دابه الارض
1.أَخْبَرَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ قَالَ حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ الْحَسَنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَهْزِيَارَ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْمُخْتَارِ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ سَيَابَةَ عَنْ عِمْرَانَ بْنِ مِيثَمٍ عَنْ عَبَايَةَ بْنِ رِبْعِيٍّ الْأَسَدِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيٍّ ع وَ أَنَا خَامِسُ خَمْسَةٍ وَ أَصْغَرُ الْقَوْمِ سِنّاً فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ حَدَّثَنِي أَخِي رَسُولُ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ إِنِّي خَاتَمُ أَلْفِ نَبِيٍّ وَ إِنَّكَ خَاتَمُ أَلْفِ وَصِيٍّ وَ كُلِّفْتُ مَا لَمْ يُكَلَّفُوا[2] فَقُلْتُ مَا أَنْصَفَكَ الْقَوْمُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ بِكَ الْمَذَاهِبُ يَا ابْنَ أَخِي وَ اللَّهِ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَلْفَ كَلِمَةٍ لَا يَعْلَمُهَا غَيْرِي وَ غَيْرُ مُحَمَّدٍ ص وَ إِنَّهُمْ لَيَقْرَءُونَ مِنْهَا آيَةً فِي كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هِيَ وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ وَ مَا يَتَدَبَّرُونَهَا حَقَّ تَدَبُّرِهَا أَ لَا أُخْبِرُكُمْ بِآخِرِ مُلْكِ بَنِي فُلَانٍ قُلْنَا بَلَى يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ قَتْلُ نَفْسٍ حَرَامٍ فِي يَوْمٍ حَرَامٍ فِي بَلَدٍ حَرَامٍ عَنْ قَوْمٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا لَهُمْ مُلْكٌ بَعْدَهُ غَيْرُ خَمْسَ عَشْرَةَ لَيْلَةً قُلْنَا هَلْ قَبْلَ هَذَا أَوْ بَعْدَهُ مِنْ شَيْءٍ[4] فَقَالَ صَيْحَةٌ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ تُفْزِعُ الْيَقْظَانَ وَ تُوقِظُ النَّائِمَ وَ تُخْرِجُ الْفَتَاةَ مِنْ خِدْرِهَا. عباية بن ربعى اسدىّ گويد: «در ميان پنج نفر كه من پنجمين و كوچكترين فرد گروه از نظر سنّى بودم خدمت أمير المؤمنين علىّ ع رسيديم و شنيدم كه آن حضرت مىفرمود: برادرم رسول خدا ص براى من حديث كرد و آن حضرت فرمود: «من آخرين و پايان بخش هزار پيامبر و تو آخرين كس و پايان بخش هزار وصى هستى». و من تكليفى بر عهدهام قرار گرفت كه بر هيچ يك از آن اوصياء نبوده است. (راوى گويد) عرض كردم: اى أمير المؤمنين مردم در باره تو به انصاف رفتار نكردند، پس فرمود: اى پسر برادر چنان نيست كه تو پنداشتهاى، به خدا سوگند من خود هزار كلمه مىدانم كه آن را هيچ كس غير از من و پيامبر ص نمىداند و آنان از آن جمله يك آيه را در كتاب خداى عزّ و جلّ مىخوانند و آن عبارت است از وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً- الخ «و آنگاه كه وعده آنان به سر رسد جنبندهاى را از زمين براى آنان برانگيزيم تا با ايشان سخن گويد كه اين مردم بودند كه به آيات ما يقين نداشتند» ولى چنان كه شايسته تدبّر در آن است نسبت به آن تدبّر نمىكنند.آيا شما را از پايان دولت فلان خاندان با خبر نكنم؟ عرض كرديم چرا اى امير مؤمنان. فرمود: كشتن نفس محترمى، در روزى محترم در شهرى محترم از طايفهاى از قريش، سوگند به كسى كه دانه را شكافت و بشر را آفريد آنان را پس از او جز پانزده شب حكومت نخواهد بود، عرض كرديم: آيا پيش از اين يا پس از اين چيزى ديگر هست؟ فرمود: صيحهاى است در ماه رمضان كه بيدار را به وحشت اندازد و خفته را بيدار كند و دوشيزگان را از پس پرده خويش بيرون كشد». غیبت نعمانی،باب14،حدیث17. 2.وأخبرنا جماعة، عن التلعکبری، عن أحمد بن علیّ الرازی، عن علیّ بن الحسین، عن رجل - ذکر أنّه من أهل قزوین لم یذکر اسمه - عن حبیب بن محمّد بن یونس بن شاذان الصنعانی قال: دخلت إلی علیّ بن إبراهیم بن مهزیار الأهوازی، فسألته عن آل أبی محمّد علیه السلام فقال: یا أخی لقد سألت عن أمر عظیم، حججت عشرین حجّة کلاًّ أطلب به عیان الإمام فلم أجد إلی ذلک سبیلاً، فبینا أنا لیلة نائم فی مرقدی إذ رأیت قائلاً یقول: یا علیّ بن إبراهیم! قد أذن اللّه لی فی الحجّ، فلم أعقل لیلتی حتّی أصبحت، فأنا مفکّر فی أمری أرقب الموسم لیلی ونهاری.فلمّا کان وقت الموسم أصلحت أمری وخرجت متوجّها نحو المدینة، فما زلت کذلک حتّی دخلت یثرب فسألت عن آل أبی محمّد علیه السلام، فلم أجد له أثرا ولا سمعت له خبرا، فأقمت مفکّرا فی أمری حتّی خرجت من المدینة أرید مکة، فدخلت الجحفة وأقمت بها یوما وخرجت منها متوجّها نحو الغدیر، وهو علی أربعة أمیال من الجحفة، فلمّا أن دخلت المسجد صلّیت وعفّرت واجتهدت فی الدّعاء وابتهلت إلی اللّه لهم، وخرجت أرید عسفان، فما زلت کذلک حتّی دخلت مکّة فأقمت بها أیّاما أطوف البیت واعتکفت.فبینا أنا لیلة فی الطواف، إذا أنا بفتی حسن الوجه، طیّب الرائحة، یتبختر فی مشیته طائف حول البیت، فحسّ قلبی به، فقمت نحوه فحککته، فقال لی:مِنْ أَیْنَ الرَّجُل؟ فَقُلْتُ: مِنْ أَهْلِ [العَراق، فَقالَ: مِنْ أَیِّ¨] الْعَراقِ؟ قُلْتُ: مِنَ الأَهْوازِ.فَقالَ لی: تَعْرِفُ بِها الْخَصِیبُ؟ فَقُلْتُ: رَحَمَهُ اللّه ُ، دُعِیَ فَأَجابَ فَقالَ: رَحِمَهُ اللّه ُ.فَما کانَ أَطْولَ لَیْلَتِهِ وَأَکْثَرَ تَبْتُّلِهِ وَأَغْزَرَ دَمْعَتِهِ أَ فَتَعْرِفُ عَلِیَّ بْنَ إِبراهِیم بْنِ المازِیارِ؟ فَقُلْتُ أَنَا عَلِیُّ بْنُ إِبراهِیمَ.فقال: حیّاک اللّه أباالحسن ما فعلت بالعلامة الّتی بینک وبین أبی محمّد الحسن بن علیّ علیه السلام؟ فقلت معی، قال: أخرجها، فأدخلت یدی فی جیبی فاستخرجتها، فلمّا أن رآها لم یتمالک أن تغرغرت عیناه (بالدموع) وبکی منتحبا حتّی بلّ أطماره، ثمّ قال: أذن لک الآن یا ابن مازیار، صر إلی رحلک وکن علی أهبّة من أمرک، حتّی إذا لبس اللّیل جلبابه، وغمرالنّاس ظلامه، سر إلی شعب بنی عامر! فإنّک ستلقانی هناک. فسرت إلی منزلی. فلمّا أن أحسست بالوقت أصلحت رحلی وقدّمت راحلتی وعکمته شدیدا، وحملت وصرت فی متنه وأقبلت مجدّا فی السیر حتی وردت الشعب، فإذا أنا بالفتی قائم ینادی یا أباالحسن إلیّ، فما زلت نحوه، فلمّا قربت بدأنی بالسّلام وقال لی: سر بنا یا أخی فما زال یحدّثنی وأحدّثه حتّی تخرّقنا جبال عرفات، وسرنا إلی جبال منی، وانفجر الفجر الأوّل ونحن قد توسّطنا جبال الطائف. فلمّا أن کان هناک أمرنی بالنزول وقال لی: إنزل فصلّ صلاة اللّیل، فصلّیت، وأمرنی بالوتر فأوترت، وکانت فائدة منه، ثمّ أمرنی بالسجود والتعقیب، ثمّ فرغ من صلاته ورکب وأمرنی بالرکوب وسار وسرت معه حتّی علا ذروة الطائف، فقال: هل تری شیئا؟ قلت: نعم أری کثیب رمل علیه بیت شعر یتوقّد البیت نورا. فلمّا أن رأیته طابت نفسی، فقال لی: هنّاک الأمل والرجاء، ثمّ قال: سر بنا یا أخی فسار وسرت بمسیره إلی أن انحدر من الذّروة وسار فی أسفله، فقال: انزل فها هنا یذلّ کلّ صعب ویخضع کلّ جبّار، ثمّ قال: خلّ عن زمام الناقة، قلت: فعلی من أخلّفها؟ فقال: حرم القائم علیه السلاملا یدخله إلاّ مؤمن ولا یخرج منه إلاّ مؤمن، فخلّیت من زمام راحلتی، وسار وسرت معه إلی أن دنا من باب الخباء، فسبقنی بالدّخول وأمرنی أن أقف حتّی یخرج إلیّ. ثمّ قال لی: ادخل هنّاک السلامة، فدخلت فإذا أنا به جالس قد اتّشح ببرده واتّزر بأخری، وقد کسر بردته علی عاتقه، وهو کأقحوانة أرجوان قد تکاثف علیها الندی، وأصابها ألم الهوی وإذا هو کغصن بان أو قضیب ریحان، سمح سخیّ تقیّ نقیّ، لیس بالطویل الشامخ ولا بالقصیر اللاّزق، بل مربوع القامة، مدوّر الهامة، صلت الجبین، أزّج الحاجبین، أقنی الأنف، سهل الخدّین، علی خدّه الأیمن خال کأنّه فتات مسک علی رضراضة عنبر. فلمّا أن رأیته بدأته بالسلام، فردّ علیّ أحسن ما سلّمت علیه، وشافهنی وسألنی عن أهل العراق، فقلت سیّدی قد ألبسوا جلباب الذلّة، وهم بین القوم أذلاّء فقال لی: یا ابن المازیار لتملکونهم کما ملکوکم، وهو یومئذ أذلاّء، فقلت سیّدی لقد بعد الوطن وطال المطلب، فقال: یا ابن المازیار (أبی) أبومحمّد عهد إلیّ أن لا أجاور قوما غضب اللّه علیهم (ولعنهم) ولهم الخزیالدنیا والآخرة ولهم عذاب ألیم، وأمرنی أن لا أسکن من الجبال إلاّ وعرها، ومن البلاد إلاّ عفرها، واللّه مولاکم أظهر التقیّة فوکّلها بی فأنا فی التقیّة إلی یوم یؤذن لی فأخرج.فقلت یا سیّدی متی یکون هذا الأمر؟فقال: إذا حیل بینکم وبین سبیل الکعبة، واجتمع الشمس والقمر واستدار بهما الکواکب والنجوم، فقلت متی یا ابن رسول اللّه؟ فقال لی: فی سنة کذا وکذا تخرج دابّة الأرض (من) بین الصفا والمروة، ومعه عصا موسی وخاتم سلیمان، یسوق النّاس إلی المحشر.قال: فأقمت عنده أیّاما وأذن لی بالخروج بعد أن استقصیت لنفسی وخرجت نحو منزلی، واللّه لقد سرت من مکّة إلی الکوفة ومعی غلام یخدمنی فلم أر إلاّ خیرا وصلّی اللّه علی محمّد وآله وسلم تسلیما. حبیب بن محمّد بن یونس بن شاذان صنعانی گفت: به خدمت علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی رسیدم و در مورد اولاد امام حسن عسکری علیه السلام از ایشان سؤال کردم.علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی گفت: ای برادر! از امر بسیار بزرگی سؤال کردی.من بیست مرتبه به حجّ مشرف شده و در موسم ذی حجة اعمال حجّ را به جا آوردم و در تمام این سفرها دنبال زیارت و دیدار امام علیه السلام بودم، امّا راهی برای رسیدن به این آرزو پیدا نکردم. در یکی از شب ها در محل اقامتم خوابیده بودم، که دیدم گوینده ای می گفت: ای علی بن ابراهیم! و خداوند به من اجازه داده که به حجّ بروم. شب چیزی نفهمیدم و تا صبح فکر می کردم و شب و روز منتظر رسیدن موسم حجّ بودم. وقتی که زمان موسم رسید، کارهایم را اصلاح و مرتب کردم، و به سمت مدینه حرکت کردم، همواره و بدون فوت وقت راه می پیمودم تا این که به مدینه رسیدم. به محض رسیدن، از آل و خاندان ابی محمّد حسن عسکری علیه السلام پرس و جو کردم، امّا از ایشان نه اثری یافتم و نه خبری شنیدم. همان جا ماندم و به این ماجرا فکر می کردم تا این که از مدینه خارج شده و عزم رفتن به مکّه کردم، به منطقه جحفه رسیدم و یک روز آنجا ماندم و به قصد غدیر که چهار میل با جحفه فاصله داشت حرکت کردم. وقتی وارد مسجد جحفه شدم، نماز خواندم و صورتم را روی خاک گذاشتم و سعی در دعا و تضرع به درگاه الهی کردم [تا آل ابی محمّد را پیدا کنم]. از آنجا به سمت عسفان حرکت کردم، پیوسته در این حال بودم، و پس از آن وارد مکه معظمه شدم و چند روز در آنجا ماندم و به طواف و اعتکاف در مسجد الحرام مشغول شدم. شبی در طواف بودم که ناگهان جوان خوش رو و خوش بویی را دیدم که در راه رفتنش می خرامید و طواف می کرد. در دلم نسبت به او حسی [و علاقه ای] پیدا کردم، کنار او رفته و خودم را به او زدم که متوجّه من شود. گفت: از مردان کجا هستی؟ گفتم: از اهل عراق. گفت: از کجای عراق؟ گفتم :از اهوازم. گفت: در اهواز «خصیب» را می شناسی؟ گفتم: خدا رحمتش کند، دعوت حقّ را اجابت کرد. گفت: خدا رحمتش کند. شب ها را به عبادت می گذراند و گریه زاری و اشکّ او در درگاه خداوند بسیار بود. آیا علی بن ابراهیم مازیار [یا مهزیار] را می شناسی؟ گفتم: من علی بن ابراهیم هستم. گفت: خداوند تو را زنده بدارد، نشانه ای را که بین تو و ابی محمّد امام حسن بن علی عسکری علیهماالسلام بود چه کردی؟ گفتم: همراهم هست. گفت: آن را بیرون بیاور. دستم را در جیبم کرده و آن را بیرون آوردم، تا علامت را دید نتوانست جلوی اشکش را بگیرد و چنان با ناله گریه کرد که صورتش و حتی لباسش تر شد. بعد گفت: پسر مازیار! همین الآن برای تو اجازه صادر شد. برو به سمت اثاثیه ات و مهیا شو و مسأله را پنهان کن، تا این که شب چادر سیاهش را بپوشد و مردم را در تاریکی اش فرو ببرد، آن وقت به شعب بنی عامر برو، آنجا مرا می بینی. به منزلگاهم رفتم و وقتی که احساس کردم زمانش رسیده است، اثاثیه ام را مرتب کردم، شترم را جلو انداخته و بارش را محکم کرده و پشت آن گذاشتم. سوار شدم و با سرعت و جدیت تمام حرکت کردم تا این که وارد شعب بنی عامر شدم، ناگهان همان جوان را دیدم که ایستاده و صدا می زد: ای ابالحسن بیا اینجا. به سمت او حرکت کردم، تا نزدیک او شدم، ابتدا به سلام کرد و به من گفت: ای برادر با ما بیا. در طول مسیر با همدیگر صحبت می کردیم تا از کوه های عرفات گذشتیم و به سمت کوه های منی رفتیم. زمان فجر اوّل شد که ما در بین کوه های طائف بودیم، در همین وقت دستور داد که از شتر پیاده شوم و گفت: پیاده شو و نماز شب بخوان. من هم پیاده شدم و نماز شب را اقامه کردم. بعد دستور به نماز وتر داد و من هم اقامه کردم واین توفیق نماز شب فایده ای بود که به برکت آن جوان نصیب من شد. آن گاه دستور به سجده [شکر] و تعقیبات داد. بعد از اتمام نمازش سوار شد و به من دستور داد سوار شوم. با هم رفتیم تا این که به بلندی های طائف رسیدیم. جوان گفت: چیزی می بینی؟ گفتم: تپه ریگی و بر فراز آن خیمه ای است که از آن خانه نور می تابد. وقتی که این صحنه را دیدم دلم آرام و قرار گرفت. جوان گفت: اینجا آرزو و امید توست و بعد گفت: با من بیا برادر! حرکت کردیم و از بلندی ها پایین آمدیم، گفت: از شتر پیاده شو، اینجا جایی است که هر سرکشی، خوار و ذلیل و هر دشواری و سختی، آسان و هر متکبری، فروتن و خاضع می شود، زمام و افسار ناقه را رها کن. گفتم: ناقه را به چه کسی بسپارم؟ گفت: اینجا حرم قائم علیه السلام است، به اینجا فقط مؤمن داخل و خارج می شود. زمام ناقه را رها کردم، با هم رفتیم به طرف خیمه تا این که به نزدیک درب خیمه رسیدیم. او بالرکوب وسار وسرت معه حتّی علا ذروة الطائف، فقال: هل تری شیئا؟ قلت: نعم أری کثیب رمل علیه بیت شعر یتوقّد البیت نورا. بعد جوان به من گفت: به سلامتی وارد شو [سلامتی در اینجاست] و من هم داخل خیمه شدم، دیدم که آن حضرت نشسته و دو پارچه در بر داشت، یکی را روی شانه اندخته بود و دومی را به کمر بسته بود. یک طرف بردی را که به شانه مبارکش بسته بود برگردانیده و به دوشش انداخته بود، حضرت مانند گل ارغوانی بود که شبنم روی آن نشسته بود و نسیم هوا آن را حرکت بدهد و در این حال امام علیه السلام مثل شاخه سرو و ساقه ریحان بود، حضرت آقا و بخشنده و متقی بود، قدش نه خیلی بلند بود نه کوتاه، بلکه قامت مبارک حضرت متوسط بود، سرمبارک حضرت گرد بود، پیشانی اش بلند بود، ابروهایش کمانی بود و به هم پیوسته، بینی مبارک نازک و بلند بود، سمت راست صورت، خالی داشت که گویا پاره مشک روی صفحه عنبر چکیده باشد. تا حضرت را دیدم سلام کردم، جوابی بهتر از سلام من مرحمت فرمودند و بعد مرا مورد خطاب قرار دادند و از احوالات اهل عراق از من پرسیدند، عرض کردم: آقای من! آن ها لباس ذلّت و خواری پوشیده اند و از ضعیف ترین و ذلیل ترین مردم هستند. حضرت به من فرمودند: ای پسر مازیار! همان طور که آن ها بر شما مسلط هستند و حکومت می کنند شما هم بر آنان حکومت خواهید کرد و مسلط خواهید شد، آن روز آن ها ذلیل ترین خلایق هستند. عرض کردم: ای سیّد من! وطن دور است و مطلب [غیبت] طولانی شده. حضرت فرمودند: ای پسر مازیار! پدرم امام حسن عسکری علیه السلام از من عهد و پیمان گرفته که با کسانی که خداوند متعال به آن ها غضب کرده همسایگی نکنم چون آن ها در دنیا و آخرت خوار و ذلیل خواهند شد و عذاب درناکی دارند. همچنین پدرم به من امر کرده که فقط در سخت ترین کوه ها، و در شهرهای خراب و فقیر ساکن شوم. به خدا سوگند که مولای شما امام عسکری به تقیّه عمل می کرد و مرا هم به آن مأمور کرده است، بنابراین من در تقیّه هستم، تا زمانی که اجازه قیام به من داده شود و خروج کنم. عرض کردم: وقت خروج و قیام شما کی خواهد بود؟ حضرت فرمودند: زمانی که بین شما و راه کعبه حائل شوند، وخورشید و ماه جمع شده و دور آن ها را ستارگان بگیرند. عرض کردم: در چه زمانی خواهد بود؟ فرمودند: در فلان سال، سالی که دابة الارض از بین صفا و مروه خروج می کند، در حالی که عصای موسی و انگشتر سلیمان در نزد اوست و مردم را به سمت محشر حرکت می دهد. چند روزی در محضر مبارک حضرت بودم و پس از آن که به منتهای آرزوی خودم رسیده بودم، امام علیه السلام به من اذن خروج دادند، من هم برای رفتن به منزلم خارج شدم. به خدا قسم در مدتی که از مکه تا کوفه رفتم، در طول این مسیر غلامی همراه من بود و به من خدمت می کرد که فقط خیر و خوشی دیدم. درود و سلام خدا بر محمّد و آل محمّد باد. الغیبة طوسی،حدیث228،ص473.