نشریه زمان ظهور 129
بررسی علمی مکان طوفان نوح(ع)، قسمت سوم بررسی علمی روایت احمدالحسن از طوفان در این بخش به بررسی شواهد تاریخی و زمینشناسی روایت سید احمدالحسن از طوفان نوح میپردازیم. طبق مطالب گذشته مشخص شد طوفان سراسری و فراگیر نبوده است؛ بهگونهای که کل سطح زمین را تا ارتفاع پانزده ذِراع بالاتر از کوهها بپوشاند؛ بلکه اگر این طوفان واقعی بوده باشد محلی و منطقهای بوده است؛ یعنی در بخش خاص و محدودی از زمین روی داده است؛ پس باید دنبال مکانی باشیم که هم در آن سیل و طوفان رخ داده باشد و هم منطبق بر روایتهای موجود از داستان طوفان باشد. سید احمدالحسن این مکان را خلیج کنونی در جنوب ایران و جنوب شرق عراق معرفی کردهاند. محلی که طبق شواهد علمی حدود 15 الی 8 هزار سال پیش از میلاد، تُهی از آب و یک دره و گودال حاصلخیز بوده است. وقتی گفته میشود مکان طوفان، خلیج فعلی بوده است یعنی اولاً در گذشته خالی از آب و محل سکونت قوم نوح بوده و ثانیاً بر اثر سیل و طوفان بعدها پر از آب شده است. اما آیا بهراستی خلیج کنونی، روزگاری یک درۀ حاصلخیز بوده است؟! طبق شواهد علمی، پاسخ مثبت است. علت خالیبودن خلیج فعلی، کاهش سطح آب دریاها و اقیانوسها بهدلیل عصر یخبندان بوده است؛ در اثر کاهش دما، بخشی از آبهای زمین بهجای آنکه بهصورت مایع در اقیانوسها باشد بهصورت یخِ جامد در یخچالهای طبیعی انباشته شده بودند. در ۲.۶ میلیون سال گذشته، سیارۀ ما بیش از ۵۰ عصر یخبندان را به خود دیده است؛ و از جمله عوامل این یخبندانها میتوان به موقعیت زمین در منظومه شمسی و اثرات محلی مثل میزان دی اکسید کربن در اتمسفر زمین اشاره کرد. آخرین عصر یخبندان در زمین از حدود 115 هزار سال پیش تا حدود 11 هزار سال قبل رخ داده است؛ پس از پایانیافتن عصر یخبندان، با افزایش دما و ذوبشدن یخها، یخچالهای طبیعی عقبنشینی کرده و سطح آب اقیانوسها و دریاها افزایش پیدا کرد؛ بهگونهای که در طول 18 هزار سال گذشته سطح دریاها حدود 120 متر افزایش پیدا کرده است. در حدود 18 هزار سال پیش در جنوب ایران و عراق، جایی که امروزه بهنام خلیج فارس میشناسیم، خلیجی وجود نداشت؛ بلکه دره و گودالی بسیار بزرگ بوده است که رودخانۀ پهناور اَروَندرود به آن میریخته و در عمیقترین بخشهای آن، دریاچهها و برکههایی دارای آب گوارا وجود داشته است؛ زیرا از آبهای شیرینی که از شمال میآمده پر شده بودند. پس از پایان آخرین عصر یخبندان در حدود ۱۱ هزار سال پیش، و ذوبشدن یخهای قطبی و بالا آمدن آب اقیانوسها و دریاهای آزاد، سطح دریای عمان نیز بالا آمده و از طریق تنگۀ هرمز، آب به درون دره جاری شده و بهتدریج، بهشکلی که امروز میبینیم درآمده است. پس زمانی خلیج فعلی، یک درۀ حاصلخیز بوده است. جایی مناسب برای هوموساپینسهای مهاجر از آفریقا؛ و هیچ مانعی وجود ندارد که بپذیریم آنها در این دره، روزگاری قبل از طوفان زندگی میکردند و احتمالاً تمدنی در آن مناطق شکل گرفته که با ورود و بالا آمدن سطح آب در خلیج، بقایای آن به زیر آب رفته است. تصاویر زیر که از کتاب «جهان زیرین: منشأ اسرارآمیز تمدن» نوشتۀ گِراهام هِنکاک است نشاندهندۀ زمان پُرشدن دره از آب است. البته باید توجه داشت دورههای زمانی مندرج در تصاویر، تقریبی است. منبع: سید احمدالحسن، توهم بیخدایی، ترجمۀ فارسی، فصل 5. حاکمیت خدا دفاع از انسانیت است، نه جنگیدن برای بهسلطهرسیدن! بهقلم دکتر زکی صبیحاوی ترجمه: سید علاء علوی بدون شک موضعگیری امام علی(ع) در قبال سقیفه و حکومت برگرفتهشده از آن، همۀ متفکران را متحیر ساخته است و تا به امروز بسیاری از پژوهشگران در شئون اسلامی که میل و گرایش خود را به اسلام اعلان میکنند، از این موضوع احساس ناراحتی میکنند و درصدد توجیه موضعگیری امام برآمدند و خود بهخوبی میدانند که این توجیهات حتی برای خوشان قانعکننده نیست؛ حال چگونه دیگران را قانع کنند! ولی در قبال این اتفاق تلخ که امام(ع)، امت را در مواجهه با آن قرار داد کاری نمیتوانند انجام دهند. گروهی خود را در موضع استضعاف قرار دادند در مقابل تعداد زیادی که از موضوع درکی ندارند و قائل به این هستند که نزاع بر سر سلطه بوده است. به همین دلیل میبینیم برخی مسلمانان اعتقاد دارند به امام(ع) وصیت شده و باید برای تصاحب کرسی خلافت دست به قبضه شمشیر ببرد و هزینۀ این اقدام هرچه باشد مهم نیست؛ اما از این مسئله غافلاند که حاکمیت در پیشگاه الهی، دین است نه جنگ برای سلطهگری یا حکومتداری دنیوی؛ در حالی که خداوند میفرماید: لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ (در دين، هيچ اكراه و اجبارى نيست). (بقره، 256) گروهی دیگر میپندارد امام(ع) آنچه را که مردم قبول کردند پذیرفت ـهرچند خلاف میل باطنی وی بودـ ولی شکست خورده بود. (عدم رسیدن به سلطه) گروه سوم که در اقلیت هستند میگویند پیامبر(ص) به علی(ع) وصیت کرده و این اتفاقات را به ایشان خبر داده است و به همین دلیل، امام(ع) دست به شمشیر نبردند و صبر پیشه کردند. این گروه میدانند که نه خداوند و نه پیامبر(ص) و نه خود امام(ع) خواستار این نیستند که وی طرف منازعه بر سر حکومت باشد، و این امر از موضعگیری صریح ایشان در خصوص بیعت ابوسفیان کاملاً واضح است. طبری در تاریخش نقل میکند: «از هشام نقل است که میگوید عوانه نقل میکند که: مردم برای بيعت با ابوبكر گرد آمدند. ابوسفيان گفت: من آشوبی میبینم كه آن را فقط خون آرام میكند ای فرزندان عبد مناف! ابوبكر در کدامیک از كارهای شما جايگاهی داشته است؟ ای دو ذليل! ای علی و ای عباس؟ سپس به علی گفت: ای علی دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم؛ علی قبول نكرد. علی او را منع كرد و گفت: تو از اين كارها جز فتنه چيز ديگری نمیخواهی و مدتی طولانی است كه با اسلام به بدی رفتار کردهای! و ما احتياجی به خیرخواهی تو نداريم.» (الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي310)، تاريخ الطبري، ج2، ص237، ناشر: دار الكتب العلمية/ بيروت) این اقلیت میدانست که امام حاکم به دستور خداوند است؛ حال به قدرت برسد یا نرسد؛ و این مسئلهای است که حتی غاصبان خلافت و بر منبر پیامبر نشستگان به آن اذعان میکنند. یکی از آنها میگفت: «اللهمَّ لا تبقنی لمعضلة لیس لها ابن أبی طالب» «خدایا مرا در مشکلى که براى گشودنش پسر ابیطالب نباشد قرار مده.» (تذکره سبط ۸۷، مناقب خوارزمى ۵۸، مقتل خوارزمى ۱ ر ۴۵) و هنگامی که یک یهودی از او پرسیده بود و وی را به خانۀ امام(ع) برد گفت: «حکمت در خانهاش به سراغش میآید.» بله متأسفانه کسانی که در زمان امام(ع) بودند تماماً موقعیت امام را درک میکردند؛ ولی همان گونه که قرآن فرمود اتفاق افتاد:...أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ (...آیا اگر پیامبر بمیرد یا كشته شود، شما به آیین پیشین خود بازمیگردید؟ هركس بازگردد هیچ زیانی به خدا نخواهد رسانید. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد). (آلعمران، ۱۴۴) و شاکرین همین اقلیتی بودند که بر انقلاب و سیر قهقرایی مردم صبر پیشه کردند و باقی مردم به شیوۀ سابق خود برگشتند و اعتقاد پیدا کردند که امر دین تنها و تنها منازعه بر سر سلطه و جنگ بر سر حکومت بر مردم و تسلط بر آنهاست تا سروران آنها شوند، نه بیشتر نه کمتر! شش ماه بعد از انقلاب سقیفه، امام علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) درب خانههای انصار را میکوبیدند تا حق را برای آنها روشن کنند و سخن خداوند تحقق یابد:... لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ ... (تا هركس هلاک مىشود، از روى دليلى روشن هلاک شود، و هركس حيات مىيابد، از روى دليلى روشن حيات يابد...). ( انفال، 42) بعد از اینکه حق از باطل روشن شد دیگر مردم حجتی برای یاریندادن و دوری از وارث دین الهی بعد از پیامبر(ص) ندارند؛ بلکه اینگونه، بهرهمندی خود را از دست دادند و در حق این دژ مستحکمی که پیامبر به یادگار گذاشتند کوتاهی کردند و به سلطه گرویدند و بهشکلی به دنیا روی آوردند و وصیت پیامبر(ص) در خطبۀ وداع را نقض کردند که حرمت خون و ناموس و اموال آنها مانند حرمت آن روز در آن ماه در شهر خود (مکه مکرمه) حفظ نشد؛ و این چیزی است که ابوبکر و خالد بن ولید با مالک بن نویره و عشیرۀ وی ـکه جماعتی مسلمان بودند و باید حرمت خون و مال و ناموس آنها حفظ میشدـ انجام دادند. چرا سقیفۀ بنیساعده، سقیفۀ انقلاب بود؟ زیرا بهسادگی و بهوضوح، حکم و حکومت را به جایگاه سلطه و تسلط بازگرداندند؛ بعد از اینکه پیامبر(ص) مجاهدت و تلاش کرد آن را از آن جایگاه خارج کند تا نور الهی را در ساحت قدسی تجربه کنند. ساحت دین الهی ساحت انسانیت انسانی است که خون و ناموس و اموال را حفظ کرده است. مردی که امام بر سر او دست کشید... خاطرات بسیار زیبا، خواندنی و آموزندۀ استاد صفاء العوادی از همراهی با سید احمدالحسن در سال ۲۰۰۵م و از طریق حاج عادل سعیدی ـخدا توفیقش دهدـ [ایمان آوردم]. او در آن زمان در امارات کار میکرد که دوستش دکتر عبدالرزاق دیراوی با او تماس گرفت و خبر دعوت یمانی را به او داد، و حاج عادل به آن ایمان آورد. او مرا به پایگاه اینترنتی دعوت در آن زمان راهنمایی کرد که یک سایت ساده بود. از سایت بازدید کردم، تحت تأثیرِ وصیت قرار گرفتم و در منابعِ ذکرشده به دنبال آن گشتم و آن را یافتم. فهمیدم موضوع مهمی است و ناگزیر باید آن را دنبال کرد. در آن زمان کسی نبود که دربارۀ دعوت از او سؤال کنم مگر خداوند سبحان، و از او پرسیدم و با [گواهی به] حقانیت دعوتکننده جواب مرا داد؛ سپس کتابهایی به دستمان رسید که یقینم را بیشتر کرد و من و حاج عادل تصمیم گرفتیم برای دیدار با سید احمدالحسن به عراق برویم. روز جمعه به عراق رسیدیم. شماری از برادران در فرودگاه به استقبال ما آمدند و مستقیماً ما را به حسینیه [انصار] بصره بردند. در بین خطبه رسیدیم. شیخِ مقدس شیخ حبیب سعیدی خطیب بود. وارد حسینیه شدیم و بین نمازگزاران جای گرفتیم. دیوار بیرونی حسینیه از بلوک سیمانی بود، اتاق شیخ در آن از گِل ساخته شده بود، و محوطهای که بهوسیله ستونها و شاخههای نخل پوشیده شده بود جای نماز بود. آن را به صُفه رسول خدا(ص) تشبیه کردم؛ همچنین در قسمت پشتی، اتاق گِلین دیگری برای سکونت انصار بود، و نیز یک آشپزخانه ساده که آن هم از گِل بود. پس از اتمام نماز، انصار دور ما جمع شدند. از آنان پرسیدیم و پاسخهایشان بسیار قانعکننده بود. دیدیم با وجود اختلاف سطح علمی و تحصیلی، اما همگی عالم هستند. پس از آن به خانه یکی از انصار (برادر ابوعباس غانم) رفتیم. شب را در آنجا خوابیدیم و صبح از آنجا بهسمت نجف بهراه افتادیم. ظهر به حسینیه نجف رسیدیم که آن هم از گل بود. با آنان نماز خوانده و ناهار خوردیم و مدتی استراحت کردیم. تعداد ما تقریباً ۱۲ نفر بود که از بصره برای دیدار سید احمدالحسن به نجف آمده بودیم؛ وقت عصر یکی از برادران پیش من آمد و به من گفت تو و حاج عادل با من بیایید، و با ماشینش ما را به خانه برادر ابوسجاد در نجف برد. خانه سادهای بود که برادرمان ابوسجاد با خانوادهاش در آن ساکن بود. او معلول بود و از زمان کودکی از بیماری فلج اطفال رنج میبرد و موقع راهرفتن از دو عصا استفاده میکرد. پس از اندکی، نشسته بودیم که چهار مرد وارد شدند و بر ما سلام کردند، یکی از این مردان هیبتی داشت که به خدا قسم مانند آن را در طول زندگیام در هیچکس حس نکرده بودم، بهطوری که وقتی با من و حاج عادل دست داد، مضطرب شدیم. سپس همگی نشستیم و از هیبت این مرد، آرامش، مکان را دربرگرفته بود. لباسهایش بسیار ساده بود و نشستن او هم بسیار ساده بود، اما هیبتش ما را تحت تأثیر قرار داده بود. اندوه شدید در او پیدا بود، و نیز چنانکه برادرش سید محمد بعداً به ما خبر داد ایشان بیمار بود و دو روز بود که لب به غذا نزده بود. من و حاج عادل دربارۀ موضوعات پیشپاافتاده صحبت کردیم و شاید در آن زمان در مقایسه با آنچه پس از آن از ایشان آموختیم ساده بود؛ [اما] دیدیم که با وجود تمام درد و اندوهش به ما نگاه میکرد و جواب ما را میداد؛ همان طور که پدر مهربان به فرزندانش مینگرد. این موضوع به ما جرئت و جسارت بیشتری داد که با او صحبت کرده و از جایمان بلند شویم و در کنار ایشان بنشینیم. من از او خواستم یک چیزی از وسایل مخصوص خود را به یادگار به من بدهد. دیدم هرچه در جیبهایش بود بیرون آورد و هرچه انگشتر در دست داشت درآورد و پیش روی من قرار داد. فقط یک انگشتر برداشتم و تاکنون آن را نگه داشتهام. ایشان یک انگشتر هم به حاج عادل داد. او عدالت دارد حتی در هدیهدادن! آری، سید احمدالحسن هرچه دارد به انصار میدهد. سید هنگامی که انصار را میبیند که او را تجلیل میکنند و هیبتش آنان را میگیرد ناراحت میشود، و به کسی که با فروتنی و تقدیس با ایشان روبهرو شود توجه نمیکند؛ اما در برابر کسی که با او راحت صحبت میکند آرامش مییابد و با گشادهرویی برخورد میکند. من و حاج عادل با ایشان راحت صحبت میکردیم و او احساس راحتی میکرد و احساس کردیم که بخشی از اندوهش رفت. سپس حاج عادل به سید گفت یکی از برادران بهنام استاد شاکر همراه ما از بصره آمده و میخواهد شما را ببیند. او مدتی به سید ایمان داشت اما تا پیش از آن با سید دیدار نکرده بود. سید از برادری که ما را پیش ایشان برده بود، یعنی سید رافد ـکه نام او در پالتاک سید بدر استـ پرسید چرا همراه با ما، استاد شاکر را هم برای دیدار با ایشان نیاورده است. با توجه به اهمیت این دیدار و عظمتش، حاج عادل برادرش را فراموش نکرده بود و از سید احمدالحسن خواست که او را به حضور بپذیرد، و سید بلافاصله به سید عادل فرمود چرا او را نیاوردی. سید رافد به ایشان گفت تقریباً ده برادر همراه ما از بصره آمدهاند. سید فرمود چرا آنها را نیاوردید. و به سید رافد گفت امیدوارم همهٔ آنان را نزد من بیاورید. وقتی ابوسجاد برایمان در یک سینی غذا آورد سید احمدالحسن سهم خودش را بین ما تقسیم میکرد. با سه انگشت و با لقمههای کوچک غذا میخورد و همیشه خوراکش کم بود. از نکات مفید این دیدار این است که وقتی دربارۀ کسانی که آنان را «علما» مینامیدیم صحبت میکردیم، سید گفت اینان عالم نیستند! عالم این است و به سید علاء میالی اشاره کرد که در آن هنگام خردسال بود و در [پذیرایی و] آوردن آب و غذا برای ما، به ابوسجاد کمک میکرد. سید گفت این عالم است چون حق را شناخته است و آنان حق را نشناختهاند. عبارتی را به یاد دارم که ایشان فرمود و من در آن زمان آن را نفهمیدم. ایشان به برادران گفت من ابوزینب را میشناسم (منظور از ابوزینب، خود صفاء العوادی است). وقتی از خوردن فارغ شدیم و بیرون آمدیم تا دستهایمان را بشوییم، برادر ابومحمد تمیمی به من گفت این عبارت عادی نبود. حقیقتاً من هم معنای آن را نفهمیدم. همچنین سید محمد برادر سید احمدالحسن با ما صحبت کرد و گفت خدا خیرتان بدهد، سید دو روز است که غذا نخورده بود و امروز با شما غذا خورد. هنگامی که همگی نشستیم سید احمدالحسن شروع به صحبت با ما نمود و به سؤالات انصار پاسخ میداد. سؤالات بسیاری در موضوعات مختلف بود و بیشتر آنها در موضوعات علمی بود. ایشان با نهایت سادگی و تواضع و فهماندن پاسخ میداد و آیات قرآن و روایات را بهآسانی به یکدیگر ارتباط میداد. قرآن و روایات اهلبیت(ع) در ذهن ایشان نقش بسته بود و هر آنچه برای روشننمودن امر دین در هر مسئلهای به آن نیاز داشت از آن استخراج میکرد. طرز نشستن او و علم و فروتنی و هیبت ایشان مرا به یاد آنچه دربارۀ امام علی(ع) خوانده و شنیده بودم میانداخت. با وجود فروتنی بسیار، هیبتش در دلها نفوذ میکرد. علم ایشان را نمیتوان توصیف کرد، اما وقتی دقیقترین امور را شرح میدهد بهآسانی و بهشکلی روان و کاملاً دور از تکلف [و پیچیدگی] آن را میفهمی. در نگاه کردن و نیز در پاسخدادن به سؤالات، نگاه او بین انصار جابهجا میشود [و به همه توجه میکند]، و همه آرزو دارند زمان متوقف شود تا از این فیض بهره ببرند. سخن هیچکسی را قطع نمیکند. به هر سؤال بیش از مقدار لازم پاسخ میدهد، هرچند سؤال ساده و سطحی باشد. هرگاه سؤال ناقص یا مبهمی میپرسیدیم ایشان در تکمیل و روشننمودن آن سؤال ما را یاری میداد؛ سپس طوری به آن پاسخ میداد که به خدا قسم، گاهی به خاطر آنچه از فیض او میآموختیم اشک از چشمانمان سرازیر میشد. دیروقت بود، ایشان برخاست و ما هم با او برخاستیم. سپس فرمود خانه ابوسجاد برای همه کافی نیست و ما به خانهٔ ابوحازم میرویم. برخی از شما که میخواهند، با ما بیایند. مشخص نکرد چهکسانی با ایشان بروند. در هیچ جایگاهی کسی را بر دیگری ترجیح نمیداد و بین انصار عدالت داشت و به اختیار خودمان واگذاشت، با آنکه همهٔ ما میخواستیم همراه ایشان برویم. چون هرکس ایشان را ببیند دیگر طاقت دوریاش را ندارد. اما سید محمد برادر امام گفت ابوزینب و حاج عادل برای مدت کوتاهی مهمان هستند و بهزودی برخواهند گشت و بقیه اینجا هستند؛ پس ابوزینب و حاج عادل همراه ما بیایند. امام فرمود: «بِکَیفِکم» یعنی هرجور دوست دارید. این عبارت را سید احمدالحسن همیشه میفرماید و بزرگترین امتحانی است که داشتهایم و هنوز هم داریم. همهٔ دروسی که یاد گرفتیم بزرگ هستند و نمیتوان این دروس را برشمرد؛ علوم اخلاقی که فیض ظاهری ایشان بر ماست در مقابل فیض باطنی و روحی است که بلافاصله پس از اینکه از ما جدا میشود احساس میکنیم. [نتیجهٔ] همنشینی یکماهه یا حتی یکهفتهای با ایشان، چندین برابرِ چیزی است که از پدرم و مادرم و از زندگی فراگرفتهام. آری، نسبت به افراد ساده و نیازمندان، استقبال و خوشامدگویی گرمتری داشت. یک بار من و سید صادق حسینی و حاج عادل سعیدی و برادر حیدر خضیری برای دیدار ایشان رفتیم، و وقتی که در را برایمان باز کرد و به ما سلام کرد، همسایهاش آمد. آن همسایه، مردی فقیر با لباس کهنه و رنگ تیره [آفتابسوخته] بود که نگاه به او سادگی بیش از حد را نشان میداد. به سید احمدالحسن سلام کرد و دیدیم که او را در آغوش گرفت و با گرمی و احترام زیاد و بسیار بیشتر نسبت به ما به او سلام کرد؛ در حالی که ما از سفر آمده بودیم و لباسهای خوب داشتیم. آرزو کردیم کاش نصف این خوشامدگویی به این مرد برای ما میبود. به ما نگاه میکرد، طوری که گویا ما کتابی باز در پیش روی او بودیم. آنچه را به صلاح و فساد هریک از ما بود میدانست. گاهی به ما میگفت ما آلمحمد با مردم برحسب ظاهر سخن میگوییم، اما هرکس امرش برایمان مهم باشد بر [اساس] باطنش و آنچه آشکار نکرده نیز با او سخن میگوییم؛ و با هدف اصلاح ما، ما را به اموری خبر میداد که جز خدا و خودمان نمیدانست. سید احمدالحسن گشایش مادی برایش مهم نیست؛ چون آن از قبل حاصل شده است و آنچه برایش مهم است رهایی نفْسها و گشایش در عوالم دیگر است. همیشه میفرمود بالاترین مقامات را بخواهید که دروازه برای رسیدن به آنچه محمد(ص) رسیده، باز است. البته منظورش این است که واجب است هدفمان بسیار بزرگ باشد؛ چراکه کسی به مقام محمد و آلمحمد (ع) نمیرسد مگر خود آنان با اخلاصشان (درود بر آنان). در یکی از روزها ایشان را پس از سفرم به سوریه دیدار کردم و دیدم گروههایی از شاهینها در آسمان پرواز میکنند. توسم خیر زدم، چون از ایشان یاد گرفته بودیم که شاهین توسم خیر دارد. از آنچه دیده بودم به ایشان خبر دادم. فرمود اینها شاهین نیستند، شاهین بهصورت گروهی پرواز نمیکند، بلکه اینها عقاب هستند و توسم مرگ دارند. این سخن در سال ۲۰۰۷ بود. بسیاری از برادران انصار عراقی در ارتباط با دعوت، در سوریه زندانی شدند، و نیز برادران سوری انصاری در ارتباط با دعوت زندانی شدند، و این روند دعوتهای الهی است که ناگزیر باید در آنها درد و نگرانی و ترس باشد؛ اما ناگزیر باید حذری که به تبلیغ ضرر نزند داشته باشیم، و ناگزیر باید به حفاظت از خودمان در حد امکان و عدم بیباکی، و از آن طرف هم خودداری از خوابیدن و رهاکردن تبلیغ، اهتمام داشته باشیم. بیشترین چیزی که به دعوتهای الهی آزار و ضرر میرساند اختلاف و منازعه و تفرقه است. ایشان همیشه ما را از این موضوع برحذر میداشت و خودش شخصاً برای حل مشکلات بین مؤمنان جدیت داشت و نمیپذیرفت که با هیچ انصاری با خشونت برخورد کنیم حتی اگر خطا کرده باشد؛ به همین دلیل میبینید که دشمنان، جیرهخواران خود را موظف کردند به گروهگروهکردن و فروپاشی دعوت؛ و «رایات سود» و غیره را ایجاد کردند؛ اما خداوند نمیپسندد جز آنکه نورش را کامل کند. نسبت به مردم و انصار تازهمؤمن یا کسانی که به ایشان نزدیک نبودند مهربان بود؛ اما نسبت به کسانی که به ایشان نزدیک بودند سختگیر بود. کسی را که در کارش منظم و جدی بود دوست داشت. به نظم بسیار اهمیت میداد. بیشترین چیزی که او را ناراحت میکرد بیبرنامگی و آمادهنکردن کار بود و همیشه میگفت کسی که چیزی را میخواهد باید مقدماتش را فراهم کند. طبیعتاً او بر افعال ما آگاه است و هر خطا یا گناهی او را اندوهگین میکند. به خدای بزرگ قسم میخورم از زمانی که از او جدا شدهام هیچچیزی در این زندگی برایم معنا ندارد؛ و همهٔ اوقاتم غمگین و پریشان است. سید بهگونهای رفتار میکرد که گویا گناه گناهکاران را نمیداند و با کسی که بهسبب گناهش از او خجالت میکشید با رحمت بسیاری برخورد میکرد. کسی را از رحمت خدا نومید نمیکرد، حتی کسانی که بر گناهان کبیره اصرار و پافشاری دارند. به یاد ندارم که شوخی کند، گرچه گاهی حق را با روشهایی که نرم و خوشایند دلمان بود به ما یاد میداد. او راز کسی را فاش نمیکند و نشان نمیدهد که کار زشتی را که انصاری کرده میداند؛ اما دربارۀ برخی امور نادرست در تعاملات اجتماعی یا امور علنی دیگر، نظرش را بهصراحت و چه بسا با سختگیری میگوید اگر از مسئولان یا نزدیکانش باشند. یک بار به ما فرمود (و منظور خودش بود): هرکس با علی(ع) عمل کند برایش بهتر است که سرایدار و فرّاش باشد تا اینکه مدیر باشد؛ چون او با سختگیری بیشتری حسابرسی خواهد شد و بهتر است رختخوابش را هم با خودش به دفتر کارش ببرد؛ چون [در آن دستگاه و با سِمت مدیریت] آسایش و راحتی نخواهد داشت (نقل بهمضمون است و عین عبارت او نیست). یک بار در خودرویی بودیم که مسافرانی را که از بغداد به کربلا برمیگشتند جابهجا میکرد. در صندلی آخر نشسته بودیم. ایشان نزدیک پنجره نشسته بود و در اکیپ پلیسها، پلیس بداخلاقی بود که با افرادی که جلوی ما نشسته بودند برخورد بدی داشت و کارت شناسایی همه را با بداخلاقی میگرفت. هنگامی که به سید احمدالحسن رسید کارت شناسایی او را خواست. سید چنان نگاهی به او کرد که ترس او را فراگرفت و کارت شناساییاش را درآورد و با حرکتی حاکی از ناراحتی شدید پیش روی آن پلیس گرفت. پلیس مبهوت شد و بیحرکت ماند. من کارت شناساییام را در آوردم که به او بدهم (چون کارت شناسایی همۀ افرادِ پیش از ما را خواسته بود) اما او فقط اشاره کرد و نتوانست بگوید که نیازی به دیدن کارت شناسایی من ندارد. این رفتاری است که دیدم، هنگامی که یک نفر پیش ایشان با تکبر و فخرفروشی رفتار میکرد. در دستش یک تسبیح سیاه 101 دانهای بود که با آن خدا را تسبیح میگفت. بسیار میشنیدم که پس از هر نماز سورهٔ فاتحه و تسبیحات حضرت زهرا و برخی دعاها را میخواند؛ سپس سجدهٔ شکر بهجا میآورد و کمترین چیزی که در آن [سجده] میگفت، سه بار «الحمد لله» و سه بار «الشکر لله» و سه بار «استغفرالله» بود. ایشان به زنان باحجاب یا حتی بیحجاب نگاه نمیکرد؛ اما به همه احترام میگذاشت و به کسی توهین نمیکرد و به کسی سخت نمیگرفت و با همه مهربان بود. دقت کنید که نگفتم صحبت نمیکرد، بلکه گفتم نگاه نمیکرد و از نگاه به هر شکل، اجتناب میکرد. سید از هر چیزی توسم میگرفت و میفرمود که هیچچیزی بیهوده نیست. گاهی که در حال مطالعۀ متن یا مطلب یا چیز دیگری بود میگفت چرا چشمم به این افتاد؟ حتماً باید اینجا توسمی داشته باشد. میفرمود خداوند با همۀ چیزهای اطرافمان با ما سخن میگوید. مجری: از برخی برادران شنیدم که سید احمدالحسن روی سر شما دست کشیده است؟ بله درست است. من از ایشان خواستم که روی سرم دست بکشد و ایشان دستش را روی سرم گذاشت و [چیزی] خواند؛ سپس دستش را بر پشتم گذاشت و باز هم [چیزی] خواند. مجری: برخی از برادران پرسیدهاند آیا سید پیش از اینکه انصارش را در عالم خارج ببیند آنان را میشناسد؟ ماجرایی را برایتان بازگو میکنم که یکی از برادران به من گفت و گفتنش در اینجا مفید است. برادران در سفر بودند و امام همراه آنان بود. ماشینشان در جایی خراب شد. نسخههایی از بیانیۀ یمانی را بههمراه داشتند. در این هنگام سید برخلاف معمول نسخهای از آن بیانیه را گرفت و به شخصی داد. او گفت خواندن بلد نیست. سید گفت اشکال ندارد، همراهت داشته باش. [بعداً معلوم شد] این مرد با شیخ ابوجعفر هممحله بود. این بیانیه به دست او رسید و او آمد و دربارۀ یمانی تحقیق کرد و ایمان آورد. پاسخ آن است که سید دوستان خود را میشناسد؛ اما او حکیم است و آنگونه که خداوند سبحان میخواهد رفتار میکند و ما به حکمت ایشان آگاهی نداریم. مجری: در زمانی که شما با سید احمدالحسن دیدار داشتید وضعیت مردم و علمای بیعمل و واکنش آنان در برابر سید چگونه بود؟ متکبر بودند و نمیخواستند بشنوند و وقتی با آنان بحث میکردیم سروصدایشان درمیآمد. بهخاطر تکبر و غرور نمیپذیرفتند کسانی که آنان را پست و سفیه میپنداشتند با آنان بحث کنند؛ مگر عده کمی از آنان. طبیعتاً آنان انتظار نداشتند که این دعوت رشد کند و به جایی که اکنون رسیده، برسد؛ اما درباره سید (ع) [باید گفت] هیچیک از کسانی که ایشان مشخص کرده [و از آنها درخواست مناظره کرده] بود، جرئت مناظره با ایشان را نداشتند؛ اما مناظرات زیادی بین انصارِ پیرو او و دیگران انجام شد. هنگامی که از ایشان درخواست معجزه کردند به دستور امام مهدی(ع) به آنان پاسخ داد و فرمود آمادهام آنچه را شما میخواهید ارائه کنم، اما بهشرط اینکه نگویید سِحر و جادوست؛ و هیچکس جوابِ او را نداد. از انصار پیش از خود شنیدم که سید به آنان گفته بود اگر میخواهید آقای خویی را برایتان زنده میکنم اما آنان [مخالفان] خود را به نادانی و بیاطلاعی زدند. بخشی از یک گفتوگو در یکی از گروههای فیسبوک منبع: داستان ایمان سید صفاء العوادی (با تغییراتی) از لینکهای زیر: https://www.facebook.com/100004869816376/posts/899968116842174/?app=fbl http://vb.almahdyoon.com/showthread.php?t=39270 مروری بر نوشتههای مخالفین، قسمت پنجم تقیّه عذری برای ترک وصیت نیست؛ اتهامی که سید حسن پورآذر به امام صادق(ع) نسبت داد به قلم: محمد شاکری در ادامۀ بررسی شبهات مخالفین، به سخنی بس ناصواب و اتهامی بزرگ به مقام اهلبیت(ع) میرسیم که به نمایندگی از مخالفینِ دعوت یمانی، از زبان سید حسن پورآذر خارج شد و سپس توسط همراهانش تأیید و پوشش داده شد. او طی کلیپهایی که منتشر کرد و البته توسط انصار پاسخ داده شد به این مسئله پرداخت که ممکن است در برخی مواقع همچون زمان تقیّه، نصّ و وصیت رها یا مشتبه شود و از علامتبودن خارج گردد و در نتیجه در این مواقع برای شناخت حجت خدا باید به سراغ شاخصههای دیگری غیر از نصّ و وصیت برویم. وی برای این سخنش به وصیت امام صادق(ع) استناد کرده است و مدعی شده است که ایشان(ع) بهصورت اختصاصی به فرزندش موسی کاظم(ع) وصیت نکرد؛ بلکه در کنار امام کاظم(ع) به کسان دیگری همچون خلیفۀ عباسی و حاکم مدینه و عبدالله و حمیده نیز وصیت کرد. آیا امام صادق(ع) فرزندش موسی کاظم(ع) را بدون نصّ و وصیت رها کردند و صرفاً در ظاهر، وصیتی مشترک برایشان قرار دادند که عملاً فایدهای برایشان نخواهد داشت؟! در حالی که خداوند متعال در قرآن کریم بر ائمه(ع) واجب کرده است که امانت الهی را به اهلش واگذار کنند؛ یعنی هریک از ائمه(ع) امامت و وصایت را به امامِ بعد از خودش تحویل دهد: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْل (خدا قاطعانه به شما فرمان مىدهد كه امانتها را به صاحبانش بازگردانيد و هنگامى كه ميان مردم داورى مىكنيد، به عدالت داورى كنيد). (نساء، 58) روایات متعددی از اهلبیت(ع) در تفسیر این آیه شریفه وارد شده است که منظور از این آیه خودشان هستند که باید امانتِ وصایت را به امام بعد از خویش تحویل دهند. (رک: کافی، ج1،ص277) آیا رواست که امام صادق(ع) با فرزندش چنین کاری کنند در حالی که از پدرشان امام باقر(ع) آموختند که باید به امامِ بعدی وصیت شود؟: از امام صادق(ع) نقل شده است که فرمودند: «پدرم امانتهای امامت را به من داد؛ بدین گونه که وقتی موقع وفاتش رسید به من گفت: برایم شاهدانی حاضر کن. من چهار نفر از قریش را بهعنوان شهود آوردم... پس پدرم به من گفت که بنویس:... محمد بن علی به جعفر بن محمد وصیت کرد... پس از آن به شهود گفت: حالا بروید. من بعد از اینکه شهود رفتند به پدرم گفتم: این چه کاری بود که بر وصیتم شاهد گرفتی؟ فرمود: ای پسرم، من دوست نداشتم که تو مغلوب شوی و دربارۀ تو بعد از من گفته شود که به تو وصیت نشده است؛ پس خواستم که برایت حجت و دلیلی بهجای بگذارم.» (کافی، ج1، 3079) سید احمدالحسن دراینباره اشاره میکند که از وظایف مهم هر امامی این بوده است که شرایط را برای وصایت و امامت امامِ بعدی فراهم کند و این وظیفۀ اول و واجب هر امامی است؛ در نتیجه گاهی اوقات برای انجام این فرمان الهی لازم است تا امامِ حاضر، سکوت کند و با این کار از جانِ امام بعدی محافظت کند و با توجه به شرایط هر زمان، تصمیم صحیحی را برای ادای این امانت اتخاذ کند. (عقاید اسلام، ص94) ایشان روایتی را دراینباره ذکر میکند که بهخوبی نشان میدهد در بعضی از اوقات ممکن است امامی بهصراحت و در ظاهر به امام بعد از خویش بهصورت انفرادی وصیت نکند؛ اما در باطن و در خفا به ایشان وصیت کرده و اشخاص معتمدی را بر این امر شاهد گرفته است تا به وقتش بر وصایت ایشان شهادت دهند: يزيد بن سليط زيدى (كه كنيهاش اباعمّاره است) گويد: در بين راهى كه به عمره میرفتيم به موسى بن جعفر(ع) برخوردم و عرض كردم: قربانت گردم، اين مكان را كه ما در آن هستيم به ياد مىآوريد؟ فرمود: «آرى، تو هم يادت مىآيد؟» عرض كردم: آرى، من و پدرم شما را در اینجا ملاقات كرديم و امام صادق(ع) و برادران شما هم بودند. پدرم به امام صادق(ع) عرض كرد: پدر و مادرم فدایت، شما همه امامان پاک هستيد، ولى كسى را از مرگ گریزی نیست. به من مطلبى بفرمایيد كه به فرزندم بازگويم تا گمراه نشود. فرمود: «آرى اى اباعبدالله (كنيه پدر زيد است) اينان پسران من هستند و اين سرور آنهاست (و به شما اشاره كرد). اوست كه حكم و فهم و سخاوت و شناسایى احتياجات و اختلافات مردم را در امر دين و دنیایشان میداند و اخلاق و پاسخدادنش نيكوست، و او درى از درهاى خداست... .» يزيد گويد به موسى بن جعفر(ع) عرض كردم: مانند خبرى كه پدرت امام صادق(ع) به من فرمود، شما هم بفرمایيد. امام فرمود: «آرى، پدرم در زمانى بود كه مانند اين زمان نبود (يعنى در اين زمان بايد تقيه كرد).» به حضرت عرض كردم: هركه به اين جواب قناعت كند، لعنت خدا بر او باشد. حضرت را خندۀ سختى گرفت؛ سپس فرمود: «اى اباعمّاره، به تو خبر میدهم كه وقتی از منزلم بيرون آمدم به فلان پسرم وصيت كردم و در ظاهر پسران ديگرم را هم با او شريک كردم؛ ولى در باطن و خلوت تنها به او وصيت كردم... .» سپس موسى بن جعفر(ع) فرمود: اى يزيد، اين مطالب نزد تو امانت باشد. جز به آدم عاقل يا بندۀ خدایى كه او را راستگو تشخيص دادی مگو، و اگر از تو گواهى خواستند گواهى بده؛ چون خداى سبحان میفرمايد: (خدا به شما فرمان میدهد كه امانتها را به صاحبانش برسانید)؛ همچنین به ما فرموده است (کیست ستمکارتر از آنكه شهادت خدا را نزد خويش پنهان كند؟)... .» موسى بن جعفر(ع) به من فرمود: «مرا امسال میگيرند و امر امامت با پسرم على است كه همنام دو على (از امامان گذشته) است: على اول، على بن ابیطالب(ع) و على دوم على بن الحسين(ع) است.» (کافی، ج1، 314) تنها با همین روایت میتوان این اتهام را از چهرۀ امام صادق(ع) زدود؛ زیرا هم اشاره شده است که ایشان در پنهان بر موسی بن جعفر(ع) وصیت کردند و بر آن شهود گرفتند و هم خودِ امام کاظم(ع) بر فرزندش علی بن موسی(ع) وصیت کرد و راوی را شاهد بر آن گرفت که به وقتش شهادت دهد. در نتیجه این اتهام، اتهامی بس بزرگ و ظالمانه است که بگویند امامی از ائمه(ع) از روی تقیه به امامِ بعد از خودش وصیت نکرده و در این امر مهم، ایشان را با اغیار مشارکت داده است؛ در حالی که در روایات متعدد وارد شده است که خداوند متعال عنایت فرموده و اهلبیت پیامبر(ص) را به وصیت اختصاص داده است و دیگران را در این امر نصیب و بهرهای نیست: معاویة بن وهب گفت از امام صادق(ع) اذن دخول گرفتم و او به من اذن داد؛ پس در کلامی از او شنیدم (در حال مناجات): «ای کسی که ما را به وصیت اختصاص دادی، و علم گذشته و آینده را به ما بخشیدی، و قلوب مردم را بهسمت ما متمایل کردی، و ما را وارث پیامبران قرار دادی.» (بصائرالدرجات، ج1، ص129) احکام تطبیقی نماز و روزه در قطب، قسمت سوم در قسمت قبلی، دربارۀ این مسئله سخن گفتیم که یکی از موضوعات بسیار مهم در دین الهی، نماز و روزه است. لذا در روایات محمد و آل محمد (ع) این مسئله بهخوبی بیان شده است. موضوعی که توجه را به خود جلب میکند، زمانی است که این دو عبادت در قطب مطرح شود و اینکه در آنجا چگونه این دو عبادت بهجا آورده شود. بیان کردیم که دراینباره، نظراتی مطرح شده است که قول دادیم در آغاز، نظر علمای اهلسنت را مطرح کنیم. توجه شما را به این مسئله جلب میکنیم. نظرات علمای اهلسنت بهاختصار عبارتاند از: 1. مناطق قطبی که شب یا روزشان دائمی است. نظرات مربوط به این منطقه: نظر اول: از آنجا که وقت نماز وجود ندارد نماز بر مکلفین واجب نیست و طبیعتاً روزه نیز به همین صورت واجب نخواهد بود. نظر دوم: نماز و روزه واجب است و مکلفین باید وقت نماز را معین و بر نمازهای پنجگانه توزیع کنند. تعیین و توزیع وقت نمازها با توجه به زمانهای نزدیکترین سرزمین به آنها که در آن سرزمین شب و روز وجود دارد صورت میپذیرد؛ و این ملاک آنها برای نماز و روزه خواهد بود. در اینجا پرسشی مطرح میشود: اگر روز طولانی باشد و مکلف از روزهاش آسیب ببیند، چه باید بکند؟ و پاسخ دادهاند: میتواند افطار و در وقتی دیگر قضا کند؛ و من ندیدم که هیچیک از آنها فتوا به وجوبِ نقلمکانکردن مکلف از این مناطق به مناطق دیگری داده باشند که در آنها شب و روز منظم باشد ـبهصورتی که برخی از مراجع شیعه مثل آقای سیستانی چنین فتوا دادهاندـ و آنها به دادن فدیه با ساقطشدن روزه در بعضی حالات بسنده نکردهاند، بهصورتی که برخی از مراجع اخیر (شیعه) فتوا دادهاند که در ادامه گفته خواهد شد. نظر سوم: تفصیلدادن به اینکه ازبینرفتنِ «شب یا روز» که در تمامِ سال فراگیر باشد یا این وضعیت در ایامی کمتر از یک سال برقرار باشد، هرکدام از دو حالت حکم خاصی دارد؛ همان طور که در رأی ابنعثیمین آمده است. توجه شود: تعیین اوقات نماز طبق نظر دوم با مقایسه با نزدیکترین شهرهایی که در آنها شب و روز 24ساعته هستند، صورت میگیرد (این نظری است که بسیاری از مراجع معاصر شیعه مثل آقای سیستانی به آن فتوا دادهاند که در ادامه روشن خواهد شد). در حالی که صاحبنظر سوم بر این عقیده است که پدیدۀ ازبینرفتن شب یا روز در برخی مناطق، یا در روزهایی صورت میگیرد که کمتر از یک سال هستند؛ که در این صورت وقت نماز در این شرایط با توجه به آخرین روز پیش از رخداد این پدیده صورت میگیرد و مکلف به همان وقتهای آخرین روز (پیش از بروز این پدیده) عمل میکند؛ یا این پدیده تمام روزهای سال را دربرمیگیرد که در این صورت تعیین وقت با توجه به دو احتمال انجام میشود: اول: راه میانه؛ یعنی هرکدام از شب و روز دوازده ساعت در نظر گرفته میشود. دوم: مقایسه با نزدیکترین شهرهایی که شب و روز دارند. صاحب این نظر روشن نمیکند که طبق احتمال اول (راه میانه) حسابکردن دوازده ساعت مخصوص به شب و جداشدن آن از دوازده ساعت مخصوص به روز چگونه انجام میشود. در حالی که طبق فرض این وضعیت، تمامی 24 ساعت یا پیوسته شب است یا پیوسته روز! آیا این کار از طریق مقایسه با نزدیکترین شهرها صورت میگیرد (بهخصوص که ابنعثیمین بیان میکند که مقایسه با نزدیکترین شهرها بهتر و نزدیکتر به واقع است) و اگر طول روز در نزدیکترین شهرها به آن منطقه بهطور مثال از سه یا چهار ساعت تجاوز نکند، وضعیت چگونه خواهد بود؟ یا در این وضعیت مقایسه صحیح نیست و برای حل مشکل بین ساعتهای شب و روز بهعنوان مثال به قرعه پناه برده میشود؟! یا این کار به روش سوم منتهی میشود؛ مثلاً پنگوئنی که در این مناطق قطبی زندگی میکند، آورده میشود و درجه حرارت بدن او را اندازه میگیریم و با شروع به کمشدن دمای بدن او دوازده ساعت شب را منظور میکنیم؟! و به همین صورت میتوان احتمالات چهارم و پنجمی تصور کرد تا وقتی که قضیه ـطبق نظر آنهاـ تنها مطرحکردن آرا و احتمالاتی باشد که منبع یا دلیلی که به آن استناد کردهاند، اهمیتی نداشته باشد و اگر مفتی در هر صورت مَأجور (پاداشدادهشده) باشد این کار راحتی خواهد بود؛ چراکه او مجتهد است و اگر درست بگوید و تیرش به هدف بخورد دو پاداش دارد و اگر شانس با او یار نباشد و از سرِ ناتوانی و مسائل شبیه به آن خطا کند یک پاداش خواهد گرفت. نظر چهارم: این حکم علاوه بر خودِ آن پدیده به درجۀ مدارهای عرضی نیز مربوط است و حکم منطقۀ واقع در 66 درجۀ شمالی و جنوبی بهسمت دو قطب شمال و جنوب از مناطقی که بر مدارهایی با عرضی کمتر از آن واقع شدهاند فرق میکند. 2. مناطقی که شب و روز در آنها بسیار کوتاه است: در این حالت فتوا دادهاند که مکلف دربارۀ نماز، طبق وقتهای شناختهشدۀ شرعی عمل کند و روزش را روزه بگیرد حتی اگر یک ساعت باشد؛ اما امساک روزه چه موقع شروع میشود؟ و در صورتی که نتوان فجر صادق را پیش از طلوع آفتاب تمییز داد، تشخیص وقت نماز صبح چگونه انجام میشود؟ در حقیقت آنها این مطلب را واضح نکرده و متعرضِ امکان تمایز فجر صادق از غیر از آن برای مکلف نشدهاند. در نظر آنها فقط وجودداشتن طلوع و غروبی برای خورشید مهم بوده است و این قطعاً باطل است و بهزودی (در پاسخ سید احمدالحسن که در ادامه خواهد آمد) روشن خواهد شد که تشخیص فجر صادق از غیرصادق و بلندی روز یا شب تأثیر بسزایی در فهمیدن وقت شرعی نماز صبح و هر حکمی که در پی آن خواهد آمد دارد؛ مثلاً برای شروع زمان روزه است، همان طور که این امر بدیهی است. مناطقی که غایبشدن شفق در آنها با تأخیر انجام میشود: با توجه به فتاوای پیشین دانستیم که از نظر علمای اهلسنت، وقت نماز عشا، رفتن سرخی شفق است. حال وضعیت مناطق قطبی یا نزدیک به آن که با سایر مناطق اختلاف دارند، چگونه خواهد بود؟ مثل وضعیت متصلشدن شفق (پس از غروب خورشید) به طلوع فجرِ (روز بعد) یا به تأخیر افتادن آن تا جایی که پیش از طلوع فجر وقت کافی برای ادای نماز عشا باقی نماند یا به تأخیر افتادن طولانیِ ازبینرفتن شفق و منتظرماندن برای ازبینرفتن شفق باعث سختی و مشقت گردد. در چنین وضعیتهایی مکلف چه باید کند؟ آنها چنین فتوا دادهاند که در چنین وضعیتی سه نظر وجود دارد: اول: اجازهداشتن جمع بین نماز مغرب و عشا؛ اما بهشرط آنکه این جمعبستن یک رویۀ همیشگی نباشد و قطعاً یکی از دلایل وجود چنین شرطی شبیهنشدن به شیعیان است؛ چراکه جمع بین نماز مغرب و عشا از نظر شیعیان اعتبار شرعی دارد. دوم: محاسبۀ وقتی برای نماز عشا که با مقایسه با نزدیکترین مناطقی صورت میگیرد که در آنها پس از غروب، شفق پنهان میشود. حتی برخی از آنها این مقایسه را بهطور مشخص به شهر مکۀ مکرمه ـو نه هیچ منطقۀ دیگریـ محدود کردهاند. سوم: التزامداشتن به اوقات شرعی برای نماز عشا که ـطبق نظر آنهاـ غایبشدن سرخی شفق است تا هنگامی که وقت برای ادای نماز عشا وجود داشته باشد؛ به این معنا که تا وقتی که شفق از بین خواهد رفت ـحتی اگر با تأخیر باشدـ مکلف تا وقت پنهانشدن آن انتظار میکشد، سپس عشا را میخواند. اگر فرض گرفته شود که نیمهشب ساعت دوازده شب و پنهانشدن شفق یک ربع به دوازده باشد، مکلف در ربع ساعت آخر نماز میخواند و بهجا آوردن نماز عشا پیش از آن امکانپذیر نخواهد بود. حتی چه بسا بعضی از آنها معتقد باشند که انتظارکشیدن برای ازبینرفتن شفق تا وقت اضطراری نماز عشا (یعنی تا طلوع فجر) ادامه پیدا میکند؛ به این معنا که اگر شفق تا پیش از نیمهشب پنهان نشود حتی اگر رفتنش ساعتی پیش از فجر باشد، مکلف تا آن زمان در انتظار باقی میماند و بعد از نماز عشا را پیش از رفتن شفق میخواند. آنچه تقدیم شد بیانی مختصر از فتواهایی بود که علمای اهلسنت در بیان احکام شرعیِ مختص مناطق نزدیک به قطب و نیز روزه بیان کردهاند. چنین گفته نشود که مثالهایی که بیان کردی تنها به شیوخ سلفی جدید (یعنی وهابیون) برمیگردد؛ چراکه وضعیت علمای الازهر مصر هم تفاوت چندانی ندارد. بنده فتاوای آنها را مطالعه کردهام و مطلب جدیدی افزون بر آنچه تقدیم شد، نیافتم و مؤکداً فتاوای آنها در ضمن آنچه بیان شد قرار میگیرد و هرکسی میتواند، با مراجعه به فتاوایشان از آنها مطلع شود. واضح گشت که هر آنچه مطرح شد از آرا و نظرات و یاوهگوییها و ظنیات و گمان و حتی توهماتی که در برابر یکدیگر قرار میگیرند، فراتر نمیرود و این نتیجه طبیعی است؛ نتیجهای که هرکس از صراط حق و سرچشمۀ گوارایی که پروردگارِ بندگان، آموزههایش را مشخص و خلقش را امر فرموده تا بر آن روش باشند دور شود، به همان خواهد رسید. (برگرفته از مطالب و نگاشتههای دکتر علاء السالم در کتاب رسالههای تطبیقی/ احکام نماز و روزه در قطب)