نشریه زمان ظهور 136
او را اینگونه دیدم... قسمت اول داستان ایمان دکتر زکی صبیحاوی به دعوت مبارک مهدوی همین ابتدای کار باید بگویم «او را اینگونه دیدم»؛ اما اینکه بخواهم بگویم «او را اینگونه شناختهام»، سخنی بسیار بزرگ و ظلمی به حقیقت و تاریخ است؛ چون با همین شهادتی که میدهم، فرداروز با خدای خودم رودر رو خواهم شد و برای هر کلمهای که خواهم گفت باید حساب پس دهم؛ همچنین در لابهلای همین شهادتی که میدهم، باید پیشاپیش اعتراف کنم که من نمیتوانم ادعا کنم در هر کلمهای که دارم مینویسم جانب انصاف را رعایت کردهام؛ آن هم در حق یک ولی از اولیای خداوند سبحان و یک صفی از اصفیای او (ع). اما به حساب خودم، شهادت من از این شناخت، بهاندازۀ خودم بوده و نه بهاندازۀ او؛ و امیدوارم خداوند سبحان این شهادت آلوده به تقصیر مرا که سرشار از قصور هم هست، دروازهای بهسوی هدایت خواننده و جویندگان حق و حقیقت قرار دهد. اولین آشنایی من با این دعوت مبارک ـو البته نه با دعوتگر آن، (درود و سلام خداوند بر داعی این دعوت و بر پدران و پسرانش باد)ـ در سالگرد اربعین امام حسین (ص) و در تاریخ 20/صفر/1426ق مصادف با پنجشنبه، 31/3/2005م بود. در آن زیارت، دو برادر بههمراه ما آمدند که هیچکدام از آنها اعضای دانشگاه نبودند؛ با اینکه این زیارت، برای اعضای دانشگاه ترتیب داده بود، ولی ـسبحاناللهـ این داستان اینگونه اتفاق افتاد. اینگونه شد که این دو مرد همراه ما سوار اتوبوسی شدند که داشت ما را به کربلای مقدس میبرد. با اینکه ماشینهای دیگری هم آنجا بود که آنها را سوار کند، اما چون یکی از این دو برادر ( فرد)، دوست دوست من، یکی از استادهای دانشگاه بودند، سبب شد این دو نفر با ما بیایند. خلاصه اینکه ابتدای کار همهچیز عادی بود. دوست من آن دو نفر را به من معرفی کرد و ما با هم خوشوبشی کردیم و سفر شروع شد. در طول راه، همۀ سخن دربارۀ «صاحب دعوتی که گفتم» (صلوات الله و سلامه علیه) بود. یکی از این دو برادر بین من و دوستم نشسته بود و گفتوگوی آنها از همان ابتدای سفر شروع شد تا پاسی از راه. یادم هست که این برادر با خودش كتاب (مفاتیحالجنان) آورده بود؛ دعای جوشن صغیر میخواند و معانی بعضی الفاظ آن دعا را از ما میپرسید و در بعضی از فقرات دعا توقف میکرد و سعی میکرد دربارۀ آن مقطعها بحثی راه بیندازد. این در حالی بود که این برادر، با دوست من دربارۀ دعوت یمانی آلمحمد (ص) بسیار حرف زده بود. آنطور که دوستم برایم گفت، رفیقش از او پرسیده بود: آیا فکر میکنی دوستت این امر را قبول خواهد کرد؟ آیا دعوت را برایش بگویم؟ دوستم هم گفت که من جوابش را میدادم و میگفتم که از عکسالعمل تو نسبت به موضوع دعوت میترسم؛ ولی با این حال به دوستم گفتم یک تلاشی بکن! انشاءالله خیر است! این بود که این برادر رو به من کرد و از اوضاع علما با من گفت. همچنین میگفت که علما از وظیفه و تكلیف خودشان نسبت به مردم سر باز زدهاند و در هدایت آنها کوتاهی کردهاند؛ علما ورع کمی دارند و نگاهشان به دنیاست. البته که این حرفهای برادر ما، از آنچه من در سر داشتم غریب نبود چون من ـپناه میبرم به خدا از شرّ منیتـ اصلاً در زندگیام چیزی به نام تقلید نمیشناختم، و حتى وقتی میگفتم من مقلد فلان عالم هستم، فقط برای مماشات و همراهی با مردم بود؛ چون عموم شیعه باور داشتند که اگر کسی در عبادات تقلید نکند ـلااقلـ اگر نگوییم عبادتهایش مقبول نیست، اما مشكوک به باطلبودن است؛ و برای اینکه کسی خودش را از حرفهای زیادی و بیهودۀ اینها خلاص کند، بهتر بود بگوید که من مقلد فلانی هستم و آزاد شود. ولی گاهی اوقات، وقتی بحث دربارۀ نقش مرجعیت و رجال دین در جامعه پیش میآمد، با دانستههای خود به نقش آنها انتقاد میکردم؛ چراکه احوال مرجعیت، خصوصاً بعد از سقوط نظام [صدام]، دیگر بر مردم پوشیده نبود و حتى فریبخوردهها هم دیگر بیدار شده بودند، چه برسد به اینکه یک نفر احوال آنها را در زمان آن طاغی [صدام] هم زیر نظر گرفته باشد؛ بهخصوص از وقتی که چشم باز کردیم و دیدیم که چه نقش شرمآوری در برابر جنگ عراق و ایران داشتهاند و مردم را به دست کشتارگاه طاغوت دادند تا به بهانۀ تقیه، درو شوند؛ و از این دست کلاهبرداریهای ( فریبکاریهای) حوزوی که اصلاً ربطی به دین نداشته است. این برادر ما مشغول صحبت بود و موضعگیری دردناک علما را فاش میکرد و نشان میداد که خیلی چیزها از آنها میداند. یکی از چیزهایی که گفت، به نقل از یکی از افراد موثق و از دوستان خودش بود. او میگفت آنها کارهای شرمآوری میکنند که فقط از مردمی که جامعه آنها را (بچه مزلّف خیابانی) نام میگذارد برمیآید؛ البته که من از خواننده برای بهکاربردن چنین واژگانی عذرخواهی میکنم، ولی باید بدانید کمترین معنای ممكنی که میشود در وصف آبروریزیهای این علمای دین و آن عدهای که خودشان را مراجع نامیدهاند به کار برد، همین است. بعد از اینکه این برادر اطمینان یافت که من کاملاً همفکر و همسو با او هستم و هرچه دربارۀ مصیبتهای عمامهداران گفته است من قبول دارم، وارد موضوع دعوت یمانی(ص) شد و گفت: مردی ظهور کرده است که میگوید من وصی و رسول امام مهدی(ص) هستم؛ نام او احمد و اخلاقش چنان و صفاتش چنان است. وقتی این برادر دربارۀ این شخصیت حرف میزد، حس و حال غریب و عجیبی داشت. از او به زبان یک «دوستدار» حرف میزد. دوستداری که اگر گزافه نگفته باشم، انگار در دوستداشتن او ذوب شده بود. من بیآنکه نظری بدهم و حرفی بزنم گوش میکردم؛ چون برای من، آن موضوع، انگار فقط یک مکالمهای بود که باید میشنیدم تا راه ما به پایان برسد و منفعتهای آن را برگیرم. برای خودم تصمیم جدی گرفته بودم که از منتسبشدن به هر جریان فکری دور بمانم و این تصمیم من از آنجایی برمیآمد که واقعیتهای زندگی مردم را میدیدم و درک کرده بودم که چه بسیار کسانی که ما در شمار آدمهای بافرهنگ و روشنفکر میپنداشتیم و چه بسیار از همینها غرق در این جریان خروشان جانبداری از احزاب و سازمانها شده بودند؛ همان جریانهایی که دکانهایشان کشور را در خودش غرق کرده بود و خندهدار و گریهدار اینجا بود که اکثر آنها چیزی بیش از پیوستن به جریانها را میخواستند؛ و آن چسبیدن به اطراف و احزاب بود تا برای خود نفع مادی فراهم کنند و از اینرو با سر بهسوی آن میرفتند. برای همین بود که بسیاری از مردم و از جمله همانهایی را که منتسب به طرز فکر آن دکانها و کارهای آنها بود من نمیپذیرفتم، و بدتر اینکه از شیوۀ مورد ادعا و کمبهای آن بسیار بدم میآمد، و به شکرانۀ چنین حسی، خداوند سبحان مرا از مشاركت با این دموکراسی کاملاً وارداتی ـبیآنکه بدانم چقدر خطرناک استـ دور نگه داشته بود؛ برای همین بود که به حرفهای این برادر گوش میکردم و هرآنچه میگفت برایم حلشده بود؛ از جمله همان موضوع شایع بین مردم و همان دستهبندیهای جریانات فکری. به همین دلیل [برای فکر دربارۀ دعوت مبارک] به او قول مساعد دادم؛ ولی سخنانش جای زیادی از فکرم را به خودش مشغول نکرد؛ خصوصاً اینکه به من گفت دربارۀ این دعوت روی در و دیوارهای شهر خیلی چیزها نوشته شده است. این موضوع باعث شد بیشتر به آن بی توجه بشوم؛ چون بعد از سقوط نظام [صدام] هر چیز و ناچیزی را روی دیوارها مینوشتند ( تبلیغ بر روی دیوارها) و تر و خشک همه با هم فروخته میشد. خلاصه اینکه ما زیارت کردیم و صد البته آن زیارت عجیب، برای اولین بار، دارای مشقات زیادی برای من بود؛ چون من عادت داشتم خیلی کم به زیارت مرقدها و عتبات مقدس بروم و حتی میتوانم بگویم با چنین مناسبتی، این اولین زیارت من در طول زندگی گذشتهام بود. در راه بازگشت، آن دو برادر هم با ما برگشتند؛ ولی این بار حرفها بهصورت گستردهتری گفته میشد؛ چون او مطمئن بود که من شنوندۀ خوبی هستم و هیچ اعتراضی هم نمیکنم؛ بماند اینکه دربارۀ معممین توافقنظر هم داشتیم. از آنجا که این سفر خستگی بر تنم نشانده بود، دیگر برخی حرفها را میشنیدم و برخی دیگر را هم نمیشنیدم. ولی چیزی که توجه مرا جلب کرد این بود که این برادر وقتی داشتیم وارد ایست بازرسی شهر میشدیم، رو به شهر قائم (بصره) کرد و صلواتی بر محمد و آلمحمد فرستاد و گفت: «اللهم صل على محمد و آل محمد، الأئمة و المهدیین و سلم تسلیما.» صلواتفرستادن افرادی که در اتوبوس بودند هم بلند شد، بیآنکه کسی متوجه باشد که این برادر ما گفته بود «شهر قائم»؛ اما من تعجب کرده بودم بیآنکه حرفی بزنم. این برادر از ما خواست که این موضوع را مهم تلقی کنیم و بهصورت جدی به آن فكر کنیم و دربارۀ آن کنکاش کنیم. ما هم به او گفتیم خیر باشد انشاءالله! و از هم جدا شدیم. دو سه روز بعد، در منزل یکی از دوستان دوباره همدیگر را ملاقات کردیم. برادر او با زنی از نزدیکانش ازدواج کرده بود که همراه او از ما پذیرایی میکرد. این بار هم با این برادر روبهرو شده بودم و این بار او بهشکل وسیعتری دربارۀ موضوع و ادلۀ این دعوت، بهصورت عمومی حرف زد. او دفترچهای دربارۀ دعوت در دست داشت و دربارۀ دعوت و صاحب آن به صورتی عاطفی و منفعل حرف میزد و ما را به آن دعوت میکرد. ما سخنان او را میشنیدیم. او نظر ما را پرسید و خبرمان داد که این دعوت، حسینیۀ جدیدی در «طور البناء» واقع در «حی الزهراء» دارد، و کسانی که آنجا کار میکنند هم از مؤمنین به این دعوت هستند و در آنجا نماز جمعه برگزار میشود. این گفتههای او مصادف با روز چهارشنبه بود و با هم قرار گذاشتیم که به آن حسینیه برویم و سر و گوشی آب بدهیم (کسب خبر کنیم) و چیزهایی را که گفته ببینیم. بعد از رفتن ما از خانۀ او، من و دوستم، همان استاد، دربارۀ گفتوشنودها با هم صحبت کردیم و وی نظرم را دربارۀ شنیدهها پرسید. من به او گفتم جمعه که شد، انشاءالله، میرویم و خودمان میبینیم. اگر دیدم آنهایی که در آنجا هستند از اهل خدا هستند، انشاءالله خیر است؛ و اگر چنان نباشد ـبه قول گفتنیـ لكل حادث حدیث/ برای هر رخدادی، سخنی هست؛ اما این فرد (دوستی که همراه من بود)، رؤیا را دلیل شناخت قرار داد و گفت: اگر رؤیایی دیدی، همان طور که برادرمان گفت، یعنی اینکه این موضوع مهمی است و ارزش کنکاش و توجه دارد. ما از هم جدا شدیم. از آن موضوع فقط مسئلۀ موعد و زیارت این حسینیه را در سر داشتم. جمعۀ مبارک رسید و رفتیم سرِ قرار؛ این اولین دیدار ما با آن امر واقعاً عظیم بود. حسینیهای که آن برادر به ما گفته بود، بهجز یک حصار به ارتفاع چند سانتیمتر از زمین و یک اتاق از نی اندودشده و انباشتی از آجر و مصالح بسیار ساده، چیز دیگری نبود. نمازخانه با ماسه فرش شده بود. روزها، روزهای نزدیک به تابستان بود. تا جایی که به یاد دارم، یا این جمعه بود یا جمعۀ بعدی که امامجمعه آمد؛ مردی بود که چفیه و عقال بر سر داشت. بلند بالا و سبزه بود؛ و وقتی داخل حسینیه شدیم توجه مرا جلب کرد. تنها نماز میخواند و در حسینیه هرکسی داشت کاری انجام میداد. ما رفتیم و وارد آن اتاقی شدیم که یکی از شیوخ داشت در آنجا از دعوت حرف میزد. اسمش (شیخ حبیب) بود. فردی ساده که کلامش از روی باطن، و بهطور عجیبی فیالبداهه بود و انگار از زمان ما نبود. با همان اولین باری که پیروان این دعوت را دیدم، چیزی در درون من ایجاد شد که مرا خواهان آن میکرد؛ و آن این بود که به دوست استاد [دانشگاه] خودم گفتم: تا جایی که میبینم، مردمان این امر، از آدمهای سادهای هستند؛ چون یادم میآید وقتی پادشاه روم [هرکول/ هیراکلیوس] از اباسفیان (لع) دربارۀ پیروان محمد (ص) پرسید که آیا از بزرگان قومشان هستند یا از آدمهای ساده؛ ابوسفیان جواب داد: از آدمهای ساده و فقرایی هستند که کسی به آنها نیمنگاهی هم نمیکند. در اینجا هیراکلیوس گفت: پیروان دیگر پیامبران هم همین طور بودهاند؛ و این جملات، دلیل من برای شناخت حق شده بودند؛ چراکه دعوت حق را در ابتدای کار، کسی بهجز مردمان ساده پیروی نمیکند و این دعوت هم در ابتدای کارش است و حالوروز آن، همان گونه است که هیراکلیوس دربارۀ پیروان انبیا(ع) گفت بود؛ بهخصوص این شیخی که در حال صحبت بود (شیخ حبیب)؛ و این بود که دلم به این مکان تعلق پیدا کرد و از همان روز دیگر نتوانستم از آنجا دل بکنم. مهم اینکه نماز جمعه را پشت سر آن مرد سبزهروی بلندبالا خواندیم. در دستش قرآنی داشت و در هنگام سخنگفتن بسیار به زمین اشاره میکرد. وقتی سخن به سیره و سلوک آن عمامهداران میرسید، سخنانش شدت و انفعال واضحی میگرفت. بهخصوص وقتی از انحرافهای عقیدتی و اخلاقی آنها حرف میزد. انگیزهای در خودم نمیدیدم که در خصوص امامجمعه سؤالی بپرسم؛ چراکه فکر میکردم حتماً او از پیروان است؛ و اینکه دو خطبۀ او خیلی ساده و فیالبداهه بود؛ دارای تكلف و پیچیدگی هم نبود؛ بهعلاوه اینکه در گوشدادن هم دقتی نکردم؛ چون آن موقعیت، سراسر برای من حالت جدیدی داشت؛ حتى میتوانم بگویم سرگشته و حیران شده بودم. گزاف نگفتهام اگر بگویم: انگار اولین روزی است که این چیزها را یاد گرفتهام؛ عالم عجیبی به نام (دین)! تمام شد! همینکه دلیل من در شناخت حق با این مکان و افراد این مکان مرتبط شد، دیگر نمیتوانستم از آنها جدا شوم تا اینکه پا در این مكان طاهر و پاک گذاشتم. از آن روز تا حالا، روزی نبوده که من ـپناه میبرم به خدا از شرّ منیتـ در آنجا باشم و به سخنان آن برادران انصار گوش ندهم و از آنها چیزی یاد نگیرم؛ و برای اولین بار با روایات طاهرین(ص) به این صورت روبهرو شدم. همۀ آن چیزی که قبلاً از روایات ایشان(ص) میدانستیم، همان بخشهایی بود که مردم را دعوت به کرامتهای اخلاقی میکرد؛ اما چیزی را که در وصف واقعیتها و انحراف مردم از حق، و پیروان فقهای گمراهی و علامات آن فقها باشد من شخصاً بلد نبودم؛ حتی با اینکه محبتی به آن عمامهداران نداشتم و وجودشان برایم سنگینی داشت (تحملشان سخت بود)، نمیدانستم که آلمحمد(ص) چه چیزها دربارۀ آنها فرمودهاند. چون دین برایم قبل از ورود به این مكان طاهر، در تخصص من نبود؛ بلکه در تخصص عمامهداران بود؛ و شاید این بود که برای من یک شوک ایجاد کرد و مرا سرگشته و مدهوش نمود؛ اینکه دین، یک مسئولیت جمعی است و عذر و بهانهای برای هیچ انسانی وجود ندارد که دربارۀ دین اطلاعات نداشته باشد و آن را نشناسد. به همین دلیل بود که فهمیدم این ضربالمثل: «ضعها برأس العالم و اطلع منها سالم/ همهچیز را به گردن علما بینداز و خودت را برهان» چیزی نبوده مگر یک فریب بزرگ که بخش بزرگی از دین ـاگر نگویم همۀ آنـ را با اشاعۀ همین گفته در بین مردم، نابود کرده بود. حتی برای ثابتکردن هرچه بیشتر این گفته، شروع کرده بودند به بافتن مغالطههایی از جمله اینکه: «جاهل باید دنبالهرو عالم باشد» و «دین هم یک نوع تخصص است؛ درست مانند طب و هندسه و دیگر علوم»، و «عامی باید در دینش تقلید کند»، و از این قبیل عبارات بیمعنا که با آنها دین و شناخت دین را مصادره کرده بودند. این بود که این دعوت در واقع برای من شوکآور بود و حتی در من یک دگرگونی مثل آتشفشان و گدازههای آن ایجاد کرد. همۀ مردمی که این دعوت برای آنها گفته میشد از ابتدا عکسالعمل شوکزدگی و حیرت و سرگشتگی را داشتند؛ و حیرتزدگی آن مردم تا جایی پیش میرفت که شنونده یکراست آن را انكار میکرد؛ درست قبل از آنکه موضوع برایش روشن و میوۀ آن برایش رسیده شود (مطلب را کامل متوجه شود)؛ و شک ندارم اینچنین بازخوردی، نشان میدهد همین کسی که این دعوت را انکار کرده است، برایش یک واقعیت تاریخی تاریک فاش شده که او میپنداشته همان نور بوده است؛ و بعد از این مسیر طولانی برای او فاش شده که داشته خودش را گول میزده و نوری در کار نبوده؛ همۀ راه، تاریکی در تاریکی بوده است! برای همین بود که مقدر شده بود صاحب دعوت، حال مردم را دریابد و با آنها با نرمش رفتار کند؛ او به پیروانش گفته بود با مردم با دوستی برخورد کنند و با آنها رفتار طبیب و مریض، و حكیم و دیوانه را در پیش بگیرند. چون فسادی که این فقهای بد در طول مسیر تاریخ آن در دین وارد کرده بودند، بسیار بزرگ، و بسیار خطرناک بود! و اگر ظهور این شخص(ص) در این وقت نبود، دین بهتمامی از بین میرفت. برای همین بوده که ظهورش در این دوران بهمعنای گشودن دستی برای یاری خداوند برای بشر بود، قبل از آنکه شیطان ریش همه را به دست بگیرد (همه را پیرو خود سازد). قرآن میفرماید: (قَالَ أَرَأَیتَكَ هَذَا الَّذِی كَرَّمْتَ عَلَی لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلَى یوْمِ الْقِیامَةِ لأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّیتَهُ إَلاَّ قَلِیلاً) ([سپس] گفت: «به من بگو اين را كه بر من برترى دادى [براى چه بود]؟ اگر تا روز قيامت مهلتم دهى قطعاً فرزندانش را جز اندكى [از آنها] افسار خواهم كرد). (اسراء، 62) و میبینیم تا همین امروز هم او (ص) دارد به پیروانش دستور میدهد که با مردم دوست باشند؛ حتی دستور میدهد بسیار هم مهربان باشند؛ چون در حال رسیدن به زمان طوفان و تنور نزدیک به جوشیدن است و نزدیک است آن روزی برسد که دیگر، توبۀ مردم پذیرفته نمیشود. ادامه دارد... ﴿بگو من بدعـــتـــــی از فرستادگانْ نيـــستـــــم﴾ سلسلهپاسخهایی به بدعت ۱۰۱ یوحنای دمشقی قسمت پنجم به قلم: آندریاس انصاری در قسمتهای پیشین، مطالب و نکات بسیاری در رد کلمات یوحنای دمشقی ارائه شد و قصد بر این است که تکتک کلمات او آورده شود و انشاءالله به مواضعی که او بیان داشته است، پاسخی شایسته داده شود. • کلمات یوحنای دمشقی دربارۀ نسل اسماعیل (ع) دمشقی میگوید: «آنها اصلشان را از اسماعیل پسر ابراهیم و هاجر میگیرند، و به این دلیل، آنها، هم هاجریها و هم اسماعیلیها نامیده میشوند؛ همچنین آنها ساراسینها نامیده میشوند، که از «ساراس کنوی» یا فاقد سارا ریشه گرفته است؛ به این دلیل که هاجر به فرشته گفت: «سارا مرا فاقد راند.» اینها عادت به بتپرستی داشتند، و ستاره صبح و آفرودیت را میپرستیدند که در زبان خودشان آن را خبر (Khabár)، بهمعنای بزرگ، مینامیدند؛ به این ترتیب، تا زمان هراکلیوس، آنها بتپرستان بزرگی بودند.» پایان نقلقول. • نقد کلمات دمشقی دربارۀ نسل اسماعیل (ع) عجیب آن است که یوحنای دمشقی که برخلاف سخن عیسی(ع)، انسانی (یعنی عیسی(ع)) را تا حد خدا بالا برده و میپرستد [۱] دربارۀ بتپرستی دیگران مینویسد! اما این نوع ادبیات دربارۀ نسل اسماعیل (ع) نهتنها نشانۀ عقده و کینهتوزی اوست، بلکه نشانۀ این است که دمشقی حتی برای کلمات صحیح کتاب مقدّس نیز ارزشی قائل نیست؛ چراکه او در حال نادیدهگرفتن بشارت تورات دربارۀ فرزندان اسماعیل (ع) است! در کتاب پيدايش، فصل ۲۱ میخوانیم: (بامدادان، ابراهیم برخاسته، نان و مَشکی از آب گرفته، به هاجر داد، و آنها را بر دوش وی نهاد، و او را با پسر روانه کرد. پس رفت، و در بیابان بئرشبع میگشت. * و چون آب مشک تمام شد، پسر را زیر بوتهای گذاشت. * و به مسافت پرتاب تیری رفته، در مقابل وی بنشست، زیرا گفت: «موت پسر را نبینم.» و در مقابل او نشسته، آواز خود را بلند کرد و بگریست. * و خدا آواز پسر را بشنید و فرشتۀ خدا از آسمان، هاجر را ندا کرده، وی را گفت: «ای هاجر، تو را چه شد؟ ترسان مباش، زیرا خدا آواز پسر را در آنجایی که اوست، شنیده است. * برخیز و پسر را برداشته، او را به دست خود بگیر، زیرا که از او اُمّتی عظیم به وجود خواهم آورد.» * و خدا چشمان او را باز کرد تا چاه آبی دید. پس رفته، مشک را از آب پر کرد و پسر را نوشانید. * و خدا با آن پسر میبود. و او نمو کرده، ساکن صحرا شد، و در تیراندازی بزرگ گردید. * و در صحرای فاران، ساکن شد. و مادرش زنی از زمین مصر برایش گرفت). [۲] به این قسمت از متن توجه کنید: (... از او اُمّتی عظیم به وجود خواهم آورد). [۳] سید احمدالحسن فرمود: «گمان نمیکنم انسان عاقلی اعتقاد داشته باشد که کافران و مشرکان و بتپرستان نزد خداوند متعال امت بزرگی باشند.» [۴] همچنین فرمود: «بسیاریِ تعداد، نزد خداوند جلوۀ امت بزرگ نیست. منظور از امت عظیم و بزرگ ـو بزرگی برای خداوند سبحان استـ همان پیامبران و اوصیا هستند؛ یعنی منظور از امت عظیم و بزرگ از اسماعیل(ع) همان پیامبران و اوصیا از فرزندان ایشان هستند. آنها مخصوصاً همان محمد و آلمحمد(ع)، خلفای خداوند در زمیناند. امروز امت بزرگ معروف از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم فقط ایشان هستند. هر فردی آنان را انکار کند، آنچه را که تورات به آن بشارت داده، انکار کرده است و مهمترین سِفر آن را، که سِفر پیدایش است، انکار کرده است.» [۵] بنابراین عظمت در نزد خدا به تعداد نیست و امتی عظیم از اسماعیل همان طور که سید احمدالحسن روشن فرمود، پیامبران و اوصیا از فرزندان اسماعیل هستند؛ آنها مخصوصاً محمد (ص) و آلمحمد (ع) هستند. [۶] • اتهام پیامبر دروغینبودن به محمد (ص) دمشقی در ادامۀ روند کلمات متعصبانۀ خود، اتهامی را به پیامبر خدا حضرت محمد (ص) نسبت میدهد و میگوید: «از آن زمان تابهحال، پیامبری دروغین بهنام محمد در میانشان ظهور کرده است.» پایان نقلقول. انگار میخواهد بگوید که محمد (ص) همان است که در انجیل و در کلام عیسی (ع) به آن اشاره شده است: («اما از انبیای کذَبِه احتراز کنید، که به لباس میشها نزد شما میآیند ولی در باطن، گرگان درندهاند. * ایشان را از میوههای ایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از خار و انجیر را از خس میچینند؟ * همچنین هر درخت نیکو، میوۀ نیکو میآورد و درخت بد، میوۀ بد میآورد. * نمیتواند درخت خوب میوه بد آوَرد، و نه درخت بد میوه نیکو آوَرد. * هر درختی که میوه نیکو نیاورد، بریده و در آتش افکنده شود. * لهذا از میوههای ایشان، ایشان را خواهید شناخت). [۷] یا میخوانیم: (و بسا انبیای کذبه ظاهر شده، بسیاری را گمراه کنند). [۸] اینکه او و امثال او محمد (ص) را مصداق سخن عیسی (ع) تعیین کنند، برای بنده عجیب نیست؛ زیرا کلمات او بیش از هر چیزی مرا به یاد کلمات موسی بن مَیمون [۹] از علمای یهود میاندازد! او نیز سعی کرد تا عیسی را (ع) ـکه با قانون ثابت شناخت فرستادگان [۱۰] آمده بودـ مصداق آنچه دانیال (ع) بیان کرد، نشان دهد! به آنچه ابنمیمون میگوید خوب توجه کنید: «حتی عیسای ناصری که تصور میکرد مسیح باشد و توسط دادگاه کشته شد، توسط دانیال پیشگویی شده بود؛ همچنانکه او گفت: (و همچنین، فرزندان توحش در بین مردمانت خود را بالا خواهند کشید تا رؤیا را به انجام برسانند اما لنگ خواهند زد). (دانیال ۱۱: ۱۴).» [۱۱] اینان ـچه دمشقی و چه ابنمیمونـ برای موجه و معتبر نشاندادن دشمنیشان، حاضرند عیسی (ع) یا دانیال (ع) و هر نبی دیگری را بهراحتی خرج کینۀ خود کنند؛ آری! اینان برای جنگ با کلمات خدا (فرستادگان) از کلمات خدا استفاده میکنند و دشمنی زشت خود را پشت ایمان یا محبت به فرستادۀ پیشین مخفی میکنند و بهوسیله این سلاح به جنگ با فرستادۀ جدید میروند! همان مظلومی که مطابق میل آنان نیامده است! • توجه به ثمرات محمد (ص) به مسیحیان آزاداندیش میگویم: مگر نه این است که عیسی (ع) دربارۀ پیامبران دروغین فرموده است که: (ایشان را از میوههای ایشان خواهید شناخت). [۱۲] پس در واقع عیسی بهسادگی و روشنی بیان میسازد که به ثمره نظر کن و همان ثمره است که حقیقت شجره یا آن درخت را برای تو مشخص میکند! و اگر از اهل خبره به شناخت انواع درختها توسط شاخ و برگها نباشی، پس چهکسی نمیتواند درخت سیب را تشخیص دهد وقتی که سیبها از شاخههای آن به پایین متمایل شده باشند، و این مثال نیز دربارۀ درختی است که ثمرۀ مسموم یا تلخ میدهد، پس هنگامی که ثمرهاش را میبینی آن را میتوانی از ثمرهاش تشخیص دهی! در انجیل میخوانیم: (هر درختی را از میوهاش میتوان شناخت. نه از بوتۀ خار میتوان انجیر چید، و نه از بوتۀ تمشک، انگور! * شخصِ نیک از خزانۀ نیکوی دل خود نیکویی برمیآورد، و شخصِ بد از خزانۀ بدِ دل خود، بدی. زیرا زبان از آنچه دل از آن لبریز است، سخن میگوید). [۱۳] پس بنگرید که ثمرات محمد (ص) و دمشقی ـکه پیشتر بخشی از آنها را تقدیم کردیمـ چیست؟ و ببینید از آنها چهچیزی خارج میشود؟ صفحات قرآن را از ابتدا ورق بزنید و منصفانه در آن تدبر کنید؛ سراسر دعوت به عدالت و مهربانی به والدین و یتیمان و دعوت به عدم ستم به دشمنان و صفات پسندیده و اخلاق کریمانه را میبینید؛ [۱۴] آنگاه باید از خود بپرسید که چرا نباید به محمد (ص) ایمان بیاوریم؟! انشاءالله ادامه دارد... -------- پانوشتها ۱- شرحی از ایمانِ ارتدوکس، کتاب ۳، فصل ۸. ۲- سیزدهمین حواری، گردآوری دکتر توفیق محمد مغربی، نسخۀ عربی، ص ۶۳. ۳- پيدايش ۲۱: ۱۴-۲۱. ۴- پيدايش ۱۸:۲۱. ۵- سید احمدالحسن، عقاید اسلام، خلافت محمد(ص)، اول: نص، نسخه فارسی، ص ۱۵۸. ۶- دکتر علاء سالم فرمود: «و از انجیل مثالی را برای مصداق عظمت و بزرگی در نظر خداوند سبحانومتعال ذکر میکنیم: (اما فرشته، وی را گفت: ای مریم! مترس. لطف بسیار خدا شامل حال تو شده است. اینک آبستن شده، پسر خواهی زایید که باید نامش را عیسی بگذاری. این بزرگ خواهد بود، و او پسر متعال خوانده خواهد شد؛ و پروردگار، خدا، تخت پادشاهی جدّش داوود را به او عطا خواهد فرمود). (لوقا ۱: 30 تا 33) و به مانند همین عظمت و بزرگی، برای یوحنای تعمیددهنده (یحیی(ع)) نیز ذکر شده است. این دو بزرگ و عظیماند؛ چراکه خلیفه و جانشین خداوند هستند.» (پانوشت سیزدهمین حواری از دکتر علاء سالم، نسخه فارسی، ص ۳۸). دکتر علاء سالم در آخر اشارهای به این داشتند که عظیمبودن یحیی هم ذکر شده است که در انجیل میتوانیم آن را مشاهده کنیم: (زیرا که در حضور خداوند بزرگ خواهد بود و شراب و مسکری نخواهد نوشید و از شکم مادر خود، پر از روحالقدس خواهد بود). (لوقا ۱: ۱۵) ۷- انجیل متّی ۷: ۱۵-۲۰. ۸- انجیل متّی ۱۱:۲۴. ۹- Moshe ben Maimon. ۱۰- قانون ثابت شناخت فرستادگان از کتاب مقدّس اثبات میشود؛ رکن اوّل: نَص یا وصیت؛ طبق کتاب مقدس، فرستادگان، با نص شناخته میشوند. موسی به جانشین خود یوشع وصیت کرد (ر.ک. تثنیه ۳۱: ۱۴) و او با آن شناخته شد. عیسی به پطرس وصیت کرد (ر.ک. یوحنا ۲۱: ۱۵- ۱۷) و او با آن شناخته شد. اِشَعْیا به یحیی وصیت کرد (ر.ک. اِشعیا ۴۰: ۳) و او با آن شناخته شد. اِشعیا به عیسی وصیت کرد (ر.ک. اِشعیا ۶۱: ۱-۲) و او با آن شناخته شد. اِشعیا به منجی وصیت کرد (ر.ک. اِشعیا ۱۱: ۱؛ ۶۳: ۱) و او با آن شناخته میشود. | رکن دوم: «علم» و «حکمت»؛ موسی با علم و حکمت آمد (ر.ک.خروج ۱۸: ۱۶؛ تثنیه ۵: ۱۶- ۲۱) یوشع، با حکمت آمد (یوشع ۲۳: ۱۱؛ ۲۴: ۱۴) اِشعیا با حکمت آمد (ر.ک. اشعیا ۱: ۱۶- ۱۷) اِرمیا با حکمت آمد (ر.ک. ارمیا ۷: ۳- ۶) یحیی با حکمت آمد (ر.ک. لوقا ۳: ۱۰- ۱۴) عیسی با حکمت آمد (ر.ک. متی ۱۳: ۵۴؛ لوقا ۱۱: ۱۴- ۱۸).| رکن سوّم: «حاکمیت خدا»؛ حاکمیت خدا یعنی حق قانونگذاری برای خداست و اجراکننده نیز باید توسط او انتخاب شود. موسی با دعوت به حاکمیت خدا آمد (ر.ک. تثنیه ۴: ۵-۶) یوشع با دعوت به حاکمیت خدا آمد (ر.ک. یوشع ۲۲: ۵) عیسی خواستار حاکمیت خدا بود (ر.ک. متی ۱۹: ۱۷- ۱۹؛ مرقس ۷: ۹- ۱۳). ۱۱- میشناه توراه، پادشاهان و جنگها، ۱۱: ۶. ۱۲- انجیل متّی ۷: ۱۶. ۱۳- انجیل لوقا ۶: ۴۴-۴۵. ۱۴- اما ممکن است بگویید چرا در قرآن احکام جهاد وجود دارد؟ در پاسخ میگوییم: آنچه از درشتی با کافران است چه بسیار در کتاب مقدس وجود دارد (ر.ک.اعداد ۳۱: ۱- ۱۲؛ تثنیه ۲۰: ۱۳- ۱۷؛ یوشع ۶: ۱۶-۲۱؛ ۱۰: ۳۴-۴۳؛ ۱۱: ۱–۲۳؛ ۱سموئیل ۱۵: ۱-۳)؛ همچنین میتوانید به عمل سموئیل نبی، در برخورد با اجاج رجوع کنید (ر.ک. ۱سموئیل ۱۵: ۳۲- ۳۳) و برخورد ایلیای نبی با انبیای بعل (ر.ک. ۱پادشاهان ۱۸: ۴۰) و اگر دربارۀ احکام اشکال میگیرید خوب است که صفحات کتاب مقدس را ورق بزنید، تا از دستور به سوزاندن (ر.ک. لاويان ۲۰: ۱۴) دستور به کشتار مرتدان (ر.ک. تثنيه ۱۳: ۱۲-۱۶) و دستور به سنگسار (ر.ک. تثنیه ۲۱: ۱۸-۲۱) و دستور به کشتار کسانی که در روز سبت کار میکنند، آگاهی یابید (ر.ک.خروج ۳۵: ۲)؛ و اگر میگویید جنگ با دشمنان برای قبل از مسیح بود و بعد از عیسی تنها محبت است، پس میگوییم آیا شما معتقد نیستید که آن سوار بر اسب سفید که در مکاشفه یوحنا فصل ۱۹ ذکرش وجود دارد، خودِ عیسی (ع) است؟! (درحالیکه ما معتقدیم آن همان منجی آخرالزمان است و با دلیل میتوانیم اثبات کنیم که آن شخص عیسی (ع) نیست). آیا طبق آن فصل او کشتار نمیکند؟! بنابراین اگر یک مسیحی بخواهد از جهاد یا احکام یادشده در قرآن ایراد بگیرد دیگر نباید خود را ایماندار به کتاب مقدس بپندارد! اما برای مطالعۀ توضیح برخی از آیات جهاد در قرآن کریم، میتوانید به کتاب سیزدهمین حواری، نوشتۀ سید احمدالحسن رجوع کنید (نسخۀ گردآوریشده توسط دکتر توفیق محمد مغربی، صفحه ۲۲) راهزنان در مسیر ملکوت، قسمت سوم دلایل نقض سید احمدالحسن (ع) در پاسخ به هتاکی مخالفان به رؤیای اهلبیت سید احمدالحسن (ع) در تفسیر آیه ۲۱۰ الی ۲۱۱ شعراء میفرمایند: (وَ مَا تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّيَاطِينُ * وَ مَا يَنْبَغِي لَهُمْ وَ مَا يَسْتَطِيعُونَ) (قرآن را شياطین نازل نكردهاند، و سزاوار آنان نيست، و قدرت ندارند). (شعراء ۲۱۰-۲۱۱) همچنان که شیطان نمیتواند کلمات خدا را تلاوت کند یا بهشکل رموز ملکوت آسمانها یا خلفای خدا و ملائکه و اسماء الهی شود؛ و اگر این کارها برایش ممکن بود، پس دیگر نباید ملکوت به دست خداوند شمرده میشد؛ بلکه باید به دست شیطان قلمداد میشد و دیگر مجالی برای اطمینان به هیچ چیزی که از ملکوت بیاید باقی نمیماند، و در این صورت بر همۀ رسالتهای آسمانی و همۀ خلفای الهی طعن و ایراد وارد میشد که شاید همه توهم بوده و آنچه دیدهاند شیطان بوده و خود شیطان برایشان بهصورت ملائکه ظهور کرده و کلامی را بهعنوان کلام خدا برایشان میخوانده و ...؛ و به همین دلیل خداوند سبحان به همین مقدار اکتفا کرده و فرموده: (وَ مَا يَنبَغِي لهُمْ وَ مَا يَسْتطِيعُون)، یعنی قرائت قرآن برایشان ممکن نیست؛ پس چطور این قرآن را نازل کرده باشند؟! بنابراین وقتی از وحی قرآن یا بعضی از آیات قرآن عاجز هستند، پس چطور ممکن است که شخصی مدعیِ علم از روی جهالتش بگوید که شیاطین بهصورت رسولالله (ص) در رؤیا نمایان میشوند؟! آیا چنین شخصی خود را عاقل و صاحب علم میداند که میگوید شیطان میتواند به شکل انبیا و اوصیا و فرشتگان درآید؟ اگر شیطان امکان تَمَثُّــل به ارواح طاهره را داشته باشد، چهچیزی از دین خدا باقی میماند و چگونه انبیا و رسولان (ع) وحی خدا را تمییز دادند و دانستند که از ناحیه خداست نه از ناحیه شیطان؟ و آن کسی که برایشان وحی میکند فرشته است، نه شیطان؟! در این صورت حضرت محمد (ص) چطور دانست آنکه با او سخن میگوید جبرئیل (ع) است نه شیطان؟! برحسب سخن آنها شیطان میتواند به شکل جبرئیل (ع) نیز درآید، چون آنها تمثل شیطان بهصورت محمد (ص) را جایز میدانند، در حالیکه بلندمرتبهتر از جبرئیل (ع) است! همچنین طبق نظر آنها، آیا انبیا (ع) موظف بودند که از هر فرشتهای که با آنان سخن میگوید و به آنها وحی میکند، معجزهای طلب کنند تا بفهمند که فرشته و از جانب خداست، نه شیطان؟! آنگاه در مواقعی که وحی برای انبیا (ع) از طریق رؤیا بوده، چطور تمییز میدادند که این وحی از خداست، نه شیطانی که بهصورت فرشته به سراغشان آمده است؟! به خدا سوگند کسانی که میگویند شیطان میتواند به شکل محمد (ص) و اوصیا (ع) و فرشتگان درآید، باب بزرگی برای شیطان و سربازان ملحد و خداناباورش باز کرده که دیگر هیچ چیزی از دین خدا را باقی نمیگذارد و اگر بفهمند، با همین سخن باطل، شیاطین و ملحدین را بر گُردۀ خود سوار کردهاند. آیا مدعیان علم، بزرگی این جُرمی را که مرتکب شدهاند میفهمند؟ اکنون به همه کتابهای آسمانی و مصداق همه انبیا و رسولان و قرآن از الف تا یاء آن طعنه و ایراد وارد کردند. کسی که بر دین خدا و بر رسول خدا محمد (ص) جرئت و گستاخی کرده و گفته است شیطان به صورت محمد (ص) و انبیا و اوصیا (ع) متمثل میشود، باید به خدا برگردد و از پروردگارش استغفار کند؛ چون این حقایق، روزی برای مردم روشن خواهد شد و مردم روزبهروز اینها را خواهند شناخت و تقلب و جهالت و گستاخی اهل باطل و جرئت آنها بر خدا و ملکوت و رسولان و ائمه (ع) برایشان روشن خواهد شد. بنابراین، رؤیایی که حاوی ذکر خدا یا خلفای خدا یا ملائکه الهی باشد، هرگز از جانب شیطان نیست؛ بلکه از ناحیۀ خدا و از سمت ملکوت الهی و ملائکه الهی و ارواح پاکیزه است. همۀ مسلمانان روایت کردهاند که شیطان نمیتواند به صورت رسولالله محمد (ص) نمایان شود و این نمونهای از آن است: وَ رَوَى الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا (ع) أَنَّهُ قَالَ لَهُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ خُرَاسَانَ: يَا ابْنَ رسولالله رَأَيْتُ رسولالله (ص) فِي الْمَنَامِ كَأَنَّهُ يَقُولُ لِي كَيْفَ أَنْتُمْ إِذَا دُفِنَ فِي أَرْضِكُمْ بَضْعَتِي وَ اسْتُحْفِظْتُمْ وَدِيعَتِي وَ غُيِّبَ فِي ثَرَاكُمْ نَجْمِي فَقَالَ لَهُ الرِّضَا (ع) أَنَا الْمَدْفُونُ فِي أَرْضِكُمْ وَ أَنَا بَضْعَةٌ مِنْ نَبِيِّكُمْ وَ أَنَا الْوَدِيعَةُ وَ النَّجْمُ أَلَا فَمَنْ زَارَنِي وَ هُوَ يَعْرِفُ مَا أَوْجَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ حَقِّي وَ طَاعَتِي فَأَنَا وَ آبَائِي شُفَعَاؤُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ مَنْ كُنَّا شُفَعَاءَهُ نَجَا وَ لَوْ كَانَ عَلَيْهِ مِثْلُ وِزْرِ الثَّقَلَيْنِ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ لَقَدْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ جَدِّي عَنْ أَبِيهِ (ع) أَنَّ رسولالله (ص) قَالَ مَنْ رَآنِي فِي مَنَامِهِ فَقَدْ رَآنِي لِأَنَّ الشَّيْطَانَ لَا يَتَمَثَّلُ فِي صُورَتِي وَ لَا فِي صُورَةِ أَحَد أَوْصِيَائِي وَ لَا فِي صُورَةِ وَاحِدَةٍ مِنْ شِيعَتِهِمْ وَ إِنَّ الرُّؤْيَا الصَّادِقَةَ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنَ النُّبُوَّةِ. حسن بن علیّ بن فضال روایت میکند که شخصی از اهل خراسان به حضرت رضا (ع) عرض کرد: ای فرزند پیامبر، رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که گویا به من میگوید: حال شما چطور است هنگامیکه در زمین شما پارۀ تن من دفن شود و حافظ امانت من شوید و ستارۀ من در خاک شما نهان شود؟ امام رضا (ع) به او فرمود: «من در زمین شما دفن میشوم و من پارۀ تن پیامبرتان هستم و من آن امانت و ستارهام. آگاه باشید که هرکس زیارتم کند در حالیکه آنچه را خدا از حقم و اطاعتم واجب کرده بشناسد، من و پدرانم شفیع او در روز قیامت هستیم و هرکه ما شفیع او شویم نجات مییابد، اگرچه مانند بار همۀ ثقلین (جن و انس) بر دوش او باشد؛ و پدرم از جدم از پدرش روایت کرد که رسول خدا (ص) فرمود: هرکه مرا در خوابش ببیند، پس خودِ مرا دیده است، چون شیطان بهصورت من و هیچیک از اوصیای من و هیچیک از شیعیان آنها نمایان نمیشود؛ و همانا رؤیای صادقه جزئی از هفتاد جزء نبوت است.» اما سخن برخی از این مدعیان (۴) به این مضمون که مقصود از حدیث، فقط کسانی هستند که رسولالله (ص) را در دنیا دیده و شکل مادی او را میشناسند، همین روایت یادشده سخن آنها را نقض میکند؛ چون امام رضا (ع) بهیقین میداند که این شخصی که رؤیا را برایش نقل میکند، قطعاً رسولالله (ص) را ندیده و با این حال، حضرت فرمود «هرکه رسولالله (ص) را ببیند خود او را دیده، چون شیطان به صورت او ظاهر نمیشود»؛ در حالیکه امام رضا (ع) روی سخنش با اوست و بهطور خاص، رؤیای او را اراده کرده است که رسول خدا (ص) را در بیداری ندیده است. بنابراین، شرطی که بعضی از آنها قرار دادهاند ـاینکه صاحب رؤیا باید قبلاً رسول خدا (ص) را در زندگی جسمانی دیده باشدـ با این روایت و با آنچه قبلاً بیان کردیم، نقض میشود؛ بلکه این گفته اساساً شرطی از هواهای نفسانی و اوهام آنهاست و هیچ دلیلی نزد آنها جز عناد و تکبر ندارد. بنابراین، آیا معقول است قبول کنیم هرکس بدون دلیل شرعی، شروطی در امور دینی و اعتقادی بگذارد؟! بلکه اساساً دلیل بر ضد این شرط جعلی داریم. آنگاه این مدعیان که چنین شرطی را دربارۀ رسول خدا (ص) قرار دادند، آیا دربارۀ ملائکه نیز همین شرط را قائل هستند؟ یعنی میگویند کسی که ملائکه را در رؤیا میبیند باید آنها را در همین عالم دیده باشد، وگرنه آنها شیاطین هستند؟! همۀ انبیا و از جمله حضرت محمد (ص) آغاز رسالتشان اینگونه بوده که ملائکه را در رؤیا و کشف میدیدند و با آنها سخن میگفتند و آن کشف و رؤیا نخستین رؤیت آنها بوده است؛ پس کسانی که امروز خود را علمای اسلام مینامند اگر در زمان انبیای گذشته (که به آنها ایمان دارند) زندگی میکردند، آیا با همین سخن و اشکال روبهروی آنها قرار میگرفتند، یعنی به انبیا میگفتند که شما از کجا میدانید و شاید این شیطان باشد که برای شما بهصورت ملائکه نمایان شده است یا به رسولالله محمد (ص) میگفتند که شیطان نزد تو و اصحابت آمده و بهصورت موسی (ع) و عیسی (ع) نمایان شده، چون تو و اصحابت هرگز موسی (ع) را در این زندگی مادی ندیدهاید؟! آیا علمای گمراهی میدانند که این، سخنی است که افراد مشابه آنان، با محمد (ص) و پیامبران پیش از ایشان مُواجه شدند؟ در نتیجه گواهی خداوند، نسبت به بندگانش را رد کردند و نص خداوند، نسبت به محمد (ص) پیامبرش را رد کردند، که با رؤیایی بود که مردم، آن را دیدند و مانند سخن امروز آنان را بیان کردند: (بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ) (5) (گفتند: بلكه خوابهايى آشفته و پريشان است؛ بلكه آن را به دروغ بربافته، بلكه او شاعرِ [خيالپردازى] است، [اگر فرستادۀ خداست] بايد براى ما معجزهاى بياورد، مانند معجزههايى كه پيامبران گذشته را [با آنها] فرستادند). حقیقتی که این گروه به آن جاهل هستند این است که شیاطین جرئت ندارند و نمیتوانند به کسی رؤیا نشان دهند، به اینکه او خلیفۀ خدا در زمین است یا فلان شخص، خلیفۀ خدا در زمین است؛ بلکه رؤیاهای شیطان (نعوذ بالله)، همان خوابهای ناراحتکننده و سفیهانه است. عقاید اسلام و از تو دربارۀ روح میپرسند، ص 105-110 -------- منابع: 1. شعراء، 210 ـ 211. ۲. کهف، 5. 3. من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 584؛ الأمالی (صدوق)، ص 64؛ عیون أخبار الرضا (ع) ج 2، ص 257؛ بحار الأنوار، ج 49، ص 283. 4. بهرغم اینکه این سخنِ ساده و سفیهانهای است که از شخصی که حتی اندکی علم داشته باشد صادر نمیشود، اما متأسفانه همین سخن از مدعیان علم و شیوخی که در شبکههای ماهوارهای حاضر میشوند (چنان که بعضی از مؤمنین برایم نقل کردهاند) صادر شده و به همین سبب پاسخ این اشکال را دادم تا مردم را فریب ندهند؛ همچنین برای اینکه سطحیبودن این مدعیان و اوج جهل و اشتباه آنها برایشان آشکار شود و نیز برای اینکه شاید توبه و استغفار کنند، پس از آنکه حق برایشان روشن شد و فهمیدند قول آنها باطل بوده است. 5. انبیاء، 5. شناخت خداوند فقط با شناخت حجت خدا، قسمت سوم دعوت به حاکمیت خدا نویسنده: میعاد مسعودی آنچه در قسمتهای قبل بررسی کردیم: ١. هدف خلقت انسان؛ ٢. علت واجب بودن شناخت حجت خدا در زمین؛ ٣. دو ملاک شناخت حجتهای الهی. همچنین دانستیم که وصیت، اصلیترین و اولین راه شناخت حجت خداست و تمامی حجتهای الهی دارای وصیتی آشکار از حجتهای گذشته بودهاند که برای مردم قابلدسترسی بوده و حجتهای خدا با احتجاج به آن، حقانیتشان را اثبات میکردهاند... . در ادامه به دومین راه شناخت حجت، یعنی علم الهی اشاره کردیم و سؤالات زیر را پاسخ دادیم: ١. منظور از علمی که باید نزد حجت خدا باشد چیست؟ ٢. آیا حجت خدا باید همۀ علوم را بداند؟ ٣. چه تفاوتی است میان علم حجت خدا در زمین و علمی که در روح او به ودیعه گذاشته شده؟ ۴. علوم مورد نیاز حجت خدا چگونه به او میرسد؟ در این قسمت قصد داریم به سومین راه شناخت حجت خدا یعنی «دعوت به حاکمیت خدا» بپردازیم. حاکمیت خدا یعنی چه؟ خداوند در قرآن کریم میفرماید: (وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً...) (١) (و آنگاه که پروردگار تو به فرشتگان فرمود من در زمین خلیفهای خواهم گماشت...). خداوند اولین حجتش یعنی حضرت آدم (ع) را بهعنوان اولین خلیفه یا پادشاه در زمین انتخاب کرد، و این مقام ولایت برای تمامی حجتهای الهی ثابت است. در واقع فقط حجتهای الهی حق حکومت و ولایت بر مردم را دارند؛ زیرا تنها آنها میتوانند ارادۀ خداوند را در زمین اجرا کنند؛ چراکه طبق فرمودۀ قرآن کریم حجتهای الهی دارای عصمت در انتقال اوامر الهی بوده که اطاعت از آنها را واجب میکند. خداوند پس از اینکه آدم(ع) را بهعنوان اولین خلیفه در زمین میگمارد، به تمام ملائکه دستور سجده به آدم(ع) را میدهد: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ) (٢) (و چون فرشتگان را فرمان دادیم که بر آدم سجده کنید، همه سجده کردند مگر شیطان که ابا و تکبّر ورزید و از فرقۀ کافران شد). سجده، نهایت خضوع و اطاعت است! وقتی کسی بر حجت خدا سجده کرد، در واقع باید او را در تمامی اوامر و نواهیاش اطاعت کند؛ چراکه اطاعت از او همان اطاعت از خداوند تبارکوتعالی است؛ مسئلۀ سجده برای آدم در سورههای مختلفی از قرآن آمده است؛ مانند: سورۀ اعراف آیۀ ١١، سورۀ حجر آیۀ ٣٠، سورۀ اسراء آیۀ ۶١، سورۀ کهف آیۀ ۵٠ و سورۀ طه آیۀ ١١۶. این موضوع شکی برجای نمیگذارد که حکومت و تبعیت فقط مخصوص حجت خدا در زمین است؛ زیرا او نمایندۀ خداست و تنها او میتواند اراده و حاکمیت خدا را در زمین اجرا کند. امام باقر(ع) در رابطه با راه شناخت قائم(ع) فرمود: «هرچیزی برای شما ایجاد اشکال یا شبهه کند، وصیت، پرچم و سلاح (٣) پیامبر خدا(ص)، جای هیچگونه شبهه و اشکالی برایتان باقی نمیگذارد ... بر حذر باشید از کسانی که خود را به دروغ به آلمحمد(ع) نسبت میدهند؛ زیرا برای آلمحمد و علی (ع) فقط یک پرچم، و برای دیگران پرچمهاست؛ پس در جای خودت ثابت باش و از هیچکس ابداً تبعیت نکن، تا مردی از فرزندان حسین(ع) را ببینی که با او «وصیت رسول خدا ص» و «پرچم» او و «سلاح [علم]» او باشد.» (۴) میبینیم امام باقر(ع) «پرچم رسول خدا ص» را جزو راه شناخت حجت بیان فرمودهاند؛ این پرچم همان شعار قائم یعنی دعوت به حاکمیت خداست. عبدالله بن عجلان از امام صادق(ع) روایت میکند که در پرچم مهدی (ع) عبارت البیعة لله (عزوجل) وجود دارد. (۵) «البیعة لله» یعنی بیعت یا حاکمیت فقط مخصوص خداست. سید احمدالحسن در رابطه با دعوت به حاکمیت خدا میفرماید: «زمین هرگز از هدایت و حق خالی نخواهد شد، و اگر از پرچم برافراشتهای که دعوت به حاکمیت خدا بکند خالی باشد، باید بگوییم که در آن هنگام زمین از هدایت و حق تهی است؛ پس دعوت به حاکمیت خدا ـبهخصوص هنگامی که داعی بهسمت حق (خلیفه خدا) تنها کسی است که به آن دعوت می کندـ دلیلی برای طالبان شناخت حق است که دلیل نص و وصیت پیشین را تأیید میکند؛ یعنی دعوت به حاکمیت خدا با انضمام به نص، دلیلی بر حقانیت خلیفۀ خدا خواهد بود؛ یعنی دلیلی است که نص را یاری میکند و یقین مؤمنان به حقانیت او را فزونی میبخشد. البته مقصود از حاکمیت خدا، تنها در حد قانونگذاری نیست؛ بلکه در سطح اجرا و حکومت نیز هست؛ با اینکه اساساً امکان ندارد کسی قائل به حاکمیت خدا در سطح قانونگذاری، بدون حاکمیت در سطح اجرا و حکومت باشد؛ چون قانونگذاری امری متجدد و بهروز است؛ پس ناچار باید دریچهای متصل به خدا باشد تا حکم هر مسئلۀ جدید و حادثی را خداوند به او برساند؛ و لازم نیست که خلیفۀ خدا مستقیماً خودش متولی حکومت شود؛ بلکه لازم است که بر نظام حکومت و بهخصوص بر جان مردم مسلط باشد؛ مانند مسائل ویژۀ مربوط به تصمیمات جنگ و صلح یا قصاص، یعنی احکام اعدام.» (۶) نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که «دعوت به حاکمیت خدا» فقط در لفظ نیست و کسی که این شعار را سر میدهد باید حقیقتاً برای خلافت حجت خدا در زمین عمل کند، و طبیعتاً کسی که در کلام، به حاکمیت خدا دعوت میکند اما برای خلافتِ شخص غیرمعصوم میکوشد و به او ولایت میدهد دروغگویی بیش نیست؛ زیرا ابتداییترین معنای حاکمیت خدا را درک نکرده است! سید احمدالحسن در ادامه کتاب شگفتانگیز عقاید اسلام در مبحث خلافت الهی میفرماید: «فرمانروایی مخصوص خداوند است و هیچ فردی حق دخالت در فرمانروایی خداوند را ندارد، مگر با اجازۀ او. هرکس بخواهد فرمانروایی را از خداوند به مردم منتقل کند، تا مردم دارای ولایت نصب خلیفه یا حاکم باشند ـهمان طور که اعتقاد اهلسنت استـ باید دلیلی بیاورد که خداوند اجازۀ این کار را به او داده است؛ در غیر این صورت مسئله بر همان اصل خود میماند. اینکه ولایت برای خداوند است و فقط با اذن خداوند سبحانومتعال منتقل میشود و منصوبکردن حاکم تنها از سوی خداوند سبحانومتعال جایز است. اصل ثابت، همان خلافت خداوند در زمین با تعیین الهی است و اینکه در هر زمانی، خداوند در زمین جانشینی دارد که خودش او را تعیین می کند.» (٧) در ادامه به سؤالات متداول در خصوص راه شناخت حجت خدا خواهیم پرداخت. با ما همراه باشید... منابع: ١. بقره، ٣٠. ٢. بقره، ٣۴. ٣. رسول خدا ص فرمود: «اَلْعِلمُ سِلاحي.» «علم سلاح من است.» بحارالانوار: ج۶٩ ص٣٠ همچنین امام رضا(ع) فرمود: «امام باقر(ع) میفرمود: همانا مَثل سلاح در ما مانند تابوت است در بنیاسرائيل؛ يعنی هركسی تابوت نزدش بود نبوت برای او بود و به همين صورت هركدام از ما كه سلاح نزدش باشد صاحب امر است.» از ايشان سؤال شد: آيا سلاح از علم جداست؟ امام رضا(ع) فرمود: «خير.» كافی: ج١ ص٢٣٨ ۴. تفسير العياشی: ج١ ص۶۴؛ بحارالأنوار: ج۵٢ ص٢٢٢؛ إلزام الناصب: ج٢ ص٩۶ ۵. منتخب الانوار المضیئه: ص٣١١؛ کمال الدین: ص۶۵۴ ۶. کتاب عقاید اسلام، نوشتۀ سید احمدالحسن، ص ١۴٠ ٧. کتاب عقاید اسلام، نوشتۀ سید احمدالحسن، ص ١٧۶ احکام تطبیقی نماز و روزه در قطب، قسمت نهم (پایانی) نویسنده: علی تهرانی در قسمت قبلی خلاصهای از نظر تمام فقهای شیعه و سنی را بیان کردیم و دیدیم که نظراتشان به سی نظر رسید. در این قسمت قصد داریم، حکم خداوند، همان حکم حقیقت و واقعی را خدمت شما تقدیم کنیم. حکم خداوند، بهصورتی که سید احمدالحسن بیان فرمودهاند از امیرالمؤمنین (ع) در وصیتش به کمیل بن زیاد روایت است که فرمود: «ای کمیل، جنگی نیست مگر همراه امامی عادل، و غنیمتی نیست مگر از سوی امامی فاضل. ای کمیل، این نبوت و رسالت و امامت است، و بعد از این چیزی نیست جز دوستداران اهل تبعیت یا اهل بدعت. خداوند فقط از متقین میپذیرد. ای کمیل، جز از ما اخذ نکن تا از ما باشی.» وسائل الشیعه (آل البیت)، ج 27، ص 30 و از عبیده سلمانی نقل شده است: از علی (ع) شنیدم که میفرمود: «ای مردم، تقوای الهی پیشه کنید و به مردم به آنچه نمیدانید فتوا ندهید؛ چراکه رسول خدا (ص) گفتهای فرمودهاند که از آن به غیرش برگشتند و گفتهای فرمودهاند که کسی که آن را در غیر جایگاهش قرار دهد بر او دروغ بسته است.» عبیده، علقمه، اسود و کسانی که همراهشان بودند عرض کردند: ای امیر مؤمنان! پس به آنچه به ما از مصحف میرسد چگونه عمل کنیم؟ فرمود: «در این خصوص از علمای آلمحمد پرسیده میشود.» وسائل الشیعه (آل البیت): ج 27، ص 26 متن پرسش و پاسخ سید احمدالحسن: پرسش 10: نماز در قطب و مکانهایی که برای مدتی خورشید در آنجا نمیتابد یا برای مدتی بدون اینکه پنهان شود میتابد، یا مناطقی که مدت اندکی میتابد و...، به چه صورت است؟ پاسخ: در خصوص نماز در مکانهای گفتهشده: «اگر طلوع و غروب خورشید را تشخیص دهد، هر دو صحیح است؛ یعنی با تاریکشدن، روشنایی و فجر صادق؛ در این صورت ـهمانطور که در شرایع (احکام نورانی اسلام) گفته شدهـ باید طبق آن عمل کند. اگر طلوع و غروب را تشخیص دهد، ولی تاریکی و روشنایی (فجر صادق) پیش از طلوع خورشید را تشخیص ندهد، وقت نماز مغرب، هنگام غروب خورشید و وقت نماز صبح، از یک ساعت و نیم پیش از طلوع خورشید تا طلوع آن است؛ این در صورتی است که مدت شب یا پنهانشدن خورشید بیشتر از یک ساعت و نیم باشد. اگر مدت شب یا پنهانشدن خورشید یک ساعت و نیم یا کمتر باشد، وقت نماز صبح از بعد از مغرب بهاضافۀ خواندن نماز مغرب و عشا تا پیش از طلوع خورشید ادامه مییابد؛ و وقت امساک تا پیش از طلوع خورشید است، حتی اگر یک لحظه باشد؛ میخواهد غروب خورشید، یک ساعت باشد یا ده ساعت. اگر نتواند طلوع و غروب را تشخیص دهد یا شب 24 ساعت یا روز 24 ساعت ادامه داشته باشد، در هر دو حالت، [شبانهروز] به 12 ساعت روز و 12 ساعت شب تقسیم میشود. اما چگونه آن دو را مشخص کند؛ یعنی حدود هر 12 ساعت را؟ در وضعیتی که همواره روز است میتواند در آن روز نیمۀ روز را هنگامیکه قرص خورشید در بالاترین نقطه قرار دارد مشخص کند؛ این نقطه، نیمۀ روز است؛ یا نیمۀ 12 ساعت. اما اگر همواره شب باشد یعنی طلوع خورشید وجود نداشته باشد، نورانیترین هنگام، نیمۀ روز یا همان نیمۀ 12 ساعت است. این نیمۀ روز همان وقت زوال محسوب میشود، یا وقتی که نماز ظهر و عصر در آن اقامه میشود. وقت نماز صبح یک ساعت و نیم پیش از طلوع فرضی تا طلوع است و نماز مغرب را هنگام مغرب فرضی میخواند و در روزه به وقت طلوع فجر و وقت مغرب یا وقت نماز صبح و نماز مغرب اعتماد میشود.» پاسخهای فقهی، کتاب نماز این پاسخ در بیان اینکه نماز در آن مناطق بر سه حالت که بر وجود طلوع و غروب صحیح کلی استوار است روشن است (یعنی اینکه طلوع و غروبی همراه تاریکی و فجر صادق پیش از طلوع خورشید وجود دارند). این حالتها به شرح زیر هستند: اول، اینکه مکلف طلوع و غروب صحیح کلی را تمییز دهد. در چنین وضعیتی عمل بر اساس احکام ارائهشده در کتاب «شرائع اسلام، جلد 1» خواهد بود؛ یعنی: - وقت نماز صبح: حد فاصل میان طلوع فجر صادق تا طلوع خورشید است. - وقت نماز ظهر و عصر: حد فاصل میان زوال خورشید (نیمروز) تا غروب آن است. بهاندازۀ بهجاآوردن نماز ظهر از ابتدای این وقت به نماز ظهر اختصاص دارد و به همین صورت برای نماز عصر از انتهای آن. - وقت نماز مغرب و عشا: از غروب خورشید تا نیمهشب است و بهاندازۀ سه رکعت از اول این وقت اختصاص به نماز مغرب دارد؛ سپس نماز عشا با نماز مغرب در وقت مشترک میشود تا برای کسی که اختیار دارد شب به نیمه برسد و برای کسی که در اضطرار است به طلوع فجر برسد. از انتهای این وقت بهاندازۀ چهار رکعت اختصاص به نماز عشا دارد. - در خصوص روزه، بر مکلف واجب است روزش را از طلوع فجر تا غروب خورشید امساک کند. دوم: طلوع و غروب برای مکلف قابلتمییز باشد، ولی آن دو بهطور کامل صحیح نیستند (یعنی تاریکی و فجر صادقِ پیش از طلوع با آن دو همراه نیست). در اینجا دو صورت دارد: - صورت اول: اینکه طول شب بیش از یک ساعت و نیم باشد که در این صورت وقت نماز مغرب، هنگام غروب خورشید است که وقت افطار نیز محسوب میشود؛ اما وقت نماز صبح از یک ساعت و نیم پیش از طلوع آفتاب تا هنگامی است که خورشید طلوع کند. اگر فرض کنیم طلوع خورشید در این مناطق ساعت 7:00 صبح باشد، این یعنی اول وقت نماز و امساک ساعت 5:30 صبح خواهد بود. - صورت دوم: اینکه طول شب یک ساعت و نیم یا کمتر باشد که در این صورت غروب خورشید، وقت نماز مغرب و افطار است؛ اما وقت نماز صبح بعد از غروب و بعد از مدتزمانی بهاندازۀ بهجاآوردن نماز مغرب و عشا تا طلوع خورشید است؛ یعنی اگر فرض کنیم غروب خورشید در این مناطق ساعت 4:00 باشد و مکلف به ده دقیقه برای ادای نماز مغرب و عشا احتیاج داشته باشد به این معنا خواهد بود که وقت نماز صبح از ساعت 4:10 تا طلوع خورشید است؛ و طبق این مثال طلوع خورشید ساعت 5:30 یا زودتر است؛ اما وقت امساک از پیش از طلوع خورشید شروع میشود، حتی اگر یک لحظه باشد. - و اما وقت نماز (ظهر و عصر) در هر دو صورت هنگام زوال (نیمروز) خواهد بود. سوم: طلوع و غروب بههیچوجه برای مکلف قابلتمییز نباشد؛ که در اینجا هم دو صورت وجود خواهد داشت: - صورت اول: اینکه روز حالت مستمر داشته باشد که در این صورت وقت (شبانهروز) به دو نیمه تقسیم میشود و هرکدام از روز و شب 12 ساعت خواهد بود؛ اما چگونه اوقات تشخیص داده میشود؟ پاسخ: با مشخصکردن وقت زوال (نیمروز) و موقع آن هنگامی است که قرص خورشید در آن روز در بالاترین نقطه در آسمان قرار میگیرد؛ بهعنوانمثال اگر فرض کنیم نیمروز ساعت 12:00 ظهر باشد، طلوع فرضی خورشید تقریباً شش ساعت پیش از آن یعنی ساعت 6:00 صبح و وقت طلوع فجر (ابتدای زمان نماز فجر و امساک) یک ساعت و نیم پیش از طلوع فرضی یعنی ساعت 4:30 صبح تا وقت طلوع خورشید یعنی ساعت 6:00 صبح خواهد بود؛ اما وقت غروب فرضی تقریباً شش ساعت بعد از وقت زوال یعنی ساعت 6:00 عصر است که وقت نماز مغرب و افطار نیز هست. - صورت دوم: اینکه شب حالت مستمر داشته باشد که در این صورت هم وقت به دو نیمه تقسیم میشود و هرکدام از شب و روز 12 ساعت خواهد بود؛ اما چگونه اوقات تشخیص داده میشوند؟ پاسخ: باز هم با مشخصکردن وقت زوال است و موقع آن هنگامی است که شب بیشترین روشنایی را داشته باشد؛ این زمان هنگام نیمروز است و تقریباً شش ساعت بعد از آن وقت غروب فرضی و تقریباً شش ساعت پیش از آن وقت طلوع فرضی خورشید و یک ساعت و نیم هنگام شروع وقت نماز صبح تا طلوع فرضی خواهد بود؛ درست همانند آنچه در صورت نخستین بیان شد. برای هر منصفی واضح و روشن است که این پاسخ از سید احمدالحسن قاطع است: 1: هیچ وضعیتی از وضعیتهایی که رخدادنش در این مناطق امکانپذیر باشد مستثنا نشده است. هر شرایطی که اتفاق بیفتد ذیل یکی از این حالات سهگانه مندرج خواهد شد و بهاینترتیب حکم الهیِ مختص آن شرایط دانسته میشود. این در حالی است که هیچ متنی از سوی هیچ دانشمندی (چه سنی و چه شیعه) پیدا نمیکنیم که همانند این متن جامع و فراگیر باشد. 2: این حکم بیان حکم الهی بهصورتی است که از این دو واجب مهم اسلامی ـروزه و نمازـ محافظت میکند و بهصورتی که در فتاوای برخی از علما میبینیم که پیشکشهایی تقدیم میکنند و این دو فریضه را با هم یا یکی از آنها را از ساکنین این منطقه ساقط میکنند نیست. 3: این بیانی است که در آن، آسانگرفتن شریعت با بلندنظریاش تعارضی ایجاد نمیکند؛ برخلاف بسیاری از فتاوای پیشین که صاحبشان بر ساکنین آن مناطق، مهاجرت از آنجا را واجب کردهاند و اینکه آنجا را ترک گویند و خالی کنند؛ با این استدلال که نمیتوان واجبات خداوند را در آنجا به انجام رساند! 4: روشن و قطعیبودن این پاسخ، به این معنا که صاحب آن، بههیچوجه این پاسخ را بهصورت احتمالی و با شکوتردید بیان نکرده است، همانند آنچه در فتاوای پیشین دیدیم که صاحبانشان حکم را در بسیاری موارد یک بار بهصورت احتمالی، بار دیگر با شکوتردید و مرتبۀ بعد با «اشکالداشتن» بیان کردهاند؛ تا آنجا که از بعضی از آنها چنین شنیدیم که میگویند: این بهتر یا بنا بر احتیاط است و برخی دیگر میگویند در مشروعبودن اشکال وجود دارد و سومی به این صورت که «میتواند گفته شود» مطرح میکند، و نظایر این عبارتها. مَخلَص کلام: ما آنچه را که علمای مسلمانان فتوا داده بودند خواندیم و عمق اختلاف و تعدد آرا و نظرات در این مسئله را دیدیم؛ باوجود اینکه آنها به تمامی فرضیات مسئلۀ موردبحث نپرداخته بودند؛ بهعلاوه هرکدام از آنها تمامی شرایطی را که دیگری طبق آن فتوا داده است در فتوایش لحاظ نکرده بود، وگرنه نظرات سیگانهای که دیدیم چهل تا میشد و چه بسا بیشتر؛ و این تنها دربارۀ کسانی بود که ما به فتاوایشان در این نوشتار پرداختیم! به همۀ کسانی که مدعی علم هستند میگویم: آیا هیچکدام از آنها یا پیروانشان میتواند تنها بر یک خطا یا لغزش که پاسخ قائم سید احمدالحسن دربرداشته باشد اشارهای کند؟! مثل لغزشها و خطاهایی که لباس فتاوای آنها را عریان ساخته است؛ فتواهایی که بیش از اینکه آرا و گمانهزنیها و افتراهایی در دین خدا باشند محسوب نمیشوند! چشمانتظار پاسخ یکی از اینها هستیم، اگر پاسخی در چنته داشته باشند؛ یا اینکه همگیشان ـطبق عادت همیشگیشانـ به سکوت پناه ببرند! از یونس بن ظبیان از امام صادق (ع) روایت شده است که در حدیثی فرمودند: «نماز و روزه و سخن و روایات و علوم آنها تو را فریب ندهد؛ چراکه آنها گورخرانی رمیدهاند: حُمُرٌ مُستَنفِرَة.» سپس فرمود: «ای یونس، اگر علم راستین را میخواهی نزد ما اهلبیت است؛ چراکه ما (آن را) به ارث بردیم و راههای حکمت و فصلالخطاب (سخن نهایی) به ما داده شده است.» وسائلالشیعه (آل البیت)، ج 27، ص 72 سلسلهمقالات احکام نماز و روزه در قطب، به پایان رسید. امیدواریم که بهواسطۀ این مقالات، به حقیقت و صاحب علم واقعی دست پیدا کنیم و از او حمایت کنیم. [برگرفته از مطالب و نگاشتههای دکتر علاء السالم در کتاب رسالههای تطبیقی/ احکام نماز و روزه در قطب]