نشریه زمان ظهور 197

استبدال قسمت سوم به قلم ستایش حکمت بحث در علل و اسبابی بود که ممکن است فرد، گروه، یا امتی بر اثر ابتلا به آنها در معرض خطر استبدال قرار‌ گیرد. در دو قسمت گذشته، به دو عامل (بخل در انفاق و ضعف در ایمان) اشاره کردیم. در این قسمت، به دو عامل دیگری که ممکن است خطر استبدال را در پی داشته باشد اشاره می‌کنیم. به این امید که این نوشتار کوتاه چراغ هدایتی باشد برای اصلاح نفسی که خواهان آن است. ۱.عامل سوم: بی‌تقوایی و نترسیدن از خدا تقوا از مصدر وقاية در لغت به معنای حفظ کردن و نگاه داشتن از بدی و گزند است. [1] و مصدر اتّقاء از همین ریشه، به معنای ترسیدن و حذر کردن است. [2] همان‌گونه که روشن شد، تقوا در لغت به دو معنای حفظ و نگاه داشتن خود و نیز به معنای ترس و حذر کردن آمده است و در اصطلاح دین نیز به معنای ترس از خدای سبحان است. بنابراین تقوا نقش کنترل انسان در برابر گناهان را دارد؛ و در مقابل، بی‌تقوایی و نترسیدن از خدا سبب شیوع رذائل اخلاقی در جامعه می‌شود، زیرا کسی که از خدا نمی‌ترسد و ‌تقوا ندارد از آلوده شدن به انواع گناهان ابایی ندارد. به‌عبارت دیگر، سستی در تقوا یا سستی در ترس از خدا، به سرپیچی و ارتکاب بی‌باکانۀ گناه منجر می‌شود. ازجمله پیامدهای بی‌تقوایی و نترسیدن از خدا، تفرقه است. خداوند سبحان می‌فرماید: (وَإِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَأَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُرًا كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ) [3] (و اين امّت شما، امّت واحدى است و من پروردگار شما هستم. پس از من پروا داشته باشید. پس آنان کارهای خود را در میان خویش به پراکندگی و تفرقه کشاندند و هر گروه به راهی رفتند [و] هر گروهی به آنچه نزد اوست، شادمان است). امّا چه می‌شود که انسان در رعایت تقوا و ترس از خداوند به رخوت و غفلت دچار می‌شود؟ در اینجا به برخی از عللی که موجب این سستی و غفلت می‌شود اشاره می‌کنیم: ۱. ضعف در شناخت و معرفت توحیدی شاید بتوان مهم‌ترین علّت سستی در تقوا و ترس از خدا را ضعف در معرفت توحیدی دانست. هرچه معرفت و شناخت عمیق‌تر باشد، توحید و اخلاص فرد قوّت بیشتری خواهد داشت؛ و ترس از خدای سبحان درون فرد بیشتر می‌شود. در نتیجه، رعایت تقوا، ظهور و بروز بیشتری خواهد داشت. چنان‌که قرآن عالمان حقیقی را به ترسيدن از خداوند ستوده است: (إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ) [4] (همانا تنها عالمان از خداوند ترس دارند). ۲. دنباله‌روی از کافران در سبک زندگی در عصر ما، بسیاری از مردم به‌حسب ظاهر مسلمان هستند، اما سیره و روش زندگی آنها برخاسته از تعالیم اسلام نیست. اینان که زرق‌وبرق دنیا سبب غفلتشان از آخرت و دور شدن از حقیقت دین شده است، به پیروی و تقلید کورکورانه از کافرانِ به‌ظاهر پیشرفته، جامعه‌ای را شکل دادند که در ظاهر تفاوت چندانی با جوامع ملحد ندارد و همین امر موجبات سستی و رخوت و غفلت از تقوا را در آنان فراهم آورده است. این مدّعیان دین و ایمان، در حقیقت، به نوعی از نفاق در عمل و گفتار مبتلا هستند، زیرا از سویی خود را جامعه‌ای دین‌دار معرفی می‌کنند و از سوی دیگر در عمل و رفتار به کافران شبیه هستند. امروزه بسیاری از افراد، غرب و زندگی غربی را الگوی خود قرار داده‌اند، و به گمان باطل‌ خویش، پیشرفت را در (ترک ارزش‌های الهی و ارتکاب معاصی) می‌جویند. ازاین‌رو ذلّتِ دنباله‌روی از کافران را عزّت پنداشته و به تقلید از آنها - بدون اندکی تعقّل و تفکّر - تن داده‌اند، درحالی‌که عزّت تنها برای خدا و از آنِ کسانی است که او آنان را عزیز کرده است (همان رسولان الهی و مؤمنان حقیقی). آیات زیر گویای این حقیقت است: (الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ ۚ أَيَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا) [5] (آن گروه که کافران را دوست گیرند و مؤمنان را ترک گویند، آیا نزد کافران عزّت می‌طلبند؟ عزّت همه نزد خداست). و نیز فرمود: (وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ) [6] (و حال آن‌که عزّت مخصوص خدا و رسول و اهل ایمان است). ۳. استکبار و خودبزرگ‌بینی استکبار از کِبر درون نشئت می‌گیرد که به‌صورت خودبزرگ‌بینی و غرور ظهور می‌کند. «کبر» نحوستی است که صاحبش را از ورود به بهشت منع می‌کند، همان‌گونه که رسول خدا (ص) فرمود: «لايدخل الجنة من کان في قلبه مثقال ذرّة من كِبر» [7] «کسی که ذرّه‌ای کبر در وجودش باشد وارد بهشت نمی‌شود.» آری، کسی که تکبّر می‌ورزد نجاست درون خویش را ظهور می‌دهد. تعفّن این نجاست به‌‌قدری بالاست که موجب آزردن اطرافیان می‌شود، به‌ویژه در جایگاه‌های پاک، مانند عوالم ملکوت. به همین دلیل هنگامی که ابلیس (لعنت خدا بر او باد) استکبار ورزید، مورد توبیخ خداوند سبحان قرار گرفت و از آن جایگاه هبوط کرد، درحالی‌که وی سابقۀ عبادتی شش هزارساله با خود به همراه داشت. [8] اما این عبادت نتوانست آن نجاست و نحوست درون را از او بزداید و مانع از سقوطش شود، در نتیجه، از جایگاه فرشتگان هبوط کرد و رجیم گردید: (قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعَالِينَ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ) [9] (گفت: «ای ابلیس، چه چیز تو را بازداشت از این‌که برای آنچه من با دستان خود آفریدم، سجده کنی؟ آیا تکبّر ورزیدی یا از برترین‌ها بودی؟» ابلیس گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفریدی، و او را از گل.» گفت: «پس از اين جايگاه بيرون شو كه تو رانده شده‌اى.»). [10] این سرانجام استکبار ابلیس (لعنت خدا بر او باد) بود که پس از حضور چند هزارساله در عوالم ملکوت، در نهایت، خود را در سراشیبی سقوطی وحشتناک از درگاه خداوند سبحان طرد شده یافت. کسی که به کبر و استکبار مبتلاست در برابر خدای سبحان خضوع و خشوع ندارد. چنین کسی زمینۀ ترس از خدا را در خود از بین برده است و فریاد (أنا ربكم الأعلى) از نهادش بلند است. پس چگونه به تقوای الهی روی آورد یا در آن سستی نورزد، درحالی‌که ظلمت و غفلت همۀ وجودش را فراگرفته است. او ابتدا باید خود را درمان کند. در دین الهی، راهکارهایی برای درمان کبر درون بیان شده است که ما در اینجا به دو روایت از آل‌محمد علیهم‌السلام در این باره اشاره می‌کنیم: 1) امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب (ع) فرمود: «وَ عَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِينَ بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ‏ فِي الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ وَ تَذْلِيلًا لِنُفُوسِهِمْ وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ وَ إِذْهَاباً لِلْخُيَلَاءِ عَنْهُمْ .... انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الْأَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ» «از اينجاست كه خداوند بندگان مؤمن خود را به‌وسيلۀ نمازها و زكات‌ها و جدیت در روزه‌دارى در روزهاى واجب نگهبانى مى‌كند، زيرا اين امور باعث آرام شدن اعضا و جوارح و خشوع ديدگان و فروتنى جان‌ها و خضوع دل‌ها و بيرون راندن كبر و نخوت از وجود آنان مى‌‌شود.... بنگريد كه اين اعمال چگونه نمودهاى فخرفروشى را درهم مى‌شكند و آثار و نشانه‌هاى تكبّر را مى‌زدايد!» [11] 2) حضرت فاطمۀ زهرا (س) می‌فرماید: «فَجَعَلَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً لَكُمْ‏ مِنَ‏ الشِّرْكِ‏ وَ الصَّلَاةَ تَنْزِيهاً لَكُمْ عَنِ الْكِبْر» «خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی شما از شرک، و نماز را برای دوری شما از تکبّر و خودخواهی قرار داد.» [12] بنابراین باید تلاش کنیم کبر درون خویش را درمان و تواضع و فروتنی و خضوع را جایگزین آن کنیم. باید برای کسب رضای خدا در زمین، تسلیم حجّت خداوند سبحان باشیم و در عقیده و احکام و جهاد، با مال و جان و تن، او را همراهی کنیم. مبادا برای عمل نکردن به‌دنبال توجیه باشیم که این، همان عمل ابلیس است. (توجیه او در نافرمانی از امر خداوند در سجده بر آدم علیه‌السلام). ۲. عامل چهارم: ضعف نفس و ترس از غیرخدا یکی دیگر از نشانه‌های استبدال، ضعف نفس است. ضعف نفس و ترس از استبداد‌گران و تسلیم و خضوع در برابر آنها، خو گرفتن به ظلم و در نهایت، ترک جهاد در راه خدا، از عوامل نافرمانی از ولیّ خدا و خلیفۀ زمان است. [13] بنابراین کسی که به ضعف ‌نفس مبتلاست به نافرمانی تن خواهد داد و قطعاً کسی که به نافرمانی از ولیّ خدا گرفتار شد به استبدال دچار شده است. ترسیدن از استبدادگران و تسلیم و خضوع در برابر آنها و خو گرفتن به ظلم از آثار ضعف ‌نفس است. علامت و نشانۀ ضعف ‌نفس، عجز، زبونی و اضطراب است. صاحب چنین نفسی در هر حادثه و امتحانی، مضطرب و پریشان می‌شود و با کوچک‌ترین اتفاق دچار تزلزل خواهد شد. او نزد مردم بی‌مقدار است و از انجام امور مهم شانه خالی می‌کند. در امر به معروف و نهی از منکر کوتاهی کرده و از ارتقای نفسش به مراتب بالا محروم و مهجور است. از عزت و بزرگی در دو عالم به‌دور و قلبش پیوسته با ترس است. در روایت آمده: «مؤمن از ذلّتِ‌ نفس بری است.» [14] همچنین امام صادق (ع) می‌فرمایند: «خداوند اختيار همۀ كارها را به مؤمن داده، اما اين اختيار را به او نداده است كه ذليل باشد. مگر نشنيده‌اى كه خداى تعالى مى‌فرمايد: (وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ) [سورﮤ منافقون، آیۀ 8] (عزت از آنِ خدا و رسولش و مؤمنين است)؟ پس مؤمن عزيز است و ذليل نيست. [در ادامه] فرمودند: مؤمن از كوه محكم‌تر است، زيرا از كوه با ضربات تيشه كم مى‌شود، اما با هيچ وسيله‌اى از دين مؤمن نمى‌توان كاست.» [15] آری، مؤمن خصلت‌های نفس ضعیف را می‌شناسد و از آنها فاصله می‌گیرد. پیش از این گفتیم از خصلت‌های انسان ضعیف‌النفس ترس از استبدادگران و تسلیم و خضوع در برابر آنها و خو گرفتن به‌ ظلم و ترک جهاد در راه خداوند است. قرآن کریم می‌فرماید: (لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُونَ) [16] (ظلم نمی‌کنید و به ظلم شدن راضی نمی‌شوید). و این بسیار جای تأمل دارد که اگر عاملان به این آیه بسیار بودند، تمکین حجّت خدا در زمین پیش‌تر اتفاق افتاده بود. شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین ظلمی که در حقّ خلیفۀ خدا در زمین اتفاق افتاده، سکوت و عمل نکردن و راضی شدن به ظلم است. انصار خدا! از نبیّ محمّد مصطفی (ص) نقل شده است که فرمود: «هرگاه دیدی امّت من از اینکه به ستمگر بگوید تو ستمگری، ترس و هراس دارد، پس هنگام وداع با آنها فرارسیده است.» [17] چنین ترسی از ضعفِ ‌نفس ناشی می‌شود، و صاحب این نفس اهلیت همراهی با حجّت خدا را ندارد. اگر آدمی از کسی جز خداوند سبحان نترسد، خدای متعال نیز هیچ ظالمی را بر او مسلط نخواهد کرد؛ اما وای بر روزگاری که مردمانش از حاکمیت جبت و طاغوت هراس داشته باشند و در برابر ظلم سکوت پیشه کنند، خداوند نیز به‌سبب این ظلم و سکوت در برابر ظلم آنها را به غیر خود واگذار می‌کند. خوشا به حال کسی که ترس از خداوند، او را از ترس از مردم بازداشته است، و در یاری حق از هیچ سرزنش و ملامتی ترسی ندارد. (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ) [18] (ای کسانی که ایمان آورده‌اید هرکس از شما از دین خود بازگردد، پس خداوند در آینده قومی را می‌آورد که آنها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست دارند. در برابر مؤمنان، سربه‌زیر و متواضع و در برابر کافران عزیز و سربلند هستند. در راه خدا جهاد می‌کنند و از ملامت سرزنش‌کنندگان هراسی ندارند. این فضل خداست که به هرکس بخواهد می‌بخشد). در پایان این قسمت، شما انصار خوب خدا را با نقل روایتی از ابن‌مسعود از رسول‌الله (ص) به خدای سبحان می‌سپارم. رسول خدا (ص) می‌فرمایند: «در آینده، پیشوایانی بر شما حاکم خواهند شد که اگر اطاعتشان کنید، گمراهتان کنند و اگر سرپیچی‌شان کنید، کشتارتان کنند.» گفتند: «ای رسول خدا، در چنین اوضاعی چه کنیم؟» فرمود: «همچون اصحاب عیسی باشید که بر دار شدند و به صلیب کشیده شدند و با ارّه تکه‌تکه شدند و از عقاید و باورهای خویش دست برنداشتند. مرگ در اطاعت خدا بهتر است از زندگی در نافرمانی او.» [19] منابع: [1] العین، ذیل «وقی» [2] الصحاح تاج اللغة و صحاح العربیة، ذیل «وقی» [3] سورﮤ مؤمنون، آیۀ 52 و 53؛ همچنین ر.ک: سورﮤ انبیا، آیۀ 92 و 93. [4] سورﮤ فاطر، آیۀ ۲۸. [5] شیخ صدوق، علل‌الشرائع، ۲۱۸/۱. [6] سورﮤ نساء، آیۀ ۱۳۹. [7] سورﮤ منافقون، آیۀ ۸. [8] محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج 70، ص ۱۹۲. [9] سورﮤ ص، آیۀ ۷۵ – ۷۷. [10] خطبۀ قاصِعَه، طولانی‌ترین خطبۀ نهج‌البلاغه است که محتوایی اخلاقی و اجتماعی دارد و موضوع آن، نکوهش تعصّب و خودپسندی است. این خطبه در اواخر حکومت امیرالمؤمنین (ع) در کوفه ایراد شده است. [11] صبحی صالح، نهج‌البلاغه، ص ۲۹۴. [12] شیخ طبرسی، الإحتجاج علی أهل اللجاج، ج ۱، ص ۹۹. [13] ر.ک: سید احمد الحسن، سرگردانی یا راه به‌سوی خدا، سرگردانی بنی‌اسرائیل. [14] شیخ حر عاملی، وسائل‌الشیعه، ج ۱۱، ص ۴۲۴. [15] شیخ طوسی، التهذيب الأحکام، ج 6، ص 179. [16] سورﮤ بقره، آیۀ ۲۷۹. [17] المتقی الهندی، کنز العمّال، ص ۲۹۱. [18] سورﮤ مائده، آیۀ 45. [19] المتقی الهندی، کنز العمّال، ج 1، ص 216. بحران انتخاب خواست من يا اراده و خواست خداوند به قلم: مريم رحمانيان با این‌که مدتی بود برای خانه‌مان چیز تازه‌ای نخریده بودیم، اما احساس می‌کردم یک چیز عجیب‌غریب و جاتنگ‌کن به آن اضافه شده است. با چشم دیده نمی‌شد، ولی وجود داشت. نمی‌دانم دقیق چه رنگی بود، منتها حضورش رنگ امیر را پریده و پژمرده کرده بود. و از قضا فضای زیادی در زندگی‌مان گرفته بود. این را از دل گرفتۀ امیر که سعی می‌کرد پنهانش کند، می‌توانستم احساس کنم. درِ بالکن را که در سمت شرق ساختمان قرار داشت باز کردم. ساعت 21:13 دقیقه شب بود. خورشید همچنان در آسمانِ ماه جولای می‌درخشید. از جعبۀ سیب که همکارم از باغ یکی از اقوامشان در فیورد فروکت (FJORDFRUKT باغِ میوه) از هاردانگر (HARDANGER) [١] چیده و برایمان آورده بود، چند تایی برداشتم و به‌طرف آشپزخانه رفتم. سیب‌های این منطقه به طعم و عطر خاصشان زبانزد است. شیرِ آب سرد را باز کردم. روی سیب‌ها گرفتم. نگاهم مشغول تماشای چرخیدن، سُر خوردن و پایین ریختن آب از دور سیب‌ها شد. آیا قطره‌های آب هم از پایین افتادن حس باختن به آنها دست می‌دهد؟ بعد از کشوی سوم، یک حولۀ سفید برداشتم و سیب‌ها را خشک کردم. امیر یکی از سیب‌ها را برداشت و گفت: «امشب من و نورا می‌خواهیم کمی دربارۀ شما وقتی که در بهشت بودید، حرف بزنیم.» سیب از شنیدن حرف امیر سرخ شد. بقیه سیب‌ها را در ظرف فیروزه‌رنگ قرار دادم و بعد گذاشتم روی میز. قبل از این‌که کنار امیر بنشینم، به اتاق امید رفتم. در خواب ناز بود. هفده ماه بود که به زندگی ما شیرینی و شادمانی رؤیایی بخشیده بود. صورت معصومانه‌اش، آرامش به آغوش کشیدنش، شیطنت‌های کودکانه‌اش، بهانه‌هایی که می‌گرفت و هوس به تن فشردنش که بندبند وجودم را در بر می‌گرفت، همۀ این‌ها زندگی من و امیر را سرشار از شوق و خوشبختی کرده بود. امید چند ماهی هست که به مهد می‌رود. اسم مهدکودکش هم خیلی بامزه است: بوم پرتقالِ آبی (DEN BLÅ APPELSIN KANVAS). چند روز پیش، که برای خرید به یک سوپرمارکت رفته بودیم، در قسمت میوه‌ها داشتم در یک پاکت چند تا پرتقال می‌گذاشتم که امید با لحن کودکانه‌اش گفت: «اینا رو نمی‌خوام، آبی می‌خوام.» در دنیای او پرتقال رنگش آبی بود نه نارنجی. همین‌طور که فکرم درگیر این موضوع شده بود، از خودم پرسیدم: چه خبر از رنگ دنیای من! آیا از نور الهی که با انسانِ منتخب خدا در این زمان جلوه‌گر می‌شود، تغذیه می‌کنم؟ یا بخت خود را تیره کرده‌ام؟ بعد در قلبم به جست‌وجو پرداختم که نکند به دنیای اعتباری که زیر پای آدم می‌نشیند تا توهم مسری خودش را در من هم شیوع و گسترش دهد، فرصت جولان داده باشم! درحالی‌که می‌بایست خاطرم را با سرای باقی و حقیقی، تعلقی جدایی‌ناپذیر داده باشم؟ دلم با کدام‌یک الفت دارد، دنیا یا آخرت؟ هیچ‌گاه با این حالت، دنیای افکار خودم را زیر سؤال نبرده بودم. کف دست‌هایم چرا عرق کرد؟ دلم چرا لرزید! هرجا پای «اول خواست من» وسط می‌آید، احساس خطر می‌کنم. حس لغزیدن در برهوت دنیا! احساس این‌که تکبر و خودپسندی، ظریف‌ترین و دل‌فریب‌ترین دام خود را با رگ و پىِ‌ای که دنیا برایش پی‌ریزی کرده است، گسترانده و در کمینم ایستاده باشد. آن‌وقت چه؟ اگر من طاقت ایستادگی در برابر وسوسه‌هایی که پیش پایم می‌گذارد، نداشته باشم؟ این حس‌وحال در شرایطی برایم پیش آمد که فکر می‌کردم در بالاترین فراز از قلۀ آرزوها برای دینم مغرورانه ایستاده‌ام. اما گویی این‌طور نبود. البته من اصل دینم را به یُمن دعوت مبارک سید یمانی (سید احمد الحسن) شناخته و پذیرفته بودم. اما آیا دین‌داری به همین خلاصه می‌شد؟ اگر این‌چنین می‌بود که خیلی آسان جلوه می‌نمود! چقدر سؤال در ذهنم رژه می‌رفت! عمرم دارد صرف چه می‌شود؟ عمر حقیقی یک انسان چیست؟ آیا من هنر همراهی جزء‌به‌جزء عمر و زندگی‌ام را بدون دریغ، با سید احمد الحسن دارم؟ مثل نسیمِ خوش که برای وزیدن در اطاعت آسمان است، یا چون ترنم باران که برای باریدن در اطاعت ابر است! تا این‌که حتی هر دم و بازدمم در اطاعتش و ممدی برای حیات دعوت مبارکش باشد؟ آمادگیِ چونان سرباز وظیفه در خط مقدم که با مافوق خویش چون‌وچرا نمی‌کند! اینجا بود که رگبار ندامت از کاسۀ چشمانم فرومی‌چکید. یاد رمان صد سال تنهایی نوشتۀ «گابریل گارسیا مارکز» افتادم. مبادا من تحتِ‌تأثیر استعمار دنیا بوده باشم و سال‌ها تنهایی را برای اولین قائم از اهل‌بیت (ع) در قرن بیست‌و‌یکم رقم زده باشم؟ همان شخص منجی و قهرمان که وقتی می‌آید، با احادیثی سخن می‌گوید که بیشتر مردم طاقت تحمل شنیدن آن را ندارند و علیه او خروج می‌کنند.[٢] ... و با شبهات، افترا، تمسخر و اتهام، چوب لای چرخش می‌گذارند و قدم‌به‌قدم جا پای قوم بنی‌اسرائیل می‌نهند.[٣] پس برای یاری او که با هفتاد معاویه در زمان خودش روبه‌روست،[٤] اگر من علیه خودخواهی‌های نفسم که مرا مرکز توجه خودم قرار داده است، خروج نکنم، چه سودی از ایمان خویش خواهم برد؟ کنار تخت امید نشسته و غرق در اندیشه‌هایم بودم که امیر آهسته صدایم کرد: «نورا، نورا» از دیدن لبخندش، گل از گلم شکفت. گفت: «بیا، سیب‌ها منتظرند.» داشتم بلند می‌شدم که امیر دوباره نگاهم کرد و پرسید: «چیزی شده؟» گفتم: «کمی به‌هم‌ریخته‌ام.» گفت: «چرا؟» و در این چرا پرسیدنش یک دنیا حرف و دردِدل بود که دنیای مرا ماهرانه تغییر داد. به امیر گفتم: «عصری که رفتم امید را از مهد بیاورم، مربی‌اش یک فیلم از سرسره‌بازی امید نشانم داد. وقتی امید از سرسره سر خورد پایین، به‌جای این‌که دوباره برگردد و از پله‌ها بالا برود، از همان قسمتی که سر خورده بود پایین، سعی می‌کرد بالا برود. البته چند بار افتاده بود پایین سر جای اولش، اما یاد گرفته بود چطور زانوهایش را با محکم چسباندن به سرسره موقع لیز خوردن به پایین کنترل کند که سر نخورد و از شیب بالا رفته بود. آخر هفته که فیلم‌ها و عکس‌های این هفته‌اش را می‌فرستند، نگاه کنی متوجه تعجبم می‌شوی.» امیر گفت: «اوهوم.» بعد گفتم: «امید با این‌که می‌داند فاصلۀ مهدش تا خانه خیلی کوتاه است و دو سه دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد، اما حاضر نشد دستش را بگیرم و خودش راه بیاید. بهانه آورد که خسته است و بغلش کنم. ولی همین که رسیدیم به سرسرﮤ محوطۀ جلوی ساختمان، خواست که فوراً بگذارمش پایین و دوید طرف سرسره. یعنی عشق به بازی، خستگی را از یادش برد.» چشم‌های عسلی امیر داشت به منظورم پی می‌برد و برایش ادامۀ گفت‌وگو شیرین‌تر می‌شد. امیر گفت: «همین‌طوره عزیزم، نورا. انسان وقتی چیزی را دوست دارد، به‌طرفش با سرعت می‌دود. امروز در کانال تلگرام وارثین ملکوت مطلبی خواندم تحتِ‌عنوان کلام روز از سید احمد الحسن که: «کسی که چیزی را دوست بدارد، دیده‌اش نابینا می‌شود. اگر شما به خدا تمسک جویی و به او تعلق بگیری و در هر لحظه، او را دوست بداری، غیر او را نخواهی دید و نخواهی شناخت، بلکه در همه‌چیز او را ‌می‌بینی و همه‌چیز را به‌وسیلۀ او و با او خواهی دید.» [٥] اما با کمال تأسف، اکثر اوقات بنی‌بشر عاشق دنیا می‌شود و دیده‌اش نسبت به دنیا نابینا می‌شود. حرف‌هایمان به اینجا که رسید، مطمئن شدم خداوند با من سخن می‌گوید تا چشم‌هایم را از خواب غفلت بگشايم و بیدار شوم. زیرا ما می‌توانیم خداوند را در هر چیزی بشنویم: در کلماتش، در آسمان، در ستارگان، در هر چیزی که هر روز با ما برخورد می‌کند. «می‌توانیم در اعماق وجودمان خدا را بشنویم، چراکه ما انسان هستیم و انسان کلمۀ برتر خداوند است.»[٦] با خودم گفتم: دربرابر سخن حق دو راه وجود دارد: سرگردانی یا همراه شدن با راه ولیِ زمان. چرا؟ چون انسان مؤمن با مردۀ متحرک، یک دنیا تفاوت و فاصله دارد. مؤمن به محرمات خداوند چنگ می‌زند. آیا یاری امام همان چنگ زدن به محرمات خداوند سبحان و پرهیز کردن از حرام‌های الهی نیست؟ امیر گفت: «نورا، تو که به نوشتن علاقۀ زیادی داری، یک مقاله دربارۀ بحران اراده و انتخاب بنویس.» از خوشحالی پیشنهادش در پوستم نمی‌گنجیدم. با خودم قرار گذاشتم که به امید خدا بنویسم. حس این‌که مبادا حال‌وروز قماربازی را داشته باشم که باختن را پیشۀ خود کرده است، بسیار بی‌قرارم کرده بود. انسان مؤمن باید زندگی‌اش بر مداری بچرخد که در اولین نگاه، مشخص شود که او هرچه را دنیا برایش می‌ریسد پنبه می‌کند. گفتم: «اگر موضوع پژوهش را بر روی بحران انتخاب متمرکز کنم و فرضیه هم این باشد که چگونه از پلِ سستِ خواستِ من و منیت، به سلامت عبور کنیم و به اراده و خواست خداوند، همان ريسمان محکم الهی درآويزیم، چه شواهدی را می‌توانم برای این فرضیه جمع‌آوری کنم؟» امیر با نگاهی امیدوارانه گفت: «حل کردن این معما که ماجرای سیب و درخت ممنوعه در بهشت و آدم (ع) بود، چه بود؟» دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و به امیر نگاهم را دوختم و گفتم: «پس به همین خاطر به سیب‌ها گفتی امشب می‌خواهیم دربارﮤ زمانی که شما در بهشت بودید حرف بزنیم!» لبخندی که بر لبانش نقش بست، حاکی از این بود که همین‌طور است. امیر شروع کرد به تعریف کردن از بخش‌هایی از کتاب متشابهات، از زمانی که آدم (ع) در بهشت ملکی بود. (چون بهشت فقط یکی نیست، بلکه بهشت‌هایی هستند که جوی‌ها زیر آنها جاری است). خب آدم (ع) هم در شأن و جایگاه خودش به بحران انتخاب مبتلا شد که در نتیجۀ انتخاب نادرست به زمین هبوط کرد. میوه‌های درختان بر این زمین (گندم، سیب، خرما، انجیر و...) صرفاً تجلّی و ظهوری از علم آل‌محمد (ع) هستند ... و چیزی جز برکات علم آل‌محمد (ع) نیستند.[7] «این‌که خداوند به آدم و حوا (س) فرمود: "به این درخت نزدیک نشوید"، یعنی درخت علم که مخصوص محمد (ص) و آل مطهرش است و نه کس دیگر و کسی غیر از آنها از آن نمی‌خورد، مگر به امر و اجازﮤ خداوند.» [٨] به امیر گفتم یاد سخنرانی دکتر شیخ ناظم عقیلی در گروه تلگرامی الدعوة المهدویة افتادم، با عنوان: «انسان در مسیر جست‌و‌جوی کمال»[9]. حضرت آدم (ع) به‌سبب جست‌و‌جوی کمال از بهشت رانده شد، چون ابلیس گفته «من سر راه مستقیم تو در کمین آنان می‌نشینم.»، یعنی ابلیس -لعنت خدا بر او باد- حضرت آدم را با موضوع کمال و جست‌و‌جوی آن، اغوا و وسوسه کرد. امیر گفت: «چقدر خوب که یادآوری کردی. اگر چیزهای بیشتری یادت هست، لطفاً برایم تعریف کن.» گفتم: «شیخ ناظم عقیلی به این مسئله پرداخته است که هرگاه ابلیس بخواهد هر آدمیزادی را از کمال حقیقی منحرف کند، باید برای او کمالی آمیخته با توهم تعریف کند. آدم (ع) در مسیر جست‌وجوی کمال -یا این‌که بگوییم یکی از افراد بشر که در جست‌وجوی کمال به راه می‌افتد- ابلیس این مسئله را می‌داند، بنابراین می‌تواند ضربۀ خود را به نقطه‌ضعف آدم (ع) وارد کند.» امیر گفت: «توضیح بده چگونه این اتفاق می‌افتد؟» گفتم: «در ادامۀ سخنرانی، شيخ ناظم عقيلى گفتند: خداوند می‌فرماید: «شیطان آدم را وسوسه کرد و گفت ای آدم! می‌خواهی درخت جاودانگی و تاج و تختی جاویدان را به تو نشان بدهم؟»این درختِ جاودانگی و تاج و تخت جاویدان یعنی همان کمال! وقتی انسان به آن می‌رسد، به والاترین جایگاه کمال رسیده است.» امیر گفت: «پس باید همین جا باشد که ابلیس شروع به وسوسۀ حضرت آدم کرده باشد.» گفتم: «درست حدس زدی. انسان به‌طور غریزی و آدم -ابوالبشر- به‌طور اختصاصی همواره در پی کمال بوده‌اند. ابلیس توانست آدم (ع) را در این داستان اغوا کند و به او گفت: خدا تو را به این درخت هشدار داده که نزدیک نشوی، چون درخت جاودانگی است. اگر از آن بخوری جاودان خواهی شد و پادشاهی تو دائمی می‌گردد و آسیب و کاستی بر آن وارد نخواهد شد.» امیر آهی کشید و گفت: «و این‌چنین شد که هردو، آدم (ع) و حوا (س)، از آن درخت خوردند.» [10] گفتم: «بله، و آدم (ع) آنچه چید، علمی از درختِ علوم محمد (ص) و آل طاهرش بوده، نه میوﮤ سیب که ما در دنیا می‌شناسیم. یعنی ابلیس اغوا و وسوسه کرد و آدم (ع) در معرض انتخاب قرار گرفت که به این وسوسه سر تعظیم فرو بیاورد یا نیاورد.» بعد من زیر لب گفتم: «و همۀ ما هر لحظه در معرض انتخاب هستیم! وقتی داشتنِ دنیا را خواستۀ اصلیِ دل کنیم و به آن برسیم، در واقع اجازﮤ نیش زدنِ خودمان را به آن مارِ خوش خط‌و‌خال خواهیم داد. ابلیس هم چیزی که به ما عرضه می‌کند، صحرای خشک و بی‌آب و علف دنیاست، یعنی سراب!» گفتم: «شاید باور این حقیقت برای مردم سخت باشد.» امیر گفت: «درسته، اما باید تعبیری که سید احمد الحسن به کار برده را بدانیم: «آب به معنای علم و غذا به معنای دین است.» و در صحرایِ دنیا نه علم وجود دارد نه دین الهی.» [11] امیر در ادامۀ حرف‌هایش گفت: «دقت به این توضیحات به ما در درک این حقیقت کمک می‌کند؛ مار که همان حیات دنیوی است، به‌صورت وسوسه وارد قلب ما می‌شود. سرِ بزنگاهِ تک‌تکِ انتخاب‌های ما، کارش القا و دسیسه است و کار ما انتخاب کردن یا نکردن آنهاست. و انتخاب ماست که باطن ما را برای خودمان پدیدار می‌کند. آرزوهای ما باید برخاسته از امر خداوند باشد نه از سر هواهای نفس و رغبت‌هایش به دنیا.» هرگاه امام و حجت الهی شروع به اظهار خواسته‌هایش برای پیروانش می‌کند، شیطان هم شروع به القای باطل در قلب ما می‌کند. از همین روست که ما در معرض امتحان و انتخاب قرار می‌گیریم. البته خداوند در قلب انسان علم را القا می‌کند تا به‌وسیلۀ آن، القای ابلیس را بازشناسد. حق و باطل عرضه می‌شوند و بسته به این‌که قلب ما متقاضی کدام است، انتخاب می‌کند. آه‌ها در سینه‌ام سنگین و سنگین‌تر می‌شدند. امیر ادامه داد: «در انسان نقطۀ تاریکی وجود دارد. همان نقطه‌ای که شائبۀ عدم و ظلمت ما هست. این نقطه محل اتصال خرطوم شیطان است، که به‌وسیلۀ آن انسان را وسوسه می‌کند. [12] اما انسان قدرت انتخابی غیر از القای ابلیس را هم دارد تا امتحان حکیمانه باشد. خداوند با مؤمنان در قلب‌هایشان سخن می‌گوید تا انسان همۀ سخن‌ها را بشنود و نیکوترین آن‌ها را انتخاب کند.» [13] گفتم: «با این حساب، حالِ ما چگونه است؟ چگونه در محضر امام شرم و حیا نکنم از این‌که مشغول به زندگی خودم باشم! به یقین «آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد»! باورم نمی‌شد چشم‌هایم را روی علمی که صاحبش هماوردی ندارد، بسته‌ام؟ چرا در یادگیری و به‌کارگیری‌اش کوتاهی کرده‌ام! وقتی که خداوند اذنِ نزدیک شدن به درخت علم قائم را به ما در این دوران داده است؟ در دلم غوغایی بود و می‌خواستم تمام سلول‌هایم بندِ همراهی و یاری فرستادﮤ الهی زمانم باشد و این همان چیزی بود که در حال کم‌کاری و کوتاهی درباره‌اش بودم. دلِ امیر از من گرفته بود از این بابت. چقدر هم حق داشت که از این درد زانوی غم بغل گیرد. کاش بتوانم گودی زیر چشمانش را به عمل به اوامر اصل دینم پر کنم. من برای خودم پرونده‌ای تشکیل دادم و در آن نوشتم: ای دنیا، نمی‌گوییم همۀ تقصیرها گردن توست، اما تکلیف خودم را با تو روشن خواهم کرد. همین حالا! چراكه تو همان مار يعنى حيات دنيوى هستى، كه اگر به دنبالت بيايم و در طلب تو باشم، يا اين‌كه موفق به داشتنت شوم، در نهايت، مرا خواهى گزيد با نيش زهرآلود «من از او برترم». [14] سپس خودم را به‌عنوان متهم ردیف اول به پیشگاه خداوند سبحان اظهار کردم و دعا کردم: «بارالها، اگر قلب مرا ظرف اراده و خواست خودت قرار ندهی، چگونه از بحران انتخاب‌ها که تا آخرین نفس همراه من است، به سلامت عبور کنم؟ تا در اندازه و پیش انداختن مصلحتِ دعوت امام مهدی (ع) نسبت به مصلحت‌ها و خواسته‌های درونی و شخصی‌ام، آنی از آنها پیشی نگیرم؟ زین پس، پشت‌هم سوزن و نخ برمی‌دارم و لبِ خواهش نفسم را می‌دوزم. زیرا باید مراقبت کنم و با دشمنم، بلکه بدترین دشمنم، یعنی نفس خودم بجنگم تا به آن میزان معرفت که خدا برای من اراده فرموده است برسم.» [15] منابع [1] https://www.visitnorway.com/places-to-go/fjord-norway/the-hardangerfjord-region/ [2] محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج ٥٢، ص ٣٧٥. [3] محمدبن مسعود سمرقندی عیاشی، تفسير عياشى، ج ١، ص ٣٠٤. [4] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٤، ص ٧٧. [5] سيد احمد الحسن، در محضر عبد صالح، ج ١، ص ١٢٤. [6] سيد احمد الحسن، پاسخ‌هاى روشنگرانه بر بستر امواج، ج ٧، ص ٨٥. [7] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ١، پرسش 3. [8] ر.ک: سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ١، پرسش 3، پاورقی پاسخ ب. [9] https://t.me/Varesin13/455 [10] همان [11] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٣، س ٨٨. [12] همان، ج ٢، س ٢٧. [13] سورﮤ زمر، آيۀ ١٨. [14] سورﮤ اعراف، آیۀ ١٢. [15] سيد احمد الحسن، پاسخ هاى روشنگرانه بر بستر امواج، ج ٣، س ٢٣٢. پیِ آواز حقیقت بدویم قسمت اول به قلم مجتبی انصاری مقدمه دستیابی به حقیقت (Truth) از دیرباز یکی از آرزوهای بشری بوده است. همین جست‌وجو تاریخ علم را ساخته است. امروزه این جست‌وجو جنبۀ عملی نیز پیدا کرده و پاسخ این سؤال که «جهان چگونه کار می‌کند؟» منجر به ساخت وسایل و ابزارهای متنوعی شده است. ازاین‌رو کم نیستند کسانی که حقیقت را به علوم تجربی یا ابزارهای اندازه‌گیری محدود می‌کنند. در مقابل، افراد بسیاری هم هستند که حقیقت را در جای دیگری جست‌وجو می‌کنند. در این مجموعه از مقالات، تلاش شده تا واژه‌ها و مفاهیمی که در این حوزه استفاده می‌شود با دقت بررسی شود؛ به این امید که راهی به‌سمت حقیقت گشوده گردد. لازم است توجه شود که مسیر دستیابی به حقیقت بسیار لغزنده است؛ یعنی با کوچک‌ترین بی‌دقتی ممکن است چیز دیگری را با حقیقت اشتباه بگیریم و در این راه متوقف شویم. علاوه‌بر این، در ادامه خواهیم دید که حقیقت غایتی غیرقابل دستیابی است، ولی حرکت در مسیر آن امکان‌پذیر و سودمند است و در هر گام دریچه‌های معرفتی جدیدی به‌روی انسان گشوده می‌شود. در این مجموعه از مقالات، نه ادعا می‌کنیم و نه می‌توانیم خواننده را به حقیقت به‌عنوان یک مقصد برسانیم؛ بلکه قصد داریم با به اشتراک گذاشتن یافته‌های خود، بخشی از راه‌های رفته را برای خواننده روشن و تبیان کنیم. در آغاز هر مبحثی، بهتر است منظور خود را از واژه‌ها مشخص کنیم. در اینجا از واژه‌های «حقیقت» و «واقعیت» استفاده شده است. برای این دو واژه، تعاریف مختلفی ارائه شده است. بسیاری از افراد «حقیقت» را «ادراک مطابق با واقع» می‌دانند. در این تعریف، از مفاهیم «ادراک» و «واقع» استفاده شده است. مفهوم ادراک تعریف را به افراد وابسته می‌کند و آن را به مفهومی نسبی تبدیل می‌نماید، چراکه ادراکات افراد و تجربیات آنها با هم متفاوت است. از سوی دیگر، چیزهایی وجود دارد که خارج از محدودﮤ ادراکات بشری است. اگر حقیقتی مستقل از ما و ادراکات ما وجود داشته باشد، باید از این مفهوم تعریفی ارائه دهیم که به ما و ادراکات ما وابسته نباشد. در این سلسله‌مباحث، «حقیقت» به معنای «قوانین حاکم بر جهان» در نظر گرفته شده است. همچنین «واقعیت» به‌صورت «رویدادهایی در جهان که بر مبنای قوانین حاکم بر آن رخ می‌دهند» تعریف شده است. برای مثال، افتادن یک سیب از درخت یک واقعیت است که براساس قانون گرانش (طبق فیزیک کلاسیک) یا انحنای فضا (طبق نظریۀ نسبیت) یا براساس وجود گراویتون (طبق نظریۀ ریسمان) رخ می‌دهد. ما واقعاً نمی‌دانیم چه قوانینی بر جهان حاکم است؟ به بیان دیگر، ما نمی‌دانیم حقیقت چیست؟ هیچ‌گاه به کنه حقیقت نرسیده‌ایم و محدودتر از آن هستیم که در آینده بتوانیم به کنه آن برسیم؛ بلکه همیشه تلاش کرده‌ایم که به‌سوی حقیقت حرکت کنیم. روش‌ها متعدد است. عرفا و راهبان تلاش کرده‌اند با تهذیب نفس به درک حقیقت برسند، دانشمندان تجربی با دسته‌بندی وقایع سعی کرده‌اند به قوانین حاکم بر جهان پی ببرند و فیلسوفان با نظریه‌پردازی به‌سوی دستیابی به حقیقت حرکت کرده‌اند. در هر حال، به قول سهراب سپهری در شعر صدای پای آب: «کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم.» در طول بحث، ممکن است مثال‌های متعددی از موضوعات مختلف ارائه شود. ممکن است خواننده با آنها آشنایی کافی نداشته باشد. برای نمونه، در اینجا از فیزیک کلاسیک، نظریۀ نسبیت و نظریۀ ریسمان نام برده شد. ارائۀ مثال‌های متنوع برای این است که خوانندگان براساس سطح دانش و اطلاعات قبلی خود بهتر بتوانند با محتوای بحث ارتباط برقرار کنند. پس اگر توجه شود که این موارد فقط مثال هستند و نه مبنای استدلال، برای خواننده کفایت خواهد کرد. در خاتمه، باید گفت مخاطب این مجموعه از مقالات، تمام جویندگان حقیقت هستند، اعم از این‌که خداناباور، ندانم‌گرا یا حتی خداباور باشند. به همین دلیل در این مقالات تلاش شده است تا حد امکان از گزاره‌های دینی استفاده نشود، مگر آن‌که پیش از استفاده از آن، استدلال کافی بر درستی آن ارائه شده باشد. استدلال‌ها نیز برگزاره‌های علمی (شامل علوم تجربی، علوم انتزاعی و علوم عقلی) استوار خواهد شد. ادامه دارد ... گفت‌وگوی داستانی دربارﮤ دعوت فرستادﮤ عیسای مسیح (قسمت نهم) عیسی حقانیت احمد الحسن را تأیید می‌کند به قلم متیاس پس از گذشت چند ساعت و در نیمه‌شب، ناگهان الیاس با صدای گریۀ ساره از خواب بیدار شد. او با ترس و نگرانی دلیل گریۀ همسرش را پرسید، اما حال ساره آ‌ن‌قدر دگرگون بود که نمی‌توانست سخنی بر زبان بیاورد. او اشک می‌ریخت و فقط می‌گفت: «مسیح! مسیح!» الیاس با دلهرﮤ فراوان صبر کرد تا ساره آرام شود و علت بی‌تابی‌اش را توضیح دهد. او به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب نزد ساره بازگشت و‌ منتظر ماند تا همسرش آرام شود. همان لحظه، ساره با حال عجیبی گفت: «الیاس، من اکنون عیسای مسیح را در خواب دیدم. او با لبخند مهربانی احمد الحسن را تأیید کرد و از من خواست که از او اطاعت کنم.» الیاس در جای خود خشکش زد. خدایا، این چه بلایی است که بر سرمان آمده! ساره چه می‌گوید؟! چرا عیسی باید احمد الحسن را تأیید کند؟! مگر او کیست؟! ساره و زندگی‌مان چه‌ می‌شود ... الیاس با دستپاچگی گفت: «عزیزم، خودت می‌گویی خواب! تو اصلاً با فکر احمد الحسن خوابیدی. یادت نیست؟! صحبت قبل از خوابمان او بود. پس طبیعی است که این خواب را ببینی. لطفاً خوابت را فراموش کن.» ساره با گریه گفت: «چه می‌گویی، الیاس؟! من کی خواب مسیح را دیده بودم که این‌قدر عادی در این باره صحبت می‌کنی؟! مگر می‌توانم خوابم را فراموش کنم؟! چگونه نگاه و لبخند مهربان او را از یاد ببرم؟! می‌فهمی چه می‌گویی؟!» الیاس به‌آرامی گفت: «باور کن حال من دست‌کمی از حالِ خوب تو ندارد. من هم خوشحالم که خواب مسیح را دیده‌ای‌. فقط خواهش می‌کنم سخن او را در خواب جدی نگیری و بدانی که این درخواست او به‌خاطر صحبت‌های قبل از خواب خودمان بوده است، وگرنه آن مدعی را چه به عیسای ‌مسیح؟!» ساره توانایی ادامۀ بحث را نداشت و سکوت کرد. او ساعت‌ها و تا روشن شدن هوا به‌آرامی گریه می‌کرد و‌ حال عجیبی را تجربه‌ می‌کرد. الیاس هم که تا صبح بیدار بود و ذهنش بسیار مضطرب و آشفته شده بود، با نگرانی از پاسخ احتمالی ساره از او پرسید: «ساره جان، بهتر شده‌ای؟ بگو برایت چه‌کار کنم که حالت خوب شود؟ می‌خواهی چه‌کار کنی؟ کجا برویم؟ چه کسی را ببینیم؟ چه کنم ساره که مثل همیشه بشوی؟!» ساره که کمی آرام‌تر شده بود، با حالت ملتمسانه‌ای گفت: «لطفاً بگذار از احمد الحسن بیشتر بدانم. اجازه بده به وهب پیام بدهم و او برایم از احمد الحسن بگوید.» این‌ها را گفت و‌ دوباره به گریه افتاد. الیاس هم که با دیدن بغض و‌ گریۀ همسرش اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «به‌خاطر یک خواب می‌خواهی به همه‌چیزمان پشت‌پا بزنی، ساره؟! لعنت به من که تو را از وهب و پیامی که برایم فرستاده بود آگاه کردم. باشه، ساره، هرکاری می‌خواهی بکن. گوشی‌ام را بردار، وهب را از حالت مسدودی خارج کن و تا دلت می‌خواهد از احمد الحسن بگو و‌ از احمدالحسن بخوان و از احمدالحسن بشنو! اما یادت باشد که ممکن است نتیجۀ این کارهایت به نابودی زندگی‌مان منجر شود.» ساره با خوشحالی گفت: «خداوند از تو راضی باشد، الیاس جان. از تو سپاس‌گزارم. اما من هم به تو این اطمینان را می‌دهم که اگر قرار بود با احمد الحسن زندگی‌مان خراب شود، عیسی من را به‌سوی او فرانمی‌خواند!» الیاس خنده‌ای از سر استیصال و تمسخر بر لب آورد و گفت: «چقدر خوابت را جدی گرفته‌ای! با خودت تکرار کن و بگو خواب بوده است، خواب بوده است...» آنگاه گوشی خود را به ساره داد و به اتاق رفت. او که بسیار سردرگم و نگران بود، تصمیم گرفت چند روزی را مرخصی بگیرد و با ساره به سفر نزد خانواده‌اش بروند تا شاید کمی حال‌وهوای همسرش تغییر کند. الیاس در حال برنامه‌ریزی برای سفر و هماهنگ کردن کارها بود که متوجه صدای گریۀ ساره شد. او سریع از اتاق خارج شد و گفت: «باز چه شده، ساره؟! چرا گریه می‌کنی؟» ساره درحالی‌که اشک می‌ریخت، با اشتیاق بسیاری پاسخ داد: «الیاس، به وهب پیام دادم و گفتم که من همسر الیاس هستم و از این پس، به‌صورت مشترک به تو پیام می‌دهیم. سپس خوابم را برایش تعریف کردم. بیا و ببین که وهب چه جوابی داده است. خودت پاسخش را بخوان.» الیاس با بی‌میلی گوشی‌اش را گرفت و‌ جواب وهب را خواند. او‌ نوشته بود: «درود بر شما! سپاس‌گزارم که رؤيای زیبایتان را برایم تعریف کردید. ان‌شاءالله که خیر است. می‌دانید یاد چه آیاتی افتادم؟ : در انجیل متی، فصلِ ۱۷، آیۀ ۱-۹ می‌خوانیم: «و بعد از شش روز، عیسی، پطرس و یعقوب و برادرش یوحنّا را برداشته، ایشان را در خلوت به کوهی بلند برد. * و در نظر ایشان هیئتِ او متبدل گشت و چهره‌‌اش چون خورشید، درخشنده و جامه‌‌اش چون نور، سفید گردید. * که ناگاه موسی و الیاس بر ایشان ظاهر شده، با او گفت‌وگو می‌کردند. * اما پطرس به عیسی متوجه شده، گفت «خداوندا، بودن ما در اینجا نیکوست! اگر بخواهی، سه سایبان در اینجا بسازیم. یکی برای تو و یکی به‌جهت موسی و دیگری برای الیاس.»* و هنوز سخن بر زبانش بود که ناگاه ابری درخشنده بر ایشان سایه افکند و اینک آوازی از ابر در رسید که «این است پسر حبیب من که از وی خشنودم. او را بشنوید! * و چون شاگردان این را شنیدند، به‌روی در افتاده، بی‌نهایت ترسان شدند. * عیسی نزدیک آمده، ایشان را لمس نمود و گفت: «برخیزید و ترسان مباشید!» * و چشمان خود را گشوده، هیچ‌کس را جز عیسی تنها ندیدند * و چون ایشان از کوه به زیر می‌آمدند، عیسی ایشان را قدغن فرمود که "تا پسر انسان از مردگان برنخیزد، زنهار این رؤیا را به کسی بازنگویید."» می‌بینید خواهرم؟! شما رؤيا می‌بینی و عیسی در آن حقانیت احمد الحسن را تأیید می‌کند. و در این آیات، خواندیم که شاگردان در رؤیا به تبعیت از عیسی فراخوانده می‌شوند. به‌راستی که عالم رؤیا همیشه به حقانیت فرستادگان الهی شهادت می‌دهد.» الیاس در حال مطالعۀ ادامۀ مباحثۀ آن دو بود. ساره در پاسخ به توضیحات وهب نوشته بود: «تمام روح و وجودم را حسّ عجیبی فراگرفته است. آقای وهب، از کجا بدانم آن کسی که در رؤیا دیده‌ام خودِ عیساست؟!» وهب در جوابش نوشته بود: «لطفاً آن آیات را با دقت بخوانید! مگر پطرس، یعقوب و‌ یوحنا که صدها سال‌ پس از موسی و الیاس می‌زیستند، این دو‌ نبیّ خدا را دیده بودند که وقتی آنها را در خواب دیدند، یقین داشتند که به‌حقیقت ایشان را دیده‌اند؟! «که ناگاه موسی و الیاس بر ایشان ظاهر شده، با او گفت‌وگو می‌کردند. * اما پطرس به عیسی متوجه شده، گفت «خداوندا، بودن ما در اینجا نیکوست! اگر بخواهی، سه سایبان در اینجا بسازیم. یکی برای تو و یکی به‌جهت موسی و دیگری برای الیاس.» [1] خواهرم، شیطان هرگز نمی‌تواند خود را به شکل فرستادگان الهی درآورد. عالم رؤیا در دست خداوند است. پس شما نیز در حقیقت خودِ عيسی را در رؤیا دیده‌ای و ایشان بوده است که حقانیت فرستاده‌اش را تأیید کرده است. اگر مایل باشید، بازهم برایتان شواهدی از شهادت به حقانیت خلفای خداوند در رؤیا بیاورم.» ساره با همان اشتیاق همیشگی‌اش نظر مثبت خود را اعلام کرده بود و وهب ادامه داده بود: «‌در نور الهی باشید، خواهرم. این آیات را بخوانید: «و در هر عیدی، رسم والی این بود که یک زندانی، هرکه را می‌خواستند برای جماعت آزاد می‌کرد. * و در آن وقت، زندانی مشهور، براَبا نام داشت * پس چون مردم جمع شدند، پیلاطُس ایشان را گفت: «که را می‌خواهید برای شما آزاد کنم؟ براَبّا یا عیسی مشهور به مسیح را؟» * زیراکه دانست او را از حسد تسلیم کرده بودند. * چون بر مسند نشسته بود، زنش نزد او فرستاده، گفت: «با این مرد عادل تو را کاری نباشد، زیراکه امروز در خواب دربارﮤ او زحمت بسیار بردم.» [2] در این آیات هم می‌بینیم که عالم رؤیا نسبت به حقانیت فرستادگان الهی ساکت نمی‌نشیند و‌ هشدار می‌دهد. همچنین معرفی ابراهیم در رؤیای ابی‌ملک به‌عنوان نبی خداوند: «3 و خدا در رؤیای شب، بر اَبی‌مَلِک ظاهر شده، به وی گفت: «اینک تو مرده‌ای به‌سبب این زن که گرفتی، زیراکه زوجۀ دیگری است.» [...] ۷ پس الآن زوجۀ این مرد را رد کن، زیراکه او نبی است، و برای تو دعا خواهد کرد تا زنده بمانی. و اگر او را رد نکنی، بدان که تو و هرکه از آنِ تو باشد، هرآینه خواهید مرد.» ۸ بامدادان ابی‌ملک برخاسته، جمیع خادمان خود را طلبیده، همۀ این امور را به سمع ایشان رسانید، و ایشان بسیار ترسان شدند.» [3] مثال‌های دیگری هم هست که برای پرهیز از زیاده‌گویی از ذکر آنها خودداری می‌کنم و امیدوارم همین مقدار برای روشن شدن حقیقت کافی باشد.» الیاس نمی‌دانست باید چه کند؟ خوشحال باشد یا ناراحت؟ او هم مانند ساره شوق ظهور فرستادﮤ عیسی را داشته باشد یا مقابلش بایستد و او را از این افکار دور کند. او در حال تجربۀ سردرگمی عجیبی بود که ناگهان به خود آمد. چه می‌گویی، الیاس؟! ساره و اشتیاق ظهور فرستادﮤ عیسی؟! این دیگر چه مصیبتی است که بر سرمان آمد؟! ما که داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم! به خانواده‌هایمان چه بگویم؟! بگویم ساره به یک مسلمان که خود را فرستادﮤ عیسی می‌داند، ایمان آورده است؟! او‌ گوشی همراهش را کنار گذاشت و با مهربانی همسرش را آرام کرد و گفت: «ساره جان، می‌شود لطفاً از حالت برایم بگویی؟! تو در حال حاضر دربارﮤ احمد الحسن و ادعایش چه فکری می‌کنی؟ یا قصدت از این پرسش و پاسخ‌ها با وهب چیست؟!» ساره با بغض جواب داد: «الیاس، اگر ناراحت نمی‌شوی و می‌خواهی حقیقت را بدانی، من احمد الحسن را باور کرده‌ام. فکر نکن تنها به‌خاطر رؤیایی است که دیده‌ام، نه! من پیش از این خواب، بارها دلایل آنها را خواندم و بررسی کردم و سخن باطلی در هیچ‌کدام از ادله‌شان ندیدم. از تو هم می‌خواهم با انصاف و بدون پیش‌داوری این دلایل را بخوانی و از خدا بخواهی که راه هدایت را نشانت دهد. این خواستۀ خود احمد الحسن است. او بارها تأکید کرده است که از خدا بخواهید تا راه را نشانتان دهد.» الیاس گفت: «یادت هست روز ا‌ولی که وهب پیام داد، چه گفتی؟ گفتی این افراد حتی ارزش ندارند که پیام‌هایشان را بخوانی! حال خودت از من می‌خواهی که وقت بگذارم و‌ از احمد الحسن بخوانم!» ساره با شرمندگی پاسخ داد: «لطفاً آن سخنان را به یادم‌ نیاور و من را خجالت‌زده نکن. می‌دانی آن‌ روز که برای چندمین بار از تو خواستم به سخنان ایمان‌داران به احمد الحسن گوش ندهی، به‌ناگاه یاد چه چیزی افتادم؟ موعظۀ استیفان نخستین شهید مسیحیت که یهودیان به‌جای این‌که سخنانش را با انصاف و آزادانه بشنوند و درک کنند، گوش‌های خود را گرفتند و‌ به او حمله کردند و‌ در نهایت او را به شهادت رساندند. در اعمال رسولان ۵۷:۷ می‌خوانیم: «آنگاه به آواز بلند فریاد برکشیدند و گوش‌های خود را گرفته، به یکدل بر او حمله کردند.» آن زمان بود که تصمیم گرفتم کار یهود را تکرار نکنم. ابتدا چشم‌ها و‌ گوش‌هایم را باز نگه دارم و دلایل احمد الحسن را با ذهنی آزاد و بی‌طرف بخوانم ‌و سپس بر درستی یا نادرستی ادعایش داوری کنم. حال، همین را نیز از تو می‌خواهم.» الیاس به ساره قول داد که تحقیق کند و در این مسیر کنارش باشد. سپس پیشنهاد سفر را با او در میان گذاشت و ساره نیز پذیرفت. پس از گذشت چندساعت، آن‌ها راهی شدند درحالی‌که در ذهنشان افکار متفاوتی می‌چرخید. الیاس منتظر فرصت مناسبی بود تا از ساره بخواهد که نزد خانواده از احمد الحسن و ادعایش سخنی به میان نیاورد، و ساره سرشار از شوق و اشتیاق که خبر ظهور فرستادﮤ عیسی را به پدر و مادرش برساند. این گفت‌وگوی داستانی ادامه دارد ... منابع: [1] انجیل متی 3:17-4. [2] انجیل متی 15:27-19. [3] پیدایش، فصل20.