نشریه زمان ظهور 192
پاسخ به تئوفان اعترافکننده | قسمت ششم پاسخ به ادعای تئوفانس دربارۀ تردید خدیجه(س) در نازل شدن وحی بر پیامبر(ص) ادعای تئوفانس مبنیبر اینکه حضرت خدیجه(س) دربارۀ سخن پیامبر(ص) شک داشت، مخالف حقیقت است به قلم: ارمیا خطیب • پیشگفتار در بخش پیشین به ادعاهای دیگری از تئوفانس پاسخ داده شد و خلاصۀ آن به شرح زیر است: تئوفانس پساز اشاره به ازدواج حضرت محمد(ص) و خدیجه(س)، این ادعا را مطرح میکند که محمد(ص) به بیماری صرع مبتلا بود و خدیجه(س) از این موضوع بیاطلاع بود و پساز آگاهی از آن پریشان میشود.[1] سپس حضرت محمد(ص) برای آرام کردن ایشان(س) سخن از جبرائیل به میان میآورد و بیهوش شدن خود را به نداشتنِ تحمل در دیدن جبرائیل ربط میدهد! اما با بررسی دقیق منابع تاریخی، مشخص میشود که این ادعای تئوفانس فاقد هرگونه سند و مدرک معتبر است. تاریخ هیچگاه گزارشی مبنیبر ابتلای حضرت محمد(ص) به بیماری صرع ارائه نداده و ایشان همواره بهعنوان الگوی راستگویی و امانتداری شناخته شدهاند. همچنین در صورتی که منظور تئوفانس این است که پیامبر(ص) پیش از ازدواج با خدیجه(س) به بیماری صرع مبتلا بوده است، شاهد دیگری نیز بر ساختگی بودن این ادعا وجود دارد؛ زیرا حضرت محمد(ص) در سن ۲۵ سالگی با حضرت خدیجه(س) ازدواج کرد و بعثت ایشان(ص) و اعلام پیامبری او در سن ۴۰ سالگی بود[2]؛ به عبارت دیگر بعثت زمانی بود که حدود ۱۵ سال از ازدواج آنها میگذشت! آیا عقل سلیم میپذیرد که شخصی از بیماری صرع همسر خود، آنهم بیماریای که قابل پنهانکاری نیست و ممکن است در هر زمان و مکانی بروز کند، تا این مدت بیخبر بماند؟ و بعد از گذشت 15 سال متوجه شود! • کلمات تئوفانِ اعترافکننده تئوفانس در ادامۀ کلماتش گفت: «اکنون، او [خدیجه] یک راهب داشت که در آنجا زندگی میکرد [و] دوست او بود (که بهدلیل عقاید فاسدش تبعید شده بود)، و او [خدیجه] همهچیز را به او ربط داد؛ ازجمله نام [آن] فرشته. راهب که میخواست او [خدیجه] را راضی کند، به او گفت: «او راست گفته است، زیرا این فرشتهای است که برای همۀ پیامبران فرستاده میشود.» هنگامی که سخنان راهب دروغین را شنید، اولین کسی بود که به محمد ایمان آورد و به زنان دیگر قبیلۀ خود اعلام کرد که او پیامبر است.»[3] میگویم: این داستان که حضرت خدیجه(س) ابتدا به سخن حضرت محمد(ص) ایمان نیاورد یا تردید داشت، بیپایه و اساس است. دلایل متقنی برای رد این ادعا وجود دارد: 1. حدود پانزده سال پیش از بعثت، غلام خدیجه (س) به نام مَیْسَرَه که در سفر تجاری حضرت محمد(ص) به شام همراه ایشان بود، از راهبی نقل کرد که دربارۀ حضرت محمد (ص) سخنانی گفته است و کلمات این راهب را دربارۀ پیامبر خدا به خدیجه(س) منتقل کرد! سخنی که دلالت بر پیامبری ایشان(ص) دارد. همین موضوع یکی از عواملی شد که خدیجه(س) ماجرای ازدواج با پیامبر خدا را پیش بکشد و برای ازدواج با او رغبت بورزد.[4] 2. میسره علاوهبر نقلقول از آن راهب، خود نیز شاهد معجزهای از پیامبر (ص) بوده است؛ نازل شدن دو فرشته بر پیامبر(ص). میسره این حادثه را نیز برای خدیجه(س) نقل کرد. این موضوع نیز در کنار نکتۀ پیشین از عوامل رغبت خدیجه(س) برای ازدواج با حضرت محمد(ص) به شمار میرود. [5] 3. میسره به حضرت خدیجه(س) گفته بود که هر درخت و سنگی در مدح پیامبر (ص) سخن میگفتند: «سلام بر تو ای فرستادۀ خدا.»[6] 4. همانطور که پیشتر اشاره شد، حضرت محمد(ص) به راستگویی شهره بود و حضرت خدیجه(س) نیز به این صفت ایشان آگاه بود و هنگامی که برای ازدواج با پیامبر(ص) علاقۀ خود را ابراز داشت به این صفت ایشان اشاره کرد.[7] • نتیجهگیری بنابراین حضرت خدیجه(س) میدانست که حضرت محمد (ص) پیامبر این امت خواهد بود. حتی ایشان(س)، پیامبر (ص) را با صفت راستگویی میشناخت؛ بنابراین ادعای تئوفانس مبنیبر اینکه حضرت خدیجه(س) دربارۀ سخن پیامبر(ص) شک داشت، مخالف حقیقت است و برای ما پذیرفتنی نیست؛ چراکه او منتظر چنین رویدادی بود. پس ادعای تئوفانس بیاعتبار و فاقد ارزش است. اگر خدا بخواهد ادامه دارد... منابع [1] علاوهبر این، تئوفانس این دروغ را درحالی سرهم کرد که گویی از طرز تفکر و اخلاق خدیجه(س) شناختی نداشته است؛ زیرا ملاک خدیجه(س) برای ازدواج با حضرت محمد (ص) دنیا و تعلقات آن نبود. همانطور که در این مقاله به آن اشاره خواهد شد، برای ایشان(س) عظمت حضرت محمد(ص) نزد خدا و اخلاق و راستگویی او مهم بود، نه فقر ایشان، یا حتی در فرض محال ابتلای او به بیماری صرع. همچنین نظر مردم نیز برای خدیجه(س) اهمیتی نداشت. پس حتی اگر پیامبر خدا(ص) مبتلا به صرع بود، این مسئله نیز موجب نمیشد که خدیجه(س) بهخاطر خود یا نظر مردم دچار پریشانی شود و پساز گذشت 15 سال از ازدواج با پیامبر(ص) از این ازدواج پشیمان شود و ازسوی دیگر نیز حضرت محمد(ص) که معروف به راستگویی است، برای این موضوع دروغی بزرگ بسازد! حاشاه که از راستگوی امانتدار دروغی صادر شده باشد. [2] دلائل النبوه للبيهقي، بيهقي، أبوبكر، ج۲، ص۷۲؛ بحار الأنوار- ط مؤسسةالوفاء، مجلسی، ج۱۸، ص۱۸۴. [3] https://www.roger-pearse.com/weblog/2009/07/17/theophanes-in-english/ [4] سيرۀ ابناسحاق، محمد بن اسحاق بن يسار، ص۸۱. [5] سيرۀ ابناسحاق، محمد بن اسحاق بن يسار، ص۸۱. [6] بحار الأنوار- ط مؤسسةالوفاء، مجلسی، ج۱۶، ص۳، ح۱۸. [7] سيرۀ ابن اسحاق، محمد بن اسحاق بن يسار، ص۸۲. گفتوگوی داستانی دربارۀ دعوت فرستادۀ عیسای مسیح (قسمت چهارم) وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که درب ملکوت آسمان را بهروی مردم میبندید... به قلم: متیاس الیاس ماتومبهوت بود. اینها چه کسانی هستند؟! چرا اینقدر آمادۀ پاسخ دادن هستند؟ چرا هیچ نشانی از پرخاشگری و تندی در آنها مشاهده نمیشود؟! با چه اطمینانی اینچنین آرام و مسلط به سؤالات پاسخ میدادند؟ او مانده بود که چه بگوید. پاسخ وهب برایش قابل پذیرش بود، اما نمیخواست به آن اقرار کند. او در جوابش نوشت: «ببین آقای مدعی! تو شاید بتوانی از عهدۀ پاسخ دادن به امثال من بربیایی، اما مطمئنم توان مباحثه با بزرگان کلیسا را نداری. راستش من از کشیش مورد اعتماد خود راجع به ادعای شما پرسیدم و او گفت «این ادعا دروغ است» و آیۀ متی ۱۱:۲۴ را هم همان شخص به من یادآوری کرد. اگر راست میگویی، صبر کن تا دوباره نزد او بروم و پاسخ سخنانت را بگیرم و بیایم!» الیاس احساس خستگی و کلافگی بسیاری داشت. او تصمیم گرفت چندساعتی را با همسرش به تفریح و گردش بگذراند و ذرهای به وهب و سخنانش فکر نکند. آنها درحال آماده شدن بودند که باز هم زنگ اعلان گوشیاش به صدا درآمد. وهب برایش نوشته بود: «از تو ممنونم که خبر ظهور فرستادۀ عیسی را به کشیش مورد اعتماد خود دادی. من مشکلی نمیبینم که او را نیز در جریان توضیحات و سخنان من قرار دهی. هر شبههای که ازسوی ایشان وارد شود، با کمال میل میخوانم و به یاری خداوند پاسخ میدهم. اما الیاس عزیز، منتظر تأیید فرستادۀ عیسی ازجانب کلیسا و بزرگانش نباش. کتاب مقدس را که خواندهای؛ مثلاً در انجیل متی ۱۴:۱۵ میخوانیم که عیسی دربارۀ بهاصطلاح علمای دین میگوید: «ایشان را واگذارید، کوران راهنمایان کورانند و هرگاه کور، کور را راهنما شود، هر دو در چاه افتند.» یا در متی ۱۳:۲۳ خطاب به علمای متکبر یهود گفت: «وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که درب ملکوت آسمان را بهروی مردم میبندید؛ زیرا خود داخل آن نمیشوید و داخلشوندگان را از دخول مانع میشوید.» میدانم که این آیات و آیات مشابه بسیار دیگر در کتاب مقدس، دربارۀ علمای یهود است؛ اما اینها را گفتم تا بپرسم که اگر یک یهودی بودی و در آن زمان میزیستی، و ناگهان خبر ظهور عیسی را میشنیدی، نزد همین علمایی میرفتی که شرححالشان را در کلام عیسی خواندهای، و انتظار داشتی این افراد مسیح موعود را تأیید کنند؟! شاید بگویی بزرگان کلیسا و مسیحیت با یهود فرق دارند، اما دوست من، اینها در واقع یکی هستند و فقط اسامی و عناوین آنان تغییر کرده است. انسان آزاد آفریده شده است و حق دارد که آزاد بیندیشد و آزادانه تصمیم بگیرد. ابتدا از خداوند بخواه تا راه هدایت را نشانت دهد و سپس دلایل ما را بخوان و ردیههای کشیش مورد اعتمادت را بر آن دلایل نیز بشنو. آنگاه منصفانه و آزادانه تصمیم بگیر. هرگز از کسی جز خداوند نخواه که برای آخرتت تصمیم بگیرد. «به تمامی دل خود بر خداوند توکل نما و بر عقل خود تکیه مکن.* در همۀ راههای خود او را بشناس، و او طریقهایت را راست خواهد گردانید. * خویشتن را حکیم مپندار، از خداوند بترس و از بدی اجتناب نما.»[1] الیاس گوشیاش را در منزل گذاشت و با ساره به گردش رفتند. او سعی داشت فقط به ساره و تفریحشان فکر کند و ذهنش را متوجۀ هرچیزی کند جز وهب و سخنانش. البته موفق هم شد و لحظات خوشی را در کنار یکدیگر گذراندند. آن شب الیاس تصمیم گرفت به وهب پاسخی ندهد و از شبکههای مجازی دور باشد. او گوشی خود را در حالت بیصدا قرار داد و خوابید. صبح روز بعد، هنگامی که الیاس مشغول خوردن صبحانه بود، متوجۀ بیحوصلگی و بیاشتهایی ساره شد. از او پرسید: «ساره جان، حالت خوب است؟ چرا با صبحانهات بازی میکنی و چیزی نمیخوری؟!» ساره گفت: «من خوبم الیاس، اما انگار تو خوب نیستی! معلوم است داری با خودت چه میکنی؟! مگر ما به کلیسا نرفتیم و از کشیش استیفان دربارۀ ادعای احمدالحسن نپرسیدیم؟! مگر او نگفت این ادعا باطل است؟! پس چرا مباحثهات با شخص ایماندار به احمدالحسن ادامه دارد؟!» الیاس با تعجب گفت: «ساره جان، چه میگویی؟ من همیشه به حرفهای کشیش استیفان و راهنماییهای او ایمان دارم. چرا فکر میکنی هنوز به حرفهای وهب فکر میکنم؟» ساره انتظار پنهانکاری ازسوی همسرش را نداشت. با دلخوری گفت: «صبح که مشغول آماده کردن صبحانه بودم، صفحۀ گوشیات روشن شد و من پیام وهب را دیدم. مگر قرار نبود چیزی را از یکدیگر مخفی نکنیم؟!» الیاس از یکسو نزد همسرش خجالتزده شد، و ازسوی دیگر مشتاق بود که بداند چرا وهب پیام داده است؛ چراکه اصلاً به آخرین توضیحات او پاسخی نداده بود و انتظار پیام مجدد از وی را نداشت. او ابتدا به ساره اطمینان داد که هرگز تحتتأثیر سخنان وهب قرار نمیگیرد. سپس گوشیاش را برداشت و پیام وهب را باز کرد. وهب برایش کتابی فرستاده بود و از او خواسته بود تا آن را مطالعه کند. کتابی با عنوان «سیزدهمین حواری»، نوشتۀ احمدالحسن. در آن لحظه سؤالات بسیاری در سر الیاس میچرخید. احمدالحسن کتاب هم نوشته است؟ سیزدهمین حواری یعنی چه؟ موضوعات کتاب چه میتواند باشد و... او حالات عجیبی را تجربه میکرد. سردرگم بود. نمیدانست کتاب را بخواند یا نخواند. کنجکاو بود، میخواست بداند در کتاب چه چیزهایی نوشته شده است. نگران بود که مبادا افرادی این کتاب را بخوانند و فریب بخورند و... . ناگهان با صدای ساره به خود آمد. او پرسید: «الیاس، آن پسر برایت چه نوشته بود؟» الیاس گفت: «فقط کتابی فرستاده و از من خواسته است تا آن را بخوانم. نگران نباش! حتی یک صفحهاش را هم نخواهم خواند.» الیاس مشغول آماده شدن برای خروج از منزل و رفتن به محلّ کار بود که با درخواست همسرش در جای خود خشکش زد. ساره از الیاس خواست تا کتاب را برایش بفرستد تا او هم آن را بخواند. هدف ساره از این درخواست، پیدا کردن اشکال در سخنان احمدالحسن بود تا بتواند با آنها بطلان ادعای وی را ثابت کند و به الیاس بفهماند که این مدعی و ایماندارانش ارزش وقت گذاشتن ندارند. الیاس برخلاف میل باطنیاش درخواست همسرش را پذیرفت و کتاب سیزدهمین حواری را برای ساره فرستاد، اما از او قول گرفت که ذهنش را درگیر آن کتاب و سخنان احمدالحسن نکند. این گفتوگوی داستانی ادامه دارد... منابع [1] امثال 5:3-7. مصیبت برتر امت محمد(ص)؛ وعدهها و تفسیرها قسمت پایانی به قلم: نازنین زینب احمدی مقدمه منظور از وعدهها و تفسیرها بهطور خاص، وعدههای راهزنان دین یا همان علمای بیعمل است. این افراد با تفسیرهای غلط و مغرضانه، باعث دلسردی و گریز عاقلان و منصفان از دین میشوند. همچنین این تفاسیر به دشمنان لجوجی اشاره دارد که بدون در نظر گرفتن عقل و انصاف، از هرروشی برای تخریب چهرۀ اسلام استفاده میکنند. تمام آنچه در بخشهای پیشین این سلسلهمقاله به تصویر درآوردیم، جایگاه دین و بهخصوص شناخت پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) است. در بخش اول مقاله، پس از تبیین جایگاه والای مصیبت امام حسین(ع) ثابت کردیم که بزرگترین مصیبت، پیروزی باطل بر حق است. در بخش دوم، به دعوتکنندگانی پرداختیم که از حق سخن رانده و در مقابل یکدیگر صفآرایی کرده بودند تا مشخص شود کدامیک از آنها در اثر مغلوب شدن توسط دیگری، متحمل اندوه و مصیبت خواهد شد. بخش سوم را به انتخاب بین دو مدعی خیر، اختصاص داده و خیر و حقی را که هریک از آنها ارائه میکردند، بر ترازوی مقایسه گذاشتیم. و در نهایت، در بخش چهارم و پایانی مقاله، به این نتیجه میرسیم که امت محمد(ص) و بهخصوص خود ایشان(ص)، هیچ شباهتی به وعدهها و تفاسیر دروغینی که ازجانب آنان ارائه شده است، ندارند. اسلام و پیامبرش چه گفتهاند و بر چه هدایت کردهاند؟ هر بار که از منزل خارج میشوم یا سخن غریبهها را میشنوم با حجم عظیمی از نفرت و خشونت نسبت به اسلام و پیامبرش(ص)، مواجه میشوم. با آنکه همیشه این وضعیت را به خود یادآوری میکنم، اما بازهم در چنین موقعیتهایی نمیتوانم مانع لرزش استخوانهایم از شدت اندوه شوم. افرادی را میبینم که آرزو دارند اسلام ازاساس برچیده شود. بهطور طبیعی این پرسش مطرح میشود که دلیل اینهمه نفرت چیست؟ مگر چه ظلمی از پیامبر(ص) و اهلبیتشان(ع) سر زده است؟[1] این مردم با چه منطقی این رفتار را برگزیدهاند؟ و با کدام منطق، هدایت، اندرز و پرورش را شر میدانند؟[2] در قرآن کریم بهتنهایی چهل و شش مرتبه از فعل اندیشیدن استفاده شده است. جملاتی مانند «افلا تعقلون، آیا نمیاندیشید»، «لعلکم تعقلون، تا بیندیشید»، «لقوم یعقلون، برای قومی که میاندیشند»، «ان کنتم تعقلون، اگر میاندیشیدند» و... . پس چگونه میتوان کتابی را که بر اندیشه و تفکر دعوت میکند، گمراهکننده دانست؟ آیا کلام امیرمؤمنان(ع) را نخواندهاند که میفرماید: «قربانگاه اندیشهها زیر برق طمعهاست.»[3] و آنجا که میفرمایند: «اختلاف نابودکنندۀ اندیشه است.»[4] و اینگونه ایشان در این جملات و دیگر جملات خود، با ظرافتی مخصوص جایگاه اندیشه را بالا برده و آن را بهدور از لجاجت و تعصب به تصویر میکشند. و همچنان بر ضرورت اجبار نکردن میافزایند و متعصب بودن را مردود شمرده و میفرمایند: «دلها را ميل و هوايى است و روى آوردنى و پشت كردنى. هر زمان كه خود روى آوردند، به كارشان گيريد. زيرا اگر دلها را به اكراه به كارى وادارند، كور شوند.»[5] «اين دلها همچون تنها به ستوه آيد، پس براى- نشاط- آن به سخنان تازۀ حكیمانه روی آورید.»[6] پس لااقل برای شروع کار هم که باشد اسلام مردم را به اندیشیدن، آنهم بدون لجاجت دعوت میکند. محاکمۀ اسلام و پیامبرش(ص) در این قسمت مایلم به سخنی اشاره کنم که برای بسیاری از دوستداران عقل آشناست. افلاطون در آپولوژی از زبان سقراط دربارۀ کسانی که او را دادگاهی کردند، چنین میگوید: «ملتوس پیش بیا و به پرسشهای من جواب بده! حرف تو این است که تربیت جوانان در نظر تو مهمتر از هرچیز دیگر است؟ -البته. -پس بگو آنکه میتواند از عهدۀ تربیت جوانان برآید کیست؟ ظاهراً تو باید این مطلب را خوب بدانی، زیرا به آن بسیار علاقه نشان میدهی. تو ادعا میکنی که گمراهکنندۀ جوانان را پیدا کردهای و آن من هستم و به این مناسبت مرا پیش این قضات آورده و متهم ساختهای. پس حال بیا و اسم کسی را هم که از عهدۀ تربیت جوانان برمیآید بگو و او را نیز معرفی کن. ملتوس میبینی که چطور خاموش ماندهای و چیزی نمیتوانی بگویی؟ این کار در نظر تو شرمآور نیست؟ و بهترین دلیل نیست بر اینکه تو هرگز به این موضوع کوچکترین توجهی نداشتهای؟ دوست من چرا جواب نمیدهی و نمیگویی کیست آنکس که میتواند از عهدۀ تربیت جوانان برآید؟ ... -پس معلوم میشود همۀ آتنیها بهاستثنای من، جوانان را خوب و شریف میسازند و تنها من هستم که در فساد آنان میکوشم. مقصود تو این نیست؟ -آری، مقصود من همین است.»[7] برای پاسخ به این پرسش، میتوانیم از روش سقراط استفاده کنیم. سقراط در دفاع از خود، کسانی را که او را متهم به گمراه کردن جوانان میکردند، به چالش کشید و از آنها خواست تا فردی را معرفی کنند که بتواند جوانان را بهتر از او تربیت کند. ما نیز میتوانیم از منتقدان اسلام بپرسیم که آنها چه جایگزینی برای اسلام پیشنهاد میکنند؟ چه ایدئولوژی یا فلسفهای میتواند سعادت بشریت را بهتر از اسلام تأمین کند؟ اکثریت افراد مانند ملتوس حتی به این موضوع فکر نکردهاند و احتمالاً اگر با آنها ادامه دهیم درست مانند او که سقراط را تنها عامل فساد میدانست، آنان نیز تنها اسلام را عامل فساد میدانند. از همینجا مشخص میشود که تنها دلیل آنان برای این نوع نتیجهگیری لجاجت و دشمنی ورزیدن است و بر اندیشهای خاص حکم نمیکنند. و چه بسا بیاندیشه عمل کردن موجب افتخارشان شود، چون بیآنکه بدانند از سخنان مدعیان خیری پیروی میکنند که از دنیاخواهی دفاع کرده و به آن دعوت میکنند. امامان گمراهی، پیروانشان و شکآورندگان طبیعی است که خواندن تفسیرها و وعدههای افرادی که از دین خدا بهدورند و راهزنان راه اویند چنین مشکلاتی را به بار آورد، آنهم با وعدههایی که سالهاست به خوردمان دادهاند و نهتنها نتیجه را تباه کردهاند، بلکه هرآنچه از پیش بود را هم بر باد دادهاند.[8] وقتی میبینیم که برخی افراد به نام دین، کارهایی انجام میدهند که کاملاً با آموزههای اسلام در تضاد است، ناخودآگاه به این فکر میافتیم که چرا پیامبر اکرم(ص) بار گناهان امت خود را به دوش میکشند.[9] این افراد با اعمال ناپسند خود، چهرۀ زیبای اسلام و رسولش محمد(ص) را خدشهدار میکنند و باعث میشوند بسیاری از مردم دینستیز شوند. آنان اعمال خود را بهپای محمد(ص) و اسلام مینویسند و این مصیبتی است که قلب را یارای تحملش نیست. سیاهی دلهایشان، حقیقت زلال وجود پیامبر(ص) را پوشانده است. درست به همان صورتی که سلیم بن قیس هلالی از زبان امیرالمؤمنین(ع) بیان میکند: «به خدا قسم پيامبر(ص) به من خبر داد و به من شناسانيد، كه دوازده نفر امامان گمراهى از قريش را ديده كه از منبرش بالا مىروند و پایين مىآيند و بهصورت ميموناند. آنها امّتش را از صراط مستقيم به پشتسرشان بر مىگردانند.»[10] و خدا بهتر میداند که امروز اینان تا چهاندازه شبیه آن دوازده ملعوناند و چگونه پیرو راه آنان هستند، و چگونه هرچه را ایشان(ص) بنا کرده ویران و تباه میکنند. اما چرا انسانی که خود را از اندیشۀ دیگران رها کرده و بر اندیشۀ خود تکیه دارد، به این اندازه تشکیک وارد میکند؟ پس کسانی را که نمیتوانند درونشان را از این شکها تهی کنند، به تفکر بر این پند از امیرمؤمنان(ع) توصیه میکنم: «و شك بر چهار شعبه است: در گفتار جدال نمودن، ترسيدن، دودل بودن، و تسليم حادثههاى روزگار گرديدن. هركه جدال را عادت خود سازد شبش به روز بدل نگردد و هركه از كارهايى كه در پيش دارد بترسد، واپس ماند و به مقصود نرسد و هركه به ترديد و دودلى گرفتار آيد، پس سپر سمهاى شياطين شود و هركه به تباهى دنيا و آخرت تن در دهد، هم در دنيا هلاک شود و هم در آخرت.»[11] چگونه انتظار داریم حق را بیابیم، حالآنکه بر رها کردن وهم و خیالی که برایمان دلنشین است رضایت نمیدهیم؟ و چگونه حق را ببینیم، حالآنکه خصومت ورزیدن را شیرین و بیراهه رفتن را هیجانانگیز یافته و بیمارش شدهایم؟ بهراستی چگونه میتوانیم از اعتیاد خود دست برداریم؟ نتیجهگیری آنچه در این بخش دانستیم این است که شکاکان و گمراهکنندگان، کسانی هستند که با تفسیرها و وعدههایشان اسلام را وارونه به تصویر کشیده و بر گمراهی باطلخواهان حکم مشروعیت میزنند. حالآنکه اسلام و هدفش تا چهاندازه از آنچه آنان میپندارند دور و تا چه اندازه مطابق آن چیزی است که در وجود خود طلب میکنند و آن موجود بودن و موجود شدن است. اصل و اساس دین الهی استخلاف است.[12] و خداوند با جانشین منتخب خود در زمینش، شناخته میشود و اوست که تجلی ذات خداوند (محمد ص) است. و این مسیر نقشۀ راه همۀ ادیان الهی است. علمای گمراه این حقیقت و اصل دین را دفن کردند و مردم نیز با پیروی کورکورانه از آنان، دشواری و مشقت را بر حجتهای الهی جاری کرده، هربار و در هر دورهای رنج را بهصورتی متفاوت و دردناکتر بر حجت الهی تحمیل میکنند. منابع [1] ر.ک: دکتر علاء السالم، دفاع از قرآن. [2] دکتر علاء السالم هنگامی که دربارۀ معجزه نبودن لغات و فصاحت و بلاغت قرآن سخن میگوید، اینگونه مینویسد: «چرا این تحدی -به عنوان مثال- به این صورت نباشد که همانند قرآن یا یک سوره یا سورههایی از قرآن را از این نظر که نور و کتاب هدایت و استواری است بیاورید؟ یا همانند آن را از نظر معارف و حقایقی که در خود دارد بیاورید؟ یا از نظر تأثیرگذاری قرآن در روحوروان افرادی که به آن گوش میدهند بوده باشد؟ چرا تحدی از این نظر نباشد که قرآن، کتاب پند و موعظه است، همانطور که امام علی(ع) میفرماید: «خداوند سبحان، هیچکس را با چیزی مثل این قرآن پند نداده است؛ زیرا قرآن، ریسمان محکم و وسیلۀ ایمنیبخش خداوند است. بهار دلها و چشمههای علم در قرآن است، و دل، جلایی غیر از آن ندارد.» و وجوه محتمل دیگر. دکتر علاء السالم، دفاع از قرآن، ص 31. [3] نهج البلاغه، حکمت 219. [4] نهج البلاغه، حکمت 215. [5] نهج البلاغه، حکمت 193. [6] نهج البلاغه، حکمت 197. [7] مجموعهآثار افلاطون، ترجمه دکتر رضا کاویانی- دکتر محمدحسن لطفی، ص 18-20. [8] امام صادق(ع) فرمود: «بپرهیزید از تقلید، چون آنکه در دینش تقلید کند نابود میشود. خداوند میفرماید: (آن یهودیان و مسیحیان، احبار و رهبان خود را بهجای خدا بهعنوان رب برگزیدند). پس به خدا سوگند، آنها برای علمای خود نماز نخواندند و روزه نگرفتند، بلکه حلالی را برایشان حرام کرده و حرامی را برایشان حلال کردند؛ پس عوام نیز در آن مسائل از آنها تقلید کردند و در نتیجه بدون آنکه خودشان بفهمند آنها را پرستیدند.» تصحیح اعتقادات الامامیه، شیخ مفید، ص 7. [9] ر.ک: سید احمدالحسن، پاسخهای روشنگرانه، ج 4، پرسش 327: عهد و میثاق و حجرالاسود، ص 70 و 71. [10] أسرار آلمحمد عليهمالسلام، ص437. [11] نهج البلاغه، حکمت 31. [12] مطالعۀ کتاب عقاید اسلام، نوشتۀ سید احمدالحسن توصیه میشود. همهچیز را همگان دانند یا محمد(ص)؟! درنگی گذرا بر پایه و پیرایۀ شعار معروف «همۀ اینها را پیامبر ما میدانست و گفته بود» به قلم: عباس فتحی مقدّمه میگویند: در روزگار خسرو انوشیروان فرستادهای رسمی از روم به دربار شاه آمده بود. انوشیروان برای اینکه نزد فرستادﮤ روم به وزیر هوشمندش –بزرگمهر– مباهات کند، به او گفت: «تو همهچیز را میدانی و به آنها آگاهی. درست است؟» بزرگمهر پاسخ داد: «نه ای پادشاه، چنین نیست». انوشیروان که انتظار چنین پاسخی را نداشت با عصبانیت از او پرسید: «پس همهچیز را چه کسی میداند؟» بزرگمهر پاسخ داد: «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند».[1] احتمالاً بسیاری از شما این شعار معروف مذهبی را شنیدهاید: «همۀ اینها را اسلام گفته بوده»؛ «همۀ اینها را از پیامبر ما گرفتهاند». من هم مثل میلیونها ایرانی که زیستن در فضای مذهبی را تجربه کردهاند این جمله را بارها شنیدم و گاهی درنگ کردم که آیا واقعاً پیامبر ما(ص) و دین ما و قرآن ما و پیشوایان معصوم ما (علیهمالسلام) همۀ حقایق علمی و فلسفی و اجتماعی را گفتهاند و دیگر دانشمندان و اندیشمندان سخن جدّی جدیدی برای گفتن ندارند، یا این جملۀ کلّی صرفاً مصرف تبلیغاتی داخلی دارد؟ زمانی که دلمشغول فلسفه بودم با مفاهیمی مانند «استقراء» و «اثباتپذیری» و «ابطالپذیری» آشنا شدم. آنها هر جملهای را معتبر و معنادار نمیدانند، بلکه به باور اثباتگرایان جملهای معنادار است که قابل اثبات تجربی باشد؛ و ابطالگرایان میگفتند: «جملهای معنادار است که قابلیت ابطال داشته باشد»، اما آیا این نوع جملات کلّی مذهبی معنادار و قابل راستیآزماییاند یا اصلاً گزاره محسوب نمیشوند و صرفاً جملاتی انشائی برای بیان احساسات شخصی و آرزوها و تخیّلاتاند؟ در اینجا نمیخواهم مسئلۀ ملاک معناداری گزارهها یا معناداری زبان دین و گزارههای دینی را واکاوی کنم، اما دستکم امیدوارم با پذیرش برخی پیشفرضهای حدّاقلی و اصول منطقی مورد تسالم، بتوانم دربارﮤ این گزارﮤ خاص مذهبی بهطرز خردمندانهای تأمل کنم. پدیدهای به نام خودشیفتگی مذهبی دیالوگ مشهوری را همۀ ما بارها در مشاجرههای دوران کودکی شنیدهایم: «بابای من بهترش رو داره». این یک گزارﮤ معنادار و قابل راستیآزمایی نبود و احتمالاً سایر کودکان هم این را میدانستند، اما در آنجا مهم این است که وانمود کنی بهترین و ثروتمندترین هستی، حتی اگر همه و ازجمله خودت بدانی که این دروغ است. کودکان میدانند که تو کوچک و ضعیفی؛ پس باید از اعتبار پدرت خرج کنی که قدری برای آنها مجهول و مبهم است؛ پس باید بگویی پدرم یک انسان ماورایی است و من هم فرزند اویم؛ پس من یک شاهزادهام که وقتی بزرگ شوم شاه میشوم! کودکانی را دیدهاید که در بازیها و رقابتهای خود دو دسته میشوند؛ فردی از گروه اول میگوید: «بابای من قهرمان است و میتواند همه را بزند»، درحالیکه پدرش یک کارمند معمولی نیروی انتظامی است که دورهٔ اجباری دفاع شخصی را مثل بقیۀ کادر انتظامی گذرانده. کودکان جناح او همگی این سخن را تأیید میکنند بااینکه میدانند یک ادّعای واهی است، اما دوست دارند باور کنند که واقعی است، چون به سربلندی آنها در این مصاف کمک میکند! نمایندﮤ جبهۀ مقابل، اگر تنشآفرین باشد، میگوید: «دروغ میگویی»، اما اگر کمی سیاستمدار باشد، کار خودش را پیشاپیش خراب نمیکند و اصلاً سراغ مفاهیم منطقی "صدق" و "کذب" نمیرود، چون خودش هم نیاز به همین آشفتگی منطقی دارد؛ پس تلاش میکند برگ برندهای از همین جنس رو کند: «بابای من دزدهای دریایی را دستگیر میکند»، درحالیکه پدرش یک کارمند عادی نیروی دریایی ارتش است و دزد دریایی را فقط در سینما دیده. جملات ما لزوماً تابع قواعد منطقی نیستند. ما هرگز سوگند نخوردیم که باید با منطق علم -یعنی استقراء- یا منطق فلسفه -یعنی برهان- سخن بگوییم، بلکه گاهی منطق علم و فلسفه را با خودخواهی ژنتیکیمان لگدمال کنیم؛ مثلاً همسران مایلاند هر روز از شریک زندگیشان بشنوند: «تو زیباترین زن جهانی؛ تو قویترین مرد دنیایی؛ من بدون تو میمیرم و ... .» همۀ ما میدانیم که این جملات دروغاند، اما از شنیدنشان رنجور نمیشویم، بلکه از نشنیدن این دروغهای کلیشهای میرنجیم. جهان ما همواره با تنش و تنازع بقاء تکامل یافته؛ پس گویا میراث تکاملی ما این است که همیشه با گونههای رقیب درگیر بودیم و همیشه در رقابت هوشمندانه از همان ادبیات دوران کودکی استفاده میکنیم که اختصاص به جنسیت زن یا مرد ندارد، بلکه یکی از پیامدهای هوشمندی است. هوشمندی ما را کمک میکند در تنازع بقاء و بهتبع آن «کلکل کردن با رقبا» از مفاهیم انتزاعی استفاده کنیم و چیزهایی را بسازیم که مشاهده نکردیم، یعنی دروغ بگوییم و مبالغه کنیم. هرچه ابزار هوشمندی ما کاملتر شد، قدرت و مهارت اقناع و وانمود کردن و دروغ گفتن ما هم بیشتر شد، تا جایی که امروز بیشتر مردم جهان باور دارند که عامل بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و جنگ ویتنام و... رهبر آزادیخواهی و حقوق بشر است! خودشیفتگی مذهبی و سیاسی و نژادی و بهطور کلی خودشیفتگی صنفی جزو همان باورها و گزارههایی است که نباید دنبال پشتوانهٔ منطقیاش باشیم، همانطور که در دعواهای گروهی کودکانه دنبال صدق و کذب گزارهها نبودیم و تنها درصدد غلبه بودیم. خودشیفتگیهای سیاسی و نژادی و مذهبی، غالباً از همین سنخاند، مثلاً وقتی هیتلر شعار میداد که نژاد ژرمن برترین نژاد دنیاست، کسی از او نمیپرسید این گزاره را چگونه و از چه دادههایی استنتاج کردی؟ نازیها از این دروغ خرسند میشدند و هورا میکشیدند، چون آن جمله به این معناست که ما بهترین هستیم و دیگران از ما پایینترند. لذا پدیدﮤ نژادپرستی منحصر به نازیها نبوده و این دروغ بزرگ در همهجای دنیا رواج دارد. بسیاری از ایرانیان همچنان معتقدند: «هنر نزد ایرانیان است و بس»؛ و اگر کسی در مدعایشان تشکیک کند، به وطنفروش و بیاصالت و غربزده یا تازیپرست متهم میشود. میتوانیم اسم این اپیدمی «خودشیفتگی صنفی» را بهجهت پررنگ بودنش در اقشار مذهبی، «خودشیفتگی مذهبی» بنهیم. به زبان ساده: یهودیان نژاد برتر هستند، چون خودشان باور دارند؛ مسیحیان فرزندان یا دوستان خاص خدایند، چون خودشان باور دارند؛ مسلمانان امت یکپارچه و پیروزند، چون خودشان باور دارند؛ آتئیستها فرهیخته و دانشمند هستند، چون خودشان باور دارند؛ و... . در اینجا نباید دنبال دلیل منطقی این گزارهها باشیم، بلکه باید دنبال علت تمایل مردم به پذیرش این باورها باشیم؛ یعنی بهجای عامل منطقی، باید دنبال عامل روانی و ژنتیکی این باورهای جزمی باشیم. بنابراین «هیچ بقالی نمیگوید ماست من ترش است»، چون اگر این را بپذیرد، باید دکّانش را ببندد و خودش مشتری دکّان دیگری شود! استدلال عجیب خطیب تلویزیونی دربارﮤ عقل کل بودن پیامبر(ص) چند سال پیش در زندان مرکزی قم (معروف به زندان لنگرود) در بند ویژﮤ روحانیت در جوار تنی چند از انصار امام مهدی (ع) بودم. روزی کانالهای تلویزیون را مرور میکردیم. به کانالی رسیدم که سخنرانی یکی از سخنرانهای معروف و پرطرفدار مذهبی را نشان میداد. او دربارﮤ عقل کلّ بودن پیامبر اکرم (ص) سخن میگفت. این موضوع برایم جذاب بود و با دقّت به سخنانش گوش دادم؛ چند آیه و روایت از متون اسلامی ارائه کرد که دلایل دروندینی نسبتاً قابلقبولی بود؛ ناگهان جملهای گفت که شگفتزده شدم، چون کاملاً جدی سخن میگفت و جمعیت انبوهی شنوندۀ سخنانش بودند و عدهای هم سخنانش را یادداشت میکردند!! او میگفت: «حتی علم جدید هم اثبات کرده که عقل پیامبر ما (ص) از عقل همۀ انسانها کاملتر بوده، چون دانشمندان رشتهٔ مغزشناسی نشان دادهاند که تعداد سلولهای خاکستری مغز حضرت محمد(ص) از تعداد سلولهای خاکستری مغز همۀ انسانها -از آدم تا روز قیامت- بیشتر است!» در زمان کودکی هم شاهد چنین ادّعاهایی بودیم، اما اقلاً آن سخنان را یادداشت نمیکردیم! تعجب کردم از اینکه کسی نپرسید: چطور سلولهای خاکستری مغز حضرت محمد (ص) را آزمایش کردید؟ و چطور سلولهای خاکستری مغز حضرت آدم (ع) و تمام انسانها تا روز قیامت –که هنوز نیامده– را آزمایش کردید؟ در حقیقت مردمی که آن سخنان را شنیدند، دوست داشتند چنین جملاتی بشنوند و سخنران معروف هم همان چیزی را به آنها داد که منتظرش بودند؛ پس تعجب نمیکردند و این سؤالات برایشان مطرح نمیشد! احتمالاً بیشتر شما سخنانی ازایندست را از کشیشها و خاخامها و ملاها شنیدهاید و شاید برخی از این اظهارات جنجالی در این روزها در گوشیهای هوشمند همۀ شما در گردش باشد. تا اینجا فهمیدیم که هر جملۀ معنادار در فلسفه یا علم باید ملاکی برای راستیآزمایی داشته باشد؛ همچنین دانستیم که بسیاری از مردم تمایل دارند دروغهایی را بشنوند که نتیجهشان این است که شما قوم برگزیدهاید و بهترین نسل و نژاد هستید و با دیگران متفاوتید. در این مقاله میخواهم به این مسئله بپردازم که آیا جملۀ کلیشهای معروف «همۀ اینها را پیامبر ما(ص) میدانست و گفته بود» هم از همین سنخ سخنان است، یا این جمله قابلیت راستیآزمایی دارد و یک گزارﮤ معتبر است؟ آیا یک جملۀ کلّی میتواند معنادار و معتبر باشد؟ نخست باید ببینیم آیا این جمله قابلیت راستیآزمایی دارد یا نه؟ آیا این جمله میتواند معنادار و معتبر باشد؟ جملۀ «همۀ حرفهای درست را پیامبر ما(ص) میدانست و گفته بود» از نظر منطقی «موجبۀ کلیه» است؛ پس یا باید با استقراء تام اثبات شود یا از طریق برهان. برای مثال وقتی کسی بگوید: همۀ سیاستمداران متکبّرند، یا باید زندگی همۀ سیاستمداران را بررسی کرده باشد که بتواند این ادّعای کلی را اثبات کند، یا باید یک استدلال عقلی–تحلیلی ارائه کند که در قالب یک قیاس معتبر منطقی تنظیم شود، مثلاً: صغری: کسی میتواند سیاستمدار شود که خودش را برتر از دیگران بداند؛ کبری: کسی که خودش را برتر از دیگران بداند متکبر است؛ نتیجه: کسی میتواند سیاستمدار شود که متکبّر باشد. (پس به زبان ساده: همۀ سیاستمدارها متکبّرند). این استدلال از نظر ماده باطل است، اما مقصودم این بود که نشان دهم برای اثبات یک گزارﮤ کلی (موجبۀ کلیه) راهی وجود ندارد جز استقراء تامّ یا اقامهٔ برهان عقلی. استقراء –چه با تفسیر اثباتگرایی و چه با تفسیر ابطالگرایی– همان روش علم است و برهان عقلی هم روش فلسفه است. آیا جملۀ «همۀ معارف صحیح را پیامبر ما(ص) گفته بود» میتواند با استقراء ثابت شود، یا بهعبارت سادهتر آیا این جمله میتواند یک گزارﮤ معنادار علمی باشد؟ این ادّعا بهاندازهای کلی است که اگر بخواهیم با آن به روش علمی برخورد کنیم، نخست باید ترکیب «معارف صحیح» را به شکل شفاف تعریف کنیم و سپس همۀ نمونههای معارف صحیح را از همۀ سخنوران و اندیشمندان تاریخ بشریت گردآوری کنیم و سپس همۀ سخنان پیامبر(ص) و جانشینانش (علیهمالسلام) را گردآوری کنیم و جایگاه همۀ آن گفتارهای صحیح را در متون اسلامی نشان دهیم، که انجام چنین استقراء تام و همهجانبهای بسیار دشوار است! «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند» اعتبار منطقی دارد؟ اگر معنای «همهچیز» در این جمله، همۀ تجارب و دانشهای بشری باشد، این گزاره از نظر منطقی درست به نظر میرسد و اقلاً بخش اولش نیاز به آزمایش هم ندارد، چون جزو گزارههای تحلیلی است که دلیلش در خود گزاره نهفته است، چون در واقع معنایش این است: «معلومات همگان در نزد همگان است، نه در نزد یک نفر.» البته اکتشاف بزرگی اتفاق نیفتاده، مثل اینکه بگوییم «هر مادری فرزند دارد.» فرزند داشتن همان تعریف کلمۀ مادر است! ناگفته نماند که حتی طبق این تفسیر هم قسمت دوم جمله همچنان محتاج استدلال است، چون محال نیست که یک نفر مساوی همگان یا حاوی و محیط بر همگان یا معلومات همگان باشد. بنابراین قسمت اثباتی جمله کاملاً بدیهی و تحلیلی است، اما قسمت سلبی آن دلیل میخواهد. قبول دارم کمی عجیب است، اما از لحاظ فلسفی محال نیست که جناب «همگان» خودش یک شخص یا یک روح کلی باشد که از مادر زاییده شده باشد و همۀ مردم جهان بخشها یا جلوههایی از شخصیت او باشند یا تکههایی از پازل آن عقل کلّ و «همگان یکتا» باشند. حال اگر مقصود از جمله، همۀ حقایق هستی باشد، داستان بسیار متفاوت خواهد شد، چون در این صورت، خود این کلیشهٔ معروف هم یک جملۀ معتبر علمی نیست، بلکه شعاری پوپولیستی است، زیرا اقلاً دو رخنهٔ اساسی در این کلیشه وجود دارد: 1. از کجا معلوم که همهچیز –یعنی همۀ حقایق– در بین همگان یافت شود؟ 2. اگر هم یافت شود، چطور تمییز داده میشود؟ به زبان ساده، چطور میتوان اثبات کرد که همهچیز –یعنی همۀ حقایق– را در مجموع بشریت میتوان یافت؟ چه اشکالی دارد که حتی همگان –یعنی مجموع انسانهای تاریخ– همهچیز را ندانند و مثلاً همۀ بشریت فقط یک درصد از حقایق عالم را بشناسند؟! لذا این پیشفرض (همهدانی همگانی) ازطریق استقراء علمی –چه با روش اثباتپذیری و چه با روش ابطالپذیری- اعتبارسنجی نشده و اصلاً قابل راستیآزمایی تجربی نیست، دقیقاً مانند ادّعای عجیب شیخ تلویزیونی دربارﮤ سلولهای خاکستری مغز پیامبر(ص)؛ پس در مقیاس فلسفۀ علم هیچ معنایی ندارد. گمان میکنم این جمله محصول تلفیق دگماتیزم و اومانیزم -یا التقاط جزماندیشی و انسانمحوری- است. وانگهی حتی اگر کسی بتواند گزارﮤ «همهچیز را همگان دانند» را با روش فلسفی و الهیاتی توضیح دهد و اثبات کند که همۀ حقایق در بین همۀ مردم پراکنده است، باز هم این گزارﮤ مبهم هیچ معرفتی به ما نمیدهد، چون اگر «همهچیز» در بین همگان پراکنده باشد، ما چطور میفهمیم که این «همهچیزِ صحیح» در بین این همه «همهچیزِ غلط» کجاست؟ آیا هوش مصنوعی میتواند «همگان همهدان» و «جامجم» شود؟ اگر یک ملاک قطعی ساده برای تمییز گزارﮤ درست (همهچیز صحیح) از گزارﮤ نادرست (همهچیز غلط) داشته باشیم که مانند یک الگوی کامپیوتری عمل کند، دیگر نیازی به این نداریم که همهچیز را همگان بدانند، بلکه هرکسی آن الگو و الگوریتم کامپیوتری را در دست داشته باشد و همۀ گزارهها را در اختیار داشته باشد، بهسادگی همۀ «همهچیزهای درست» را از «همهچیزهای غلط» تشخیص میدهد و در این صورت، باید بگوییم همهچیز را فلان نرمافزار هوش مصنوعی میداند، اما اقلاً درحالحاضر چنین چیزی نداریم، یعنی یک بانک اطلاعات جامع بههمراه میزان سنجش «همهچیز صحیح» در بین این همه بیهمهچیز نداریم. حتی اگر در حدود سال ۲۰۴۰ به عصر "هوش فوقالعاده" یا super intelligence برسیم که یک ابرکامپیوتر خودش مصداق همگان شود و همهچیز را بداند و کاملاً از هوش انسانی بینیاز شود، باز هم نهایتاً باید بگوییم همهچیز را ماشین میداند، نه اینکه «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند»، چون از قضا این جنین نامبارک از مادر زاییده شده و همان جنینی است که اگر هرچه سریعتر کنترل نشود، میتواند بهزودی مادرش را ببلعد![2] وانگهی منظور از «همهچیز» در اینجا امور محاسبهپذیر است، یعنی هوش مصنوعی اطلاعات موجود را میخواند و براساس مشترکات و ویژگیهای آن اطلاعات، در شرایط مشابه اطلاعات مشابه مناسب ایجاد میکند و این براساس احتمالات ریاضی انجام میشود. بنابراین هوش مصنوعیِ همهچیزدان نیز همهچیز را نمیداند، بلکه همهچیزی که برای آن و طبق آن ساختهشده را میتواند بداند؛ پس در نهایت میتواند جای عقل معاش و قوهٔ حسابگری انسان را بگیرد، اما همهچیز لزوماً مساوی با همۀ چیزهای محاسباتی و ریاضی نیست؛ پس هوش مصنوعی هم نمیتواند «همگان همهدان» باشد، بلکه نهایتاً میتواند جامعترین بانک اطلاعاتی حاوی پیچیدهترین انواع محاسبات و پردازشهای تجربی باشد. خرد جمعی میتواند پاسخ مسئله باشد؟ شاید بگویید: معنای جملۀ «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز زاده نشدهاند»، بسیار ساده است و نیازی به این تأملات فلسفی نبود. بله، میدانم که مقصود از این جمله چیست: اینکه یک انسان هرچه دانا و باتجربه باشد، اگر دروازههای مغزش را ببندد و از دیگران نشنود و نیاموزد و از خرد جمعی استفاده نکند، بهسبب محدودیت ذاتیاش از فهم و تجربۀ بسیاری از چیزها محروم است؛ پس انسانها نیاز به بهرهگیری از خرد جمعی همنوعان خود دارند، چون بسیاری چیزها را همنوعان ما میدانند و تجربه کردهاند و ما فقط با نیکو شنیدن و مشورت و آموزش میتوانیم برکۀ بستۀ اطلاعاتمان را به اقیانوس اطلاعات جامعه وصل کنیم. این مطلب درستی است که تجربه و عقل و متن دینی تأییدش میکند. در اینجا به چند نمونه از متون دینی اشاره میکنم: 1. امام صادق(ع) به هشام فرمود که لقمان حکیم به پسرش میگفت: «تَوَاضَعْ لِلْحَقِّ تَكُنْ أَعْقَلَ النَّاسِ وَ إِنَّ الْكَيِّسَ لَدَى الْحَقِّ يَسِيرٌ»[3] «برای حق متواضع باش تا عاقلترین مردم باشی، و انسان زیرک در نزد حق سختگیر نیست.» 2. امام صادق(ع) فرمود: «وَ أَعْقَلُ النَّاسِ أَشَدُّهُمْ مُدَارَاةً لِلنَّاسِ»[4] «عاقلترین مردم کسی است که در مدارا با مردم قویتر باشد.»[5] 3. در حدیثی مرسله از امیرالمؤمنین علی(ع) آمده: «أَحْمَقُ النَّاسِ مَنْ ظَنَّ أَنَّهُ أَعْقَلُ النَّاس»[6] «احمقترین مردم کسی است که گمان میکند عاقلترین مردم است.» 4. در حدیث مرسلۀ دیگری از امام علی(ع) آمده: «أَعْقَلُ النَّاسِ مَنْ أَطَاعَ الْعُقَلَاءَ»[7] «عاقلترین مردم کسی است که از عاقلان پیروی کند (و حرف بشنود).» 5. امام صادق(ع) فرمود: «وَ أَعْلَمُ النَّاسِ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ النَّاسِ إِلَى عِلْمِهِ»[8] «داناترین مردم کسی است که دانش مردم را به علم خودش اضافه کند.» این دسته از روایات نشان میدهد که جملۀ «همهچیز را همگان دانند» با این تفسیر عرفی، از دیدگاه دینی هم درست است. میدانیم که اگر کسی نسبت به دیگران شنونده و متواضع و آموزنده باشد، چیزهای بیشتری را میآموزد و علم و عقل کاملتری خواهد داشت. در نتیجه اگر ثابت شود که فلان شخص یا فلان پیامبر بیش از همه شنونده و متواضع و اهل مشورت و استفاده از خرد جمعی بوده، میتوانیم نتیجه بگیریم که احتمالاً او جزو عاقلترین و داناترین افراد بوده، یا دستکم رفتارش طبق الگوی عاقلترینهای جهان بوده، حتی اگر میزان انباشت اطلاعات یا استنتاجهای ذهنیاش از برخی کمتر باشد. در نتیجه بهرهگیری از خرد جمعی، مشورت گرفتن و هنر خوب گوش دادن و آموختن از دیگران، نمیتواند شما را «همگان همهدان» کند، اما اقلاً در مقیاس این عالم جسمانی میتواند شما را از یک کامپیوتر مبتنیبر حافظۀ داخلی تبدیل به یک کامپیوتر متصل به اینترنت کند که همهچیز را بالقوه در اختیار دارد و فقط کافی است کمی جستوجو کند تا به اقیانوسی از اطلاعات متصل شود! البته تفاوت این دو کامپیوتر بسیار چشمگیر است؛ چیزی شبیه تفاوت 1 با (n + 1)، اما باز هم ما را به الگوی «همگان همهدان» در معنای دقیق فلسفیاش نمیرساند. محمد(ص) «گوش نیکو» بود از عجایب سیرﮤ حضرت محمد(ص) این است که منافقان برای تمسخرش او را ملقب به «أذن» و گوش کرده بودند، چون میگفتند موضع ندارد و سخن مؤمنان و حتی مؤمنان ظاهری را باور و تصدیق میکند. عجیب است که خداوند این لقب را از رسولالله(ص) نفی نکرده، بلکه آن را تکمیل کرده و توضیح میدهد که او «أذن خیر» یعنی گوش نیکوست که به خدا ایمان دارد و سخن مؤمنان و حتی مؤمنان ظاهریِ فاقد ایمان حقیقی را باور میکند. قرآن میفرماید: (وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ- يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ)[9] (یعنی برخی از آنها کسانیاند که پیامبر را اذیت میکنند و میگویند او گوش است؛ بگو گوش نیکویی است برای شما که ایمان به خدا دارد و مؤمنان را باور میکند). در تفسیر قمی آمده که سبب نزول این آیه این بود که عَبْداللَّهِ بْنَ نُفَيْلٍ یکی از منافقان بود که نزد پیامبر(ص) مینشست و سخنش را میشنید و به منافقان گزارش میداد و سخنچینی میکرد. جبرئیل(ع) بر رسولالله(ص) نازل شد و گفت: «ای محمد، یکی از منافقان سخنچینی تو را میکند و کلامت را به منافقان میرساند.» پیامبر(ص) پرسید او کیست؟ جبرئیل(ع) مشخصات ظاهری آن منافق را بیان کرد. پیامبر(ص) او را فراخواند و جریان را برایش نقل کرد. عبدالله بن نُفَیل قسم خورد که چنین کاری نکرده. پیامبر(ص) فرمود: «از تو پذیرفتم؛ پس دیگر با ایشان همنشین نشو.» عبدالله بن نفیل به اصحابش برگشت و گفت: «محمد(ص) گوش است؛ خدا به او گزارش داده که من سخنچینیاش را میکنم و وحی خدا را قبول کرد؛ و من هم به او گفتم که این کار را نکردم و سخن من را هم قبول کرد.» لذا خداوند بر پیامبرش(ص) این آیه را نازل کرد: (وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ- يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ) یعنی کلام خدا را تصدیق میکند و عذر و بهانهٔ تو را هم در ظاهر قبول میکند و در باطن تصدیق نمیکند، اما «وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ»، یعنی باور میکند کسانی را که اقرار به ایمان دارند، اما اعتقاد واقعی ندارند.[10] در تفسیر کبیر فخر رازی هم چند روایت دربارﮤ تفسیر آیه از صحابه نقل شده که همین مضمون را تأیید میکند. «ابنعباس گفت: برخی از منافقان در خلوتشان سخنان بدی دربارﮤ پیامبر(ص) گفتند. برخی گفتند: این کار را نکنید؛ میترسیم که این سخنان به محمد(ص) برسد. جلاس بن سوید گفت: ما هرچه بخواهیم میگوییم؛ سپس نزد او میرویم و قسم میخوریم که نگفتیم و سخن ما را قبول میکند، چون محمد(ص) فقط یک گوش شنواست! پس این آیه نازل شد. صحابی دیگری گفت: منافقان میگفتند: این مرد چیزی نیست جز یک گوش؛ هرکس که بخواهد نظرش را عوض میکند؛ چون نظر جازم و تصمیم قاطعی ندارد!»[11] اگرچه این آیۀ قرآن سبب و شأن نزول مشخصی دارد، اما این لقب ازسوی منافقان و پذیرش آن بهصورت «أذن خیر» ازسوی خداوند نشان میدهد که این یکی از صفات آشکار و ممتاز رسولالله(ص) بوده که گوش شنوایی برای مردم بوده، آنهم در حدّی که منافقان او را بهسبب همین فضیلت اخلاقی تمسخر میکردند!! گویا اعراب شبهجزیره چنان به فرهنگ دیکتاتوری عادت کرده بودند که محمد(ص) را بهسبب «گوش نیکو» بودنش یک فرد غیرعادی و قابل تمسخر میدانستند! محمد(ص) رهبری بود که بسیار مشورت میگرفت باری خداوند به پیامبرش فرمود: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)[12] (بهواسطۀ مهر و رحمتی ازجانب خداست که با مردم مهربان گشتهای، و اگر خشن و سنگدل بودی، از دور تو پراکنده میشدند. پس از آنان درگذر و برای آنها طلب آمرزش کن. و در کارها با آنان مشورت نما، اما هنگامی که تصمیم گرفتی بر خداوند توکل کن. بهراستی که خداوند توکلکنندگان را دوست دارد). به گواهی مورّخان، پیامبر خدا(ص) در بسیاری از امور مهمّ از یارانش طلب مشورت میکرد و حتی در حساسترین تصمیمگیریها مانند تصمیم دربارﮤ جنگ و صلح یا نحوﮤ تعامل با دشمنان در مسائل حساس امنیتی و نظامی، به رأی و نظر آنها عمل میکرد، حتی اگر نظر خودش مخالف آنها بود! برای نمونه، در جریان جنگ بدر، دربارﮤ اصل جنگ فرمود: «به من مشورت دهید» و به نظر انصار عمل کرد[13] و پساز جنگ هم دربارﮤ اینکه با هفتاد نفر از اسرای سپاه کفار چه کند، از اصحابش مشورت گرفت.[14] یک سال پساز جنگ بدر، در جریان جنگ احد، پیامبر(ص) از مهاجران و انصار مشورت گرفت که کجا و چطور با لشکر مشرکان بجنگند. سالخوردگان مهاجرین و انصار معتقد بودند که باید در خود یثرب با سپاه مشرکان بجنگیم و ظاهراً پیامبر(ص) نیز بهسبب رؤیایی که دیده بود موافق همین سیاست بود[15]، اما جوانان جنگجو بهشدت با این پیشنهاد مخالفت کردند و نظر جمعی مؤمنان این شد که مثل غزوهٔ بدر در خارج از شهر با مشرکان بجنگند[16] و پیامبر(ص) علیرغم میل باطنی خودش این نظر جمعی را پذیرفت.[17] در جنگ احزاب بهسبب مشورت جناب سلمان فارسی و اتفاقنظر اصحاب در تأیید نظرش، سیاست خندق کندن دور شهر را اجرا کرد[18] و پساز اینکه ده روز در تنگنا و محاصره بودند، دربارﮤ پذیرش پیشنهاد برخی سران قبایل مشرکان -که در ازای گرفتن یکسوم خرمای مدینه دست از جنگ با پیامبر(ص) بکشند- با اصحابش مشورت کرد و طبق نظر اصحابش قرارداد پیشنهادی مشرکان را پاره کرد.[19] همچنین در جریان صلح حدیبیه و نحوهٔ چینش نیرو در جنگهای خیبر و طائف و تبوک، در بسیاری از کلیات یا تصمیمات جزئی از یارانش طلب مشورت کرد و به نظر آنها عمل نمود و جالبتر از همه اینکه پساز نزول آیۀ ۱۲ سورهٔ مجادله دربارﮤ وجوب پرداخت صدقه برای ملاقات با پیامبر(ص)، از امام علی(ع) مشورت گرفت که چه مقدار صدقه (مالیات) برای این ملاقات در نظر گرفته شود.[20] افسانۀ سیمرغ یا حقیقت جمعی سیمرغ؟ افسانۀ «سیمرغ» که در قالب یک منظومۀ عرفانی از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری بهجامانده، داستان زیبا و آموزندهای است که پیشنهاد میکنم دستکم خلاصۀ آن را مطالعه کنید. در اینجا میخواهم نکتۀ آموزندهای از این داستان عرفانی را به کار بگیرم: سیمرغ حقیقی چیزی نبود جز همان اجتماع سیمرغ! پس وحدت این سی عدد مرغ ازخودگذشته، حقیقتاً باعث شد موجود افسانهای سیمرغ تبدیل به یک واقعیت شود. مرغ حکیم شهر مبدأ هم خوب میدانست که سیمرغ چیزی نیست جز اجتماع ۳۰ مرغ خالص؛ نیز میدانست که آنها باید این مسیر را طی کنند تا به این وحدت برسند و بدانند که عقل کل چیزی نیست جز پیوستن و همداستانی راستان (عقلهای خالص) در آستان وحدت و فنا. به همین سبب آنها را راهنمایی کرد که این راه را بروند تا به سیمرغ برسند و پادشاه عالم را بیابند؛ پادشاهی که چیزی نبود جز خودشان، البته پساز غربال و خالص شدن و از خودگذشتگی و نابودی خودها. جهان ما براساس آموزههای دینی و شواهد فلسفی و مکاشفات عرفانی متعدّد، جهانی چندلایه است که از تاریکترین نقطه (دنیا) گرفته تا عالم نور و عقل و جبروت ادامه دارد. کسانی که به گنبد عالم خلقت –یعنی عالم جبروت و عقل- میرسند مانند همان سی مرغاند که تا اینجا رسیدهاند تا در نتیجه، حجاب برایشان کنار برود و بفهمند که اگر با هم یکتا شویم، جلوهٔ خدای یکتا میشویم. در واقع جهان –فیض و نور خدای یکتا– از یک نقطه آغاز شده که همان نقطۀ «ن» است[21] و آن نقطه هرچه به عالم جسمانی ما نزدیکتر شود کثرت و تفصیل و ظلمت و خطا و استثنائات بیشتری پیدا میکند، همانطور که آیات کتاب تدوینی (قرآن) هم تفصیل و استثناء پیدا میکنند.[22] در نتیجه نشانۀ عروج نفوس بهسمت عالم بالا، یکی شدن ارادهها و جانها و عقول سالکان –یا همان اجتماع قلوب– است! قصۀ سیمرغ داستان یکی شدن نفسها و عقلهای سالکان طریق وحدت است که این اتحاد جز در عالم نور و عقل (جبروت) میسور نیست. اگر چیزی به نام عقل کلّ یا «همگان همهدان» وجود داشته باشد، باید در همان نقطۀ مقصد جستوجویش کنیم، نه در جهان تضادّ و تنافی مادّی و نه حتی در عالم مثال و ملکوت. سایهها بیش از آنکه محصول نور باشند، محصولهای حجابهای پیشِروی نور هستند. نور یکتا و یگانه است، اما اشیاء و اشکالی که در مسیر تابش نور قرار میگیرند، دارای چگالی و تاریکیاند و این تعدّد و تفاوت اشکال و حجابها، باعث پدید آمدن سایههای متعدّد است. جهان ما عرصۀ تاختوتاز و نبرد همین سایههاست: «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند»[23] محمد(ص) در لاهوت، همان پادشاه سیمرغ است در حقیقت، محمد(ص) چون در قوس صعود از همۀ سایهها و پیرایهها و بهویژه از خود بودن خودش گذشت و منیت و ظلمتی را که همیشه همراه مخلوقات است نیز قربانی حضرت حق نمود و به مقام منیع و درجۀ رفیع «فتح مبین» رسید، تبدیل شد به سرمنشأ عالم خلقت و عقل اول و خلق اول و «حقّ مخلوقٌ به» و «الله فی الخلق»[24] و نور آسمانها و زمین و وجود «جمع الجمع» خلق و تبدیل شد به همۀ خلق[25] و همۀ معرفت، چون خلقت چیزی نبود جز علم خدا به خودش و نگریستن حقتعالی به خودش، چنانکه در حدیث قدسی آمده: «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَأَحْبَبْتُ أَنْ اعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِاعْرَف»[26] «من گنج پنهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم.» این مقام در عالم لاهوت فقط نصیب محمد(ص) شد، چون او بود که در امتحان نخستین و پیدایش نخست (عالم ذرّ) پیش و بیش از همه بهشکل یکپارچه و بیشائبه خودش را در آتش ولایت خدا سوزاند و چیزی از او باقی نماند که محمّد نامیده شود؛ پس خودش همان آتش شد که به موسی(ع) میگوید: (إِنِّي أَنَا اللَّه)[27]؛ پس «الله فی الخلق»[28] یعنی خدای در خلقت شد و لاهوت مقیّد برای ربوبیت جمیع خلایق شد. نتیجۀ این فتح مبین آن شد که همۀ فرستادگان و اوصیاء که فرستادگان خدا نامیده میشوند، در حقیقت فرستادهٔ حجاب ذات خدا –یعنی محمد(ص)– هستند، و غالب آنها البته مستقیماً نیز از محمد رسولالله(ص) فرستاده نشدهاند، بلکه از حجاب محمد(ص) در عالم بالا –یعنی علی(ع)– و بلکه حجابهای علی(ع) فرستاده شدند[29]؛ و به همین جهت همواره خداوند از ارسال آنها با صیغۀ جمع سخن میگوید که ما فرستادیم[30] و ما نازل کردیم و ما خلق کردیم و ما آسمانها را گستراندیم و... . این «ما» همان سیمرغ هستند که خود را از خود تهی کردند و در نتیجه چیزی در آنها جز حق باقی نماند؛ پس آنچه ذات خداوند انجام میدهد همواره بهوسیلۀ این حجابهای نورانی صورت میگیرد، چون اگر محمد(ص) و حجابهای نورانی دونِ او نبودند، هیچ نسبتی بین ذات خدا –یعنی نور محضی که هیچ ظلمتی ندارد– با جهان ما –که نور مخلوط با ظلمتهاست– برقرار نبود؛ و بهراستی اگر جایگاه محمد(ص) در «فتح مبین» نبود، هیچ سنخیتی بین علت قدیم و واجب (باریتعالی) با مخلوقات حادث و ممکن نبود تا چنین اثری از چنان مؤثر منزّه و مطلق و نامحدودی صادر شود. کسی که به چنین جایگاهی در عالم بالا (فتح مبین) دست پیدا میکند که از خود بودن خودش تهی میشود، در عالم جسمانی هم اخلاق و صفاتی در او بروز میکند که قلهٔ توحید و مکارم اخلاقی است و شاید برای اهل زمین جزو ویژگیهای نامطلوب یا تمسخرآمیز یا غیرعادی تلقی شود؛ مثلاً موسی(ع) خودش را از یک سگ بیمار هم برتر حساب نمیکرد[31]؛ عیسای مسیح(ع) حاضر به بدگویی از یک لاشۀ سگ نبود و هنگامی که حواریون گفتند چقدر بوی بدی دارد، بیدرنگ فرمود: «چه دندانهای سفیدی دارد»[32]؛ محمد(ص) به روشی عمل میکرد که منافقان میپنداشتند خودش نظری ندارد و چیزی نمیداند و فقط گوش است! «گفتم که الف، گفت دگر؟ گفتم هیچ در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!» اولین خلق خدا و همۀ خلقت، همان عقل اول است در بعضی روایات آمده که اولین مخلوق خدا –یا همان سرچشمۀ ازلی فیض و معرفت– نور محمد(ص) بوده است: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي»[33] و در بعضی روایات آمده که اولین مخلوق خدا عقل بوده است: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ».[34] اگر این دو متن دینی را در قالب یک قیاس منطقی از نوع قیاس اقترانی شکل دوم قرار دهیم، نتیجهاش این میشود که نور پیامبر(ص) همان عقل است. صغری: اولین خلق خدا نور محمد(ص) بوده؛ کبری: اولین خلق خدا عقل بوده؛ نتیجه: نور محمد(ص) همان عقل بوده. به زبان ساده، آن سرچشمهٔ وجود و معرفت، همان وجود نوری و لاهوتی محمد(ص) بوده، و او نخستین و تنها چیزی است که مستقیماً از ذات خدا صادر شده، چون بقیۀ مخلوقات با واسطه و حجاب محمد(ص) خلق شدند. بنابراین درست است که بگوییم او همۀ خلق است، چون سایر مخلوقات چیزی جز مراتب ضعیفتر و جلوههای نازلتر نور محمد(ص) نیستند. سید احمدالحسن میفرماید: «فمحمد(ص) هو الخلق، وهو الکون، وهو کل العوالم المخلوقة، فمحمد(ص) هو الألف والیاء، وهو الأول والآخر، وهو الظاهر والباطن فی الخلق»[35] «پس محمد(ص) همان خلقت و همان جهان است، و او همۀ عوالم خلق شده است. پس محمد(ص) الف و یاء و اول و آخر و ظاهر و باطن در خلق است.» از کجا بدانیم محمد(ص) همان «همگان همهدان» است؟ «بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود» در آغاز مقاله از روش استنتاج علمی و میزان معناداری جملات در فلسفه و علم سخن گفتیم، اما بهراستی از کجا میتوان فهمید که آن عقل کل و وجود جمعی خلق و مبدأ پیدایش عوالم، مصداقش محمد(ص) است؟ از دیدگاه دینی اثبات این مسئله دشوار نیست. در عهد عتیق بشارت آمدن محمد(ص) را اینگونه میخوانیم: «الله جاء من تیمان و القدّوس من جبل فاران»[36] «خدا از یمن میآید و قدّوس از فاران»، یعنی آن موعودی که به اسم الله میآید و خودش اسم اعظم الله است محمد(ص) بود که از یمن آمد، چون مکه بخشی از تهامه بود و تهامه بخشی از یمن قدیم. و خود رسولالله(ص) فرمود: «الْإِيمَانُ يَمَانٍ، وَ أَنَا يَمَانِي»[37] «ایمان یمان است و من یمانی هستم.» ادله و شواهد قرآنی و روایی برای اثبات این مسئله بسیار است و چون اینجا مجال کافی برای پرداختن به آنها نیست، پیشنهاد میکنم به کتاب «توحید» نوشتۀ سید احمدالحسن مراجعه کنید تا دریابید چگونه کسی که خودش تنها مخلوق مستقیم الله –تبارکوتعالی– است، ازسوی خود خداوند متعالی به نام «الله» نامیده میشود. فقط همین نکته را اشاره میکنم که «الله» یعنی ذاتی که همۀ کمالات را دارد؛ یعنی شهر کمالات الهی؛ یا شهر علم و حکمت و معرفت. الله یعنی ذات؛ و ذات یعنی دارنده؛ اما دارندﮤ چهچیزی؟ نامها و نشانههای نیکو، یعنی تجلیات و ظهورات نیک: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»[38] «و نامهای نیکو فقط برای خداست؛ پس خدا را با آنها بخوانید.» بنابراین حقیقت و کنه خداوند «الله» یا ذات نیست، بلکه کنه و حقیقت او (هو) چیزی است که هیچ اسم و صفتی ندارد و «الله» فقط یک حجاب معرفتی است برای اینکه خلق محتاج و وابسته و فقیر و ضعیف، به آن تکیه کنند و با آن خدا را بشناسند. با این توضیح، آیا محال است خداوند مخلوقی داشته باشد که آینۀ تمامنمای ذات خدا باشد و تمام آن صفات و اسمهای نیکو را داشته باشد، جز اینکه در اصل بودنش محتاج و فقیر خدا باشد؟ خیر؛ محال نیست، بلکه از قضا طبق اصل «سنخیت علتومعلول» فقط چنین چیزی ممکن است مستقیماً از ذات خدا صادر شده باشد! حال اگر چنین مخلوقی آفریده باشد که مشابه یک رونوشت یا کپی از ذات خدا باشد، آیا میتوان او را «الله» بهمعنای «الله فی الخلق» نامید؟ بله، اشکالی در این نامگذاری نیست؛ بلکه از قضا بارها در کتاب مقدّس و قرآن و روایات اهلبیت(ع) این نامگذاری استفاده شده.[39] از دیدگاه عقلی و فلسفی، اصل اینکه باید چنین موجودی پیش از همۀ مخلوقات آفریده شده باشد، با قاعدﮤ «الواحد» و نیز قاعدﮤ «امکان اشرف» قابل اثبات است، چون اگر آن نقطۀ شریف و عالی آغازین نبود، چیزی آغاز نمیشد تا به این گسترﮤ گستردﮤ عالم ما برسد، اما اینکه چگونه بفهمیم آن وجود جمعی و آن عقل اول و مخلوق اول همان محمد(ص) است نه کسی دیگر، دلیل عقلی معتبری برایش نیافتم. البته ممکن است برخی زیرکان از مشاهدﮤ قرآن محمد(ص) و علو و سیطرﮤ معنوی و روحانی آن بر همۀ رسالتها و کتابهای پیشین، این را دریابند که قله و سرمنشأ معرفت و وحی الهی همان محمد(ص) صاحب قرآن است. از دیدگاه علمی –استقرائی اثبات این مسئله ساده به نظر نمیرسد. شاید در آینده مقاله یا کتابی در این باره بنویسم که به موارد متعدّدی از آموزههای فیلسوفان و دانشمندان گذشته و حال اشاره کنم که ریشه و سرچشمهشان در کلام محمد(ص) دیده میشود. آن هنگام این گمانه تقویت میشود که گویا همۀ عالمان و حکیمان و عارفان، خواسته یا ناخواسته و دانسته یا ندانسته، بر سر سفرﮤ معرفتی محمد(ص) نشستهاند و همۀ این چشمههای معرفت و حکمت از آن عقل کلّ سرچشمه گرفته و گویا عقل ناب محمدی ریشه و سرچشمهٔ خرد جمعی بشری –یعنی فیلسوفان و عالمان جهان– است[40]، چنانکه امام باقر(ع) فرمود: «شَرْقاً أَوْ غَرْباً لَنْ تَجِدَا عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»[41] «به شرق و غرب عالم که بروید، علم درستی پیدا نخواهید کرد مگر اینکه از نزد ما اهلبیت خارج شده باشد!» بنابراین برای معتقدان به ادیان ابراهیمی و بهخصوص اسلام، اثبات این مسئله ازطریق متون معتبر دینی کار سادهای است، اما ممکن است کسی بگوید من به ادیان ابراهیمی یا قرائت و تفسیر شما از متون کتب مقدس ادیان ابراهیمی باور ندارم؛ آیا راه سادهتری برای اثبات «همگان همهدان» بودن محمد(ص) برای ما هم دارید؟ بله، باید عوالم باطنی را بپیماییم تا خودمان ببینیم که همۀ عالَم و همۀ عالِم و همۀ علم و عقل و همۀ خلق و همۀ مخلوق، همان نقطۀ آغازین و سرچشمۀ خلقت یعنی محمد(ص) است. بنابراین درک این معنا از طریق وحی و ادراک حضوری و شهود باطنی و تجربهٔ دینی میسور است و راه این تجربه برای هر انسانی باز است، همانطور که فقط با وحی میتوان به معرفت خدا رسید، و با شهود میتوان به یقین رسید که این پیامبر(ص) و کتاب آسمانیاش ازسوی خداست و با همین شهود و وحی و ندای آسمانی و صیحۀ جبرئیلی و رؤیای صادقه میتوان به یقین رسید که یمانی ازسمت امام مهدی(ع) آمده. برای نمونه، یوحنا این حقیقت را مکاشفه کرد و گفت: «و چون آن حیوانات جلال و تکریم و سپاس به آن تختنشینی که تا ابدالآباد زنده است میخوانند، * آنگاه آن بیست و چهار پیر میافتند در حضور آن تختنشین و او را که تا ابدالآباد زنده است عبادت میکنند و تاجهای خود را پیش تخت انداخته، میگویند: * ای خداوند، مستحقی که جلال و اکرام و قوت را بیابی؛ زیرا تو همۀ موجودات را آفریدهای و محض ارادۀ تو بودند و آفریده شدند.»[42] این تختنشین محمد(ص) است و بیست و چهار پیر اطراف او همان ۱۲ امام و ۱۲ مهدی از فرزندانش هستند[43]؛ همانطور که در وصیت او ذکر شدهاند.[44] بنابراین در مکاشفۀ یوحنّا آن تختنشینی که اطرافش بیست و چهار پیر است، خالق همۀ موجودات است و همۀ آنها به او سجده میکنند.[45] سخن پایانی آری، محمد(ص) چون میخواست هیچ شود «همگان» شد و چون هیچ فکری جز نیستی نداشت «همهدان» شد و اینگونه بود که خداوند خودش را در کلمهاش محمد(ص) تکثیر کرد و او همان «همگان همهدان» بود که: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. * همان در ابتدا نزد خدا بود. * همهچیز بهواسطۀ او آفریده شد و به غیر از او چیزی از موجودات وجود نیافت.» [46] پس این «همگان همهدان» نخست «بیهمگان» و «هیچندان» شد تا ظرف لاهوت شود؛ و چون از خود بیخود شد، خود او شد در امتدادی به نام «محمّد». ای کاش ما هم... مقاله را با یک بیت شعر از «غمام همدانی» پایان میدهم: «یارم همدانی و خودم هیچندانی یا رب! چه کند هیچندان با همهدانی؟!» منابع [1] تارنمای دانشچی (https://www.daneshchi.ir/همه-چیز-را-همگان-دانند/) بهنقل از کتاب قابوسنامه، تألیف عنصر المعالی کیکاووس ابنوشمگیر. [2] ر.ک: هفتهنامهٔ زمان ظهور، شمارهٔ ۱۵۷، مقالهٔ «جنینی که مادرش را میبلعد». [3] کلینی، الکافی، ج ۱، ص ۱۶. [4] صدوق، الأمالی، ص ۲۱. [5] مستحضرید که یکی از نشانههای مدارا با مردم، روحیۀ خضوع و تواضع و شنیدن و آموختن از مردم است و چنین کسی به فرمودۀ امام صادق(ع) عاقلترین مردم است. [6] لیثی، عیون الحکم والمواعظ، ص ۱۱۳. [7] لیثی، عیون الحکم والمواعظ، ص ۱۱۷. [8] صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج ۴، ص ۳۹۵. [9] توبه، ۶۱. [10] ر.ک: علی بن ابراهیم قمی، تفسیر القمی، ج ۱، ص ۳۰۰. [11] فخر رازی، التفسیر الکبیر، ج ۱۶، ص ۸۹. [12] آلعمران، ۱۵۹. [13] ابنجریر طبری، تاریخ الأمم والملوک، ج ۲، ص ۱۴۰ و ۱۸۹. [14] سیوطی، الدرّ المنثور، ج ۳، ص ۲۰۲. [15] واقدی، المغازی، ج ۱، ص ۹ و ۲۰۸. [16] واقدی، المغازی، ج ۱، ص ۲۱۱. [17] تاریخ یعقوبی، ج ۱، ص ۴۰۶؛ تاریخ طبری، ج ۲، ص ۵۰۲. [18] تاریخ طبری، ج ۲، ص ۲۲۴. [19] مفید، الإرشاد، ج ۱، ص ۹۶؛ ابناثیر، أسد الغابة، ج ۲، ص ۲۸۴. [20] ابنسعد، الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۱۵۸ و ۱۶۷؛ واقدی، المغازی، ج ۳، ص ۹۲۶ و ۱۰۱۹؛ تفسیر الجلالین، ص ۷۵۰. [21] ر.ک: احمدالحسن، المتشابهات، ج ۴، ص ۹۶. [22] ر.ک: احمدالحسن، المتشابهات، ج ۴، ص ۷۴. [23] دیوان حافظ شیرازی، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۴. [24] ر.ک: احمدالحسن، التوحید، ص ۲۴؛ المتشابهات، ج ۴، ص ۱۲۵. [25] فمحمد(ص) هو الخلق، وهو الکون، وهو کل العوالم المخلوقة، فمحمد(ص) هو الألف والیاء، وهو الأول والآخر، وهو الظاهر والباطن فی الخلق، وتعالى الله سبحانه رب العالمین. (احمدالحسن، المتشابهات، ج ۴، ص ۵۶) [26] محمدتقلی مجلسی، روضة المتقین، ج ۸، ص ۱۶۲. [27] قصص، ۳۰. [28] ر.ک: احمدالحسن، المتشابهات، ج ۱، سؤال ۵؛ ج ۳، سؤال ۶۹. [29] ویبقى أمر لابد من معرفته فی قضیة الإرسال من الرُسُل، وهو کون المُرسِل لابد أن یکون بمقام اللاهوت للمُرسَل؛ ولذا فإنّ المرُسِلین من المرُسَلین من الله سبحانه وتعالى لابد أن یکونوا بمقام الله فی الخلق. (احمدالحسن، النبوة الخاتمة، ص ۳۱). [30] ر.ک: احمدالحسن، النبوة الخاتمة، ص ۳۱. [31] ر.ک: ابنفهد حلی، عدة الداعی، ص ۲۱۸. [32] شهید ثانی، کشف الریبة، ص ۱۱. [33] عوالی اللآلی، ج ۴، ص ۹۹. [34] همان. [35] احمدالحسن، المتشابهات، ج ۴، ص ۵۶. [36] کتاب مقدس، عهد عتیق، کتاب حبقوق، اصحاح ۳. [37] الأصول الستة عشر، ص ۸۱؛ بحار الأنوار، ج ۵۷، ص ۲۳۲. [38] اعراف، ۱۸۰. [39] علمای ادیان ابراهیمی چون از حقیقت توحید غافل بودند، یا این نصوص دینی را تأویل و تحریف کردند؛ یا قائل به تثلیث و الوهیت مطلق عیسی(ع) شدند یا مثل وهابیها خدا را جسم و جسد تصور کردند. سید احمدالحسن در کتاب توحید با دلایل و شواهد کافی نشان میدهد که الوهیت همیشه لزوماً بهمعنای الوهیت مطلق نیست و به لاهوت مقید (مثل رسولالله) هم میتوان «الله» گفت، همانطور که کتابهای آسمانی که وحی خدا هستند بارها چنین کردهاند. [40] این مسئله برای نویسنده در حد یک گمانه نیست، بلکه بر پایۀ مطالعاتی که در حوزﮤ فلسفه و علم داشتهام به این باور موجّه رسیدهام، بهخصوص پساز مطالعۀ کتاب بینظیر «توهّم بیخدایی» و بهخصوص فصل چهارم و پنجم و ششم این کتاب، اما در این مقالۀ محدود نمیتوانم شواهد مدّعای مذکور را اقامه کنم. لذا برای رعایت اسلوب پژوهشی در اینجا با تعبیر «گویا» سخن گفتم تا مسئله به آینده موکول شود، اگر خدا بخواهد. [41] رجال الکشی، ص ۲۰۹. [42] کتاب مقدس، عهد جدید، مکاشفه، اصحاح ۴، آیات ۹ – ۱۱. [43] ر.ک: احمدالحسن، «سیزدهمین حواری». [44] ر.ک: شیخ طوسی، الغیبة، صص ۱۵۰ – ۱۵۱. [45] ر.ک: آندریاس انصاری، سلسلهمقالات پاسخ به بدعت شماره ۱۰۱ یوحنای دمشقی، هفتهنامۀ زمان ظهور، شمارۀ ۱۶۵. [46] انجیل یوحنا، ترجمۀ قدیم، فصل ۱، آیات ۱ الی ۳.