نشریه زمان ظهور شماره 68
به نام – الله – مبداء و معدن بی نهایت وجود یکشنبه30 دی ماه 1397/13 جمادی الاول 1440/ 20january 2019/شماره68/4صفحه سردبیر - کارزار انسانیت و نفسانیت در دنیایی که همۀ مردم به دنبال ارضای هوای نفْس و آرزوهای محال خویش هستند و همۀ روابط بین خود و دیگران و حتی بین خود و دین و ارزش های انسانی را بر مبنای منفعت حیوانی خود تنظیم می کنند، حتماً با حرکت اصلاحی همۀ مصلحان دنیا از جمله حرکت اصلاحی سروران عالم انسانیت مخالفت کرده و روند اصلاحی را برنتافته، به مبارزه برمی خیزند و از همه بدتر هنگامی که این مخالفت، به نام دین گام در میدان مخالفت با ارزش های انسانی مطر حشده از سوی مصلح بگذارد. گفتمان دینی منحرف، سنتی بوده که از دیرباز توانسته خیل عظیمی از مردم را با خویش همراه کند، از خودش قداستی بسازد، خود را نمایندۀ تام الاختیار دین معرفی کند، بر مسند رهبری تکیه زند و مردم را برای نیل مقاصد دنیوی خود همراه خویش کند؛ و این مردم هستند که به سبب ناآگاهی باعث استمرار این سلطۀ ظالمان شده اند. وقتی ابراهیم بت ها را در هم کوبید و تبر را بر گردن بت بزرگ رها کرد و مردم او را کشان کشان آوردند که به عنوان مجرم با او برخورد کنند، فرمود: از او بپرسید؛ و وقتی اعتراف کردند که چگونه پاسخ ما را بدهد درحال یکه از سنگ است و ابراهیم فرمود پس چگونه آن را می پرستید، عده ای یک لحظه به خویش بازگشتند؛ اما متأسفانه این علمای دین به کمک الهۀ خویش که نمودی از بت درون آن ها بود آمدند و گفتند به الهۀ خویش کمک کنید که یقین امری واجب است؛ و اراده کردند او را در آتش حسد خویش بیفکنند که در این میان تنها اخلاص ابراهیم بود که نجاتش بخشید؛ و این سنت در همۀ دوره ها با خلفای الهی به عنوان مصلحان حقیقی انسانیت تکرار شد و امروز با دیروز گویی هیچ تفاوتی نکرده است و تنها بازیگران این کارزار عوض شده اند. امروز نیز طراحان میدان مبارزه با جبهه انسانیت به نمایندگی از خواهش های نفسانی خویش درصدد همراه کردن همه و حتی ناباوران دینی و مهدوی جهت از میدان به در کردن یمانی آل محمد که درصدد بازگرداندن انسانیت به جامعه انسانی است هستند و برای این هدف شوم، تلاش های دو صدچندان می کنند؛ اما در این راه تنها اخلاص مصلح انسانیت به مانند جد خویش، ابراهیم بوده است که تاکنون توانسته همۀ نقشه های شوم آنان را نقش بر آب کند؛ و یقین این بار، پیروز میدان سید احمدالحسن خواهد بود. علت شهادت حضرت فاطمه (س) چیست؟ ... برخی از دانشمندان اهل سنت برای حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این قطعه از تاریخ خودداری نموده اند؛ از جمله ابن ابی الحدید که در شرح خود می گوید: «جسارت هایی را که مربوط به فاطمه زهرا (س) نقل شده، در میان مسلمانان، تنها شیعه آن را نقل کرده است ». در ادامه به بررسی برخی از روایات علمای اهل سنت می پردازیم. علت شهادت حضرت فاطمه (س) از دیدگاه ابن قتیبه: ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه دینوری (معروف به ابن قتیبه)، در کتاب خود به نام «الامامة و السیاسة » تحت عنوان «کیفَ کانَت بیعة علی أبی طالب کرَّمَ الله وجهه » (علی کرم الله وجهه چگونه بیعت کرد) با ذکر سند از عبدالله بن عبدالرحمن انصاری روایت کرده که گفت: همانا روزی ابوبکر از عده ای که از بیعت با او سرپیچی کرده و نزد علی (ع) جمع شده بودند، سراغ گرفت. پس عمر را به دنبال آن ها (که در خانۀ علی جمع شده بودند) فرستاد، پس آ نها از خارج شدن از خانه خودداری نمودند؛ در این هنگام عمر دستور داد که «هیزم حاضر کنید » و خطاب به اهل خانه گفت: قسم به آ نکس که جان عمر در دست اوست باید خارج شوید وگرنه خانه را با اهلش به آتش می کشم! شخصی به عمر گفت: ای اباحفص، آیا می دانی در این خانه، فاطمه است؟! گفت: اگرچه فاطمه در خانه باشد! باز در همان کتاب، جلد ۱، صفحۀ ۱۳ با ذکر سند آمده است: ...پس از چندی که گذشت عمر به ابوبکر گفت بیا تا نزد فاطمه (س) برویم، چراکه ما او را به غضب درآورده ایم؛ پس به اتفاق یکدیگر نزد فاطمه (س) رفته و از او اجازه ورود گرفتند، لکن فاطمه (س) به آن ها اجازه ورود نداد، ناچار نزد علی (ع) آمده و با او سخن گفتند، تا آن که آ نها را بر فاطمه (س) وارد کرد. پس همین که آن دو نزد فاطمه (س) نشستند، فاطمه (س) صورت خود را به دیوار برگرداند. در این هنگام آن دو به فاطمه (س) سلام کردند، لکن او جواب سلام آ نها را نداد، لذا ابوبکر شروع به سخن کرده و گفت: ای حبیبۀ رسول خدا، آیا ما در مورد ارث پیامبر و همچنین در مورد شوهرت تو را به غضب درآوردیم؟ فاطمه (س) گفت: چه می شود تو را، که اهل و خانواده ات از تو ارث ببرند، لکن ما از محمد (ص) ارث نبریم! سپس فرمود: آیا اگر حدیثی از پیامبر را به یاد شما بیاورم قبول می کنید و به آن اعتقاد پیدا می کنید؟ عمر و ابوبکر گفتند: آری. پس فاطمه (س) گفت: شما را به خدا قسم آیا از پیامبر نشنیدید که می گفت: «رضایت فاطمه، رضایت من و غضب فاطمه، غضب من است. پس هرکس فاطمه دختر مرا دوست داشته باشد، همانا مرا دوست داشته و هر کس فاطمه را راضی کند مرا راضی کرده است و هرکس فاطمه را به غضب آورد، همانا مرا به غضب آورده است ». عمر و ابوبکر گفتند: آری از پیامبر (ص) شنیدیم. فاطمه (س) گفت: پس همانا من، خداوند و ملائکه را شاهد می گیرم که شما دو نفر مرا به خشم و غضب درآوردید و مرا راضی نکردید و هرگاه پیامبر را ملاقات کنم از شما دو نفر به او شکایت خواهم کرد. در این هنگام، ابوبکر شروع به گریه کرد درحالی که فاطمه (س) می گفت: به خدا قسم تو را در هر نمازی که بخوانم نفرین خواهم کرد. دیدگاه ابن شهرآشوب سروی در مورد شهادت حضرت فاطمه )س(: ابن شهرآشوب سروی در کتاب المناقب خود از کتاب المعارف ابن قتیبه دینوری در بیان ذکر اولاد فاطمه (س) چنین نقل می کند: فرزندان فاطمه عبارت اند از: حسن، حسین، زینب، ام کلثوم و محسن که همانا از ضربۀ قنفذ کشته شد. لازم به تذکر است که در چاپ های امروزی کتاب المعارف ابن قتیبه چنین آمده است: پس علی دارای چند فرزند شد به نام های حسن، حسین، ا مکلثوم و زینب کبری؛ که مادرشان فاطمه دختر رسول خدا بود، لکن محسن بن علی در سن کودکی درگذشت. شهادت حضرت فاطمه (س) از دیدگاه شهرستانی: أبی الفتح محمد بن عبدالکریم بن أب یبکر احمد شهرستانی در کتاب خود به نام «الملل و النحل » می گوید: «همانا در روز بیعت چنان ضربه ای به شکم فاطمه (س) زد که فاطمه (س) جنین خود را از شکم انداخت .» شهادت حضرت فاطمه از دیدگاه ذهبی: ذهبی مورخ مشهور در کتاب خود به نام «لسان المیزان » با ذکر سند می گوید: «محمد بن احمد حماد کوفی » ( از حافظین حدیث اهل سنت) گفته است: «بدون شک چنان لگدی به فاطمه (س) زد که محسن از او سقط شد . علت شهادت حضرت فاطمه از دیدگاه عمر رضا کحاله: عمر رضا کحاله از علمای معاصر اهل سنت، در کتاب خود به نام «اعام النساء » با ذکر سند می گوید: تا آنکه ابوبکر از عده ای که از بیعت با او سر باز زده و تخلف کرده بودند و نزد علی بن ابی طالب (ع) جمع شده بودند (مانند عباس و زبیر و سعد بن عباده) سراغ گرفت و در خانه فاطمه (س) از بیعت با ابوبکر باز نشسته بودند. پس ابوبکر، عمر بن خطاب را به سوی آنان فرستاد. عمر روانه منزل فاطمه (س) شده و فریاد کشید و آنان را جهت بیعت به خارج از خانه فرا خواند. آنان از بیرون آمدن خودداری کردند؛ در این هنگام عمر هیزم طلبیده و گفت: قسم به آ نکس که جان عمر در دست اوست یا از خانه خارج می شوید و یا آنکه خانه را با اهلش به آتش می کشم. شخصی به عمر گفت: ای اباحفص (کنیۀ عمر)، در این خانه، فاطمه (س) است! عمر گفت: اگرچه فاطمه در این خانه باشد، آن را به آتش می کشم. شهادت حضرت فاطمه از دیدگاه یعقوبی: یعقوبی در تاریخ خود نقل می کند: زمانی که ابوبکر مریض شد، یعنی در همان مرضی که مرد، عبدالرحمن بن عوف به عیادت او رفته و از او پرسید: ای خلیفۀ پیامبر حالت چگونه است؟ ابوبکر گفت: همانا من بر هیچ چیز تأسف نمی خورم مگر بر سه چیز که انجام دادم و ای کاش انجام نداده بودم... اما آن سه چیز که انجام دادم و ای کاش انجام نداده بودم: ای کاش قلادۀ خلافت را به گردن نینداخته بودم... ای کاش خانۀ فاطمه را تفتیش نکرده و مورد هجوم آن عده قرار نداده بودم، اگرچه با من اعان جنگ می کردند. دیدگاه باذری: احمد بن یحیی معروف به «باذری » در کتاب خود به نام «انساب الاشراف » می گوید: ابوبکر برای بیعت گرفتن از علی (ع) به دنبال وی فرستاد، پس علی (ع) بیعت نکرد. در این هنگام عمر با شعله ا ی آتش روانۀ خانۀ علی (ع) شد. فاطمه (س) در پشت درب با او مواجه شده و گفت: ای پسر خطاب! آیا تو را در حال آتش زدن خانه ام می بینم؟ عمر گفت: آری! و آ نچنان به این عمل مُصر و محکم هستم، چنان که پدرت بر دینی که آورده بود محکم بود. باذری در همان کتاب، صفحه ۵۸۷ ، حدیث شمارۀ ۱۱۸۸ از ابن عباس روایت می کند: زمانی که علی از بیعت خودداری نمود و در خانه کناره گیری کرده بود، ابوبکر، عمر را به سوی علی فرستاد و به وی دستور داد علی را با بدترین صورت نزد من حاضر کن! پس چون عمر نزد علی آمد، بین آن دو سخنانی رد و بدل شد. علی گفت: ای عمر بدوش که نیمی از آن مال توست، به خدا قسم آنچه امروز تو را چنین بر امارت و حکومت ابوبکر حریص کرده چیزی نیست جز آنکه فردا حکومت را به تو بسپارد. دیدگاه ابن عبد ربه: شهاب الدین احمد معروف به ابن عبد ربه اندلسی در کتاب «العقد الفرید » چنین می نویسد: علی و عباس و زبیر در خانه فاطمه نشسته بودند تا اینکه ابوبکر، عمر را فرستاد تا آنان را از خانۀ فاطمه بیرون کند، و به او گفت اگر بیرون نیامدند با آنان نبرد کن. عمر بن خطاب با مقداری آتش به سوی خانه فاطمه رهسپار شد تا خانه را به آتش بکشد. در این هنگام فاطمه با او روبرو شد و گفت: ای فرزند خطاب! آمده ای خانۀ ما را بسوزانی! عمر گفت: بلی، مگر اینکه شما نیز آن کنید که امت کردند )بیعت با ابوبکر(. تناقضات دموکراسی - دیکتاتوری در دل دموکراسی نهفته است این ویژگی در میدان عمل کاملاً مشهود است؛ زیرا هر روش فکری وقتی از طریق حزب مشخصی به قدرت می رسد، تلاش می کند نظریۀ سیاسی خود را به هر شکلی که ممکن باشد بر آن سرزمین مسلط گرداند. شاید ای نطور گفته شود: این خودِ مردم هستند که انتخاب کردند و این طرز فکر را به قدرت رساندند! می گویم: قطعاً مردم این حزب و روش فکری را با توجه به آنچه در عرصۀ سیاسیِ زمان انتخابات وجود داشته است به قدرت رسانیده اند؛ اما اینکه بعد از یک سال وضعیت به چه شکلی خواهد شد، مردم نمی دانند. اگر وضعیت به گونه ای رقم بخورد که به زیان منافع دینی یا دنیوی این نظام حاکم باشد مردم نمی توانند نظام حاکم را رد کنند و به قول معروف: «تبر با سر افتاد .» چنین شرایطی منجر به بروز امثال هیتلرها می شود؛ کسانی که از طریق انتخابات و دموکراسیِ مورد ادعا زمین را به فساد و تباهی کشیدند. اگر اشکال نتایج به دست آمده از آلمانِ آن روزگار با ناپخته بودن دموکراسی در این کشور و در آن مقطع زمانی توجیه می شود، به وضعیت امروزین ایتالیا توجه کنید؛ گروهی که در ایتالیا به قدرت رسیدند ایتالیا را همراه با آمریکا در جنگی نفرت انگیز علیه اسلام و مسلمین گرفتار نمودند، درحالی که ملت ایتالیا امروز معترض به این حکومت اند و معترضین خواهان بازگشت نیروهای ایتالیایی هستند؛ ولی این جماعتی که به قدرت رسیده اند اصرار بر ماندن نیروهای ایتالیایی در اشغال عراق دارند و به این شکل، دیکتاتوری و فاشیستی در این برهه از زمان به ایتالیا بازگشته است. حتی در انگلستان دموکراتیک هم پیمان اصلی آمریکا در اشغال عراق و تجاوز به اسلام و مسلمین میلیون ها تَن در خیابان ها به تظاهرات پرداختند تا چهرۀ زشت این جنگ کفرآمیزِ استعماریِ ضد اسلام و مسلمین را معرفی کنند، بی آنکه هیچ تأثیری بر تصمیم دولت انگلستان بگذارد؛ بنابراین دیکتاتوری در دلِ دموکراسی نهفته است. - بزر گترین کشور دموکراتیک دنیا با دیکتاتوری اداره می شود با وجود اینکه نظام حکومتی آمریکا به ظاهر دموکراسی است؛ اما با مردم دنیا با بدترین روش های دیکتاتوری و زورگویی رفتار می کند و این تناقضی است واضح! کسی که طرز تفکری استوار و پایدار دارد باید در هر زمان و مکانی و بی هیچ استثنایی این طرز تفکر خود را بر همگان پیاده نماید؛ درحالی که آمریکا، به خواری کشیدن مردم زمین و مسلط شدن بر آنان را می خواهد و به طور خاص با مسلمانان با تحقیر و توهین رفتار می کند؛ زیرا آنان می دانند که فرجام آمریکا به دستان امام مهدی(ع) است و می دانند که او رهبر و پیشوای مسلمانان است و حتی مسلمانان آمریکایی در داخل آمریکا با تبعیض دست وپنجه نرم می کنند؛ 3- دموکراسی ثروت کسی که پولی برای هزینه کردن در تبلیغات، درو غپراکنی، پوشاندن حقایق و اجیرکردن جیره خواران و اراذل در اختیار ندارد، جایگاهی هم در دموکراسی ندارد و ای نچنین قدرتِ ثروت در نظام دموکراسی به شکلی غیرطبیعی آشکار می شود. احزاب و سازمان ها ابتدا به نحوی از اشکال، اقدام به چپاول اموال فقرا و نیازمندان می کنند و از طبقۀ کارگر آغاز می نمایند. در آمریکا، یهودیان با پول و ثروت بر جریان انتخابات احاطه دارند و پیروزیِ حداقل هفتاددرصدی را برای انتخاب شدن کسی که می خواهند سکان آمریکا را به دست بگیرد، رقم می زنند تا به این ترتیب پشتوانۀ آمریکایی رژیم صهیونیستی استوار بماند. مسئلۀ تبلیغاتِ فریبنده و دروغین و حاکمیت ثروت در دموکراسی مسئله ای است که همیشه در روزنامه های آمریکا مطرح می شود. به خاطر دارم که چند سال پیش مقاه ای از نویسندۀ آمریکایی می خواندم که نویسنده تأکید کرده بود، دموکراسی در آمریکا جز نیرنگ و نمایشی مضحک نیست و درواقع، آنچه حاکم است خدعه، نیرنگ و ثروت است نه چیزی دیگر. 4- دموکراسی و آزادی هیچ نظامی در دنیا پیدا نمی شود که ادعایِ آزادی مطلق داشته باشد؛ حتی نظام دموکراسی محدودیت هایی برای آزادی افراد و گروه ها وضع می کند؛ اما مقدار این قیدوبندهایی که آزادی را محدود می کند چقدر باید باشد؟ و تا چه حد می توان زمام افراد و گروه ها را برای رسیدن به آنچه می خواهند، آزاد بگذاریم؟! در دموکراسی، مردم محدودی تهای آزادی را وضع می کنند و قطعاً آنان دچار اشتباه می شوند و بیشترشان به دنبال شهوات لَه لَه می زنند؛ به همین دلیل است که قیدوبندهای آزادی در نظام دموکراسی بر دین، اصلاح و امربه معروف و نهی از منکر وضع می شود؛ زیرا در دین الهی قانون دیگری وجود دارد که با قانون وضع شدۀ مردم در تضاد است و این قانون «قانون الهی » است. در دموکراسی آزادی به تخلیۀ شهوانی، فسادکردن، به تباهی کشیدن و غوطه ور شدن در محرمات الهی اطلاق می شود و درنتیجه، تمام جوامعی که دموکراسی در آ نها پیاده می شود جوامعی سُست و از هم پاشیده می شوند؛ زیرا قانون وضع شده از زنا، فساد، شرا بخواری، برهنگی زنان و دیگر مواردِ مظاهر فساد حمایت می کند! - دموکراسی و دین به طورقطع و یقین، دین الهی تفکر دیگری غیر از فکر دموکراسی دارد؛ دین الهی به چیزی جز برگزیدن از سوی خدا اعتقاد ندارد: ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْارْضِ خَلِيفَة) (بقره 30 )(من در زمين جانشینی می گمارم) که این منتخب و برگزیده، مهدی (ع) است. دین الهی در زمان ما برای ما مسلمانان به قانونی جز قانون الهی، یعنی قرآن اقرار نمی کند و برای یهودیان، این منتخب و قانون، ایلیا (ع)و تورات و برای مسیحیان، عیسی مسیح (ع) و انجیل است. حال که وضعیت این گونه است، پس مسلمان، مسیحی یا یهودی چطور می تواند ادعا کند که به خدا ایمان دارد و همچنین به حاکمیت او که متمثّل در مهدی (ع) و قرآن، عیسی (ع) و انجیل، یا ایلیا (ع) و تورات است اقرار دارد؛ و درعین حال به حاکمیت مردم و دموکراسی که اساس و بنیان دین الهی و حاکمیت خدا در زمینش را نقض می کند، اعتراف می نماید؟! بنابراین کسی که دموکراسی و انتخابات را می پذیرد دیگر هیچ ارتباطی با دین الهی نخواهد داشت و به تمام ادیان و حاکمیت خدا در زمینش کافر خواهد بود. - دموکراسی از گهواره تا گور وقتی دموکراسی در کشوری مسیر حرکت خود را آغاز می کند، ابتدا ده ها حزب و جریان سیاسی شکل می گیرد؛ اما ازآنجاکه حاکمِ حقیقی نیرنگ، تزویر، دروغ، تهمت، تبلیغات و پول است، به مرورزمان، تمام این احزاب تصفیه می شوند و در عرصۀ سیاسی معمولاً، جز دو حزب باقی نمی ماند و نتیجۀ نهایی به ریاست رسیدن یکی از این دو حزب بر کرسی رهبری خواهد شد و به این ترتیب، دیکتاتوری به اسم دموکراسی بازمی گردد. دو کشور که قدیمیترین کشورهای دموکراتیک هستند روشن ترین مثال این موضوع می باشند؛ این دو کشور در حال گذر از آخرین مراحل دموکراسی اند. در این دو کشور، در انگلستان حزب محافظه کار و حزب کارگران و در آمریکا، حزب جمهوری خواه و حزب دموکرات مسلط شده اند. هر یک از این دو حزب در این مرحله، در حال دست و پنجه نرم کردن ]با طرف دیگر [برای به دست گرفتن سلطنت به طور مطلق اند. بنابراین دموکراسی مراحل ساقط کردن ضعیفان را پشت سر می گذارد و به این ترتیب، مردم از دموکراسی به دیکتاتوری گذر می کنند. اگر توافق فکری و عدم ناسازگاری فکری حقیقی بین دو حزب را در نظر داشته باشیم، ریاست دو حزب و دو تفکر بر کرسی قدرت درواقع، همان دیکتاتوری است؛ این در صورتی است که بعد از به قدرت رسیدن گروهی از مدعیان دموکراسی بر کرسی قدرت، اقدام به سرکوب و حذف احزاب باقی مانده صورت نگیرد؛ در این صورت، تبدیل شدن دموکراسی به دیکتاتوری مثل تبدیل شدن شب به روز آشکار و بدیهی خواهد بود. در این مورد فیلسوف یونانی افلاطو ن می گوید: ( بین مدعیان دموکراسی و حامیان مردم، خشن ترین و زیرک ترین آ نها پا به عرصه می گذارد. ثروتمندان و توانگران را تبعید یا نابود می کند، بدی ها را لغو می کند، اراضی را تقسیمی نماید و برای خودش حفاظی درست می کند تا از شرّ توطئه ها در امان بماند؛ مردم به حال او غبطه می خورند و او به فرمانروایی می پردازد و برای اینکه برای خودش جایی باز کند و مردم به او کاری نداشته و همواره نیازمند او باشند، با همسایگانش درحالی که پیشتر با آن ها پیمان صلح بسته بو د به جنگ می پردازد تا امنیت داخلی خودش را تضمین و سر هر منتقدی را از بدنش جدا کند. فاضلان و بزرگان از او دور و جیره خواران و شکم بارگان به او نزدیک می شوند. به شعرایی که از شهرمان تبعیدشان کرده بودیم، بسیار می بخشد تا تنها او را مدح و ثنا کنند. ساختمان ها را غارت می کند و مردم را تحت فشار قرار می دهد تا محافظان و اعوان و انصار خودش را سیر نگه دارد و مردم به این نتیجه خواهند رسید که او از آزادی به سرکشی رسیده است و این نهایت حکومت او خواهد بود). (جمهوری، افلاطون) به اختصار، به همین مقدار تناقضات بسنده می کنم وگرنه تناقضات دموکراسی بسیار زیاد است! از کتاب «حاکمیت خدا، نه حاکمیت مردم »، نوشتۀ سید احمدالحسن(ع) خطای اول یا خطای نقض عهد و میثاق؟ ... خطای اول، همان خطای نقض عهد و میثاقی است که از خلق و نه تنها از بن یبشر اخذ شده است و آن عهد و میثاقی است که خداوند از خلقت برای اطاعت خلفای الهی در زمینش گرفته است. و اگر خواستیم بگوییم که مفهوم خطای اول یا اصلی به پیامبر خدا حضرت آدم (ع) برنمی گردد بلکه به ابلیس (لع) بر خواهد گشت بنابراین او اولین خطاکار است؛ بعد از اینکه به مقام و منزلت فرشتگان رسید. بنابراین خطای اول در اصل تنها برای آدم (ع) و فرزندان او نیست بلکه برای ابلیس ملعون است. هر فرد محقق که آیات قرآن را دنبال کند خواهد دید که فرشتگان نیز هنگام اعتراضشان بر تنصیب خلیفه بر روی زمین که حضرت آدم (ع) بود مرتکب خطا شدند. پس چرا این امر فقط بر بشر تطابق داده می شود و ب هتنهایی باید خطای اول را متحمل شوند؟ و آیا فرزندان باید متحمل خطای پدرانشان باشند؟ ( نفسی که خطایی مرتکب شود باید بمیرد؛ و فرزند متحمل گناه پدر و پدر متحمل گناه فرزند نیست. نیکی فرد نیکوکار برای خودش و شر فرد شرور برای او خواهد بود). ( حزقیال، 18-20) -متنی از انجیل یوحنا اصحاح 15 عقیده خطای اصلی طبق مفهوم کلیسایی را باطل می کند: ( 20 ): کلامی که به شما گفتم را متذکر شوید: هیچ بنده ای از سرور خودش اعظم نیست. اگر مرا ترک کردند شما را نیز ترک می کنند، و اگر کلام مرا حفظ کردند کلام شما را نیز حفظ می کنند. 21 : ولیکن آ نها به خاطر اسمم این چنین با شما رفتار می کنند، زیرا آ نها کسی که مرا فرستاده را نمی شناسند. 22 : اگر نمی آمدم و با آ نها سخن نمی گفتم، برای آ نها خطایی وجود نداشت، اما الآن هیچ عذری برای خطای آ نها باقی نمانده است). این متن از انجیل یوحنا از زبان عیسی (ع) با تمام قوت، عقیدۀ خطایی که ناظران مسیحی آن را بعدها بدعت کردند از بین می برد... بنابراین خطایی که در متن قبل به آن استدلال می شود سبب آن عدم ایمان به پیامبر یا خلیفه ارسال شده از خداوند متعال است (عیسی علی هالسلام مصداقی است که در متن قبل ذکر شد) و هیچ ربطی به خطای اصلی همان طور که اسمش را گذاشتند ندارد. خوب توجه کنید: ( اگر نمی آمدم و با آن ها سخن نمی گفتم، برای آ نها خطایی وجود نداشت). قبل از اینکه عیسی (ع) با آن ها سخن بگوید و امتحان ایمان به او انجام بگیرد هیچ خطایی برای آنان نبود؛ زیرا آ نها دین داشتند، اما اکنون هیچ عذری برای خطای آ نها باقی نمانده است؛ ولیکن بعد از آنکه با آ نها سخن گفت و او را ترک کردند و قبول نکردند مرتکب خطا شدند. امام احمدالحسن (ع) می گوید: جدای از اینکه مسیحیان متوهم شدند که فرد به صلیب کشیده خودِ عیسی (ع) است اعتقاد دارند که مصلوب حامل گناه می باشد و این اعتقاداتشان اگرچه در آن تحریفی صورت گرفته اما این بدان معنی نیست که همه این ها منشائی نداشته و هیچ ریشه و اصلی در دین خداوند سبحان که از آن منحرف شده باشند ندارد، بلکه بیشتر عقاید منحرف در حقیقت مستند به اصلی دینی هستند که علمای گمراه و بی عمل آ نها را گرفته و تحریف کردند و عقیده ای فاسد بر آن بنا نهادند؛ پس قضیۀ اینکه پیامبران بعضی از خطاهای امت های خود را متحمل می شوند که آن امت را به صورت کلی به خدا سیر دهند در دین خداوند وجود دارد و منشائی دارد؛ و می توانید به نصوص و متون تورات مراجعه کنید؛ مثلاً برای آگاهی، تحمل موسی (ع) بر سختی های اضافی به خاطر خطاهایی که قومش مرتکب می شدند و رسول الله محمد (صلوات خداوند بر او و بر آلش) متحمل گناهان مؤمنین بودند خداوند متعال می فرماید: ( لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَيَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً)( تا خداوند از گناه گذشته و آینده تو در گذرد و نعمت خود را بر تو تمام گرداند و تو را به راهی راست هدایت کند). (فتح، 2) و تفسیر آن در ظاهر، او گناهان امت خود را متحمل شد و خداوند آن را برای او بخشید. از عمر بن یزید بیاع سابری نقل است می گوید به ابی عبدالله (ع) گفتم: قول خداوند در کتابش ( لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ) فرمود: برای او (پیامبر) نه گناهی بود و نه قصد ارتکاب گناه را داشت ولیکن خداوند گناهان شیعیانش را بر او شمرد سپس آ نها را بخشید). (تفسیر قمی، ج 2، ص 314 ) و بر دوش کشیدن گناهان امت توسط پیامبران بدین معنا نیست گناه نقض عهد و میثاق را که از جانب منکران خلفای خداوند صورت می گیرد و بر این نقض بمیرند را متحمل شوند، بلکه آ نها متحمل خطای کسانی هستند که نسبت به تذکر و یادآوری آن عهد غافل شده باشند و یا اینکه برهه ای از زمان در این حیات دنیا آن را نقض کرده باشند؛ البته کما اینکه تحمل آ نها برای خطاهای امتشان به این معنا نیست که آ نها به جای امت هایشان صاحبان همان خطا باشند بلکه معنای آن... آن ها متحمل مشقت ها و سختی های زیادی در تبلیغ رسالتشان در این زندگی دنیوی می شوند و این به اراده و خواست خودشان است زیرا آن ها این چنین درخواست می کنند چون پدری که نسبت به فرزندانش مهربان باشد نتیجه خطای آ نها را در بسیاری از اوقات متحمل می شود، اگرچه باعث ایجاد سختی و دشواری و شاید ناراحتی ها و قتل در راه خدا شود، همان گونه که در مورد حسین (ع) اتفاق افتاد و آن به این خاطر است که پدر در نهایت خواهان صلاح فرزندانش است و ممکن است که خیلی ها متذکر آن عهد نشوند تا اینکه خون پدرشان ریخته شود؛ به همین خاطر دیدید که حسین (ع)، همان شخصی که خدا خواست باعث تذکر عده زیادی از خلق شود، حج را ترک کرد و به سمت قتلگاهش (سلام خداوند بر او باد) راهی شد. عبد صالح چه چیزی را می خواست به حضرت موسی (ع) بیاموزد؟ عبد صالح بعد از ملاقات با موسی (ع) منیتی را که در وجودش بود آشکار نمود؛ چون وی فرستاده ای از سوی خدا برای حضرت موسی (ع) بود و بر موسی (ع) لازم بود که اعتراضی نکند، چراکه اعتراض وی اعتراض به خداوند خواهد بود؛ عبد صالح در پایان کار به موسی (ع) فهماند که تو بر خدا اعتراض نمودی و با این خرده گیری ها در حقیقت با خدا رویارو شدی: «ومَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی » (من این کار را به میل خود نکردم). حال آیا آن منیتی که در درونت ]نهفته[ بود بر تو آشکار گشت؟ یعنی عبد صالح به موسی (ع) این گونه گفت که این امر از من نیست. من سنگی هستم که خداوند تو را با آن آزموده و اعتراض تو، اعتراض بر کسی است که تو را امتحان کرده است. لذا شما می بینید که موسی (ع) پس از هر بار مردود شدن در امتحان، سرشکسته و درمانده می گردد؛ زیرا وی اصولاً می داند دلیل آمدنش چه بوده و ازچه رو قول به صبر و تعهد به کسب موفقیت داده است ولی باای نحال، خود را چنین می بیند که از شکستی به شکست دیگری رهسپار است: ( قَالَ لا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا)( کهف، 73)( گفت: به سبب آنچه فراموش كردم، مرا مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير)، این در مرتبۀ اول است. در مرتبۀ دوم، سرشکستگی موسی (ع) بیشتر و اعتراف او به کوتاهی اش وضوح بیشتری می یابد: ( قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا )( کهف، 76 )( گفت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى مكن ]و[ از جانب من قطع معذور خواهى بود). در دفعۀ سوم، موسی (ع) خاموشی می گزیند و دیگر هیچ سخنی بر زبان نمی آورد و فقط گوش می دهد. درنهایت موسی (ع) به بهرۀ خود رسید، علم آموخت و به هدفش از ملاقات با عبد صالح دست یافت: ( قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا)( موسى به جوانِ ]همراه[ خود گفت: «دست بردار نيستم تا به محل برخورد دو دريا برسم، هر چند سال ها]ى سا ل[ سير كنم). عبد صالح می خواست به موسی (ع) بگوید که مبارزه با منیت دارای مراتب نامتناهی است، همان گونه که نعمت های خداوند غیرقابل شمارش هستند و همان گونه که مقاماتی که انسان می تواند بدان ها دست یابد بی شمارند؛ همچنین در نهایت کار، عبد صالح، موسی را چه نیکو موعظه کرد و وی را در مراتب توحید گام به گام به جلو رهنمون شد؛ درجۀ اول «أنا » (من) بود، درجۀ دوم «نحن » (ما) و درجۀ سوم «هو » (او) . اگرچه همۀ این ها به فرمان خدا بود ولی (این درجات) به ترتیب به مرتبۀ «کفر » (من و نه او)، «شرک » (من و او) و «توحید » (فقط او) اشاره دارد. (...امَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ ... وَأَمَّا الْغُلَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا * فَأَرَدْنَا ... وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ ... وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي... )(...اما آن کشتی از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار می کردند، خواستم... اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند، ترسیدیم که آن دو را به عصیان و کفر دراندازد * خواستیم... اما دیوار از آنِ دو پسر یتیم از مردم این شهر بود. در زیرش گنجی بود از آنِ پسران. پدرشان مردی صالح بود. پروردگار تو می خواست... و من این کار را به میل خود نکردم...). از کتاب سفر حضرت موسی (ع) به مجمع البحرین، نوشتۀ سید احمدالحسن جنگ جمل و اسباب آن ... حدود سه ماه بیشتر از بیعت با امیر مؤمنان على (ع) نگذشته بود که تحمل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفت ها از سوى آنان شروع شد. معاویه در شام پرچم مخالفت را برافراشت و حاضر به پذیرش بیعت نبود و براى رویارویی با حضرت آماده جنگ می شد. على (ع) به فرمانداران خود در سه شهر کوفه، بصره و مصر نامه نوشت تا نیروهاى جنگى خود را براى مقابله با معاویه اعزام کنند. در همین حین نیز طلحه و زبیر به بهانۀ انجا مدادن عمره از مدینه خارج و راهى مکه شدند و در مکه، عایشه را که از بیعت با آن حضرت ناراضى بود با خویش همراه کرده و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت «بصره » حرکت کردند. قرائن به خوبی گواهى می داد که آ نها نه در فکر خون خواهی عثمان بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زیرا قاتلان عثمان در بصره نبودند. همچنین لازمۀ هوادارى از «عثمان » مخالفت با امیر مؤمنان (ع) نبود، علاوه بر این طلحه نیز خود از سران مبارزان علیه عثمان بود؛ بنابراین روشن است که هدف آن ها از پیمان شکنی به دلیل اینکه با على (ع) بیعت کرده بودند، رسیدن به جاه و مقام بود. عبدالله بن عامر که قبلا عامل عثمان در بصره بود و از طرف امام علی (ع) عزل شده بود، به مکه آمد و شترى که دویست دینار خریده بود را براى عایشه آورد و به طرف بصره حرکت کردند تا به این شهر رسیدند. پس از ورود، به خانه «عثمان بن حنیف » نماینده امیرالمؤمنین (ع) ریخته، او را اسیر کردند و بسیار کتکش زدند. علی (ع) براى مقابله با آ نها به طرف بصره حرکت کردند. در این جنگ همراه حضرت امیر (ع)، امام حسن و امام حسین علیهما السلام و همچنین محمد حنفیه و عبدالله بن جعفر و اولاد عقیل و عده اى از جوانان بنی هاشم همراه با عمار و ابوایوب انصارى و عده اى از مهاجر و انصار بودند. 80 نفر از اصحاب بدر، 250 نفر از کسانى که با پیامبر (ص) در بیعت شجره شرکت کرده بودند و 1500 نفر از سایر اصحاب پیامبر (ص) نیز شرکت کردند. حضرت علی (ع) «مسلم مجاشعى » را همراه با قرآنى فرستادند که بصریان را به حکم قرآن بخواند، ولى آ نها مسلم را هدف تیر قرار داده و شهید کردند. بعد از موعظه هاى عمار و فرمایشات امیرالمؤمنین (ع) در دهم جماد ىالأول، جنگى را که عایشه شروع کرده بود ادامه دادند و حضرت امیر (ع)در مقام مقابله با آ نها برآمدند. در این جنگ از لشکر علی (ع) که 20 هزار مرد جنگى بودند پنج هزار نفر شهید شدند، و از لشکر عایشه که 30 هزار نفر سرانجام که پیروزى نصیب لشکر امیرالمؤمنین (ع) شد، حضرت کنار هودج عایشه آمدند و فرمودند: «اى حمیرا، پیامبر تو را امر کرده بود که به جنگ من بیرون آیى؟ آیا تو را امر نفرمود که در خانۀ خود بنشینى و بیرون نیایى؟ به خدا سوگند، انصاف ندارند آ نهایی که زنان خود را پشت پرده پنهان داشته و تو را بیرون آوردند ». محمد بن ابو بکر خواهرش را از هودج بیرون کشید. حضرت علی (ع) دستور داد او را به خانۀ صفیه دختر حارث بن ابی طلحه ببرند و بعد او را به مکه و از مکه به مدینه فرستاد. در این جنگ زید بن صوحان که از بزرگان لشکر و شیعیان امیرالمؤمنین (ع) بود شهید شد و آن حضرت بالاى سرش آمده، فرمودند: «اى زید، خدا رحمتت کند که تعلقات دنیوى تو اندک بود، و امداد تو در دین بسیار بود .» در این جنگ به گفتۀ بعضى 10 هزار نفر و به روایتى 17 هزار نفر از طرفین کشته شدند و با این ضایعه عظیم نخستین مخالفت جدى، در هم شکسته شد و مسئولیت آن بر گردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت. چرا اصحاب جمل با على (ع) جنگیدند؟ براى بررسى علل وقوع جنگ جمل لازم است نگاهی بر ادل ۀ طرفین درگیر در این جنگ داشته باشیم. امیرالمؤمنین )ع( در خطبۀ 172 نهج البلاغه می فرمایند: «بیرون شدند و حرمِ رسول خدا )ص( را با خود به این سو و آ نسو کشاندند، چنانکه کنیزکی را به هنگام خرید کشانند ». از این سخن حضرت چنین برمی آید که طلحه و زبیر از جایگاه همسر پیامبر )ص( سوءاستفاده کرده، او را ابزاری برای رسیدن به اهداف سیاسی و مطامع دنیوی خود قرار دادند. الف: علل جنگ جمل از دیدگاه اصحاب جمل: -1 در فرازهایى از خطبه هاى موجود میان عایشه و طلحه، مهمترین علت جنگ جمل خون خواهى عثمان بیان شده است. همچنین این عده، على (ع) را مسئول قتل عثمان می دانستند! -2 برخى از علماى معتزله معتقدند که عایشه و یارانش، قصد امربه معروف و نهی ا زمنکر داشته اند. -3 طلحه، علت دیگرى را که در واقع در راستاى علت قبلى است، ذکر می کند و آن هم اصلاح امت رسول اکرم (ص) و رواج طاعت الهى است. -4 خلافت و رهبرى على (ع) مطابق با روی ۀ خلفاى سابق نبوده، پس مشروعیت نداشته است. -5 على (ع) در کارهایش با طلحه و زبیر مشورت نمی کرد. ب: علل جنگ از دیدگاه حضرت علی (ع) و یارانش: -1 قدر تطلبى طلحه و زبیر: امیرالمؤمنین على (ع) در خطبه 148 نهج البلاغه می فرمایند: هرکدام از طلحه و زبیر امیدوار است حکومت را به دست آورد. -2 عهد و پیما نشکنی: على (ع) در بیاناتى ضمن اعلان آماده باش براى جنگ، این دو را متهم به پیما نشکنی کردند. -3 کینه و کدورت دیرینه: این نکته قابل انکار نیست که کینه هایی نسبت به علی (ع) وجود داشته است؛ که امیرالمؤمنین (ع) ریشه هاى آن را چنین برمی شمرد: -اختصاص اخوت پیامبر (ص) به على (ع) -برترى على (ع) بر ابوبکر -مسدود نشدن «باب على » به مسجد پیامبر (ص) -دادن پرچم فتح خیبر به دست على (ع) همچنین طلحه و زبیر امیدوار بودند که على با آ نها در امور مشورت و بخشى از حکومت را به آ نها واگذار کند که هیچ کدام تحقق نیافت و موجب عناد با على (ع) شد. -4 نفاق و دورویى، از دیگر عللی بود که على (ع) به آن اشاره کرده است. -5 از بین بردن امنیت جامعه اسلامى: مصداق بارز این علت، حمله اصحاب جمل در بصره به خزانه بیت المال و کشتن عده اى از مردم بود. -6 سرپوش گذاشتن بر عملکرد خویش: در این رابطه امیرالمؤمنین (ع) در خطبه 137 نهج البلاغه می فرمایند: آ نها انتقام خونى را می خواهند که خود ریخته اند. و نیز مضمون همین سخن را حضرت (ع) در خطبه 137 نهج البلاغه آورده اند که: آ نها انتقام خونى را می خواهند که خود ریخته اند. با این اوصاف حضرت می فرمایند: طلحه خود جنگ را به راه انداخته تا به خاطر قتل عثمان مورد سؤال واقع نشود. بنابراین اصحاب جمل تحت عنوانى به ظاهر زیبا و حق مآبانه علیه اولی الأمر خویش قیام کردند و پیمان و بیعت خویش را شکستند، درحالی که این عنوان بهانه اى بیش نبود. فرهنگ انتظار حقیقی برخی انتظار را انتظار منفی و برخی آن را مثبت قلمداد می کنند که به دنبال جلب نظر خواننده به مفهوم انتظار هستند. انتظار فلسفۀ در ه مپیچیده نیست که به مراد و ثمره آن دسترسی نداشته باشیم مگر اینکه از این مسیر طولانِی تحلی الت ذهنی ای نگونه افراد بدان برسیم؛ بلکه این امر چیزی است که حتی انسان ساده آن را درمی یابد که از هر آنچه سبب غیبت امام م یشود باید دوری کرد. برای اینکه این حقیقتی را که بر اثر ورود افکار غربی که افکار افراد غی رمعصوم آن را ایجاد کردند برای ما آشکار شود باید بدانیم که چرا امام از میان ما غایب شده است؟ باید به این آگاهی برسیم که موضع گیری ما نسبت به امام باعث غیبت وی شده است و امام به علت رو یگردانی ما از وی غایب شده است و دلیل این حقیقت تلخ کاملاً واضح و آشکار است. وجود امام لطف الهی است و اگر مردم شایستۀ این لطف باشند نمی توان تصور کرد که خداوند به آ نها ظلم کند و آ نها را از این لطف بیکران محروم نماید. در حقیقت، این غیبت ارتباط مستقیمی با موضع گیری مردم دارد و خودمان علت آن هستیم. مگر فلاسفه نمی گویند که معلول چه در حالت وجود و چه حالت عدم، بر مدار علت می چرخد؟ بنابراین معلول تا هنگامی که علت آن موجود باشد وجود خواهد داشت و اگر علت از بین برود لاجرم معلول از بین خواهد رفت. بنابراین این غیبت ممکن است هر آن منتفی گردد؛ اگر علت که رو یگردانی مردم از امام باشد منتفی شود به خود یخود معلول آن که غیبت باشد منتفی خواهد شد. بنابراین هرکس این حقیقت را دریابد بر وی واجب است برای از بین بردن علت تلاش کند. بر وی واجب است مردم را به ایمان آوردن به امام و اطاعت از وی و قبول نکردن شخصی دیگر قانع نماید؛ تا هدف موردنظر که همانا حضور امام در میان امت باشد تحقق پیدا کند. یعنی اینکه امت به سطحی از ایمان برسد که امام حضور پیدا کنند. این امری است که بایستی محقق می شد؛ ولی متأسفانه مردم فاصلۀ زیادی بین خود و امام ایجاد کردند و با مسئلۀ غیبت به گونه ای رفتار شد که گویی قَدر محتومی است که از آسمان نازل شده و مردم هیچ نقشی در ایجاد آن نداشتند و هیچ ربطی به چگونگی موضع گیری آ نها نسبت به امام نداشته است؛ به همین خاطر وقتی از آن به عنوان انتظار ایجابی صحبت می کنند در واقع انتظار را از محتوای حقیقی آن خالی می کنند و هویت آن را زیر سؤال می برند. لذا انتظاری که احادیث اه لبیت از آن سخن گفتند به معنی منتظر امام بودن و عدم قبول بدیل برای وی به هر بهانه و دلیلی م یباشد. و در نتیجه انتظار دربردارندۀ فرایند اص الح و تربیت امت جهت از بی نبردن سبب غیبت است؛ و از خ الل آنچه آن را انتظار ایجابی نام نهادند آن را مترادف به عدم انتظار قرار دادند. این گونه انتظار یعنی مشغول شدن در مسائل سیاسی و فکری، که از وظایف اصلی امام هستند و در نتیجه منصب امام از سوی افراد اشغال شد و به سبب ارتباط تودۀ مردم با این افراد بیشترین شکل دوری از امام رقم خورد. این احساس که امام منتظر ماست باعث م یشود در این حیات حرکت کنیم و شکی نیست که امام اگر بخواهند به صورت اعجازگونه خروج کنند و بر قوای ماوراءالطبیعه اعتماد کنند از همان زمانی که به دنیا آمدند خروج می کردند ولکن سنت وی همانند سنت جدشان رسول اکرم و سنت پدرانش است. علی رغم همۀ مشکلاتی که با آن ها دست وپنجه نرم م یکردند به نزد خداوند شکایت م یبردند و در راه خدا بر همۀ اذیت و آزارها صبر پیشه می کردند؛ و سخن زیر حکایت از عظمت معصوم و خالق دارد: «خداوند ما را به هر آنچه خواستیم توانا کرده است و اگر اراده کنیم زمین را حرکت دهیم حرکت م یدهیم ». و ما م یدانیم که معصوم خواهان اراده خداوند است، بنابراین سنت طبیعی این است که دعوت بشر در قالب قواعد طبیعی باشد، اما امور اعجازی تنها برای اثبات صحت دعوت است. سبب محرومیت ما از ظهور امام دقیقاً سوء اعمال ماست و این ماییم که فرج وی را به تأخیر انداختیم و مضمون سخن امام دلیلی بر این امر می باشد: «اگر از آنچه اکراه داریم از شما به ما نمی رسید، حتم یُمن ملاقات ما به تأخیر نمی افتاد و سعادت مشاهدۀ ما به تعجیل می افتاد .» بنابراین تنها سبب حقیقی تأخیر ظهور امام، ما هستیم. وجه عملی توحید چیست؟ نگاه اول: چه بسا برخی از ما هرگز این سؤال را از خود نپرسیده باشد، علی رغم اینکه این سؤال پیش از آنکه در ضمیر پرسشگران حضوری داشته باشد، پاسخ به آن، از طرف خداوند سبحان حاضر و در دسترس بوده است؛ و این، نشانی از کرامت عظیم اوست. عطایی است که قبل از ایجاد سؤال در ذهن سؤال کننده داده می شود؛ بلکه حتی قبل از اینکه سؤال کننده خواستۀ خود را درک نماید و آن را مطالبه کند. بخشنده کسی است که عیال خود را وارسی کند و هر آنچه را که مایحتاج آ نهاست مهیا کند، قبل از اینکه به نقص خود پی ببرند و برای رفع آن درخواست کنند. حقیقت در این آیه متجلی شده است: ( وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ)( بقره، 30 )( و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من در زمين جانشينى خواهم گماشت »، ]فرشتگا ن[ گفتند: «آيا در آن كسى را می گمارى كه فساد انگيزد و خون ها بريزد؟ و حال آنکه ما با ستايش تو، ]تو را[ تنزيه می كنيم؛ و به تقديست مى پردازيم » فرمود: «من چيزى می دانم كه شما نمی دانيد)؛ و حاکی از عظمت بخشش وی به خلق است. استخلاف قبل از تکلیف و حضور خلیفه قبل از فرض طاعت بوده است، با وجود اینکه اطاعت تنها از آنِ اوست. فطرتی که او بندگانش را بر آن سرشته است و با به جنبش درآمدن نخستین سلول زنده آغاز من شود در چهارچوب نظامی که خداوند سبحان برایش مقرر فرموده است فعالیت می کند که تضمین کنندۀ رشد و تکامل آن سلول بوده است. حضرت آدم اولین خلیفه بود و ملائکه نمی توانند درک کنند که برای چه امری خلق شده است ولی ایمان و یقین آ نها به حکمت خالق سبحان باعث شد که بگویند تو برای منظوری خلق شده ای!! ولی هنوز آن امر عظیمی را که آدم به خاطرش خلق شده بود درک نکرده بودند. علی رغم اینکه علت وجود ملائکه این بود که آ نها کالبدهایی برای اسماء باری تعالی بودند و آن اسماء الحسنی به وسیلۀ آ نها ظهور و تجلی پیدا می کرد؛ با در نظر داشتن این نکته که ظهور این اسماء ظهوری کامل نبوده است؛ بنابراین ملائکه با توجه به مراتب خود رنگ برخی از اسماء را به خود گرفتند و ظهوری برای آن اسماء شدند درحالی که رنگ تمامی اسماء را به خود نگرفته بودند؛ و دلیل آن در قصور آ نها نهفته است و به همین خاطر وقتی آدم خلق شده، حتم امر عظیمی در میان است که باعث خلق این مخلوق شده است، ولی سِرّ این امر را درک نکردند؛ اما بعد از اینکه سِرّ این امر برایشان آشکار شد بدان اذعان و اطاعت کردند و تسلیم محض شدند و تنها این ابلیس بود که از جرگۀ ساجدین نبود. حضرت آدم که گِل سرشتۀ او بر درب بهشت نهاده شده بود و ملائکه چهل صبحگاه ملکوتی بر او پا می گذاشتند به شکلی آفریده شد که شایستگی رهبری و تدبیر امور خلق به امر خدا را پیدا کرد؛ و گرفتن رهبری برای هوای نفْس و حب ریاست، هما نگونه که امروز صاحبان کرسی خلافت رفتار می کنند، نبوده است. حضرت آدم که بایستی اول خلق در زمان خود می شد مرحله ای را گذراند که آخر خلق گشت؛ وگرنه چه معنایی می تواند داشته باشد که مکلفین چهل صباح او را لگدمال کنند؛ بنابراین آدم به عنوان خلیفه این گونه عمل کرد که آخر خلق باشد و مکلف شد که رهبری آ نها را بر عهده گیرد و امور آ نها را نظم بخشد؛ و این بدان معناست که نسبت به رعیت خویش آگاهی کامل دارد و این همان سِرّی است که ملائکه شناختی از آن نداشتند. اگر حضرت آدم در ابتدا، آخرین خلق نمی بود تا بعداً ارتقا یابد و در جایگاه نخستی نشان قرار گیرد و اگر از همان ابتدا، خود را اولین آ نها می دید قطع در آینده از حال و روز کسی که در انتهای این قافله قرار گرفته است آگاهی پیدا نمی کرد و عدم شناخت وی به این امر عدم آگاهی بدان را رقم می زد؛ و در این صورت ظالم می بود و ظلم، فساد را در پی خواهد داشت، چون وی اوامر و ارشادات خود را بر اساس علم و احاطۀ خود اعمال می کرد و اگر علم و احاطۀ وی به ابتدای قافله باشد قطع از آخرین نفر این قافله بی خبر می ماند. بنابراین قرار دادن آدم در پایان قافله به مدت چهل صباح باعث شد که مخلوقی عالِم به حال آخرین نفر این قافله باشد و شناخت وی به آخرین نفر این قافله مانند شناخت وی به اولینِ آ نهاست که از لحاظ ارتباط به او نزدی کتر است؛ و به همین خاطر وی را به دو صفت «الاول » و «الاخر » توصیف کردند. بنابراین وی اول است چون رهبر خلق است و آخر است چون گِلی بوده که بر درب بهشت نهاده و لگدکوب ملائکه شده بود و بدین سبب آدم مستحق این شده که معلم ملائکه گردد. در این مخلوق پاک که درود خدا بر او باد با قدرت، دو صفت «الاول » و «الاخر » که از جمله صفات باری تعالی است تجلی پیدا کرده است؛ صفاتی که اگر به قدر ممکن در این کالبدی (از کالبدها) که خداوند برای حمل آ نها خلق کرده بود تجلی پیدا نمی کردند شناخته نمی شدند.