انتشارات انصار امام مهدی(ع)
کارزار عبادت
«هبل» یا «الله»
بین سفیانی و یمانی
به قلم
علاء سالم
مترجم
گروه مترجمان انتشارات انصار امام مهدی(ع)
نام کتاب: کارزار عبادت «هبل» یا «الله»، بین سفیانی و یمانی
نویسنده: علاء سالم
مترجم: گروه مترجمان انتشارات انصار امام مهدی(ع)
انتشار کتاب اصلی: 1434/ 2013
تاریخ انتشار: 1398
نوبت انتشار: اول
کد کتاب:1/1034
ویرایش ترجمه:اول
جهت کسب اطلاعات بیشتر در خصوص دعوت مبارک سید احمدالحسن(ع)
به تارنماهای زیر مراجعه نمایید.
www.almahdyoon.co
www.almahdyoon.co/ir
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
سپاس و ستایش تنها از آنِ خداوند، آن پروردگار جهانیان است.
و سلاموصلوات تام و تمام خداوند بر محمد و آل محمد، ائمه و مهدیون باد.
-سرآغاز کلام
گفتاری که وارث رسول خدا(ص) و ائمه(ع)، فرزند و یمانی آنان، قائم آل محمد سید احمدالحسن(ع) در صفحۀ رسمی فیسبوک خویش بیان فرموده است:
«در ذکر واردشدن اسیرانۀ زینب، دختر فاطمه، دختر محمد(ص) به شام:
به یاد میآوریم که یزید پسر معاویه پسر ابوسفیان (لعنت خدا بر همۀ آنها)، بهاسم اسلام و بهاسم محمد، حسین را ذبح و دختران محمد(ص) را اسیر کرد. هدف شیطان از این کار، بازگشت به عبادت هبل بود؛ همان هبلی که معاویه و ابوسفیان (لعنت خدا بر آنها) پیش از این برای آن جنگیده بودند؛ اما بازگشت به عبادت هبل، به شکلی دیگر.
وارثان امروزینِ راه و روش یزیدی، همین وهابیهای سفیانی قاتل و ذبح کنندههایی هستند که خون مسلمانان را حلال میشمارند.
امروز این وهابیهای سفیانیِ عاری از هرگونه عقل را چنین میبینیم که بهوضوح تمام هبل را عبادت، و عبادتِ او را به اسم اسلام منتشر میکنند.
علمای آنها میگویند: پروردگارشان فقط دو چشم و فقط دو دست، و در هر دستی پنج انگشت دارد. لازم نیست صفات پروردگار آنان ـهبلـ را که بهجای خدا عبادت میکنند کامل کنم.
امامِ آنها ابنعثیمین گفته است: «ما ایمان داریم که الله متعال، دو چشم حقیقی دارد.» و نیز گفته است: «بهراستیکه خداوند دو چشم دارد که واقعاً با آنها نگاه میکند.» (مجموع فتاوای ابنعثیمین).
پیشوای آنها ابنجبرین گفته است: «انگشتها در دست هستند، ولی با این وجود لازم نیست از نظر سرانگشتان، طول و دیگر موارد، مثل انگشت مخلوقات باشد. ما فقط دست را اثبات میکنیم و نیز وجود انگشتان را در دست.» (ضمیمۀ شرح او بر کتاب لمعةالاعتقاد ابنقدامه).
هرکس خواهانِ دیدنِ شرحِ اوصافِ هبلِ آنهاست کافی است به گفتههای «بن باز»، «ابنعثیمین»، «ابنجبرین» و بزرگان علمایشان مراجعه کند تا یقین حاصل کند که شیطان وقتی از رویارویی با اسلامی که محمد بن عبدالله(ص) آورده است، بهوسیلۀ بت تراشیدهشده با دست ناتوان بشود، بهوسیلۀ بت مجسّمشده در عقلهای سفیانیها و وهابیها با آن رویارو میشود و این در حالی است که آنها تلاش میکنند عبادت هبلِ خود را به اسم اسلام منتشر کنند!
این همان ابزار شیطان برای ویرانکردن اسلام بهاسم اسلام و ویرانکردن توحید بهاسم توحید است. اینان ادعای توحید دارند درحالیکه بتی را میپرستند که دو دست دارد و در هر دستی پنج انگشت، و دو چشم دارد و... .
شما را به پروردگارتان سوگند، این چیست؟! آیا این خودِ هبل نیست؟!
آیا این همان عبادت خودِ هبل نیست که با اسم اسلام، قرآن و محمد(ص) نقاب به چهره زده است؟!
پیکار «عبادت هبل یا عبادت الله» که محمد(ص) آغازش کرد هنوز به پایان نرسیده و صفین جز قسمتی از قسمتهای این نبرد نبوده است. کربلا و بهاسارتبردهشدن خاندان پیامبر خدا محمد(ص) به شام نیز تنها پردهای از پردههای این پیکار بوده است و ما نیز امروز در یکی از پردههای همین پیکار زندگی میکنیم.»
-(1) بشریت بین دو ندا: «زندهباد هبل» و «خداوند برتر و والاتر است»
پیشدرآمد
کسی از این عنوان شگفتزده نشود؛ این همان داستان مخلوق با خالق خود در این عالم ما، از همان روز اول، بوده و هست و پیوسته در دورههای متوالی تکرار میشده است و حتی تا آخرین روز این زمین نیز باقی خواهد بود.
و از آنجا که عالَم دنیا، عالَم امتحان و آزمایش است، پس مردم در نهایت به دو گروه تقسیم میشوند:
ـ خط سجدهکنندگان برای خداوند سبحان.
ـ خط اعتراضکنندگان به او سبحان.
منظور بنده از سجود، اطاعت از خدا و تسلیمشدن به امر و خواست او سبحان است.
و با کمال اطمینان، هیچ گروه سومی برای مردم در این تقسیمبندی یافت نمیشود.
نکتۀ دیگری که در اینجا خودنمایی میکند این است که هرکس سجده برای خدا، اطاعت از او و تسلیمشدن در برابر اوامر خداوند را نپذیرد، قطعاً شعارش «زندهباد هبل» خواهد بود و هرکس سجده برای خدا و اطاعت از او را اختیار کند بهطور قطع، شعارش این است که «خداوند برتر و والاتر است».
منظور من از این «هبل» که معترضان بلندای مقامش را فریاد میزنند همان بتی نیست که استاد سفیانیهای نخستین بر فراز کعبه عَلَم کرد؛ بلکه منظور من از هبل، هرگونه خواهش نفسانی است که شخص معترض بر پروردگار خود میخواهد آن را به تصویر بکشد و اظهار کند تا خواستهای را که «منِ» پلیدش اختیار کرده است محقق سازد؛ همان خواستهای که در برابر اختیار پروردگار سبحانش برگزیده است.
به این ترتیب، این «من» که مخلوق، آن را آشکار میکند ـتا با آن اعتراضش را اعلان کندـ در واقع همان «هبل» بزرگی است که بهجای خدا عبادتش میکند. حتی «بتِ هبل» (بزرگترین بت عصر جاهلیت) چیزی نبود مگر تجسّد مادی همان منیتی که هر اعتراضکنندۀ بر جانشینان الهی در طول تاریخ بشر از خود بروز میداده است.
حقتعالی میفرماید: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ)
[1] (و آن هنگام که به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید، همه سجده کردند جز ابلیس که نپذیرفت و بزرگی فروخت و از کافران بود).
و ابلیس (لعنت خدا بر او باد) برای نپذیرفتنش چنین دلیل میآورد: (قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ)
[2] (خداوند گفت: وقتی تو را به سجده فرمان دادم چه چيز تو را از آن بازداشت؟ گفت: من از او بهترم؛ مرا از آتش آفريدی و او را از گِل).
من از جانشین تو بهترم و خواستۀ من و آنچه «من» میبیند بر خواستۀ تو و آنچه «تو» میبینی اولویت دارد!
این «من» همان پرچمی است که ابوسفیان (لعنهالله) رودرروی محمد(ص) برافراشت. اطاعت از آن حضرت(ص) تمثیل سجدۀ حقیقی برای خداوند سبحان است و انتخاب ابوسفیان، سرکشی و گردننهادن بود؛ لذا این پلید چنین خواسته بود که این سرکشی و نپذیرفتنش را با عبادت بتی به نام «هبل» مجسم کند و از آنجا که این بت همان خواست «منِ» وجود خبیث او بود، بعد از کشتار مسلمانان در جنگ احد فریاد برمیآورد: «زندهباد هبل!»
این دقیقاً همان موضعگیری فرزندش معاویه (لعنهالله) در برابر علی(ع) و همان موضعگیری نوۀ پلیدش یزید (لعنهالله) در رویارویی با امام حسین(ع) بود.
همان معرکه و کارزار دیرین که در هر لحظه نو به نو میشود تا آنکه خداوند این زمین و هر آنچه را که بر آن است به میراث ببرد. پیکار بین حاکمیت و عبودیت خداوند سبحان و متعال با اطاعت از جانشین منصوبشده توسط او، و حاکمیت مردم و عبودیت هبلی که به صورتهای مختلف به تصویر کشیده میشود.
کارزاری که پیامبر اکرم(ص) در سپیدهدمان اسلام آغاز فرمود بعد از آن به پایان نمیرسد و بهراستی که امروز نیز فرزندش ـیمانیـ احمدالحسن(ع) در پیکار با سفیانی و سفیانیها، همان وارثان هبل، در پردهای از پردههای این کارزار عظیم وارد شده است.
یک نکته در خصوص این سفیانیهای جدید شایان توجه است؛ اینکه ما پدران آنها را چنین میبینیم که به عبادت هبل (بت) به شکلی واضح و روشن دعوت میکردند، دلبستهاش بودند و عبادتکنندگانش را دوست میداشتند؛ اما امروز نوادگان سفیانیشان بهرغم اینکه اینها نیز به عبادت «هبل» فرامیخوانند ـکه در ادامه خواهیم دیدـ تنها در این خصوص با اسلاف خود اختلاف دارند که این طرح و برنامۀ پلید خود را با دروغ و افترا به اسم اسلام به انجام میرسانند و ـبه خواست خداوند متعالـ نکات ارائهشده در این تحقیق مختصر، این مطلب را روشن خواهد ساخت.
-(2) چگونه «هبل» به کعبه رسید؟
هبل، معبود اهل جاهلیت
:
هبل، لات، عزی، منات، سواع و دیگر بتها، بتهایی بودند که در دوران جاهلیت پرستیده میشدند و هبل بزرگترینشان و درون کعبه نصب شده بود.
حموی دربارۀ خصوصیات هبل و مادهای که از آن ساخته شده بود میگوید:
«و ابوالمنذر هشام بن محمد میگوید که قریش بتهایی در داخل و اطراف کعبه داشتند و از نظر قریش بزرگترینِ آنها هبل بود و آنگونه که به من رسیده است این بت، در هیئت انسان از جنس عقیق قرمز بود که دست راستش شکسته بود و قریش برای ترمیم این فقدان، دستی از طلا برایش ساخته بودند.»
[3]
پرسش:
چه کسی هبل را به مکه آورد؟ و این بت از کجا به مکه وارد شد؟
عمرو بن لحی... هبل را از شام میآورد:
از پیامبر(ص) روایت شده است که فرمود: «بهسوی آتش بالا برده شدم. عمرو بن لحی را بهصورت مردی کوتاهقد، سرخرو و چشمآبی دیدم که اعضا و جوارحش او را در آتش میکشید. گفتم او کیست؟ گفته شد: عمرو بن لحی که کلیددار کعبه بود؛ همانطور که پیش از او [قبیلۀ] جُرهم تا هلاکتشان متولی این کار بودند.»
[4]
این عمرو بن لحی، پادشاهی بود که به مکه تجاوز و آن را غصب کرده بود و او کسی بود که هبل را در یکی از سفرهای خود از شام به مکه آورد و این بت و دیگر بتها را در کعبۀ شریف و بر بامش نصب کرد. این کار شایع شد و بین عرب گسترش یافت و منجر به این شد که هر قبیلهای بتی مخصوص به خود داشته باشد و مردم دین حنیف ـدین ابراهیم و اوصیا از فرزندانش(ع)ـ را به کناری نهند.
شاعر آنان در این خصوص میگوید:
ای عمرو تو خدایان مختلفی برای مکه پدید آوردی / و اطراف خانه (کعبه) نصب کردی
درحالیکه این خانه همیشه پروردگار یگانهای داشت / تو در بین مردم برایش پروردگارانی قرار دادی
[5]
متن زیر دربردارندۀ اسامی خدایانی است که در کنار خداوند سبحان عبادت میشدند که سرکردهشان «هبل» محبوب ابوسفیان بود:
یعقوبی میگوید:
«عمرو بن لحی به سرزمین شام رفت. در آنجا قومی از عمالقه بودند که بت میپرستیدند. به آنها گفت: این بتهایی که میبینم شما میپرستید چه هستند؟ گفتند: اینها بتهایی هستند که میپرستیمشان، از آنها یاری میطلبیم و آنها یاریمان میدهند، آب میخواهیم و به ما آب میدهند. گفت: آیا یکی از این بتها را به من میدهید تا به دیار عرب ببرم و در خانۀ خدا قرار دهم که عرب رو به سویش کنند؟ آنها بتی به او دادند که «هبل» خوانده میشد. او به مکه رسید و آن بت را در کعبه نهاد. این بت، نخستین بتی بود که در مکه نهاده شد. سپس اِساف و نائله را در خانۀ خدا ـهرکدام را در رکنی از ارکان کعبهـ نهاد. به این ترتیب طوافکننده هنگام طواف از اِساف شروع میکرد، آن را میبوسید و طوافش را با آن به پایان میرساند. او در صفا بتی قرار داد که به آن «مجاورالریح» گفته میشد و بر مروه نیز بتی به نام «مطعمالطیر» نهاده شد. هنگام حج، اعراب این بتها را مشاهده میکردند و از قریش و خزاعه میپرسیدند و آنها در پاسخ میگفتند: ما اینها را میپرستیم تا به الله نزدیک شویم. هنگامی که عرب چنین دیدند، برای خود بتهایی برگرفتند و هر قبیله برای خود بتی منصوب کرد تا برای نزدیکشدن به خدا، آن را عبادت کند. کلب بن وبره و احیاء قضاعه، بت «ود» را در دومة جندل نصب کردند و حمیر و همدان بت نسر را در صنعا، کنانه بت سواع، غطفان بت عزی، هن و بجیله و خثم بت ذوالخصلة، طیء بت الفلس در حبس، ربیعه و ایاد بت ذوالکعبات در سنداد از اراضی عراق، ثقیف بت لات در طائف، اوس و خزرج بت منات در فدک تا ساحل دریا، و دوس بتی داشت که به او ذوالکفین گفته میشد. بنیبکر بن کنانه بتی به نام سعد، قومی از عذرة بتی به نام شمس، و ازد بتی به نام رئام داشتند. اعراب هنگامی که قصد حج بیتاللهالحرام میکردند هر قبیله در پیشگاه بت خود میایستاد و به نیایش میپرداخت؛ سپس تلبیه میگفتند تا به مکه میرسیدند و هر قبیله تلبیه متفاوتی داشت... .»
[6]
-(3) «زندهباد هبل»... فریاد ابوسفیان و خاندانش
ابوسفیان، آنگونه که وی خودش را شناساند
فکر نمیکنم هیچ مسلمانی بعد از پایانیافتن جنگ احد گفتۀ ابوسفیان را نشنیده باشد. وی درحالیکه پیامبر(ص) آغشته به خونِ جاری از جراحتهایش بود و هنوز خونِ جگرِ عمویش حمزه(ع) از دهان هند همسر ابوسفیان (خدا لعنتشان کند) میچکید، صدایش را بلند کرد و فریاد کشید:
«روزی در برابر روز بدر، و جنگ، روایتگر است. شما مُثلهکردن را در این قوم خواهید دید [مایۀ عبرتها خواهید شد]... سپس شروع به رجزخوانی کرد: زندهباد هبل، زندهباد هبل. پیامبر (ص) فرمود: آیا پاسخش را نمیدهید؟ گفتند: ای رسول خدا چه بگوییم؟ فرمود: خداوند برتر و بالاتر است. ابوسفیان گفت: ما عُزّی را داریم و شما عزتی ندارید. پیامبر(ص) فرمود: آیا پاسخش را نمیدهید؟ عرض کردند: ای رسول خدا چه بگوییم؟ فرمود: بگویید خدا یاور ماست و شما یاوری ندارید.»
[7]
عشق ابوسفیان و حزبش به این معبود (هبل) تا آنجا رسیده بود که خود را خاندان او یعنی «آل هبل» میدانستند؛ به همین دلیل شعار موردعلاقۀ آنها در روز احد این بود: «قسم به عزّی، ای آل هبل.»
بعضی سفیانیون قدیم و جدید با فریبکاری سعی کردهاند تصویری از درستبودن اسلام او ارائه دهند، اما واقعیت ـچه در عمل و چه در گفتارـ این تلاش آنان را نقش بر آب میکند.
ابوسفیانی که در ابتدای دعوت الهی پیامبر(ص) از هیچ تلاشی برای جنگ با آن حضرت(ص) و آنان که به او ایمان آورده بودند فروگذار نکرده بود، همچنان به همراه خاندانش ـو نیز حزب نجس خاندانش پس از اوـ به همین راه و روش برای ریشهکنکردن تمامیِ آنچه دستهای ناپاکشان به آن دست مییافت ادامه دادند؛ ریشهکنکردن تمام چیزهایی که به خدا و پیامبرش و اهلبیتش و رسالتش مربوط میشد.
ابنعساکر با سندش روایت کرده است: «از ابنعباس که گفته است روزی ابوسفیان رسول خدا(ص) را دید که در بین مردم راه میرفت و مردم پشت سر ایشان حرکت میکردند. با خودش گفت: ای کاش دوباره با این مرد میجنگیدم. پیامبر(ص) آمد و با دست خود بر سینهاش زد و فرمودند: «پس خدا رسوایت میکند.» گفت: از آنچه بر زبان راندی به خدا توبه و از او درخواست بخشایش میکنم.»
[8]
و آیا او واقعاً توبه کرد؟ همانگونه که خواستند چهرۀ زشتش را زیبا جلوه دهند؟
سپس به احد رفت درحالیکه نابینا شده بود و بر قبر حمزة بن عبدالمطلب(ع) ایستاد و پس از اینکه قبر آن بزرگوار را لگدکوب کرد با تمسخر گفت: «زجر بکش.» این را سه مرتبه تکرار کرد و سپس گفت: ای ابوعماره، آنچه دیروز ما به خاطرش نزاع میکردیم امروز در دست فرزندان ماست!
متن زیر، گفتار ابوسفیان هنگامی است که با عثمان بیعت کرد و این گفته روشن میکند که او هرگز حتی یک روز هم به خدا ایمان نیاورده بود؛ آنگونه که ابن ابیالحدید نقل میکند:
«شعبی گفته است: چون عثمان به اقامتگاه خود داخل شد، بنیامیه بر او وارد شدند تا جایی که آن خانه از آنها مملو شد. سپس درها را قفل کردند. ابوسفیان بن حرب گفت: آیا غریبهای بین شما هست؟ گفتند: خیر. گفت: ای بنیامیه، این امارت را بین خود دستبهدست بگردانید. سوگند به آنکس که ابوسفیان به او قسم یاد میکند، نه عذابی است و نه حسابی، نه بهشتی است و نه آتشی، و نه زندهشدنی است و نه قیامتی.»
[9]
«و این کفر صریحی است که لعنت خدا را به دنبال دارد؛ همانند لعنتی که بر زبان داوود و عیسی گریبانگیر کافران بنیاسرائیل شد و این بهجهت سرکشی و طغیانی بود که آنها داشتند و آنها از حق تجاوز میکردند.»
[10]
در متنی دیگر ابنعساکر از او نقل میکند که گفته است: «خداوندا! امر را امر جاهلیت، حکومت را حکومت ستمگرانه، و ارکان زمین را از آنِ بنیامیه مقرر بدار.»
[11]
اما منظور از «مُثلهکردن» در سخن پیشین او «مُثلهکردن را در این قوم خواهید دید» بهمعنی مثلهکردن مردگان است؛ که این، راه و روش ابوسفیان، همسرش و ـپس از خودشـ فرزندانش بوده است:
ابناسحاق میگوید: «گذر حلیس بن زبان، بزرگ حبشیان، بر ابوسفیان افتاد درحالیکه او با ته نیزه به دهان حمزه پسر عبدالمطلب میکوبید و میگفت: بِچِش ای دشمن غریبه (یعنی ای قطعکنندۀ رحم). حلیس گفت: ای بنیکنانه، این بزرگ قریش است که میبینید چگونه گوشت پسرعمویش را مُثله میکند؟! به او گفت: وای بر تو! این را از من ندیده بگیر که تنها یک لغزش بود.»
[12]
هندِ زناکار و گناهکار
شهرت وی به زناکاربودن و فسق و فجور بر کسی پوشیده نیست. ابن ابیالحدید برای ما روایت میکند:
«هند در مکه به فسق و فجور و زنا شهره بود. زمخشری در کتاب "ربیعالابرار" میگوید: معاویه به چهار نفر نسبت داده میشود: مسافر بن ابوعمر، عمارة بن ولید بن مغیره، عباس بن عبدالمطلب، و صباح آوازهخوان سیاهی که متعلق به عمارة بن ولید بود. میگوید: ابوسفیان بدقیافه و کوتاهقد بود؛ اما صباح جوانی خوشسیما بود که برای ابوسفیان کار میکرد. هند او را برای کامجویی بهسوی خودش خواند و او نیز به نزد هند آمد.»
[13]
ابوفرج اصفهانی و بغدادی ماجرای وی را با مسافر اموی برای ما چنین بیان میکند:
«مسافر بن عمر بن امیه از جوانان زیبارو، شاعر و سخاوتمند قریش بود. گفته میشود که او دلباختۀ هند دختر عتبة بن ربیعه بود و هند نیز عاشق او بود؛ پس به او نزدیک و از او آبستن شد... .» این ماجرا تا آنجا معروف است که ابوسفیان شعری در این خصوص گفت است: «آیا چنین نبود که هند محرم تو شد...» او پس از شنیدن این شعر بیمار شد و طبیبی برای درمان وی احضار شد؛ طبیبی که در حین معالجۀ وی بادی صدادار از خود بیرون کرد.
[14]
بهعلاوه بعید میدانم شخص دیگری قبل از او، ایدۀ نبش قبر مرده و مُثلهکردن آن را به روشی که در ادامه میآید مطرح کرده باشد:
محمد بن عقیل علوی گفته است: «او در مکه دشمنی شدیدی با پیامبر(ص) داشت. وقتی مشرکان قریش برای جنگ احد مهیا شدند با آنها خارج شد تا مشرکان را به پیکار تشویق کند. وقتی گذر آنها بر ابواء افتاد که مادر پیامبر(ص) آنجا دفن شده بود به مشرکان اشارهای کرد تا قبر وی را نبش کنند و گفت اگر قبر مادر محمد را بگشایید، با فدیهقراردادن هر تکهای از بدن وی، برای هرکدام از شما در اُحد شادی خواهم آورد. برخی از قریش گفتند: چنین کاری معنا ندارد.»
[15]
این حالوروز اوست که وقتی پا به عرصۀ احد میگذارد شعار «زندهباد هبل» را سر میدهد. اکنون در بازگشت به وضعیت وی نظری میافکنیم؛ آنجا که واقدی و ابن ابیالحدید معتزلی و دیگران، سخن او را به وحشی دربارۀ حمزۀ شهید(ع) چنین به تصویر میکشند:
«محل کشتهشدنش را نشانم بده. جای کشتهشدنش را نشانش دادم. او آلتش را برید، بینیاش را جدا کرد، دو گوشش را برید و از آنها گردنبند، النگو و دو خلخال درست کرد و با آنها به مکه رفت و از جگرش نیز فروگذار نکرد.»
[16]
پرداختن به اعمال این خانوادۀ خبیث از حد توانایی بنده فراتر است؛ جز اینکه بگویم این خانواده به قلۀ ارتکاب به خشونتها و جنایات دست یافتند تا آنجا که حتی درندگان صحرا هم از این جنایات خجل میشوند!
معاویۀ پلید به استناد شیخ بخاری
وی را همین کافی است که پدرش رهبر احزاب شرک و کفر علیه پیامبر(ص) بود. مادرش هند (بدکارۀ زناکار، جگرخوار و نبشکنندۀ قبر)، عمهاش امجمیل (حمالةالحطب: هیزمکش جهنم)، برادرانش حنظله و عمر (که از نظر سن و سال بزرگتر از او بودند و مشرک هلاک شدند)، داییاش ولید (که در جنگ بدر، مشرک هلاک شد)، و پدربزرگ مادریاش و برادرش عتبه و شیبه (که در بدر مشرک به هلاکت رسیدند) و... .
به هر حال، شیخ بخاری (عبدالرزاق صنعانی) معاویه را چنین توصیف کرده است:
«...شنیدم مخلد شعیری میگفت: در حضور عبدالرزاق بودم. مردی معاویه را یاد کرد. وی گفت: مجلسمان را با یاد پسر ابوسفیان آلوده نکن.»
[17]
به همین دلیل بنده پیشاپیش از یادکردن معاویه (لعنهالله) در این مبحث عذر میخواهم؛ اما امید به نجات برخی افراد جاهل که امروز در چنگ نوادگان این ملعون اسیر هستند، گریزی برایمان نمیگذارد؛ کسانی که آنها را دچار چنین توهمی کردهاند که این غدۀ چرکین، خلیفه و جانشین شرعی است و بعد از نامش عبارت «رضیاللهعنه» (خدا از او راضی باشد) را بیان میکنند و حتی لقب امیرالمؤمنین، عادلی که سرزمینها و بندگان از عدالتش برخوردار بودهاند را به وی افزون میکنند!
واقعیت این است که معاویه از جملۀ آزادشدگانی است که گفته میشود روز فتح مکه اسلام آوردند و وضعیت او، آنگونه که ابن ابیالحدید به تصویر میکشد، به شرح زیر است:
«از نظر اصحاب، در دینِ معاویه اشکال وجود دارد. وی منسوب به الحاد است و پیامبر(ص) به این جهت وی را ملامت فرموده و در این خصوص شیخ ما ابوعبدالله بصری در کتاب خود «مناقضةالسفیانیه» از جاحظ روایت کرده است؛ همچنین اخبار بسیار دیگری نیز در این خصوص از وی روایت شده است که در کتاب خود «مناقضةالسفیانیة» از آنها یاد کردیم. احمد بن ابیطاهر در کتاب خود «اخبارالملوک» روایت کرده است که معاویه هنگامی که میشنود اذانگو میگوید «اشهد ان لا اله الا الله» آن را سه مرتبه تکرار کرد و هنگامی که گفت «اشهد ان محمد رسول الله» گفت: به خدا قسم که ای پسر عبدالله همت بلندی داشتی! به کمتر از این رضایت ندادی که نامت در کنار نام پروردگار جهانیان یاد شود.»
[18]
و بهعنوان عار و ننگی برای او همین کافی است که دشمنی او علیه منهج حاکمیت خدا که رسول خدا(ص) برای بهپاداشتنش ارسال شد، آشکارا دیده میشود. معاویه با نپذیرفتن آنچه رسول خدا(ص) آورده بود و اعتقادداشتن به سیستم پادشاهی، پرچم «زندهباد هبل» را برافراشت؛ همان پادشاهی که به وی چنین اجازهای داد که مقدرات اسلام و مسلمین را برای فرزند پست و فرومایهاش، یزید به ارث بگذارد!
و البته زمینهسازیهای کسانی که پیش از او بودند و زمینه را برای او مهیا کردند پوشیده نیست. عبارت «این کسرای عرب» که برخی مدام به کار بردهاند از آن رو بوده است که آنها در تأسیس این راه و روش اموی که اسلام واقعی را دور کرده است برای معاویه نقشی بزرگ متصور بودهاند.
و از آنجا که علی(ع) همان خلیفۀ الهی است که پیوسته صدایش (خدا برتر و والاتر است) در گوشهای بندگان هبل و طاغوتیانش طنینانداز بوده است، وارث زناکار ـمعاویهـ سبّ و دشنام بر او را بر فراز منبرهای نماز قانونمند کرد؛ همان منبرهایی که اگر شمشیر علی(ع) و تلاشها و فداکاریهایش نبود حتی بر یک وجب از زمین وجودی نمییافت!
مسلم گوید: از عامر بن سعد بن ابیوقاص از پدرش که گفت معاویة بن ابیسفیان، سعد را مخاطب قرار داده، گفت: چه چیز مانعت میشود که به ابوتراب ناسزا بگویی؟ گفت: آیا سه موضوع را که رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) به علی فرمود به یاد نداری؟ تا زمانی که یکی از آنها را نداشته باشم هرگز به او ناسزا نمیگویم که داشتن یکی از آنها برایم از شتران سرخمو بهتر است. از رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) شنیدم که وی را در یکی از غزوههایش جانشین خود قرار داد و علی به ایشان عرض کرد: «ای رسول خدا، آیا مرا در میان کودکان و زنان جانشین خودت قرار میدهی؟» رسول خدا(صلى الله عليه وسلم): «آیا راضی نمیشوی که تو نسبت به من بهمنزلۀ هارون نسبت به موسی باشی؟ جز آنکه پیامبری پس از من نیست.» و شنیدم که روز خیبر فرمود: «بهراستی که پرچم را به دست مردی میدهم که خداوند و رسولش را دوست میدارد و خداوند و رسولش نیز او را دوست میدارند.» ما پرچم را برای ایشان آوردیم. فرمود: «علی را نزد من بیاورید.» او را درحالیکه چشمدرد داشت آوردند. ایشان آب دهانش را در چشمان علی انداخت و پرچم را به او داد و خداوند برایش گشایش ایجاد کرد. و هنگامی که این آیه فرستاده شد: (فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ) (بگو بیایید ما فرزندانمان را فرابخوانیم و شما [نیز] فرزندانتان را فرابخوانید). رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) علی و فاطمه و حسن و حسین را فراخواند و فرمود: «خدایا، اینان خانوادۀ من هستند.»
[19]
آیا میتوان به کسی که خدا و فرستادهاش او را دوست میدارند ناسزا گفت؟! آیا میتوان به کسی که منزلت هارون را دارد ناسزا گفت؟ و آیا میتوان به کسی که پیامبر(ص) او را ـطبق متن صریح قرآنـ معادل نفس خود میداند ناسزا گفت؟!
بهطور قطع کمترین چیزی که در خصوص چنین عملی گفته میشود این است که فردی که چنین عملی را انجام میدهد پیامبر(ص) را آزار میدهد؛ چگونه چنین نباشد درحالیکه پیامبر پیوسته تکرار میفرمود «هرکس علی را بیازارد مرا آزرده است.» و کسی که رسول خدا(ص) بیازارد خداوند را آزرده است. حکم خداوند متعال، گفتهاش است که میفرماید: (إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُهِينًا)
[20] (بىگمان كسانى كه خدا و فرستادهاش را میآزارند، خدا آنان را در دنيا و آخرت لعنت كرده و برايشان عذابى خفتآور مهیا ساخته است).
این یک مطلب. حال بیایید به سفارش پلید معاویه به مغیره هنگامی که ولایت کوفه را به او میدهد نگاهی بیندازیم:
«اما بعد... میخواستم سفارشهای بسیاری به تو داشته باشم؛ اما با توجه به اعتمادی که به بصیرت تو در آنچه موردرضای من، شکوفایی سلطنتم و صلاح رعیتم داشتم، این توصیهها را رها کردم؛ اما سفارش به یک خصیصه را فروگذار نمیکنم؛ اینکه ناسزاگفتن به علی و مذمت وی، رحمتفرستادن به عثمان و طلب استغفار برای او و نیز عیبجویی از یاران علی و دورکردنِ آنان و ممانعت از شنیدهشدن صحبتهایشان را بر خود حتمی و لازم بدانی.»
[21]
امام حسن(ع) از او خواست تا از این کار دست بکشد ولی ـآنگونه که ابناثیر حکایت میکندـ معاویه پاسخ مثبت نمیدهد:
«و آنچه حسن از معاویه خواست... اینکه علی را ناسزا نگوید؛ ولی او در اینکه از ناسزاگویی علی دست بکشد پاسخ مثبت نمیدهد. مجدداً درخواست کرد که ناسزا نگوید و او میپذیرد و در این خصوص به او پاسخ مثبت میدهد؛ اما پس از آن باز هم به آن اعتنایی نمیکند.»
[22]
بنابراین وقتی از ابن ابیالحدید معتزلی، لعن این ملعون و پدرش را از زبان پیامبر(ص) میشنویم، برایمان غریب و دور از انتظار نیست:
«نصر بن عاصم لیثی از پدرش نقل میکند که به مسجد رسول خدا(ص) وارد شدم، درحالیکه مردم میگفتند به خدا پناه میبریم از خشم خدا و خشم فرستادهاش. گفتم چه شده؟ گفتند معاویه برخاست، دست ابوسفیان را گرفت و هر دو از مسجد خارج شدند. رسول خدا(ص) فرمود: "لعنت خدا بر دنبالکننده و دنبالشونده! چه روزگاری برای امت من خواهد بود از این معاویۀ تنپرور." یعنی چه تنگنای شدیدی خواهد بود.»
[23]
همچنین پیامبر(ص) فرموده است: «اگر معاویه را بر منبر من دیدید او را بکشید.»
[24]
و ابنمزاحم روایت کرده است از عبدالله بن عمر که گفت: به حضور پیامبر(صلى الله عليه وسلم) رفتم و شنیدم که میفرماید: «اکنون از این درّه کسی بر شما ظاهر میشود که بر غیر سنت من خواهد مرد.» این بر من گران آمد و پدرم را ترک گفتم تا لباسش را بپوشد و بیاید؛ و معاویه سر رسید.
[25] آنچه این حدیث ثابت میکند، با سندی در نهایتِ صحت از نظر بلاذری، از عبدالله بن عمرو بن عاص نیز روایت شده است.
شگفتی من از کسی که ادعای جانشینی پیامبر(ص) را دارد تمامی ندارد؛ چراکه بهجای انجام آنچه پیامبر(ص) به او فرمان داده است، او را چنین میبینیم که حکومت معاویه بر شام را تثبیت میکند؛ آنگونه که پسر خطاب عمل کرد و عثمان نیز بر همان مسیر او و حتی بدتر از آن ادامه داد!
این همان حکومتی است که صاحب خبیثش از جنگ با اولیای خدا، ناسزاگفتن به آنان و کشتار بهترین بندگان خدا لحظهای فروگذار نمیکند و اگر آنچه امام متقین علی بن ابیطالب(ع) راجع به دشمنی و کینۀ دلهای منافقان میفرماید ندیده بگیریم، گمان نمیکنم آنها بتوانند این فرمایش پیامبر(ص) دربارۀ عمار را نادیده بگیرند: «افسوس بر عمار که گروهی سرکش و طغیانگر او را میکشند. او آنها را به بهشت دعوت میکند و آنها او را به جهنم فرامیخوانند.»
[26]
و بهطور قطع هزاران کشتهشدۀ گروه سرکشی که ابوسفیان سببی برای ریختهشدن خونشان شد ـطبق گفتۀ صریح پیامبر(ص)ـ بازگشتشان به جهنم است و بدیهی است کسی که بازگشتش به آتش باشد، قطعاً زیر پرچمی میجنگد که شعارش «زندهباد هبل» است.
و شنیدن نالههای پسر هند که حجر بن عدی و یارانش را به قتل رساند نیز عجیب نخواهد بود، وقتی در خرناسهکشیدنهای هنگام مرگش نام او را بر زبان میآورد:
ابنکثیر میگوید: «و ابنجریر روایت کرده است که معاویه هنگام مرگش شروع به خرناسهکشیدن کرد، درحالیکه میگفت: «روزگار من با تو طولانی خواهد بود ای حجر بن عدی» و این را سه بار تکرار کرد و خدا داناتر است.»
[27]
اما دربارۀ فسق و فجور و انحراف اخلاقی وی، به اعتقاد من یک کتاب قطور هم کفایت نمیکند، چه برسد به این اندکتحقیق. آنچه در اینجا ارائه میشود تنها نمونهای است و سایر مسائل به خواست خدا خواهد آمد:
معتزلی در شرح خود میگوید: «اما در خصوص کارهای بهدور از عدالت ظاهری او ـمانند پوشیدن لباسهای ابریشمی و خوردن و نوشیدن در ظرفهایی از طلا و نقرهـ وی تا آنجا پیش رفت که ابودرداء از او بهدلیل اینگونه اعمال عیبجویی کرد و به وی گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که میفرمود: "کسی که در چنین ظرفهایی مینوشد آتش جهنم را در گلوی خود قرقره میکند." معاویه به او گفت: من که در این کار اشکالی نمیبینم! ابودرداء گفت: چه کسی در برابر معاویه مرا یاری میدهد؟! من او را از رسول خدا(ص) خبر میدهم و او از نظر خودش به من میگوید! هرگز در جایی که تو باشی ساکن نخواهم شد.»
[28]
و اما ابنعساکر روایت میکند: «از عمر بن شبه: به من گفته شده است که احنف بن قیس نزد معاویه بود؛ درحالیکه شخص دیگری در حضورش نبود. یکی از کنیزان معاویه در اتاق کناری شروع به خواندن آوازی کرد. به احنف رو کرد و گفت: ای ابابحر، جایی نرو تا بهسوی تو بازگردم. میخواهم با این کنیز خلوتی داشته باشم با وجود اینکه تقریباً توانایی کاری را الآن ندارم! سپس به طلب او برخاست. گویی آن دختر سرور معاویه بود. وقتی چشمش به معاویه افتاد گریبانش را گرفت و کشانکشان برد! به او گفتم: با اسیران خود خوب رفتار کنید! گفت: ساکت شو ای سردار.»
[29]
اما در خصوص سرقت اموال بندگان خدا توسط او، این مطلبی است روشنتر از خورشید نیمروز. همین کافی است در نظر داشته باشیم که او پس از اینکه ولگردی بیچیز بود به چه چیزها که نرسید! دوستداران او روایت کردهاند که او به خواستگاری فاطمه دختر قیس رفته بود. آن زن با پیامبر مشورت کرد و پیامبر در پاسخ به او فرمود: «... و اما معاویه ولگردی است که هیچ مالی ندارد.»
[30]
این حالوروز خاندان ابوسفیان است، آنگونه که عایشه ـقبل از اینکه فرزند ابوسفیان، کسرای عرب شودـ بیان میکند! «از عایشه نقل شده است: هند دختر عتبه گفت: ای رسول خدا، ابوسفیان مردی است بخیل و آنچه نیاز من و فرزندانم است به من نمیدهد و من چیزهایی برمیدارم که او نمیداند! فرمود: آنچه نیاز تو و فرزندانت است به نیکویی بردار.»
[31]
و در پایان: سخنی از شیخ و محقق تاریخدان سنی معاصر ـحسن بن فرحان مالکیـ دیدم که با دیدۀ انصاف بیان شده بود. این شیخ مولود سَلَفیگریِ معاصر ـوهابیتـ است ولی خود را از چنگال آنها رهایی داده و در تحقیقات خود به اعتدال علمی گرایش یافته است؛ آنجا که وی دربارۀ معاویه چنین میگوید:
«معاویه حداقل 40 گناه کبیره از مجموع 70 گناه کبیره را به انجام رساند که در کتابهای اهل سنت با سندهای صحیح نقل شده است و اگر شخص دیگری مرتکب این اعمال میشد، بر ذمیبودن وی اجماع صورت میپذیرفت؛ ولی سلطۀ وی بر حکومت بر مردم تأثیرگذار بود. نکتهای که به نیکوجلوهدادهشدن تصویر او منجر شد، تکیهزدن او بر اریکۀ حکومت اسلامی و توانابودن وی در استفاده از هر آنچه از سلطه، خدعه و نیرنگ، مال و اموال و اعوان و انصاری که در اختیار داشت در جهت تبلیغ به نفع خودش بود؛ در این جهت که او از برترین صحابه و از برترین پادشاهان است و اینکه او همان مهدی است و از نزدیکان پیامبر بوده است؛ درست به همان صورتی که بسیاری از حاکمان ستمکار در طول تاریخ انجام دادهاند.»
[32]
او در پایان تحقیق خود با استناد به متون محکمی که در کتابهای خودشان وجود دارد به صحیحنبودن اسلام معاویه میرسد.
یزید پست و فرومایه
در بیان شرححال وی به آنچه علمای خودشان در توصیفش بیان کردهاند بسنده میکنم و برخی از کسانی که برگزیدهام ـبهخصوصـ بهشدت تعصب و گردننهادن به خلافت منصوب به قریش شهره هستند:
ذهبی میگوید: «وی بسیار ستیزهجو، بدخلق و سبکسر بود. شراب مینوشید و اعمال قبیح انجام میداد. حکومت خود را با مقتل حسین شهید آغاز کرد و با واقعۀ حرّه به پایان رساند. بر مردم بسیار سخت میگرفت و عمرش برکتی نداشت. بعد از حسین، افراد دیگری علیه وی خروج کردند؛ مثل اهل مدینه که به خاطر خدا قیام کردند و کسانی همچون مرداس بن ادیه حنظلی بصری، نافع بن ازرق، طواف بن معلی سدوسی و ابنزبیر در مکه.»
[33]
ابنکثیر میگوید: «روایت شده است که یزید به ابزارآلات موسیقی، شرابخواری، آوازخوانی، شکار، بهرهبردن از پسران و دختران آوازهخوان، سگبازی، شاخبازی حیوانات، خرسبازی و میمونبازی شهره بود. روزی نبود که او مست نبوده باشد. او میمونش را روی اسب آراستهشده میبست و او را میراند. به بوزینهاش لباسهای زربفت میپوشاند و همینطور به غلامان، و به این صورت مسابقات سوارکاری ترتیب میداد. وقتی بوزینهاش میمرد برایش اندوهگین شد. گفته میشود علت مرگ وی این بود که میمونی را به دست گرفته، بازی میداد که ناگهان گازش میگیرد.»
[34]
جاحظ میگوید: «اعمال منکری که یزید به انجام رساند ـاز جمله بهقتلرساندن حسین، بهاسارتگرفتن دختران رسول خدا، اینکه با چوب به دندانهای پیشین حسین میزد، ترس و وحشت اهل مدینه از او و ویرانکردن کعبهـ بر سنگدلی، کینه و دشمنی، بداندیشی، کینهتوزی، عداوت، نفاق و خارجبودن وی از دایرۀ ایمان دلالت دارد. او فاسق ملعون است و هرکس از ناسزاگفتن به یک ملعون نهی کند خودش هم ملعون است.»
[35]
شوکانی میگوید: «بهراستی که برخی از اهل علم افراط و چنین حکم کردند که حسین ـخدا از او راضی باشدـ بر یک دائمالخمر مستِ هتککنندۀ حرمتِ شریعتِ مطهر خروج کرد، بر یزید بن معاویه (خدا لعنتشان کند). شگفتا از گفتههایی که مو بر تن سیخ میکند و سنگ از شنیدنشان آب میشود.»
[36]
تفتازانی میگوید: «حقیقت، راضیبودن یزید به قتل حسین و شادمانیاش به آن و اهانت به اهلبیت پیامبر(ص) است که به تواتر معنوی دانسته میشود؛ هرچند تفاصیلش پراکنده باشد. ما فقط به شأن و جایگاه او بسنده نمیکنیم، بلکه ایمان وی نیز اشکال دارد. لعنت خدا بر او و اعوان و انصارش باد.»
[37]
ابنخلدون میگوید: «...یاریدادن یزید در جنگ با حسین جایز نیست و کشتن حسین او از جمله کارهای یزید است که بر فسق او مهر تأکید میزند و حسین در این معرکه شهید است.»
[38]
سیوطی میگوید: «...یزید به عبیدالله بن زیاد، والی خود در عراق، برای کشتن حسین دستوری نوشت. پس او سپاهی با چهار هزار سرباز به سرکردگی عمر بن سعد بن ابیوقاص به سویش فرستاد و اهل کوفه ـدرست همانند رفتاری که با پدرش داشتندـ او را تنها گذاشتند... آنها جز کشتن حسین چیزی نمیخواستند. پس حسین کشته و سرش در طشتی آورده شد تا به حضور وی رسید. خدا لعنت کند قاتلش را و نیز ابنزیاد و یزید را. مقتل حسین در کربلا بود و کشتهشدنش ماجرایی طولانی دارد که سینه تاب تحملش را ندارد؛ همۀ ما از خداییم و بهسوی او بازمیگردیم. شانزده مرد از اهلبیتش به قتل رسیدند. وقتی که حسین کشته شد دنیا هفت روز ساکن و ماتمزده بود. خورشید چون تنپوشی زردرنگ دیوارها را روشن میکرد و ستارگان با یکدیگر برخورد میکردند. وی در روز عاشورا به قتل رسید. در آن روز، خورشید گرفت و تا شش ماه بعد از کشتهشدنش افقهای آسمان قرمزرنگ بود و قرمزی همچنان در آسمان دیده میشد؛ طوری که پیش از آن دیده نمیشد.»
[39]
معتزلی درحالیکه از معاویه میگوید، چنین بیان میکند: «و از این جمله، تقدیمکردن خلافت الهی بر بندگانش، به پسرش یزید مست شرابخوار خروسباز، پلنگباز و بوزینهباز بود و گرفتن بیعت از بزرگان مسلمانان برای او با زور و سلطه و وعده و وعید و ترساندن؛ درحالیکه او خود بر سفاهت و نادانیاش واقف بود و از اعمال پست و پلیدش آگاهی داشت و مستشدنها و اعمال قبیح و فسق و فجورش را میدید. وقتی وی بر اریکۀ قدرت تکیه زد ـخدا او را بکشدـ به خونخواهی مشرکان و افراد پست و فرومایه از نظر مسلمانان برخاست و وی در واقعۀ حرّه ـکه تاریخ اسلام شنیعتر و زشتتر از آن را به خود ندیده استـ به جان اهل مدینه افتاد و به این صورت عطش خودش فرونشاند و چنین پنداشت که از اولیای خدا انتقام گرفته و از دشمنان خدا خونخواهی کرده است. پس درحالیکه کفر خود را فریاد برمیآورَد و شرکش را آشکار میکند، میگوید:
«ليت اشياخي ببدر شهدوا / جزع الخزرج من وقع الاسل»
«کاش اجداد من که در بدر کشته شدند نالۀ خزرج را از درد نيزه شاهد بودند.»
این سخنی است که نه به خدا بازمیگردد، نه به دین او، نه به پیامبرش و نه به کتابش. سخن کسی است که نه به خدا ایمان دارد و نه به آنچه او فرستاده است؛ بهعلاوه با ریختن خون حسین بن علی(ع)، در هتک حرمت، شدت نشان داد و گناهش را سنگینتر کرد؛ با وجود جایگاهی که حسین نسبت به رسول خدا(ص) داشت و نیز جایگاه و منزلتش در دین و فضل و گواهی که برای او و برادرش که سروران جوانان اهل بهشت هستند داده شده بود. جرئت و جسارت او بر خدا و کفر به دینش و دشمنی با فرستادهاش و دشمنی آشکار با عترت رسول خدا و اهانت به او بهگونهای بود که گویی او جماعتی از تُرکها و دیلمیان را از بستگان و اهلبیت پیامبر به قتل میرساند. اینها در حالی بود که از انتقام الهی نمیترسید و از هیمنه و چیرگی خداوند هراسی به دل نداشت. پس خداوند عمرش را تباه کرد، اصلوفرعش را پلید گردانْد و آنچه در دست داشت را از او باز پس گرفت و مطابق آنچه وی به دلیل معاصی که مرتکب شده، مستحق رسیدنش است از عذاب و عقوبت خود برایش مهیا گردانْد.»
[40]
عبدالله بن حنظله در شهر مدینه میگفت: «به خدا قسم بر یزید خروج نکردیم جز اینکه ترسیدیم از آسمان سنگباران شویم. او مردی بود که با مادران، دختران و خواهران ازدواج میکرد، شراب میخورد و نماز نمیخواند.»
[41]
و بهطور قطع کسی که مردم در دورۀ زمامداریاش، هراس دارند که اگر در برابر اعمالش ساکت بنشینند، خداوند آنان را از آسمان سنگباران کند، شعارش با افتخار «زندهباد هبل» خواهد بود و به همین جهت است که وقتی سر حسین را پیش رویش قرار دادند، ابیات ابنزعبری را بر زبان راند: «کاش اجداد من که در بدر کشته شدند شاهد بودند...»!
به همین دلیل، او و پدرش و جدش تا ابدالآباد مستحق لعنت شدهاند.
معتزلی میگوید: «و از آنچه در این خصوص در سنت بیان شده و افراد معتمد روایت کردهاند، سخن رسول خدا(ص) دربارۀ اوست درحالیکه رسول خدا او را سوار بر الاغی دید که معاویه هدایتش میکرد و یزید آن را میراند، فرمود:"لعنت خدا بر این سواره، بر آنکه پیشاپیش است و بر آنکه میرانَدَش."»
[42]
-(4) تعصب سفیانیان جدید در دفاع از حاملان پرچم هبل!
مقیاسهای هُبلی
:
بهرغم روشنبودن وضعیت حاملان پرچم هبلی ـکه در ابوسفیان، همسرش، پسرش، نوهاش و همقطارانشان متجلی شده استـ پیروانِ امروزین آنها خوشحال نمیشوند از اینکه ببینند کسی از این حقایق خفتآور پرده برمیدارد؛ زیرا چنین عملی بهسادگی به سمبل و الگوی آنها که در عمل و گفتار ندای «زندهباد هبل» را سر میدهد طعنه وارد میکند!
به همین جهت آنها را چنین میبینیم که برای زیباجلوهدادن چهرههای زشت این جماعت، خود را با دروغبافی بهسختی میاندازند؛ بنابراین از نظر آنها ابوسفیان، بزرگِ مسلمانان و هند همسر وی سرور زنان عفیف، و فرزند حرامزادۀ آنها ـمعاویهـ دایی دوستداشتنیشان و کاتب امینِ وحی خداوند است! همان کسی که احترام او و پدر و مادرش را نگه میدارند و چنین اعتقاد دارند که اگر کسی از یکی از آنها عیبجویی کند همین برای خارجشدن وی از دین کافی خواهد بود؛ چراکه او از یکی از صحابۀ جلیلالشأن پیامبر(ص) عیبجویی کرده است!
همانگونه که خلافت آنها ـبه نظر اینانـ شرعی و عادلانه بوده است؛ بهطوری که دین و دنیا با هم در آن شکوفا شده است. چنین دروغگویی و حقهبازیهایی را هرکسی که کمترین تبحری در تحقیق و پژوهش داشته باشد میتواند در کتابها، فتواها و سایتهای اینترنتیشان ملاحظه کند.
از نظر آنها: معاویه در صفین حق بود و علی(ع) برای ریاست میجنگید!
نظر شیخالاسلام خبیثشان چنین است که معاویه در جنگ با علی(ع) بر حق بوده است: «...هر دو طایفۀ درگیر نبرد ـعلی و یارانش، و معاویه و یارانشـ بر حق بودند و علی و یارانش نسبت به معاویه و یارانش به حق نزدیکتر بودند... .»
[43]
اما ابنعثیمین نهتنها به ایمان معاویه (لعنهالله) اقرار میکند؛ بلکه او را امیر خودشان میداند و او را امیرالمؤمنین خطاب میکند.
[44] حتی بسیاری از آنان این لقب را به یزید نیز اختصاص میدهند. این در حالی است که عمر بن عبدالعزیز (یکی از حاکمان بنیامیه) هرکس که یزید را با لقب امیرالمؤمنین توصیف میکرد 20 ضربه شلاق میزد.
[45]
اما تعصب سفیانیان امروز به این سمبلهای پست و حقیر به آنجا رسیده است که قابلتصور نیست؛ مگر اینکه چنین تصور کنیم که آنها راه و روش «زندهباد هبل» را علنی کردهاند، آن هم به روشی بسیار زبونانه؛ یعنی با پوششی به اسم اسلام و قرآن!
و در عین حالی که مشاهده میکنیم آنها از این جماعت [سفیانیانِ دیروز] دفاع میکنند، طعنههایشان را به کسانی که خداوند پلیدی را از آنان زدوده و بهطور کامل پاک و مطهرشان فرموده است شاهد هستیم؛ همان کسانی که الگوهایی هستند برای پرچم «بیعت از آن خداست». متن زیر خلاصهای از اسائۀ ادبهایی است که ابنتیمیه ـخدا خوار و خفیفش گرداندـ به امام علی(ع) روا میدارد؛ آنگونه که حافظ بن حجر عسقلانی بیان میکند:
«در خصوص نظرات او (ابنتیمیه) مردم فرقهفرقه شدند. از جمله عدهای ـهنگامی که عقیدۀ حمویه، واسطیه و دیگر عقاید وی را پیش میکشندـ وی را به «تجسیم» (قائلشدن جسم برای خدا) نسبت دادهاند؛ مانند این گفتۀ وی: دست، پا، ساق و صورت صفاتی حقیقی برای خداوند هستند، و او خودش بر عرش ایستاده است... عدهای دیگر او را زندیق (بیدین) شمردهاند، به دلیل این گفتۀ وی: نباید از پیامبر(صلى الله عليه وسلم) یاری و استغاثه خواست و اینکه در این کار کاستن ارزش و منعی برای بزرگداشت پیامبر(صلى الله عليه وسلم) وجود دارد... . عدهای دیگر وی را به نفاق و دورویی نسبت میدهند؛ به دلیل گفتۀ وی دربارۀ علی که پیشتر تقدیم شد (اینکه او در هفده مسئله مخالف متن کتاب عمل کرده است) و این گفتهاش: [علی] به هرکجا که میرفت کسی یاریاش نمیکرد. او همواره سعی داشت خلافت را در دست بگیرد ولی نتوانست. او فقط برای ریاست جنگید نه دیانت. همچنین این گفتهاش که او ریاست را دوست میداشت و نیز این گفتههای وی: ابوبکر که در سن پیری اسلام آورد میداند چه میگوید. علی در کودکی اسلام آورد و اسلام کودک صحیح نیست؛ همچنین راجع به نظر وی در داستان خواستگاری دختر ابوجهل و اینکه علی مُرد و آن را فراموش نکرد.»
[46]
راه و منش این زندیق در آنچه ابنحجر نقل کرده است خلاصه نمیشود؛ بلکه به مقدار وسع و توان برداشتِ هر منصفی است که کتاب او «منهاجالسنة» را مطالعه کند. هرگاه به منقبت و کار نیکی برای علی(ع) میرسد جز عیبجویی و واردکردن شک و تردید و حقیرشمردن آن از درِ دیگری وارد نمیشود و برای اموری که جمیع مسلمانان به آن اقرار دارند وی را مترصد و در کمین میبینیم تا بهنوعی از آن موضوع برای کاستن از ارزشهای آن شیر پیروزمند خدا(ع) بهره ببرد و تمامی این رفتارها در جهت یاریدادن شعار عزیز و محبوبش، ابوسفیان و حزبش که «زندهباد هبل». بدیهی است که چنین یاریدادنی حاصل نمیشود مگر با کاستن از ارزشهای نماد و الگوی پرچم «البیعة لله: بیعت از آن خداست». بهعلاوه هرکسی را که گرایشی به این شعار و پرچم هبلی دارد ـمانند بنباز، ابنعثیمین، ابنجبرین و دیگر وهابیونـ دنبالهروی نظرات وی میبینیم.
بهعلاوه هر آنچه این ملحد بیدین جرئت بیانش را پیدا کرد، شاهد هستیم که بهصورت پیدرپی و عمومی از طرف سفیانیون امروز در رسانههای دیداری و شنیداری تکرار میشود، بیهیچ شرم و حیایی از خدا و فرستادهاش(ص) و حتی تمامی مسلمانان!
از نظر آنان: یزید کار زشتی نمیکرد و خروج حسین(ع) باعث فساد شد!
و اما در خصوص یزید (لعنهالله) او به نظر سفیانیهای امروزی پسرِ دایی مؤمنان است؛ شجاعی است بزرگوار که حتی یک روز هم به فسق و فجور یا کار زشتی شهره نبوده است!
ابنتیمیه میگوید: «یزید جوانی از زمرۀ مسلمانان بود. وی نه کافر بود و نه ملحد. او پس از پدرش عهدهدار امارت شد؛ با وجود اینکه برخی از مسلمانان به آن راضی نبودند و برخی دیگر رضایت داشتند. وی شجاع و سخاوتمند بود و هرگز ـبه آن صورتی که برخی از روی خصومت و دشمنی بیان میکنندـ گناهان زشت و قبیح را آشکارا به انجام نمیرساند. در زمان فرمانرواییاش کارهای بزرگی به انجام رسید که از جملۀ آنها کشتهشدن حسین بود و این در حالی بود که او به کشتهشدن حسین فرمان نداده بود، از کشتهشدنش نیز اظهار شادمانی نکرد، با چوب بر دندانهای پیشینش نزد و سر حسین را به شام نیاورد؛ اما او تنها به جلوگیری و بازداشتن حسین و دورکردنش از امارت فرمان داد، حتی اگر کار به پیکار و خونریزی برسد... .»
[47]
حتی به نظر اینان ـکه هرگز چنین نیستـ این حسین(ع) است که در قیام و جنبش خود به خطا رفت و در این کار او بههیچوجه مصلحتی قابلتصور نیست!
ابنباز در مقتل حسین(ع) چنین میگوید: «...خروج حسین(هیچ مصلحتی نداشت و به همین دلیل، بسیاری از صحابه وی را نهی کردند و تلاش نمودند او را از این کار بازدارند ولی او بازنگشت و به سببِ همین خروج بود که آن ظالمان طغیانگر به نوۀ رسول خدا دست یافتند تا آنجا که او را مظلومانه به شهادت رساندند. در خروج حسین و کشتهشدنش فسادی وجود داشت که اگر در شهر خود میماند، چنین فسادی بهبار نمینشست... .» تا آنجا که میگوید: «یزید در کشتهشدن حسین هیچ نقشی نداشت و من این جمله را بهقصد دفاع از یزید نمیگویم بلکه در دفاع از حق بر زبان میرانم.»
قیام حسین(ع) ـبا توجه به خباثتی که این سفیانیها و پیروانشان دارندـ خروجی تلقی میشود که فسادی را برای امت به دنبال دارد؛ علاوه بر اینکه هیچ مصلحت یا خیری نیز در آن نبود! و به نظر آنها نهتنها یزید (لعنهالله) بهجهت کشتن حسین(ع) سرزنش نمیشود؛ بلکه حسین(ع) کسی است که خطا میکند ـکه هرگز چنین نیستـ و حتی خطا و اشتباه او به دلیل خروجش بر امام امت و زمان (یزید) بس عظیم بوده است!
عثمان خمیس در صفحۀ رسمی خود میگوید: «حکم خروج حسین: در خروج حسین نه مصلحتی در دین وجود ندارد و نه در دنیا؛ به همین دلیل عدۀ زیادی از صحابه سعی در منصرفکردنش داشتند و تلاش کردند مانعش شوند و اگر فرزندان مسلم نبودند او بهطور قطع قصد بازگشت داشت. با این خروج، آن ستمگران سرکش به نوادگان رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) دست یافتند تا آنجا که آنها را مظلومانه به شهادت رساندند. در خروج و بهقتلرسیدن حسین فسادی بود که اگر در سرزمین خود مانده بود به بار نمینشست... .»
و نیز میگوید: «سر حسین: ثابت نمیشود که سر حسین به یزید در شام ارسال شده باشد؛ بلکه درست این است که حسین در کربلا کشته و سرش به عبیدالله بن زیاد در کوفه تحویل داده شد و از قبر حسین و مکان سرش اطلاعی در دست نیست... .»
و آنچه ابنباز پیش از این بیان کرده است؛ آنجا که میگوید: «ثابت نمیشود که سر حسین به یزید در شام ارسال شده باشد؛ بلکه درست این است که حسین در کربلا کشته شد و سرش به عبیدالله بن زیاد در کوفه تحویل داده شد... .»
پس
یزید پست و فرومایه
به نظر اینان در کشتهشدن حسین(ع) دخالتی ندارد و سر شریف ایشان(ع) نیز بهسوی او ارسال نشد؟! ولی همین بنباز وقتی دربارۀ قبر و سر حسین از او پرسیده میشود، در صفحۀ رسمی خود چنین پاسخ میدهد: «در واقع مردم در این خصوص دچار اختلافاند. گفته شده در شام دفن شده، و گفته شده در مصر است؛ اما درست این است که وی قبری ندارد... بیشتر مردم بر این باورند که وی در شام دفن شده است؛ زیرا وی به نزد یزید بن معاویه منتقل شد و او در شام بوده است... .»
[48]
اکنون این دو گفته را کنار یکدیگر در نظر بگیرید: «ثابت نمیشود که سر حسین به یزید در شام ارسال شده باشد.» و «بیشتر مردم بر این باورند که وی در شام دفن شده است؛ زیرا وی به نزد یزید بن معاویه منتقل شد و او در شام بوده است.»
این همان دین سفیانیهاست!
سپس هیئت دائمی تحقیقات علمی و فتوا، چنین فتوا داد (فتوای شمارۀ 1466) که یزید پادشاهی از پادشاهان مسلمان است و دشنامدادن به او یا لعنتکردنش جایز نیست:
«و اما در خصوص یزید بن معاویه، برخی مردم در دو سوی نظر نسبت به او قرار دارند و برخی میانه را برگزیدهاند. عادلانهترین گفتار از میان این سخنان سهگانه راجع به او این است که او پادشاهی از پادشاهان مسلمان است؛ خوبیها و بدیهایی دارد؛ در زمان خلافت عثمان متولد شد و کافر نیست؛ ولی بهقتلرساندن حسین بنا به دلایلی به انجام رسید و با اهل حرّه نیز کارهایی انجام داد. او هرگز صحابی نبود و نیز از اولیای صالح خدا نیز محسوب نمیشود... .»
و اخیراً نیز آن سفیانی پلید (عثمان الخمیس) با سرسختی و لجاجت حکم به عدالت یزیدِ غرق در گناه و معصیت میدهد. وی میگوید:
«فسقی که به شخصیت یزید نسبت داده شده است مانند شرابخواری یا ـآنگونه که میگویندـ میمونبازی یا زنا و فاحشهگری و دیگر موارد با سندی صحیح برای وی ثابت نمیشود. پس ما این مطلب را نمیپذیریم و اصل بر عدالت خواهد بود... .»
[49]
پس کشتهشدن حسین(ع) و بهاسارتگرفتهشدن خواهرش زینب(ع) و خواهرانش از دختران محمد(ص) و حتی کشتهشدن دیگر مسلمانان در مدینه (قبرستان بقیع که کشتگان واقعۀ حره را در خود جای داده تا امروز هم گواه این ماجراست) و ویرانکردن کعبه و دیگر کارهای پست یزید (لعنهالله) تمامی این مسائل به نظر این خبیث با سند صحیح ثابت نمیشود و به نظر وی اسناد موجود کافی نیست تا صفت عدالت از محبوبش گرفته شود! پس شما را به پروردگارتان قسم میدهم، کدامین یاری دادنی واضحتر از این برای پرچم «زندهباد هبل» وجود دارد؟!
تلاشی برای نورانیساختن چهرۀ این شجرۀ ملعونه
مثال برای دفاع زبونانه از شجرۀ ملعونۀ یادشده در قرآن (بنیامیه):
معتزلی میگوید: «و از آن جمله رؤیایی است که رسول خدا(ص) دید و بهسبب آن بسیار محزون شد. گفتهاند: بعد از آن دیگر پیامبر خندان دیده نشد. او عدهای از بنیامیه را دید که مثل میمون بر منبرش میجهیدند.»
[50]
بهرغم روشنبودن این مطلب و با توجه به آنچه پیشتر دانستیم و آنچه دیگر مسلمانان روایت کردهاند، این سفیانیها را میبینیم که بر نپذیرفتن این مطلب، و پذیرفتن از کسی که آن را روایت میکند با جایگزینکردن کلمه «فلان» بهجای «امیه» اصرار میورزند؛ آنگونه که ابنکثیر بهصورت زیر روایت میکند: «رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) دید که بنی فلان همچون میمون بر منبرش میجهند.»
[51]
و از آنجا که چنین پذیرفتهاند که در برخی روایاتشان بهجای «بنیامیه»، عبارت «بنیالحکم» آورده شود تنها یک نتیجه وجود خواهد داشت: اینکه آنها ـهمانگونه که بر کسی پوشیده نیستـ جز ثمرۀ فاسدی از ثمرات آل ابوسفیان نیستند.
فقه معاویه به روش «زندهباد هبل»
پوشیده نیست که فحشا و روسپیگری و انحراف اخلاقی از شاخصههای اهل جاهلیت بوده است و از شاخصههای رفیع مؤمنان محسوب نمیشود؛ به همین دلیل چنین دیدیم که غرقشدگان در فساد اخلاقی ـچه مرد و چه زنـ که با این خصوصیات زشت و قبیح توصیف میشوند، همواره پرچم «زندهباد هبل» را برمیافرازند.
حال بیایید به این سفیانیها گوش بسپاریم که فقه معاویۀ بر طریق هبل را چگونه به تصویر میکشند:
ابنکثیر میگوید: «ابنعساکر در شرححال خدیج خصی غلام معاویه روایت کرده است: معاویه کنیز سفید زیبارویی خرید. او را بهتنهایی به حضور معاویه آوردم درحالیکه [معاویه] در دستش چوبی بود. با آن چوب به کالای خود میزد [در اینجا ابنکثیر کلمهای برای توضیحدادن آورده است که به دلیل صیانت از حیای عمومی آن را حذف نمودم] و میگفت: این همان کالاست. اگر من کالایی داشته باشم، او را به نزد یزید بن معاویه ببر. سپس گفت: نه...؛ و این به جهت فقه معاویه و آگاهیاش بود، آن هنگام که با شهوت به وی نگریست ولی خود را در برابر او ضعیف دید؛ پس مجبور شد او را به پسرش یزید ببخشد؛ زیرا حقتعالی میفرماید: (وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ) (و با زنانی که پدرانتان به ازدواج خود درآوردهاند نکاح مکنید).»
[52]
انتخاب توضیح مناسب برای فقه آل ابوسفیان مورد ادعای همکیشانش را به دیگران واگذار میکنم.
پهلوانی به روش سفیانی!
بیهقی سمبلی را که قهرمان نمادهای پرچم هبلی را آشکار میکند ـ به طریقۀ خاصِ سپردهشده به آنان ـ بیان میکند و میگوید:
«عمرو بن عاص بر معاویه وارد شد درحالیکه عدهای نزد او بودند. هنگامی که معاویه او را در برابر خود دید خندید. او گفت: ای امیرالمؤمنین، خداوند تو را همیشه خندهرو، شادیات را مدام و چشمت را روشن بدارد. چیزی که باعث خنده شود نمیبینم.
معاویه گفت: روز صفین به یادم آمد. روزی که با اهل عراق میجنگیدی و علی بن ابیطالب به تو یورش برد. چون به تو رسید خودت را از اسبت به زیر انداختی و عورتت را آشکار کردی. چگونه در آن لحظه این نقشه به ذهنت رسید؟ به خدا سوگند که تو در برابر یک هاشمی مَنافی ایستاده بودی که اگر میخواست حتماً تو را میکشت.
عمرو گفت: ای معاویه، اگر جایگاه من تو را به خنده وامیدارد به خودت بخند. به خدا سوگند اگر تو در برابر او وضعیتی همچون وضعیت من پیدا میکردی، قطعاً گردنت را میزد، فرزندانت را یتیم میکرد، اموالت را میبرد و سلطنتت را میگرفت؛ تو بر بلندیها پشت سربازانت سنگر گرفتی تا خود را از او محافظت کنی؛ اما من شاهد بودم که هنگامی که او تو را به مبارزه طلبید چشمهایت چپ شد، صورتت ورم کرد، عرق از آن پیشانیات جاری شد، آب بینیات روان و از زیرت چیزی دیده شد که نمیخواهم بگویم.»
[53]
شاهدی از خودشان گواهی میدهد
ابنحجر هیثمی سخن معاویه پسر یزید را هنگامی که بعد از هلاکت پدر ملعونش با او بیعت میشود چنین نقل میکند:
«این خلافت ریسمان خداست و جدم معاویه در این امر با کسانی که اهلش بودند در نزاع و کشمکش بود و چه کسی از علی بن ابیطالب شایستهتر به خلافت بود. معاویه سوار بر شما شد درحالیکه شما نمیدانستید؛ تا [زمانی که] مرگش فرارسید و همراه گناهانش به قبرش رهسپار شد. سپس پدرم آویز این خلافت را بر گردن خودش انداخت؛ درحالیکه شایستهاش نبود و با فرزند دختر رسول خدا در نزاع و کشمکش بود. عمرش را به تباهی گذراند، نسلش بریده شد و همراه گناهانش رهسپار قبرش شد. سپس گریه کرد و گفت: از بزرگترین اموری که ما میدانیم، آگاهی ما به بدی جایگاه او و فرجام بدبختانۀ اوست. او عترت رسول خدا را به قتل رساند، حرمتها را مباح کرد، کعبه را ویران کرد و من هرگز شیرینی این خلافت را نخواهم چشید و تلخی آن را به گردن نمیآویزم. امارت شما برای خودتان. به خدا قسم اگر دنیا خیری میداشت، ما بهرهای از آن میداشتیم و اگر شری داشته باشد هر آنچه از شر آن نصیب فرزندان ابوسفیان شد، آنان را کفایت میکند؛ سپس در منزلش پنهان شد تا مُرد.»
[54]
خوارج آخرالزمان
">-(5) وهابیون (سفیانیها)
خوارج آخرالزمان
خوارج اول الزمان
بخاری در صحیح خود، باب علامتهای نبوت در اسلام، آورده که ابوسعید خدری( گفته است: «نزد پیامبر خدا(صلى الله عليه وسلم) بودیم و آن حضرت مشغول تقسیمکردن (غنایم جنگی) بودند. کسی به نام ذوالخویصره که از بنی تمیم بود نزد او آمد و گفت: ای رسول خدا، به عدالت رفتار کن. حضرت فرمود: «وای بر تو، اگر من عدالت نداشته باشم، چه کسی میتواند عدالت بورزد؟! اگر من به عدالت رفتار نکنم قطعاً زیانکار و ناکام خواهم شد.» عمر گفت: ای رسول خدا، اجازه بده گردنش را بزنم. حضرت فرمود: «او را واگذار. او همراهانی دارد که هریک از شما نمازش را در مقابل نماز آنها و روزهاش را در مقابل روزۀ آنها حقیر و ناچیز میشمارد؛ قرآن میخوانند ولی از حنجرهشان تجاوز نمیکند؛ اینها از دین خارج میشوند مانند خارجشدن تیر از کمان؛ به سرنیزۀ خود نگاه میکند چیزی را نمیبیند، به محل داخلشدن تیر نگاه میکند چیزی نمییابد، به نیام شمشیر نگاه میکند چیزی پیدا نمیکند، به پرِ تیر نگاه میکند چیزی در آن پیدا نمیشود. چه با شتاب از خون و سرگین گذشته است. علامت و نشانۀ این گروه این است که در میان آنها مردی سیاه وجود دارد که یکی از بازوانش مثل پستان زن است، یا مثل قطعه گوشتی است که حرکت میکند. زمانی این گروه پیدا میشوند که مردم تفرقه و اختلاف داشته باشند.»
ابوسعید گفت: «شهادت میدهم که من این سخن را از پیامبر(صلى الله عليه وسلم) شنیدم و شهادت میدهم که علی بن ابیطالب با آنها جنگید و من با او بودم. ایشان دستور داد که در پیِ آن مرد بگردند. جستوجو کردند و او را یافتند. او را آوردند و من به او نظر میکردم. درست همان اوصافی را داشت که پیامبر(صلى الله عليه وسلم) بیان فرموده بود.»
[55]
این روایت صفات آنان را اینگونه مشخص میکند:
1. خواندن قرآن و ایمان آنها از حنجرهشان تجاوز نمیکند.
2. به خلیفۀ خدا که منصوبشده از طرف اوست اعتراض میکنند.
3. از دین خارج میشوند.
4. در ابتدای اسلام، علی(ع) با آنان پیکار میکند.
خوارج آخرالزمان
بخاری در صحیح خود، باب پیشگفتار روایت کرده است: «سوید بن غفله گوید که علی فرمود: «هرگاه برای شما حدیثی از رسولالله بیان میکنم ترجیح میدهم از آسمان به زمین بیفتم ولی سخنی دروغ به رسول خدا نسبت ندهم و چون برای شما حدیث گویم در رابطه با خودم و شماست؛ پس بهطور حتم جنگ، خدعه و نیرنگ است. شنیدم که پیامبر خدا(صلى الله عليه وسلم) میفرمود: در آخرالزمان قومی میآیند که کم سن و کوتاهفکرند. بهترین سخنها را بر زبان میرانند. از اسلام خارج میشوند مانند خارجشدن تیر از کمان. ایمانشان از حنجرههایشان تجاوز نمیکند. هرجا به آنان رسیدید با آنان بجنگید؛ زیرا کشتن آنها برای قاتلشان ثواب اخروی دارد.»
[56]
توصیف
خوارج آخرالزمان
طبق این فرمودۀ پیامبر(ص):
1. ایمانشان از حنجرههایشان تجاوز نمیکند.
2. بهترین سخنها را بر زبان میرانند (یعنی به توحید ندا میدهند و شرک را نفی میکنند).
3. از اسلام خارج میشوند.
4. هرکس با آنها بجنگد اجر و پاداش دارد و در نتیجه قطعاً پرچم حقی هم وجود دارد که با آنها رویارو میشود و میجنگد.
پرسشی که مطرح میشود: این دو گروه در سطح اعتقادات چه وجوه تشابهی دارند؟
عقیدۀ خوارج دیروز و امروز یکی است
شعار «لا حکم الا لله» (حکمی نیست مگر حکم خدا) خاستگاه خوارج اولیه در خروجشان بر خلیفۀ به حق خدا، امام علی بن ابیطالب(ع) بود و پس از خروجشان بر او، نه عبادت بسیارشان، نه پایداربودن بر عقیدهشان و نه ـبهنوبۀ خودـ برحقبودن شعارشان سودی به حالشان نداشت؛ بلکه آنچه بهعنوان حاکمیت خدا برافراشتند جز تظاهری برای فریب دیگران نبود؛ در غیر این صورت چگونه انسان شعاری سر میدهد و سپس آن را نقض میکند؟!
لازمۀ ایمان آنها به حاکمیت خدا، اطاعت از خلیفه و جانشین خداوند سبحان بود که توسط او منصوب شده بود؛ ولی در حقیقت اینان چنین شعاری سر دادند تا با جانشین خدا به مبارزه برخیزند؛ و این یعنی آنان دین را دستاویزی برای ضربهزدن به خود دین قرار دادند و این از خطرناکترین انواع رویارویی است.
آری، برخی افراد نادانی که فریب ظواهر را میخورند، با این کار آنها فریب میخورند و این شعار آنها برای برخی، دفاع از دین خدا تلقی میشود؛ ولی در حقیقت، این عمل چیزی فراتر از عملی پلید از ناحیۀ ابلیس نیست. ابلیس که لعنت خدا بر او باد، بهظاهر سجده برای خدا را رد نمیکند؛ بلکه سجده برای جانشین خدا را نمیپذیرد و به همین دلیل برخی از وهابیون ـکه در عمل هم در مناظراتی که با آنها داشتیم به این مطلب اقرار کردهاندـ او را یکتاپرستی میدانند که در عبادت پروردگارش هیچکس را شریک نمیکند! و اما راجع به بیرونشدنش از رحمت خداوند سبحان ـبه نظر آنهاـ تنها به این دلیل بود که در برابر فرمان الهی سرکشی کرد و نه بیشتر!
مانند چنین فهمی، حقیقتی را که خداوند سبحان در کتابش بهروشنی بیان فرموده است از هم میگسلاند؛ آنجا که میفرماید: (إِنَّ اللّهَ لا یغْفِرُ أَنْ یشْرَک بِهِ وَ یغْفِرُ ما دُونَ ذلِک لِمَنْ یشاءُ ومنْ یشْرِک بِاللهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْمًا عَظیمًا)
[57] (مسلماً خدا گناه کسانی را که به او شرک آورند نمیآمرزد و گناهان ديگر را ـبرای هرکه بخواهدـ میآمرزد و هرکس به خدا شرک ورزد، مسلماً گناه بزرگی مرتکب شده است).
و این یعنی فقط «شرک» ـ و نه هیچ گناه دیگری ـ همان گناهی است که طردشدن از رحمت الهی را واجب میگرداند. حال سؤالی مطرح میشود: وهابیها باید برای ما از شرک ابلیس (لعنهالله) به پروردگارش روشنگری کنند؛ اینکه دقیقاً در چه موردی بوده است؟
فکر نمیکنم آنها بتوانند انکار کنند که شرک او در نپذیرفتن سجده برای آدم(ع) (جانشین منصوبشده از سوی خدا) بود و نیز نپذیرفتن واسطهبودن او بین خودش و پروردگارش؛ و این یعنی هر نظری غیر از این، دروغ و حیلهگری خواهد بود، با هدف پوشانیدن حقیقتِ واضح. حال که وضعیت چنین است پس چرا وهابیهای امروز ـاگر مؤمن هستندـ بهروشنیِ تمام همان راه و روش ابلیس (لعنهالله) را دنبال میکنند؟!
سید احمدالحسن یمانی(ع) میفرماید:
«اکنون فقط میخواهم سه موضعگیری را یادآور شوم:
ابلیس (لعنهالله): از سجده بر آدم(ع) سرباز زد (نپذیرفت که آدم(ع) "خلیفة الله" واسطۀ بین او و خدا شود).
خوارج: نپذیرفتند که حاکم، انسانی منصوب از سوی خدا باشد؛ میگفتند «لا حکم الا لله» و قصدشان آن بود که «لا إمرة الا لله» (فرمانروایی جز از آنِ خدا نیست)؛ یعنی آنها نپذیرفتند که انسان (خلیفة الله) بین آنها و خدا واسطه شود و با این حال ادعای توحید و بهکنارنهادن شرک نیز دارند!
وهابیت: آنها نمیپذیرند که انسان (خلیفة الله) واسطۀ بین آنها و خدا شود و با این وجود ادعای توحید و بهکنارنهادن شرک نیز دارند!
تفاوت بین این موضعگیریهای سهگانه در چیست؟!
اگر ما در این موضعگیریهای سهگانه دقت کنیم درمییابیم که تطبیق نگرش خوارج با دیدگاه ابلیس شاید به توضیحی که بیان شد نیاز داشته باشد؛ ولی به گمانم مطابقتدادن طرز فکر وهابیها با نگرش ابلیس به چنین چیزی نیاز ندارد؛ زیرا موضعگیری (و اعتقاد) آنها کپی برابر اصل از موضعگیری ابلیس است. پس اگر ما بخواهیم چیزی را توضیح دهیم چه چیز دیگری میتوانیم بگوییم؟!»
[58]
ردکردن بیان ایشان(ع) در وسع و توان هیچکسی نمیگنجد؛ بنابراین نپذیرفتن وهابیها برای وجود واسطهای بین آنها و خداوند نکتهای است که گویی آنها با آن، میخواهند شب را روز جلوه دهند و تصور میکنند که این بالاترین مرتبۀ توحید و بهترین گفتاری است که تاکنون بیان شده است؛ درحالیکه پیروان نادان آنها نمیدانند که این گفته، همان گفتۀ ابلیس (لعنهالله) است که نمیپذیرد آدم(ع) واسطۀ میان او و خدا باشد. این راندهشدۀ ملعون خواست آنگونه که خودش میخواهد خدا را عبادت کند، نه آنگونه که مدنظر خداوند بود و این دقیقاً همان موضعگیری وهابیهای امروز است.
سفیانیون جدید و عبادت هبل
تا اینجا یکیبودن مسلک اعتقادی آنها با منهج ابلیس (لعنهالله) روشن شد. آیا هنوز کسی تردیدی دارد که آنها هبل را عبادت میکنند؟!
منظور من از «هبل» در اینجا، «منِ» زشت و پلید است (من از او بهترم)؛ همان «من» که استادشان ابلیس در روزگار جانشین نخستین، رُودررُوی پروردگار سبحان خود ـهنگام تعیین جانشینش آدمـ از خود بروز داد و به این ترتیب مستحق راندهشدن از رحمت الهی شد.
این همان «منیتی» است که تمامی معترضان به جانشینان الهی را برای جنگ، کشتار، تکذیب، استهزا و بهسخرهگرفتن خلفای خداوند وسوسه کرده است؛ بنابراین از جمله نتایج این اغواگری میتوان به چند موضوع اشاره کرد: کشتن هابیل(ع) توسط قابیل، مواجهۀ نمرود با ابراهیم(ع)، فرعون با موسی(ع)، هیرودوس و اعوان و انصارش با عیسی(ع)، ابوسفیان و جماعتش با محمد(ص)، فرزند ابوسفیان ـمعاویهـ و جماعتش با علی(ع)، نوۀ رذل و پلیدش یزید با حسین(ع) و به همین ترتیب... و نیز تقابلی که امروز ما شاهد هستیم یعنی رویارویی وارث ابوسفیان و خاندانش (سفیانی) با محمد و اهلبیت پاک و طاهرش(ع) (یمانی). این سنت خداوند است که هرگز تغییر و تبدیلی در آن راه ندارد.
مشاهده کردیم که این «من» چگونه اصحاب خود را دعوت کرد تا از حزب شیطان (ابوسفیان و جماعتش) سیمایی بهعنوان بزرگان و حاکمان شرعی عدالتخواه و حتی ـهمانگونه که شنیدیمـ امیرانی برای مؤمنان به تصویر بکشد و شنیدیم که چگونه خوی هبلی کثیفشان آنان را به طعنهزدن و عیبجویی از بزرگان خلق بعد از جدشان محمد(ص) فراخواند؛ چراکه اگر چنین نباشد آیا قیاس خانههایی که خداوند اذن داده است ذکرش در آنها بلند شود (حزب نیکصفت خدا) با خانههایی که لحظهای از فساد، شرک، لهو و لعب و شرابخواری دور نبوده است (همان حزب آزادشدگانِ مدعی)
[59] صحیح خواهد بود؟
اما دیدیم که این «من» همان سرنیزهای است که به انسان آسیب میرساند و او را به هیئت بوزینه و خوک مسخ میکند؛ درست به همان صورتی که رسول خدا(ص) آنها را دید که بر منبرش میجهند!
و حتی ـدر همین پژوهشـ خواهیم دید که پرچم «زندهباد هبل» که دیروز سفیانیها برافراشته بودند، نوادگان امروزین آنها تنها در بهکاربستن این شعار در سطح نفسها و «منیتی» که تکتک آنها رُودررُوی خلیفۀ خدا ابرازش میدارند بسنده نمیکنند؛ بلکه امروز پا را فراتر نهاده، به فراخواندن به هبل در قالب بت مجسمی که در دنیای واقعی موجود است نیز رسیدهاند و شگفتا از اینکه مسلمانان هر روز این ندا را میشنوند؛ درحالیکه رگ غیرت در وجود هیچ مسلمانی بیرون نمیزند و برای ساکتکردن صیحۀ امروزین ابوسفیان هیچ جنبشی دیده نمیشود!
و شام را داستانی است عجیب
و شام... همان شامی که از دلش دهها هزار تَن، به سرکردگی معاویه (لعنهالله) برای پیکار با جانشین خدا، علی بن ابیطالب(ع) و مؤمنان در صفین سر برآوردند.
همان شامی که زینب(ع) ـدختر فاطمه، دختر محمد(ص)ـ و خواهرانش به آنجا به اسارت برده شدند. شامی که سرهای اسلامخواهانِ دیروز (حسین(ع) و اهلبیت و اصحابش) به آنجا برده شد... .
شام... همان شامی که عمرو بن لحی، بت «هبل» را از آنجا پیشکش کرد تا پاکی و قداست کعبه را با نجاست آلوده کند، و این عمل او در گروگانگرفتن اهل کعبه و دورکردنشان از آیین حنیف ابراهیمی(ع) سهیم شد... .
این همان شامی است که سفیانی ـخداوند خوارش گردانَدـ آن نوادۀ ابوسفیان و معاویه و یزید (خدا لعنتشان کند) برای پیکار با یمانیِ آل محمد و قائم به حق آنها، احمدالحسن(ع) نوادۀ ابراهیم و محمد و اهلبیتش(ع) از آنجا رهسپار میشود.
درخور توجه است که منظور بنده از اهل شام، مردمی نیست که در آنجا ساکناند و حق و اهل حق را یاری میکنند؛ بلکه منظور بنده، آن اندک سفیانیهایی است که امروز با دعوت واعظان سلاطین وهابی در آنجا گرد میآیند، تا آن سپاه سفیانی را که در زمین خدا فساد به پا میکنند و بندگان خدا را میکشند و سر میبرند و مُثله میکنند تجهیز نمایند، درست مثل همان راه و روش گذشتگانشان ابوسفیان و هند و معاویه و یزید ـلعنت خدا بر همگیشانـ که پیشتر گوشهای از رفتارشان بیان شد.
همۀ این کارها با دروغ و حیلهگری و نیرنگ به اسم توحید و اسلام به انجام خواهد رسید. اینان در حقیقت سربازان ابلیس ملعون و دوستدارانش هستند، همان شجرۀ پلید و لعنت شده؛ به همین دلیل عجیب نیست که امروز نامهای گُردانهای نظامی آنها را چنین میبینیم که به اسامی نمادهای بندگی «هبل»، مثل آل ابوسفیان و همانندهای آنان آراسته شدهاند!
تلاشی سفیانی برای به انحرافکشیدن عقیدۀ مردم
بهرغم روشنبودن آنچه در آخرالزمان به سفیانی و دشمنی وی با پرچم هدایت تعلق دارد و نیز وعدۀ خداوند جبار منتقم برای فرورفتن سپاه او در زمین و اینکه او از جمله کسانی است که مسلمانان در وجودش اختلافی ندارند، مشاهده میکنیم که بعضی از نمادهای امروزین سفیانی تلاش میکنند تا در این موضوع شک و تردید ایجاد کنند که البته علت آن با دانستن آنچه پیشتر تقدیم شد برای هرکسی روشن و بدیهی است.
ابنعثیمین میگوید: «حدیث سفیانی که حاکم در مستدرک خود آورده است و میگوید سند این حدیث صحیح است؛ ولی حاکم ( به آسانگیری در صحیحدانستن احادیث شهره بوده است.»
[60]
-(6) سفیانیها «هبل» را به اسم اسلام مجسّم میکنند
پیشگفتار...
از مخاطرات این نوع رویکرد، جنگ با اسلام به اسم اسلام، نابودکردن دین خدا به اسم دین و نقض توحید به اسم توحید خواهد بود؛ از همین رو بهفضاحتکشاندن کسانی که چنین ردای فاسدی به تن کردهاند و افشای اعتقادشان در برابر همگان وظیفهای است بس بزرگ که بهانجامرساندن آن بهصورت تام و تمام در توان کسی جز خلفای الهی نیست.
بر همین اساس، متون دینی که امروز در اختیار مسلمانان قرار دارد تأکید میکند کسی که در برابر سفیانی (صاحب پرچم ضلالت و گمراهی) صفآرایی میکند، یمانی (صاحب پرچم هدایت) خواهد بود؛ بنابراین آغاز فرایند مرحلهبهمرحلۀ جداسازی و تمایزقراردادن بین پیروان این دو پرچم پس از واردشدنِ همه در امتحانی است که واقعیت مسلمان را آشکار و عقیدۀ مخفیشده در سینهاش را بیرون میکشد؛ درست به همان امتحانی که نیاکانشان وارد شدند و در بوتۀ آن آزمون، انصار محمد(ص) از پیروان ابوسفیان، انصار علی(ع) از یاران معاویه و انصار حسین(ع) از دنبالهروان یزید متمایز شدند.
و از آنجا که ـهمانگونه که شاهد بودیمـ سفیانی و سفیانیها (وهابیون) از عشق به نمادهای پرچم هبلی دست برنداشتهاند، این عشق و میل شدید بهروشنی در عقیدۀ آنان انعکاس یافته است و آنها بهسوی افزودن خصوصیات فاسد جسمانی به «الله» ـکه میپندارند عبادتش میکنندـ رهسپار گشتهاند، تا آنجا که خوانندۀ مسلمانی که سخنان آنان را مطالعه میکند به این نتیجه میرسد که گویی سخنان بندگان «هبل» را ـبا همان خصوصیاتی که توصیفش میکردندـ مطالعه میکند و واقعیت هم این است که آنان در عمل به همین صورت هستند؛ چراکه در غیر این صورت چه معنایی خواهد داشت که پروردگار آنان ـبهصورت واقعیـ دارای صورت، دو چشم، دو دست و انگشتان و دو ساق باشد؟! این پروردگار میرود و میآید، بالا میرود، پایین میآید، میخندد، با چشم دیده میشود، بر عرش مینشیند، پاهای خود را بر کرسی میگذارد و میتوان به او اشاره کرد. مکان دارد و دربارهاش سؤال میشود که کجاست ... و بهعلاوه تمامی این موارد در معنای واقعی خودشان به کار برده میشوند! آیا این همان خداوند سبحان است؟! خداوند متعال از چنین نسبتهایی بسی به دور است.
گمان نمیکنم گزافه گفته باشم اگر بگویم: آنکه با چنین خصوصیاتی توصیفش کردهاند همان معشوق و محبوبشان «هبل» است.
علمای هیئت صدور فتوای وهابی چنین گفتهاند: «واجب، اثبات آن چیزی است که خداوند برای خودش ثابت کرده است. از دو دست و دو پا و انگشتان و دیگر صفات واردشده در کتاب و سنت به همان وجهی که شایستۀ خداوند سبحان است؛ بیهیچ تحریفی، بیهیچ بیان کیفیتی و نه بهصورت تمثیل و نه تعطیلکردن این صفات؛ خصوصیاتی هستند حقیقی و نه مجازی.»
[61]
حتی آنها از اینکه این صفات از ذات منشعب شده باشند و اینکه دست، صورت و... اجزایی از ذات باشند و از ذات تکوین یافته باشند هیچ واهمهای به خود راه نمیدهند و این ـپناه بر خداـ گفتاری است صریح از سوی آنها مبنی بر اینکه ذات مقدس، مرکّب است!
ابنجبرین میگوید: «دانستیم که صفات خداوند به دو دسته تقسیم میشود: صفات ذاتی و صفات عملی. صفات ذات، صفاتی هستند لازمۀ ذات و همواره ملازم موصوف خود هستند و هرگز از آن جدا و منفصل نمیشوند. این صفات، جزئی از ذات همان چیزی است که اصل و طبیعتشان است و از آن تکوین یافتهاند.»
[62]
و علیرغم اینکه این عقیدۀ فاسدِ سفیانی با آنچه عموم اهل سنت (اشاعره) بر آن هستند در تعارض است، این سفیانیها ـبه علل و اسبابی که بر کسی پوشیده نیستـ اهل سنت را به نفع خود مصادره کردهاند، تا آنجا که بر کفر اشاعره فتوا دادند (مذهب اعتقادی رسمی از نظر بیشتر اهل سنت) تنها به این دلیل که آنان، صفات واردشده در آیات و روایات را تأویل میکنند و مطابق نظر بندگان حقیر هبل، به ذات مقدس نسبت نمیدهند.
پیشوای آنها ـابنتیمیهـ آشکارا بیان میکند که اشاعره «خنثی» هستند! وی میگوید:
«...معتزله در صفات، جهمیۀ خنثی هستند و به همین ترتیب کلابیه و اشعریه نیز به همین صورت؛ ولی همانگونه که ابواسحاق انصاری گفته است آنان اشعریۀ زنصفت هستند، آنان معتزلههای خنثی هستند و عدهای میگوید معتزله، فلاسفۀ خنثی هستند؛ زیرا آنان نمیدانند «جهم» در این اصل از آنان پیشی جسته است یا اینکه آنها، خنثیهای آنان از جهتهایی محسوب میشوند.»
[63]
«...معتزله، فلاسفۀ خنثی هستند و اشاعره، معتزلۀ خنثی. یحیی بن عمار میگفت: معتزله، جهمیۀ مرد و اشعریه، جهمیۀ زن هستند؛ و منظور آنها از اشعریه کسانی هستند که صفات واردشده در اخبار را نفی میکنند... .»
[64]
ابنجبرین آنها را تنها تظاهرکننده به اسلام دانسته، میگوید: «اما اشاعره، تنها تظاهر میکنند که از اهل سنت هستند و از آنجا که بسیاری از آنها از پیروان امامان چهارگانه هستند ـبرخی از آنان شافعی، برخی مالکی و برخی حنفیـ نمیتوانند آشکارا انکار کنند... .»
و به نظر این شیوخ سفیانی، گناهی که اشاعره مرتکب شدهاند ـاینکه جسمبودن خدا را انکار کردهاندـ بدعت است. دربارۀ موضوعی مثل «جهت علوّ» (جهت بالا) که به نظر وهابیون مکان معبودشان است، مسلمانان اهل سنت چنین دیدگاهی را رد کردهاند.
سبکی شافعی میگوید: «اهل توحید بر نفی جهت اتفاقنظر دارند، جز این گروهک شبیه ابنتیمیه.»
و سپس ادامه میدهد: «شافعی(گفته است: از یک «مالکی» در خصوص توحید سؤال کردم؛ او گفت: محال است به پیامبر(صلى الله عليه وسلم) چنین گمان ببریم که او امت خود را از استنجا آگاه کرد، ولی توحید را به آنان نیاموخت؛ درحالیکه پیامبر(صلى الله عليه وسلم) فرموده است: «به من فرمان داده شده است تا آنجا بجنگم که مردم لاالهالاالله بگویند...» تا انتهای حدیث. مالک(بیان میکند که آنچه از توحید از مردم خواسته شده است چیزی است که این حدیث دربرمیگیرد و در خصوص توحید نمیگوید که اعتقادی است که خداوند متعال را در جهت بالا قرار داده باشد.»
[65]
و اینچنین اینان در سایر مسائل، مانند تجسیم و تشبیه زشت و ناپسندی که به اثبات میرسانند، با قاطبۀ اهل سنت مخالفت کردند و از همین رو آنها را آنگونه توصیف کردند که شنیدیم.
این نتیجهای است که نظریهپردازان عقیدۀ جدید هبلی به آن دست یافتهاند؛ نتیجهای که خاستگاهش شبهۀ موجود در متون دینی کتاب خداوند و روایات بوده است و عقلهای ناقص و خواستهای نفسانی بیمارشان، آنها را به چنین عقیدۀ گمراه و باطلی راهبری کرده است؛ درست به همان وضعیتی که ـبهعنوان مثالـ برخی پیروان ادیان به سبب واردشدن در امور متشابه، فرجامشان به «گمراهیِ تثلیث» منجر شد.
در ادامه برخی سخنان بزرگان مکتب وهابیت (مکتب سفیانی) را نقل میکنیم که برای خداوند جسم قائل میشوند و وی را در چهارچوبهایی محدود میکنند. وصف معبود آنها آنگونه که خودشان توصیفش میکنند:
1. خدای سفیانیها در آسمان (بالا) است و با پرسش «مکانش کجاست» دربارهاش پرسیده میشود!
امام آنها ابنتیمیه گفته است: «کسانی که بهقصد دعا، دستها و چشمان و دیگر جوارحشان را بهسوی آسمان میگردانند، قلب آنها آن پروردگاری را که در بالا قرار دارد قصد میکند و حرکت اعضا و جوارحشان با اشاره بهسمت بالا بهدنبال حرکت قلبشان بهسمت بالا خواهد بود و این وضعیتی است که تمامی آنها ضرورتاً در وجود خود خواهند یافت؛ مگر آنکس که فطرتش با اعتقادی ـکه او را از این مطلب منحرف کرده باشدـ دگرگون شده باشد... هرکس خدا را بشناسد هنگام گفتن «یا الله»، در قلب خود حرکتی ضروری به سمت بالا خواهد یافت و این وضعیت مقتضای این نکته است که در فطرت و خلقت آنها چنین نهادینه شده که خداوند در بالا قرار دارد و قصدکردن او و توجه بهسوی او «توجه بهسمت بالا» خواهد بود.»
[66]
ابنباز میگوید: «...نظر درستی که تمام اهل سنت و جماعت بر آن اتفاقنظر دارند این است که خدا در آسمان، بالای عرش، بالاتر از تمامی مخلوقاتش قرار دارد... .»
[67]
ابنعثیمین پرسش «مکانش کجاست؟» را دربارۀ «خدا» صحیح میداند و بهصورت زیر پاسخ میگوید:
«پرسش... سؤالکننده میپرسد: خداوند کجاست؟ و پاسخ داده میشود او در آسمان است و پاسخدهنده با آیات قرآنی بر پاسخ خود گواه میآورد؛ از جمله این سخن حقتعالی: (الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ) (خدای رحمان که بر عرش مسلط و محیط است)؛ اما به نظر میرسد که این برادر بر این پاسخ اشکال وارد کرده است و این پاسخ بر معنایی که به آن معتقد است دلالت نمیکند؛ پس اینگونه پرسش خود را ارسال کرده است. آیا شما حقیقت را در این خصوص برای این برادر روشن نمیفرمایید؟
پاسخ شیخ: حقیقت در این خصوص به این صورت است که واجب است مؤمن اعتقاد داشته باشد که خداوند متعال در آسمان است؛ همانگونه که خود خداوند در کتابش چنین یاد میفرماید؛ آنجا که او سبحان و متعال میفرماید: (أَأَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يَخْسِفَ بِكُمُ الْأَرْضَ فَإِذَا هِيَ تَمُورُ * أَمْ أَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِبًا فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ) (آيا از آنکس كه در آسمان است ايمن شدهايد كه شما را در زمين فروبرد، پس به ناگاه [زمين] به تپيدن افتد؟ * يا از آنکس كه در آسمان است ايمن شدهايد كه بر شما تندبادى از سنگريزه فرو فرستد؟ پس بهزودی خواهيد دانست بيمدادن من چگونه است)... .»
[68]
شیخ محمد صالح المنجد میگوید: «اهل سنت بر اساس کتاب، سنت، اجماع، عقل و فطرت بر بالابودن خداوند متعال نسبت به خلقش استدلال کردهاند... و حتی فرعون ـکه دشمن خدا بودـ هنگامی که میخواهد با موسی در خصوص پروردگارش جدل کند به وزیرش هامان میگوید: (يَا هَامَانُ ابْنِ لِي صَرْحًا لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبَابَ * أَسْبَابَ السَّمَاوَاتِ فَأَطَّلِعَ إِلَى إِلَهِ مُوسَى...)(اى هامان! براى من بنای بلندی بساز، شايد من به آن راهها برسم * راههاى آسمانها، تا از خداى موسى اطلاع حاصل كنم...) درحالیکه او در واقعیت امرش و در ضمیر وجودش از وجود خداوند متعال بهعنوان یک حقیقت، آگاهی دارد؛ همانگونه که خداوند عزوجل میفرماید: (وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا) (و با آنكه دلهايشان به آن يقين داشت، از روى ظلم و برتریجویی آن را انكار كردند).»
[69]
2. خدای سفیانیها با نردبان خاصی به سویش عروج میشود!
شیخ محمد صالح المنجد میگوید: «...و اما در خصوص معراج، پیامبر ما(صلى الله عليه وسلم) جزئیات وسیلهاش را به ما خبر نمیدهد و نهایت آنچه به ما دربارۀ این وسیله گفته است: «سپس دستم را گرفت و مرا به آسمان دنیا بالا برد.» (بخاری (342) و مسلم (163)) و ما چنین میفهمیم که لفظ بهکاررفته ـیعنی معراجـ اسم وسیلهای است که معنای نردبان را میرساند و به همین دلیلی جماعتی از اهل علم گفتهاند که معراج «نردبانی خاص» بوده است.»
[70]
3. خدای سفیانیها میرود، میآید و ملاقات میشود!
ابنقدامه مقدسی در کتاب «لمعةالاعتقاد» میگوید: «فصل مؤمنان، پروردگار خود را میبینند: مؤمنان، پروردگار خود را با دیدگانشان میبینند و ملاقاتش میکنند. او با آنان سخن میگوید و آنها نیز با او سخن میگویند... .»
و میگوید: «اثبات دو صفت نفسانی و آمدن برای خداوند متعال... .»
ابنجبرین بر این مطلب توضیح میدهد و میگوید: «اثبات صفت آمدن: (وَ جاء ربُّک) (و پروردگارت آمد) و نیز (هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ) (مگر انتظاری جز این انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، زير سايبانهايى از ابر سپيد بهسوی آنان بيايند) ...و ما میگوییم: آمدن امر خدا در آیات، الزامی برای نیامدن خود خداوند متعال در آیۀ دیگری ایجاد نمیکند و حال که آمدن را برای خدا ثابت کردیم، میگوییم: او میآید، آنگونه که خود بخواهد.»
و در پاسخ به شیخ سلفیِ منکر توصیف خداوند با صفت آمدن، بنباز میگوید:
«نوشتۀ گرانقدر شما که در آن بیان فرموده بودید «...فرود و آمدن از طریق حرکت و انتقال از وضعیتی به وضعیت دیگر دو صفتی است که از ساحت خداوند نفی میشوند؛ بلکه این دو، صفاتی از صفتهای خداوند است، بدون هیچ تشبیهی؛ مثل آنچه معطله و مشبهه در خصوص صفات او سبحان میگویند، که او بسی بلندمرتبه است.» 1هـ .
تردیدی نیست که این، سخنی است باطل و مخالف آنچه اهل سنت و جماعت بر آن هستند. خداوند سبحانه «آمدن» را برای خود ثابت کرده، همانگونه که راجع به این خصوصیت، فرستادهاش(صلى الله عليه وسلم) را با عبارت «نزول» (فرودآمدن) خبر داده است؛ ولی نه برای ما و نه برای فرستادهاش(صلى الله عليه وسلم) چگونگی فرودآمدن و چگونگی آمدن را بیان نمیفرماید. پس بر شما واجب است از نظر خود دست بردارید...»
[71]
4. خدای سفیانیها در ثلث پایانی شب به دنیا فرود میآید!
در نکتۀ قبلی از نظر بنباز در توصیف خداوند به فرودآمدن آگاه شدیم؛ خداوند متعال بسی والاتر از چنین نسبتهایی است!
ابنعثیمین میگوید: «متأخرینی پا به عرصه گذاشتند و دانستند که زمین کروی است و خورشید به دور زمین میچرخد و گفتند: چگونه او در یکسوم شب به زمین نازل میشود؛ درحالیکه ثلث شب از کشور سعودی به اروپا و سرزمینهای اطراف منتقل میشود؟
میگوییم: شما در اینجا صفات خداوند را با صفات انسانی همانند کردهاید؛ خود شما یا آنکس که چنین تأویل میکند که خداوند در وقت معینی فرود میآید. حال که به این مطلب ایمان دارید، چیزی فراتر از آن بر عهدۀ شما نیست و نباید بگویی چگونه چنین میشود و چگونه چنان میشود؟ باید بگویی: اگر یکسوم شب در سعودی باشد، خدا فرود میآید و اگر یکسوم شب در آمریکا باشد، باز هم خداوند نازل میشود.
بنابراین موضعگیری چنین است که میگوییم ما مؤمن به چیزی هستیم که از طریق محمد(صلى الله عليه وسلم) به ما رسیده است؛ اینکه خداوند در ثلث پایانی شب به آسمان دنیا فرود میآید و میفرماید هرکس مرا بخواند، اجابتش میکنم و هرکس از من بخواهد به او میدهم و هرکس درخواست بخشایش کند او را میآمرزم.»
[72]
و یکی از مقلدانشان از آنها اینگونه میپرسد: «وقتی پرسش «خدا کجاست» مطرح میشود چنین پاسخ داده میشود که او بر فراز آسمانهای هفتگانه و بر عرش است؛ ولی اگر حدیثی را که میگوید خدا در آخرین قسمت شب به آسمان پایینی نازل میشود در نظر بگیریم، اگر شخصی بپرسد «خدا کجاست؟» و زمان مطرحشدن این سؤال، ثلث پایانی شب بوده باشد چه پاسخی به او داده خواهد شد؟ و نکتهای دیگر: برخی از مردم میگویند که قسمت پایانی شب در تمامی زمانها ادامهدار است (یعنی در یک جایی روی زمین و در زمان معین) و به این ترتیب چنین نتیجه میگیرند که خدا بر عرش خود نیست.»
شیخ محمد صالح المنجد چنین پاسخ میدهد:
«قرارگرفتن و مسلطشدن خدا بر عرشِ خود، عُلوّ خداوند با ذات خودش است؛ علوّی خاص که شایستۀ عظمت و جلال اوست و چگونگی آن را کسی جز او نمیداند...
معنای فرودآمدن از نظر اهل سنت چنین است: خداوند سبحان خودش به آسمان دنیا نزول میکند؛ فرود آمدنی حقیقی شایستۀ جلال و بزرگیاش که از چگونگیاش کسی جز خودش آگاه نیست. ولی آیا فرودآمدن خداوند عزوجل لزوماً خالیشدن عرش از او را در پی خواهد داشت؟
شیخ ابنعثیمین در پاسخ به همانند این پرسش میگوید: «ما میگوییم اصلِ مطرحکردن این پرسش، مته به خشخاش گذاشتن است و مطرحکردن چنین پرسشی جایگاهی ندارد؛ چراکه ما خواهیم گفت آیا تو برای فهم و درک صفات خدا از صحابه حریصتر هستی؟! اگر بگوید: بله، که وی دروغ گفته است و اگر بگوید: نه، در این صورت شما پاسخ را در دست داری؛ زیرا آنها چنین پرسشی را از پیامبر(صلى الله عليه وسلم) نپرسیدند و نگفتند: ای رسول خدا! اگر او فرود آید آیا عرش از او خالی خواهد شد؟ تو را با این پرسش چهکار؟! بگو او نازل میشود و دربارۀ اینکه عرش از او خالی میشود یا نمیشود سکوت پیشه کن. این ربطی به شما ندارد. شما تنها مأموری که خبر را تصدیق کنی؛ بهخصوص خبری که به ذات خدا و صفاتش تعلق داشته باشد؛ زیرا امری است فراتر از عقلها.» (مجموع فتاوای شیخ محمد بن عثیمین: 1/204 و 205).
شیخالاسلام( در این مسئله میگوید: «درست این است که او نازل میشود و عرش از او خالی نمیگردد و روح بنده همواره شب و روز در بدنش هست تا اینکه بمیرد و در خواب نیز بالا میرود... وی میگوید: و شب تفاوتهایی دارد. ثلث شب در مشرق قبل از همان ثلث در مغرب است و این فرود آمدنی که رسول خدا از آن خبر میدهد، به آسمان این عده در ثلث شب خودشان و به آسمان عدهای دیگر در ثلث شب خودشان، خداوند را به هیچ چیزی مشغول نخواهد کرد... .» (مراجعه کنید به مجموع فتاوای ابنتیمیه، 5/132...)
توهم وجود تعارض بین فرودآمدن به آسمان دنیا با استقرار بر عرش و بودن بر فراز آسمان ناشی از قیاس خالق با مخلوق است. انسانی که نمیتواند با عقل خود غیبیات خلقشدهای مثل نعمتهای بهشتی را تصور کند چگونه خواهد توانست خالق علامالغیوب را در تصور خود بگنجاند؟! پس ما به آنچه در خصوص اسقرار بر عرش و فرودآمدن و بالارفتن برای خدا وارد شده است ایمان میآوریم و آنها را آنگونه که شایستۀ جلال و عظمتش باشد به اثبات میرسانیم.»
[73]
و شیخ محمد حسن عبدالغفار در شرح کتاب «لمعةالاعتقاد» میگوید:
«...اگر نازل شود آیا عرش از او خالی میشود یا خیر؟ در این خصوص سه نظر وجود دارد: اول، فرود میآید و عرش از او خالی میشود؛ دوم، فرود میآید و عرش از او خالی نمیشود. سوم، توقف. و درست آن است که بگوییم: توقف.»
[74]
5. خدای سفیانیها بهواقع هروله میکند (بهشتاب میرود)!
آلبانی در بیان هرولۀ خداوندشان میگوید:
«پرسش دربارۀ هروله؛ آیا شما صفت "هروله" را برای خداوند متعال ثابت میکنید؟
پاسخ: "هروله" ـهمانند آمدن و فرودآمدنـ از جمله صفاتی است که ما دلیلی برای نفی آن در دست نداریم.»
[75]
و ابنباز میگوید: «و از آن جمله، حدیث قدسی است و این گفتۀ خداوند سبحان است که میفرماید: هرکس یک وجب به من نزدیک شود، من یک ذراع به او نزدیک میشوم و هرکس یک ذراع به من نزدیک شود، من بهاندازۀ یک دست به او نزدیک میشوم و هرکس بهسوی من حرکت کند من دواندوان (هرولهکنان) به سویش خواهم آمد. اما تأویلکردن صفات و بازگرداندن آنها از ظاهرشان، راه و روش بدعتگذاران جهمیه و معتزله است.»
[76]
6. خدای سفیانیها ـبهواقعـ در برابر نمازگزار قرار دارد!
ابنتیمیه میگوید: «این فرمودۀ او(صلى الله عليه وسلم): "هرگاه یکی از شما برای نماز بایستد، خدا مقابل صورتش است؛ پس روبهروی صورتش آب دهان نیندازد." حق بر ظاهر این حدیث است. او سبحان بالای عرش قرار دارد و او در برابر نمازگزار است. این خصوصیت حتی برای مخلوقات هم استوار است؛ اگر انسان بهسوی آسمان مناجات کند یا با خورشید و ماه راز و نیاز کند، قطعاً آسمان و خورشید و ماه بالا هستند و در برابر صورتش نیز خواهند بود.»
[77]
ابنعثیمین میگوید: «دلیل اینکه خداوند در برابر نمازگزار حضور دارد، این سخن پیامبر(صلى الله عليه وسلم) است که میفرماید: «هرگاه یکی از شما برای نماز بایستد، خدا مقابل صورتش است؛ پس روبهروی صورتش آب دهان نیندازد.» این روبهرو بهطور حقیقی برای خداوند ـآنگونه که شایستهاش استـ مصداق دارد و با علوّ و بالابودن او منافاتی ندارد. این دو از دو جهت با یکدیگر جمع بسته میشوند:
1. اینکه اجتماع بین این دو وضعیت در خصوص یک مخلوق امکانپذیر است؛ همانگونه وضعیت خورشید هنگام طلوعش اینگونه است. هنگام طلوع، خورشید روبهروی کسی است که به سمت شرق ایستاده و در عین حال در آسمان نیز هست. حال که اجتماع این دو وضعیت برای یک مخلوق جایز است، بهطریق اولی برای خالق نیز امکانپذیر است.
2. اگر اجتماع این دو وضعیت برای یک مخلوق امکانپذیر نباشد، این نفیکنندۀ ممکنبودنش برای خالق نخواهد بود؛ زیرا خداوند همانند چیزی نیست.»
[78]
7. خدای سفیانیها در آخرت با چشم قابلدیدن است!
ابنتیمیه میگوید: «و در آنچه بیان داشتیم دیدیم... ایمان به این مطلب است که در روز قیامت، مؤمنان خدا را با چشمان خود میبینند. در دیدن او سبحان زحمتی برایشان پیش نمیآید؛ همانطور که خورشید را در آسمان صاف و بدون ابر میبینند و همانطور که ماه شب چهارده را مینگرند. مؤمنان خدای سبحان را میبینند درحالیکه در صحرای محشر هستند، و پس از داخلشدن به بهشت نیز او را میبینند.»
[79]
آری، آنها معبودشان را با چشمانشان خواهند دید و دیدن با چشم مستلزم جهت خواهد بود. ابنجبرین بر این موضوع تصریح کرده، در توضیح بر فصل «رؤیت» در کتاب «لمعةالاعتقاد» میگوید:
«و اما در خصوص دیدن در آخرت، اهل سنت دیدن صریح را به اثبات رساندهاند... و اگر بپرسیم: آیا آنها خدا را در جهتی خاص خواهند دید؟ تردیدی نیست که آنها او را بالای سرشان خواهند دید؛ آنها او را بهصورت حقیقی و آنگونه که میخواهند، در برابر خودشان خواهند دید. دلایل واضح است و از صحیحترین دلایل این حدیث جریر است: «همانطور که ماه را در شب بدر میبینند.» یا «همانطور که این ماه را میبینند.» وجه تشبیه در اینجا، دیدن است. تشابه «دیدن» با «دیدن»، و تشبیه خدا به ماه مدنظر نیست. منظور صرفاً چگونگی دیدن شماست؛ اینکه دیدنی است حقیقی همانند این ماه که شما میبینید.»
و در توضیح این سخن حقتعالی: (لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ)
[80] (دیدگان او را درنيابند و او ديدگان را درمىيابد و او لطيفِ آگاه است) میگوید:
«خداوند با این آیه ثابت میکند که چشمها بر او احاطه ندارند؛ یعنی وقتی چشمها در قیامت خدا را ببینند بر او احاطه پیدا نمیکنند؛ پس دیدگان بر او احاطه نخواهند داشت؛ به این معنا که نه ماهیت او را درک میکنند، نه کُنه او را و نه چگونگی ذاتش را؛ و این به دلیل عظمت خداوند است که علم هیچیک از خلایقش نه به این عظمت احاطه دارد و نه به خداوند. پس این آیه دلیلی برای اثبات دیدن خواهد بود نه نفی آن؛ ولی آنها قومی هستند نادان.»
او کسی را که میگوید «این دیدن از نوع قلبی است و جهتی را شامل نمیشود» ـزیرا در این صورت جسمداشتن خداوند لازم میگرددـ انکار میکند و میگوید:
«و اما اشاعره، تظاهر میکنند از اهل سنت و از پیروان امامان چهارگانه هستند. برخی از آنها شافعی، برخی مالکی، برخی حنبلی و برخی حنفی هستند؛ و حنبلیهایشان بسیارند و نمیتوانند بهصراحت انکار کنند. بیشترشان شافعیهایی هستند که امامشان دیدن را ثابت کرده است؛ پس نمیتوانند منکر این مسئله شوند.
آنها دیدن خداوند را ثابت میکنند ولی منظور از این «دیدن» از نظر آنها چیست؟ منظور از دیدن، دیدن با چشمها نیست و این دیدن را با تجلیاتی که بر دلها عارض میشود تفسیر میکنند و نیز مکاشفاتی که پرده از برابرشان برمیدارد و به این ترتیب به علم و یقین به آنچه پیشتر از آن بیخبر بودند دست مییابند. بیتردید این عقیدهای است باطل و انکاری است برای حقایق. آنها را در کتابهای تفسیرشان چنان میبینیم که دیدن را اثبات و به آن اقرار میکنند ـحتی بزرگان اشاعره مانند رازی، ابیالسعود، بیضاوی و دیگر اشاعرهـ ولی وقتی دربارۀ آیۀ (وُجوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ) (در آن روز صورتهایی شاداب و مسرور است) صحبت میکنند، میگویند: «دیده میشود بدون اینکه جهت مطرح باشد.» چگونه بدون هیچ جهتی دیده میشود؟ بدون اینکه رودررو باشد؟! این چه دیدنی است که رودررو نیست؟ دیدن با تجلیات یا مکاشفات! اشاعره این اسم [یعنی دیدن] را ثابت کردهاند؛ ولی به حقیقت آن اقرار نمیکنند.»
ابنعثیمین نیز در اثبات دیدن خدا با چشم میگوید:
«پرسش: خداوند به شما برکت دهد. جناب شیخ ابوبسام از الجزایر میگوید: جناب شیخ! عقیدۀ اهل سنت و جماعت دربارۀ اینکه مسلمان در روز قیامت پروردگارش را میبیند چیست؟
پاسخ: عقیدۀ اهل سنت و جماعت در خصوص رؤیت خدای سبحان در روز قیامت همان چیزی است که خداوند دربارۀ خودش گفته و پیامبرش(ص) در این خصوص بیان داشته است. خدای تعالی در کتابش فرموده است: (وُجُوهٌ يَوْمَئِذ) یعنی روز قیامت (نَّاضِرَةٌ إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ): «ناضرۀ نخست» بهمعنای زیبایی است و دومی از نظرکردن با چشم میآید؛ زیرا نظرکردن را به وجوه (چهرهها) اضافه کرده و چهرهها محل دو چشم است که نگریستن با آن دو صورت میگیرد و این دلیلی است بر اینکه مراد، نگاهکردن با چشم است و اگر منظور نگاه قلب و قوت یقین بود، میفرمود: «قلوب یومئذ ناضرة الی ربها ناظرة» و حال آنکه فرموده است: (وجوه یومئذ ناضرة الی ربها ناظرة).»
[81]
و آلبانی گفته است: «...عقیدۀ دیدن خدا از نظر اهل سنت انکار نمیشود؛ بلکه تنها تردیدهایی به آن وارد میشود. این عقیدهای که در قرآن کریم وارد شده، بهطور متواتر از رسول خدا نقل شده است... منظور از این سخن حقتعالی (وُجُوهٌ يَوْمَئِذ نَّاضِرَةٌ إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ) (در آن روز صورتهایی شاداب و مسرور است و به پروردگارشان نگاه میکنند) بهطور قطع صورتهای مؤمنان است که به پروردگارشان نگاه میکنند.»
[82]
این دروغ و فریبکاری است که بر زبان وی جاری میشود. از نظر اهل سنت هیچ تواتری مبنی بر اینکه ـآنگونه که آنها پنداشتهاندـ خدا با چشم و در جهتی خاص دیده میشود وجود ندارد؛ خداوند از چنین اوصافی منزه و بسی به دور است!
8. خدای سفیانیها در این دنیا میتواند در خواب دیده شود!
ابنتیمیه میگوید: «انسان میتواند پروردگار خود را در خواب ببیند و او را مخاطب قرار دهد. این حقی است در رؤیا و جایز نیست اعتقاد پیدا کند که خداوند مثل همان است که در خواب دیده است و همانند چیزهای دیگری که در خواب میبیند و الزاماً مطابق با واقعیت نیست؛ ولی گریزی نیست از اینکه صورتی که پروردگارش را در آن دیده است متناسب و مشابه با اعتقادی باشد که نسبت به پروردگارش دارد. اگر ایمان و اعتقادش، با پروردگارش مطابقتی داشته باشد او با یکی از آن صورتها میآید و شخص، از کلام، آنچه را متناسب با اعتقادش است می شنود؛ وگرنه برعکس خواهد بود... .»
[83]
و ابنعثیمین میگوید: «دیدن خدا در دنیا در حالت بیداری ممکن نیست. حتی پیامبر(صلى الله عليه وسلم) در شب معراج پروردگارش را نمیبیند. از پیامبر پرسیده شد: آیا پروردگارت را دیدی؟ فرمود: "من نوری دیدم."
اما در خصوص خواب، پیامبر(صلى الله عليه وسلم) پروردگارش را در خواب دید. آیا دیگران نیز میتوانند او را ببینند؟ گفته میشود امام «احمد»
[84] پروردگارش را دیده است. برخی از علما گفتهاند چنین چیزی ممکن است ـو خداوند داناتر استـ اما از آن میترسم که این بحث گشوده شود و یکی از شیوخ صوفیه یا دیگران بیاید و بگوید دیشب پروردگارم را دیدم و من و او با هم نشستی داشتیم! و شروع به بحث و مناقشه با ما کنند و علاوه بر آن، خزعبلاتی بیاورند که هیچ پایه و اساسی ندارد! بنابراین چنین دیدم که بستهماندن این باب، شایستهتر است.»
[85]
تا آنجا که آلبانی در شرحی که بر کتاب سنت ابن ابیعاصم بر حدیث امطفیل با شمارۀ 471 نوشته، این حدیث را صحیح میداند و در خصوص آن میگوید: «او (امالطفیل) شنیده است که پیامبر(صلى الله عليه وسلم) میفرماید: پروردگار عزوجلش را در خواب در بهترین صورت دیده است: جوانی خوشاندام، ایستاده در سبزهزار، با نعلینی طلایی به پا و روی صورتش توری بود.» خداوند بسی بلندمرتبهتر است از آنچه ظالمان میگویند.
9. خدای سفیانیها صورتی حقیقی دارد که قسمتی از ذاتش است!
ابنباز در شرح حدیث «خداوند آدم را بر صورت خود آفرید.» میگوید:
«و معنی آن ـکه خدا داناتر استـ این است که خدا آدم را بر صورت خودش آفرید. دارای چهره، گوش و چشم است که میشنود، سخن میگوید، میبیند و هرچه بخواهد میکند؛ و لازم نیست که حتماً صورت خدا مانند همین صورت، شنیدنش مانند همین شنیدن و دیدنش مانند همین دیدن ما باشد... .»
[86]
پرسش و پاسخی از ابنجبرین که در همین منبع پیشین آمده است:
«پرسش: شخصی میگوید: سلف صالح (رضوان الله علیهم) چه تفسیری برای این سخن حقتعالی (كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ) (همهچیز نابودشدنی است جز وجه او) دارند؟ برخی طوایف از اهالی این سرزمین میگویند که تمامی صفات خدا نابودشدنی است بهجز صورتش؛ و به دنبال آن استدلال میکنند که صفات خداوند مخلوق هستند و همانند سایر مخلوقات از بین میرود.
پاسخ: چنین چیزی نه الزامی است و نه جایز. وجه خداوند متعال صفتی از صفاتش و جزئی از ذاتش است و در هیچیک از صفات خدا تغییری ایجاد نمیشود؛ پس گفته نمیشود که فلان صفت ازبینرفتنی است. خداوند بلندمرتبهتر از چنین نسبتی است. حال اگر وجه خدا باقی باشد (وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ) (و وجه پروردگار تو باقی است) پس سایر صفات او هم که از ذاتش هستند باقی خواهند ماند و در همین نقطه توقف میکنیم؛ و خدا داناتر است، و سلاموصلوات خدا بر محمد.»
و در خصوص این فرمودۀ حقتعالی (كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ)
[87] (همهچیز نابودشدنی است جز وجه او) ابنجبرین نیز میگوید: «...شکی نیست که این آیه بر اثبات صفت وجه (چهره) دلالت دارد و اینکه این صفت، جزئی از ذات است... .»
[88]
10. خدای سفیانیها دو چشم حقیقی دارد!
ابنعثیمین میگوید: «مذهب اهل سنت و جماعت: خداوند دو چشم دارد که با آنها ـبه آن صورتی که شایستۀ خودش استـ حقیقتاً نگاه میکند و این دو چشم جزو صفات ذاتی شمرده میشود.»
[89]
همچنین ابنتیمیه در «شرحالواسطیة» گفته است: «اگر گفته شود: حرف «ب» را در این گفتار خداوند (بِاعْیُنِنا) (در برابر دیدگان ما) چگونه تفسیر میکنید؟ میگوییم: ما آن را به مصاحبت (همراهبودن) تفسیر میکنیم. اگر شما بگویی: تو در چشم منی، یعنی چشم من تو را همراهی میکند، به تو نگاه میکند و از تو جدا نمیشود. پس معنای این عبارت چنین میشود: خداوند به پیامبرش میفرماید: برای حکم خدا صبر پیشه کن؛ زیرا تو با عنایت ما و ـبا چشمـ در معرض دید ما پوشانده شدهای تا کسی نتواند به تو آسیبی برساند... .»
و پیش از آن نیز گفته است: «ممکن است گفته شود: از سلف (گذشتگان) کسانی بودهاند که این گفتار حقتعالی (بِاَعْیُنِنا) را به «در برابر دیدگان ما» تفسیر کردهاند. ائمه و پیشوایان معروف گذشته چنین تفسیر کردهاند؛ درحالیکه شما نیز میگویید: تحریف، حرام و منع شده است؛ پاسخ چه خواهد بود؟
پاسخ: آنها این عبارت را تفسیر به لازم با اثبات اصل کردهاند، که اصل، وجود چشم است؛ درحالیکه تحریفکنندگان میگویند: در برابر دیدگان ما بدون اثبات وجود چشم؛ و اهل سنت و جماعت میگویند (بِاَعْیُنِنا) یعنی در برابر دیدگان ما با اثبات وجود چشم.»
[90]
از آنجا که حدیث مورد اعتماد آنها برای اثبات این اعتقاد، یعنی حدیث «هنگامی که بنده برای نماز به پا میخیزد در برابر دو چشم رحمان برمیخیزد» حدیثی است بسیار ضعیفالسند، بیایید ببینیم چگونه آنها این مشکل اعتقادی را که خداوند دو چشم حقیقی دارد ـخداوند بسی والاتر از چنین نسبتهایی استـ حل کردهاند:
ابنعثیمین میگوید: «این حدیث ـبهجهت انقطاع در سندـ ضعیف است و اعتماد ما بر این عقیدهای که داریم [اینکه خداوند دو چشم حقیقی دارد] بر حدیث صحیح استوار است، یعنی حدیث دجال؛ زیرا این حدیث برای هرکس که در آن تأمل و اندیشه کند، واضح و روشن است.»
[91]
و معنای این سخن او چنین خواهد بود: از نظر ابنعثیمین قضیۀ اثبات دیدن خداوند با دو چشم حقیقی ضرورتی است که گریزی از آن نیست؛ زیرا در غیر این صورت، پروردگار او بدون اینکه دو چشم در صورتش داشته باشد چگونه نگاه خواهد کرد؟ به این ترتیب ـطبق سخن اوـ اگر بگویید که دو چشم در صورت او وجود دارد که این همان مطلوب ما خواهد بود؛ وگرنه باید بگویید او تنها با یک چشم مینگرد؛ اما این نظر، مشابهت با «خدای یک چشم» یعنی دجال را واجب میگرداند و این را که او تنها یک چشم دارد، حدیث به اثبات رسانده و صحیح است. به این ترتیب ثابت میشود که خداوند در صورت خود، دو چشم حقیقی غیرقابلانکار دارد!
ابنباز میگوید: «خداوند سبحان چنین توصیف شده است که دو چشم دارد و اینکه او «اعور» (یک چشم) نیست تا مخالف دجال باشد؛ زیرا دجال چشم راست ندارد.»
[92]
11. خدای سفیانیها دو دست راست و چپ دارد!
پاسخ ابنجبرین به پرسشی که وی در شرح خود بر کتاب «لمعةالاعتقاد» نوشتۀ ابنقدامه مقدسی الحاق کرده است:
«پرسش: حدیثی است که متن آن از طریق مسلم به ابنعمر میرسد که گفته است: خداوند در روز قیامت آسمانها را در هم میپیچید؛ سپس آنها را به دست راستش میگیرد و میگوید: منم فرمانروا، کجایند جباران؟ کجایند متکبران؟ سپس زمینهای هفتگانه را در هم میپیچد. آنها را به دست چپش میگیرد و میگوید: منم فرمانروا، کجایند جباران؟ کجایند متکبران؟
پاسخ: پرسش از اثبات لفظ دست چپ برای خدا را چطور میتوان با آن روایت و این حدیث جمع کرد: "عدالتپیشگان بر منبرهایی از نور در سمت راست خداوند رحمان هستند و هر دو دست او راست است." یعنی در این حدیث "هر دو دست او راست است" و در حدیث دوم: "با دست چپش آنها را در هم میپیچد."
نظر من جمع هردوی اینهاست به این صورت که منظور از چپ، چیزی است که در برابر راست قرار میگیرد؛ زیرا چیزی که در تقابل با راست باشد چپ نام دارد؛ و از سخن او که "هر دو دست او راست است" روشن میشود که مقصود از آن یُمن و برکت و خیر است. اصل یُمن، فراوانیِ خیر و اصل آن برکت و خیر است. پس بر این اساس بین این دو تضاد و تقابلی وجود ندارد "هر دو دست او راست است" [یعنی] مبارکبودن در کثرت خیر، و خدا را دست چپی است که در مقابل دست راست قرار دارد و در این، نقصی وجود ندارد.»
و در خصوص این فرمودۀ حقتعالی (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) (دست خدا بالای دست آنهاست) ابنعثیمین میگوید:
«این آیه نیز بر ظاهر و حقیقتش قرار گرفته است؛ اینکه دست خداوند متعال بالای دست بیعتکنندگان است؛ زیرا دست او از صفاتش است و او سبحان بالای آنان بر عرش خود قرار دارد؛ پس دستش بالای دست آنها خواهد بود. این ظاهر عبارت و حقیقت آن است و تأکیدی است بر اینکه بیعت با پیامبر(صلى الله عليه وسلم) همان بیعت با خداوند است و چنین الزامی نمیآورد که دست خداوند بهطور مستقیم و بیواسطه روی دست بیعتکنندگان قرار داشته باشد. آیا نمیبینی که میفرماید آسمان بر فراز ماست؛ درحالیکه بهوضوح از ما دور است؛ بنابراین دست خداوند عزوجل بالای دست بیعتکنندگان با رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) است؛ درحالیکه حقتعالی از خلقش دور است و بر فراز آنان قرار دارد.»
[93]
12. خدای سفیانیها در دستانش، انگشتان حقیقی دارد!
پاسخ ابنجبرین بر یک پرسش؛ از منبع قبلی:
«پرسش: این سؤالکننده میگوید: آیا صحیح است که گفته شود در صورت خدای متعال دو چشم و در دست او انگشتان و غیره وجود دارد؟ یا اینکه اینها از باب تشبیه است؟
پاسخ: در این خصوص چیز قابلاعتمادی وارد نشده است؛ لیکن دربارۀ انگشتها، حدیثی وارد شده که در آن آمده است یک یهودی نزد پیامبر(صلى الله عليه وسلم) آمد و به دست و انگشتان خود اشاره کرد و گفت: «ما در کتابهای خود چنین یافتهایم که خداوند آسمان را بر این میگذارد و زمینها را بر این میگذارد و کوهها را بر این میگذارد و آبها و دریاها را بر این میگذارد و مخلوقات را بر این میگذارد؛ و آن یهودی در هر مرتبه به انگشتانش اشاره میکرد. پیامبر(صلى الله عليه وسلم) پس از آن، این آیه را خواند: (وَمَا قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ) (خدا را نشناختند آنچنان که شایستۀ شناخت اوست و در روز قیامت زمین یکجا در قبضۀ اوست) و به جهت تصدیق گفتۀ یهودی، خندید.» پس اگر وی اینگونه آن مطلب را تأیید کرده باشد، چنین رسانده است که خدا انگشتانی در دست دارد؛ ولی بااینحال الزامی وجود ندارد که در سرانگشتان و طول انگشتان و فلان و فلان خصوصیت همانند انگشتان مخلوقین باشد؛ بلکه آنچه ثابت میشود، وجود دست و انگشتان در آن است.»
و ابنباز میگوید: «و این صفاتی که خودش را با آنها توصیف میفرماید، ما نیز به همانها وصفش میکنیم و همانکه او میفرماید را میگوییم: اینکه او صورت دارد، دو دست دارد، شنوایی و بینایی دارد، پا دارد، انگشتانی دارد، هرکدام بهصورتی که در شأن و مقام اوست... .»
[94]
13. خدای سفیانیها دو ساق حقیقی دارد!
در خصوص آیۀ (يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ وَيُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلَا يَسْتَطِيعُونَ)
[95] (روزی که آن واقعۀ عظیم پدیدار شود و آنها را به سجود فراخوانند ولی نتوانند). ابنباز میگوید:
«...منظور روزی است که پروردگار در قیامت میآید و ساق پای خود را به مؤمنان نشان میدهد و این علامتی است میان او ـسبحان و متعالـ و آنها. وقتی وی ساق پایش را نشان بدهد آنها او را خواهند شناخت و از او پیروی خواهند کرد. اگر جنگی اتفاق بیفتد دربارهاش گفته میشود: ساق نشان داده شد ـاگر شدت بگیردـ و این معنای لغوی شناختهشدهای است که پیشوایان زبانشناس بر آن صحه گذاشتهاند؛ ولی در خصوص این آیۀ کریم، باید با توجه آنچه در حدیث شریف آمده است تفسیر شود و این امر، نشاندادن ساق توسط پروردگار سبحان و متعال است. این از صفاتی است که در شأن جلال خداوند و عظمتش است و هیچکس در این صفات با او ـجل و علاـ شباهتی ندارد. دیگر صفات مانند صورت، دو دست، پا، چشم و صفات دیگر ثابتشده با متون نیز به همین صورت است.»
[96]
و شیخ محمد صالح المنجد میگوید: «رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) صفت «ساق» را برای پروردگار متعالش به اثبات رسانده است. قاعدۀ شرعی در اینجا عبارت است از اینکه: این صفت را برای خداوند متعال ثابت کنیم؛ بدون اینکه تحریفی در معنایش ـیعنی در شدتـ داشته باشیم و بدون هیچ تمثیلی ـکه این ساق را همانند ساق پای یکی از مخلوقاتش بدانیمـ و نیز اینکه این صفت را بهطور کامل نفی نکنیم.»
[97]
14. خدای سفیانیها دو پای حقیقی دارد!
هیئت دائمی چنین فتوا داده است: «اثبات آنچه خداوند برای خودش به اثبات رسانده، واجب است؛ صفاتی مانند دو دست، دو پا، انگشتان و دیگر صفات واردشده در کتاب و سنت به آن صورتی که شایستۀ خداوند سبحان است، بیهیچ تحریف، بیهیچ کیفیتبخشیدن، بیهیچ تمثیل، بدون نفیکردن و... .» هیئت دائمی تحقیقات علمی و فتوا:
بکر ابوزید، عبدالعزیز آل شیخ، صالح الفوزان، عبدالله بن عذیان، عبدالعزیز بن عبدالله بن باز.»
[98]
و دربارۀ حدیث ابنعباس (کرسی محل قرارگرفتن دو پاست) شیخ عبدالرحمن البراک میگوید: «در این حدیث اثباتی برای پا و کفِ پا برای او سبحان و متعال وجود دارد و اهل سنت آنچه را در این حدیث آمده است بر اساس واقعیتی که دارند برای خداوند اثبات میکنند؛ همانگونه دیگر صفات را به اثبات میرسانند و همانگونه که دو دست و دو چشم را برای او سبحان و متعال ثابت میکنند و میگویند: او ـمتعالـ دو پا دارد... .»
[99]
15. خدای سفیانیها؛ آنها هیچ ابایی از اشاره به جسمانیبودنش ندارند!
امام آنها ابنتیمیه میگوید: «و در لفظ جسم، منظوری کلی و اجمالی نهفته است. منظور از آن، موجود مرکبی است که اجزای پراکندهاش جمع شدهاند، یا آنچه قابلتفریق و جداشدن است، یا مرکب از ماده و صورت است، یا ترکیبیافته از اجزای منفردی است که جوهر نامیده میشود؛ و خداوند متعال از تمامی این امور منزه است... و منظور از جسم، آن چیزی است که به آن اشاره شود، یا دیده شود یا آن چیزی است که دارای صفاتی باشد. خداوند متعال در آخرت دیده میشود و صفاتش نمایان میگردد و انسانها هنگام دعاکردن ـبا دستها، با قلبها، چهرهها و با چشمهایشانـ به او اشاره میکنند. پس اگر بخواهد بگوید: منظور از جسم چنین معنایی نیست؛ به او گفته میشود: این معنایی که با این لفظ قصد نفیکردنش را داری، با روایت صحیح و صریح عقلانی ثابت شده است و تو دلیلی برای نفیکردن آن در دست نداری... .»
[100]
وی همچنین میگوید: «...و اما الفاظی که عدهای از افراد معاصر بدعت گذاشتهاند و در آن منازعه کردهاند ـمانند لفظ جسم، جوهر، موضعداشتن، جهت و دیگر موارد مشابهـ نه بهطور کامل نفی و نه اثبات میشوند؛ مگر وقتی که به مقصود گویندۀ آن توجه شود؛ پس اگر قصدِ نفی یا اثباتِ معنای صحیحی را ـموافق آنچه رسول خدا خبر داده استـ داشته باشد، با آن لفظی که به کار برده، معنای درستی را اراده کرده است... .»
[101]
و محمد بن صالح عثیمین میگوید:
«مسئلۀ جسمانیبودن، در قرآن و سنت، نه نفی شده است و نه اثبات؛ ولی ما در خصوص این لفظ میگوییم: نه نفی میکنیم و نه اثبات. ما نمیگوییم: جسم هست یا جسم نیست؛ اما با توجه به معنی، بهتفصیل میگوییم و درخواست توضیح کامل را داریم. به گوینده میگوییم: منظور تو از جسم چیست؟ آیا منظور تو این است که او چیزی است قائم به خودش، توصیفشده به آن چیزی است که شایستهاش است، انجامدهندۀ با اختیار است، تنگگیرنده (قابض) و گشایشدهنده (باسط) است؟ اگر منظور تو چنین معنایی است، این حق و معنایی است صحیح. بهراستی که خداوند متعال قائم به خودش است، انجامدهندۀ هر آن چیزی است که بخواهد، متصف به صفاتی است که شایستهاش است، میستاند، تنگ میگرداند و گسترش میدهد، و آسمانها را با دست راست خود میگیرد و تکان میدهد؛ ولی اگر منظور تو از جسم، چیزی باشد که اجزایش به یکدیگر نیازمند باشد و جز با اجزایش کامل نشود، قطعاً چنین توصیفی در خداوند راهی ندارد؛ چراکه لازمۀ چنین معنایی، حدوث (تغییر و تحول) و ترکیب است و این خصوصیتی است که برای خداوند عزوجل منع شده است.»
[102]
16. خدای سفیانیها، عرش او دارای پایههایی روی آسمان هفتم است و وی بهواقع بر آن قرار دارد!
ابنتیمیه میگوید: «اصل قرارداشتن بر عرش، با توجه به قرآن، سنت و اتفاقنظر سلف امت و امامان اهل سنت ثابت شده است و حتی اصلی است ثابتشده در تمام کتابهای نازلشده بر تمامی انبیای فرستادهشده.»
[103]
و ابنباز میگوید: «و معنی قرارداشتن بر عرش از نظر اهل سنت، بالاتر و بر فراز عرشبودن است به آن صورتی که در شأن جلال و بزرگی خداوند سبحان است... .»
[104]
و در خصوص آیۀ (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى)
[105] (خدای رحمان بر عرش استيلا دارد) ابنعثیمین میگوید:
«از نظر اهل سنت و جماعت معنای این آیۀ کریم واضح و روشن است. خداوند سبحان در سه موضع در قرآن خبر داده که بر عرش قرار گرفته است؛ از جمله این آیه... و معنی «استوی»، بالارفتن و برترشدن است و منظور از آن، «استوی» (بر فراز) به آن صورتی است که شایستۀ جلال خداوند است؛ بهطوری که هیچیک از مخلوقات با وی شباهتی ندارند؛ نه در قرارگرفتن بر پشت ستوران، نه بر کشتی، نه خودرو، نه هواپیما، هیچیک هیچ شباهتی به او سبحان ندارند؛ منظور قرارگرفتنی است شایستۀ خداوند... و خداوند ـجل و علاـ بر فراز عرش قرار دارد و هرکس بگوید او در هر مکانی هست، در اشتباهی سخت گرفتار و از مسیر درست گمراه شده است و چنین شخصی از نظر جمیع اهل علم، اهل سنت و جماعت، کافر است؛ زیرا خداوند بر فراز عرش است و این علم او سبحان و متعال است که در همهجا حضور دارد. بنابراین اعتقاد به اینکه او در هر مکانی موجود است از سخنان بدعتگذاران، گمراهان و ملحدان است. اما اهل سنت و جماعت میگویند خداوند بر فراز عرش بر آن سوار است به آنگونهای که شایستۀ جلال و عظمتش است و علم او در هر مکانی است بهطوری که چیزی از او سبحان و متعال پوشیده نیست. منظور از عرش، همان سقف مخلوقات و فراتر از آن است و خداوند سبحان و متعال بر فراز این سقف قرار دارد و بر احوال بندگان آگاه است؛ طوری که هیچچیز از او ـجل و علاـ پوشیده نیست. پس بر هر مسلمانی واجب است که به این مطلب اعتقاد و به آن ایمان داشته باشد.»
[106]
و شیخ محمد صالح المنجد میگوید: «و قرارداشتن خداوند متعال بر عرش، بالابودنی برای او بهطور ذاتی است. بالابودنی خاص که در شأن جلال و عظمت اوست و چگونگی آن را جز خودش نمیداند... .»
[107]
وی همچنین میگوید: «و عرش، عظیمترین مخلوقات است. پروردگار ما بر آن قرار دارد آنگونه که شایستۀ جلال و بزرگیاش است. عرش، پایههایی دارد و فرشتگان عظیمالشأنی آن را حمل میکنند.»
[108]
اما ابنجبرین چهار معنا برای «اِستوی» بیان میکند: «استقرارداشتن، بالاتربودن، ارتفاع، صعود.»
[109]
سپس در شگفت میماند که آیا عرشی که خداوند بر آن مینشیند کروی است یا مسطح؟! و حیرت وی نیز از آنجا نشئت میگیرد که وی برتر و بالاتربودن را بهگونهای در نظر گرفته است که آنها حکم کردهاند؛ اینکه این بالاتربودن از نظر مکانی است. اگر عرش کروی باشد و معبود آنها بر آن نشسته باشد، وی نیز قطعاً باید همانند آن کروی باشد و در این صورت معنایی برای علوّ و فراتربودن باقی نخواهد ماند. بر همین اساس ابنتیمیه تلاش میکند در کتاب خود اثبات کند که عرش، مسطح است.
«از شیخالاسلام ابنتیمیه پرسیده شد دربارۀ عرش چه نظری دارید؛ آیا کروی است یا خیر؟ اگر کروی باشد و خداوند در ورای آن بر آن محیط باشد، دیگر چه فایدهای خواهد داشت که بنده هنگام دعا به بالا توجه کند یا به هر سمت و سویی دیگر؟ پاسخ به این پرسش به سه صورت گفته شده است. یکی از آنها چنین است که گوینده بگوید: با هیچ دلیل شرعی و عقلی قابلاعتمادی ثابت نشده که عرش، فلکی از فلکهای کروی شکل است... .»
پس در نتیجه مسطح است! حتی به نظر وی چنین میرسد که عرش، گنبدیشکل باشد؛ لذا سخن خود را کامل میکند و میگوید:
«و عدهای استدلال میکنند که عرش خدا گنبدیشکل است... از جبیر بن مطعم نقل شده است: یک اعرابی نزد رسول خدا آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! جان به سختی افتاد و خانوادههایمان گرسنهاند... پس برای ما دعایی بفرما که ما خدا را بهسوی تو شفیع میآوریم و تو را به درگاه الهی شفیع قرار میدهیم... و فرمود: وای بر تو! آیا میدانی چه میگویی؟ خداوند را نمیتوان برای طلب شفاعت، واسطۀ خلقی نمود... خداوند بر عرش خود قرار دارد و عرش او نیز روی آسمانها و زمینش است؛ به این شکل؛ و با انگشتانش شکل گنبد را نشان داد.»
[110]
17. خدای سفیانیها، کرسی دارد و پاهایش را بر آن قرار میدهد
ابنعثیمین میگوید: «درست آن است که کرسی محل قرار گرفتن دو پاست و عرش همان است که خداوند رحمان سبحان روی آن قرار گرفته است.»
[111]
و در تفسیر آیةالکرسی میگوید: «کرسی که محل قرارگرفتن دو پاست... .»
و شیخ محمد صالح المنجد گفته است: «طبق درستترین گفتهها، کرسی همان محل دو پای خدای رحمان عزوجل است... .»
[112]
18. خدای سفیانیها میخندد: خندهای واقعی!
ابنتیمیه میگوید: «و به این ترتیب روایات مربوط به خندیدن (خندیدن خداوند!) از پیامبر(صلى الله عليه وسلم) متواتر است و پیشوایان اهل سنت آنها را روایت کردهاند.»
[113]
و ابنباز میگوید: «...بعضی از مردم «خنده» را به «رضایتداشتن» خداوند، محبت را به اراده و خواست ثواب تفسیر میکنند و رحمت را نیز به همین ترتیب. هیچکدام از این موارد را اهل سنت برنمیتابد، بلکه واجب است آنها را همانگونه که نقل شدهاند بپذیریم که این همان حق و درستی است. پس او محبت را بهواقع دوست میدارد آنگونه که شایستۀ اوست و به محبت خلایق شباهتی ندارد. او راضی میشود، غضبناک میشود و ناپسند میدارد، و اینها همه صفاتی حقیقی است که پروردگار ما آنگونه که شایستهاش است به آنها توصیف میشود. مخلوقاتش در این صفات شباهتی با او ندارند... و به همین ترتیب طبق متون واردشده، پروردگار ما آنگونه که شایستۀ جلال و بزرگیاش است میخندد و مخلوقاتش در هیچیک از صفاتش با او شباهتی ندارند... و به این ترتیب، قرارگرفتن او بر عرش خود، قرارگرفتنی است مطابق شأن جلال و عظمتش، و خلایق در هیچیک از صفاتِ او سبحان و متعال شباهتی با او ندارند.»
[114]
و ابنجبرین میگوید: «ما صفتی را اثبات و تشبیه را از آن صفت نفی میکنیم؛ زیرا تشبیه، مخصوص مخلوقات است و میگوییم خداوند این صفت را برای خودش ثابت کرده است و ما نیز آن را بدون مبالغه در تشبیه و تمثیل اثبات میکنیم، یا بدون اینکه چیزی دربارۀ آن بر زبان برانیم که حق نباشد. واضح است که صفت مخلوق، متناسب با آن مخلوق است؛ مثلاً خندیدن مخلوق عبارت است از قهقهه و صدایی بر اثر چیزی که او را به شگفتی وامیدارد یا خوشحال و شادمانش میکند؛ ولی پروردگار آنگونه که میخواهد میخندد، با خصوصیتی که ما چگونگی آن را نمیدانیم.»
[115]
19. خدای سفیانیها حقیقتاً تعجب میکند!
ابنجبرین در شرح خود بر کتاب «لمعةالاعتقاد» میگوید: «بیشتر اشاعره و امثال آنها صفت تعجبکردن را انکار میکنند و میگویند: دانای خبیر هرگز تعجب نمیکند و توصیف خداوند به تعجبکردن جایز نیست. تعجبکردن برانگیختهشدن چیزی در انسان و قلب است که احساسی مثل تنهایی یا مانند آن بر جای میگذارد. این گفتۀ آنهاست ولی ما نوعی از تعجب را برای خداوند اثبات میکنیم که شباهتی با تعجب مخلوقات ندارد و این خصوصیت از صفات فعلیۀ خداوند است.»
[116]
و ابنعثیمین میگوید: «تعجبکردن از صفات ثابتشدۀ خداوند در قرآن، سنت و اجماع گذشتگان است. خداوند متعال میفرماید: «بل عجیت و یسخرون» با قرائت حرف «ت» با ضمّه و پیامبر(صلى الله عليه وسلم) میفرماید: پروردگار تو از جوانی که هوس جوانی ندارد تعجب میکند. این حدیث را احمد روایت کرده است. گذشتگان اهل سنت بر اثبات صفت تعجبکردن برای خداوند اجماع دارند؛ پس اثبات این خصوصیت بدون هیچ تحریف، نفی یا بیان چگونگیاش و بیهیچ تمثیلی، واجب است؛ تعجبکردنی حقیقی در شأن خداوند. کسانی که صفات را نفی میکنند این صفت را مجازاً تفسیر کردهاند و ما طبق آنچه پیشتر در قاعدۀ چهارم گفتیم به آنها پاسخ میگوییم... .»
20. خدای سفیانیها مکر میکند و فریب میدهد!
از ابنعثیمین پرسیده شد: آیا خداوند با صفت «مکاربودن» توصیف میشود؟ و آیا او به این نام نامیده میشود؟
وی پاسخ میدهد: «خداوند با صفت مکر توصیف نمیشود، مگر اینکه قیدی داشته باشد؛ و بهصورت مطلق و کلی با این صفت توصیف نمیشود. خداوند متعال میفرماید: (أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللهِ فَلَا يَأْمَنُ مَكْرَ اللهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ) (آيا از مكر خدا خود را ايمن دانستند؟ حال آنكه جز مردم زيانكار، [کسی] خود را از مكر خدا ايمن نمىداند). (اعراف، 99). در این آیه دلیلی بر مکر خدا وجود دارد و منظور از این مکر، درهمکوبیدن دشمن بهصورتی است که خودش نمیفهمد؛ و در این زمینه، در حدیثی که بخاری آورده، آمده است: جنگ، خدعه و نیرنگ است.
اگر گفته شود: چگونه خدا با صفت مکاربودن توصیف میشود درحالیکه بهظاهر این صفت مذموم و نکوهیده است؟
در پاسخ گفته میشود: مکر در جایگاه مناسبش پسندیده است و بر توانایی مکرکننده دلالت میکند و اینکه او بر دشمن خود چیره است؛ به همین دلیل است که این صفت بهطور کلی بر خداوند اطلاق نمیشود. پس جایر نیست گفته شود: خداوند فریبکار است؛ بلکه این صفت را تنها در جایگاهی ستوده میتوان بیان کرد؛ مانند این فرمودۀ حقتعالی: (وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللهُ) (و آنان نيرنگ مىزدند و خدا تدبير مىكرد). (انفال، 30)؛ همچنین (وَمَكَرُوا مَكْرًا وَمَكَرْنَا مَكْرًا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ) (و آنها دست به نيرنگ زدند و ما نيز تدبیری اندیشیدیم درحالیکه آنها خبر نداشتند). (نمل، 50).
این صفت را نمیتوان بهطور کلی از خداوند نفی کرد؛ بلکه تنها در جایگاهی قابلانطباق است که خداوند با آن مدح و ستایش میشود، و در جایگاهی که هیچ مدح و ستایشی را نرساند، خداوند با این صفت توصیف نمیشود. به همین ترتیب خداوند با این صفت نامیده نمیشود و گفته نمیشود «ماکر» (مکرکننده) از اسامی خداوند است. مکر و خدعه از صفات فعلیۀ خداوند است؛ زیرا تنها به خواست و مشیت خداوند سبحان تعلق دارد.»
[117]
همچنین از وی پرسیده شد: آیا خدا به خیانت و فریبکاری توصیف میشود؛ همانطور که خداوند متعال میفرماید: (يُخَادِعُونَ اللهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ) (آنها به خدا نيرنگ مىزنند و حال آنكه او با آنان نيرنگ خواهد كرد)؟
و وی پاسخ میدهد: «اما در خصوص صفت «خیانت»، خداوند هرگز با این صفت توصیف نمیشود؛ زیرا در هر صورتی ناپسند است... و اما در خصوص خدعه و نیرنگزدن ـهمانند صفت مکرـ خداوند متعال فقط در جایگاهی با این صفت توصیف میشود که این صفت باعث مدح و ستایشی باشد و بهطور کلی با این صفت توصیف نمیشود. حقتعالی میفرماید: (إِنَّ الْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اللهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ) (بهراستی که منافقان به خدا نيرنگ مىزنند و حال آنكه او با آنان نيرنگ خواهد كرد). (نساء، 142).»
[118]
21. خدای سفیانیها، جانشینان و خلفایش در حضورش با اجازۀ او شفاعت نمیکنند!
ابنتیمیه میگوید: «دوم، اینکه به پیامبران و افراد صالحِ وفاتیافته یا غایب گفته میشود: خداوند را برایم بخوان یا خدایت را برایمان بخوان یا از خداوند برایمان درخواست کن ـبه همان صورتی که مسیحیان به مریم و دیگران میگویندـ در این خصوص هیچ عالِمی شک ندارد که این عمل، جایز نیست و از جمله بدعتهایی شمرده میشود که هیچیک از پیشوایان گذشتۀ این امت به آن مبادرت نمیکردهاند؛ بنابراین مشروعیتی ندارد که از اموات، دعایی ـیا هر چیز دیگریـ درخواست شود.»
[119]
و ابنباز میگوید: «جایز نیست کسی از رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) درخواست شفاعت کند؛ زیرا شفاعت، در تملّک خداوند سبحان است؛ پس جز از او خواسته نمیشود که خود حقتعالی نیز میفرماید: (قُلْ لِلهِ الشَّفَاعَةُ) (بگو شفاعت، تنها از آنِ خداست). و اما در خصوص اموات، چیزی از آنها خواسته نمیشود، نه شفاعت و نه هیچچیز دیگر، چه پیامبران بوده باشند و چه دیگران.»
[120]
و نیز میگوید: «نه از او و نه از دیگر افراد مرده، جایز نیست شفاعت خواسته شود؛ زیرا چیزی از مرده خواسته نمیشود و اگر مسلم بوده باشد تنها برایش دعا میشود و آمرزش خواسته میشود؛ به دلیل این فرمودۀ پیامبر(صلى الله عليه وسلم): "قبرها را زیارت کنید که شما را به یاد آخرت میاندازند." بنابراین کسی که قبر حسین یا حسن یا سایر مسلمانان را بهقصد دعاکردن و درخواست آمرزش و استغفار برای آنان زیارت کند، این سنت است؛ اما زیارت قبور برای درخواست دعا یا کمک یا شفاعت از آنها، از «مصادیق منکر» و حتی از نوع «شرک اکبر» است.»
[121]
و با توجه به اینکه روایاتی وجود دارند که تأکید میکنند پیامبر(ص) پس از وفاتش، سلام کسی را که به او سلام میکند پاسخ میدهد، بد نیست ببینیم چگونه آنها به این احادیث پاسخ میدهند:
علمای هیئت دائمی فتوای وهابیها میگویند:
«وقتی انسان میمیرد، شنواییاش را از دست میدهد و صدای کسانی را که در دنیا هستند درک نمیکند و سخنانشان را نمیشنود. حقتعالی میفرماید: (وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ) (و تو كسانى را كه در گورها هستند نمىتوانى شنوا سازى). خداوند متعال به پیامبر(صلى الله عليه وسلم) تأکید میفرماید کسانی که وی به اسلام دعوتشان میکند مانند مردگانی هستند که توان شنیدن ندارند. اصل دربارۀ «مشبه» این است که از نظر متصفبودن به «وجهشبه» قویتر از «مشبهٌبه» باشد. از آنجا که مردهها در دایرۀ «نشنیدن» قرار میگیرند، در پاسخندادن، نسبت به معاندان از اولویت بیشتری برخوردارند. معاندانی که برای شنیدن دعوت پیامبر(صلى الله عليه وسلم) گوشهای خود را بسته و چشمان خود را کور نگه داشتند و گفتند: قلبهای ما بسته است... و اما در خصوص شنیدهشدن فریاد رسول خدا(صلى الله عليه وسلم) به کشتهشدگان کفار در روز بدر توسط آنها و اینکه آن حضرت به آنها فرمود: «آیا آنچه پروردگارتان به شما وعده کرده بود راست و حقیقت یافتید؟ که ما آنچه پروردگارمان به ما وعده کرده بود حق یافتیم.» و این فرمودۀ او به یارانش است وقتی ندادادهشدن آن مردگان توسط پیامبر را ناخوش دانستند: «به آنچه من به آنها میگویم شما شنواتر از آنها نیستید.» باید گفت این از خصوصیاتی است که خداوند آن را مخصوص پیامبرش گردانده و بهطور کلی با دلیل ثابت شده که پیامبر در این خصوص مستثناست؛ به همین ترتیب ـطبق همین اصلـ اینکه مرده صدای پای تشییعکنندگانش را میشنود نیز استثنا شده است؛ همچنین این سخن پیامبر(صلى الله عليه وسلم): «هیچکس نیست که به من سلام کرده باشد، مگر اینکه خداوند سلام او را به روح من میرساند تا من پاسخ سلامش را بگویم.» نیز طبق همین اصل استثنا شده است.»
[122]
برای باطلبودن «مجسمه» [کسانی که صفات جسمانی برای خدا قائلاند] این سخن حقتعالی کفایت میکند: (وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُواْ اللهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا)
[123] (و اگر هنگامی که مرتکب گناهی شدند نزد تو آمده و از خدا آمرزش خواسته بودند و پيامبر برايشان آمرزش خواسته بود، خداوند را توبهپذير و مهربان میيافتند).
کافی است مسلمان روی عبارت (جَآؤُوكَ) (نزد تو آمده بودند) تمرکز داشته باشد؛ این یعنی نزد تو آمده بودند ای محمد. اگر درحالیکه رسول خدا(ص) در قیدِ حیات بوده، این، دین خدا شمرده میشده و هیچ منافاتی با توحید نداشته و حتی خودِ توحید حقیقی بوده است، چگونه انسان عاقل میتواند تصور کند که طبق نظر این سفیانیها پس از وفات پیامبر(ص) دین خدا به ناگاه دگرگون شده باشد؟!
همچنین برای بیان باطلبودن نظرات این وهابیهای قائل به جسم [که خصوصیات جسمانی برای خداوند در نظر میگیرند] کافی است دهها روایتی را یادآور شویم که مسلمانان در دست دارند و در آنها شفاعت رسول خدا(ص) و اولیای الهی به اذن خداوند آورده شده است و آیات قرآن نیز بر این مطلب صحه میگذارند. حقتعالی میفرماید: (لَا يَمْلِكُونَ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمَٰنِ عَهْدًا)
[124] (آنان را اختيار شفاعت نیست، جز آنکس كه از سوی خدای رحمان پيمانى گرفته است) و (يَوْمَئِذٍ لَا تَنْفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَٰنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلًا)
[125] (در آن روز، شفاعت سودی نبخشد، مگر آن كسى را كه خداى رحمان به او اجازه دهد و به گفتار او راضی باشد).
این آیات واضح هستند؛ کسی که نزد خدا عهد و پیمانی دارد و سخنی موردرضای خداوند دارد، چنینی شخصی دارای شفاعت است؛ و اینان، همان خلفا و جانشینان خداوند هستند.
خلاصۀ آنچه تقدیم شد
اگر بخواهیم خصوصیات معبود وهابیها را خلاصه کنیم خواهیم دید که او «جسمی است که دیگر صفات در آن قوام پیدا میکند، صورت دارد، دو چشم دارد، دو دست دارد و در هر دست انگشتانی. دو ساق پا دارد و دو پا نیز دارد» و همۀ اینها بهصورت واقعی هستند!
بهعلاوه اینکه او «میرود و میآید، بالا میرود و پایین میآید، با شتاب میآید (هروله)، با چشمی بینا در جهتی خاص دیده میشود، و واقعاً با دیگران دیدار میکند. او جایگاهی در بالادست دارد، بر عرش خود مینشیند، پاهای خود را بر کرسیاش قرار میدهد، میخندد، فریب میدهد، نیرنگ میزند، تعجب میکند و به همین ترتیب...» و متصفبودن او بهتمامی این صفات نیز بهصورت حقیقی است!
شما را به پروردگارتان قسم میدهم آیا این همان پروردگار محمد(ص) است؟ یا «هبل» معبود ابوسفیان و خاندانش؟ بهعلاوه در جهت قائلشدن جسم برای خداوند دیگر چه باقی مانده است که این ملحدان از آن فروگذار کرده باشند؟!
آری، شاید هنوز بینی و گوش برای شنیدن و بوییدن هوا باقی مانده باشد؛ زیرا ما هنوز از آنها نشنیدهایم که برای پروردگارشان چنین بیان داشته باشند؛ ولی در خصوص گوش، داشتن گوشی را که با آن بشنود نفی نمیکنند؛ همانطور که چشم برای دیدن و انگشتانی برای انجامدادن کارها را نفی نمیکنند.
آلبانی میگوید: «پرسش: موضعگیری اهل سنت و جماعت برای صفت گوش برای خداوند چیست؟ پاسخ: نه اثباتش میکنند و نه نفی... .»
[126]
خداوند بسی برتر و بلندمرتبهتر است از آنچه این ملحدانِ قائل به جسم، به او نسبت میدهند.
این مبحث را با بیان گوشهای از نظرات علمای اهل سنت در خصوص شیخالاسلامِ وهابیها، ابنتیمیۀ حرانی که وهابیها در عقاید خود به نظرات او تکیه میکنند، به پایان میرسانیم:
1. تقیالدین سبکی شافعی، متوفی سال 756ق میگوید: «اما بعد، پس از آنکه ابنتیمیه آن بدعتها را در اصول عقاید ایجاد کرد و از ستونهای اسلام، ارکان و پایههایی را فروریخت، با وجود اینکه در پوشش پیروی از کتاب و سنت چنین تظاهر کرده بود که وی داعی بهسوی حق و هدایتکننده به بهشت است، از پیرویکردن، بهسوی بدعتگذاری بیرون رفت و با مخالفت با اجماع، از جماعت مسلمانان کناره گرفت و چیزهایی گفت که جسمانیبودن و ترکیب در ذات مقدس را اقتضا میکرد و اینکه نیازمندبودن به اجزا را محال نمیدانست و نیز به حوادث در ذات مقدس معتقد شد... و تمامی این گفتههایی که وی در فروع بدعت نهاده بود منجر به کفری زشت و قبیح شد.»
[127]
2. ابنحجر عسقلانی متوفای سال 852ق در شرححال ابنتیمیه میگوید: «مردم دربارۀ او چند دسته شدهاند: برخی او را به تجسیم نسبت میدهند به دلیل آنچه در باب عقیدۀ حمویه، واسطیه و دیگر موارد بیان کرده است؛ مثل این گفتۀ وی: دست، پا، ساق و چهره، صفاتی حقیقی هستند و اینکه او با ذات خودش [واقعاً] بر عرش ایستاده است. برخی او را زندیق دانستهاند به دلیل این گفتهاش: نمیتوان از او یاری جست. برخی او را منافق دانستهاند به دلیل این گفتههایش دربارۀ علی(: او وقتی به خودش آمد که فریب خورده بود. او بارها تلاش کرد به خلافت برسد ولی نتوانست. او برای ریاست جنگید نه برای دیانت؛ و این گفتۀ او: او دوستدار ریاست بود؛ و نیز: علی در کودکی اسلامی آورد و اسلامآوردن یک کودک صحیح نیست؛ همچنین در معتقدبودنش به خواستگاری از دختر ابوجهل و اینکه به این ترتیب به علی ناسزا گفته است و همین او را در زمرۀ منافقان قرار میدهد؛ زیرا رسول خدا دربارۀ علی فرموده است: جز منافق، تو را دشمن نمیدارد. عدهای عقیده دارند که او سعی داشت به امامت کبری (تمام اهل سنت) برسد؛ زیرا همواره شیفتۀ ابنتومرت بود و او را یادآور میشد.»
[128]
3. شهابالدین بن حجر هیثمی متوفای سال 973ق گفته است: «ابنتیمیه بندهای است که خداوند او را خوار، گمراه، نابینا و ناشنوا و ذلیل کرده است. پیشوایان اهل سنت که فساد احوال و دروغ بودن گفتههایش را بیان کردهاند به این مطلب تصریح داشتهاند و هرکس میخواهد در این خصوص آگاه شود، میتواند به گفتههای امامالمجتهد مراجعه کند. کسی که در پیشوایی، عظمت و رسیدنش به درجۀ اجتهاد اتفاقنظر وجود دارد؛ همچنین به ابوالحسن سبکی و فرزندانش التاج و شیخ و امام العز بن جماعت و علمای معاصر آنها و دیگران از شافعیها، مالکیها و حنفیها... .»
[129]
4. مفتی حوزۀ مصر شیخ محمد بخیت المطیعیحنفی متوفای سال 1354ق در کتاب «تطهیرالفؤاد» میگوید: «...عدهای در این دوران در عقاید بیارزش ابنتیمیه و تقویت گفتههای فسادانگیزش و انتشار آنها در میان عام و خاص تظاهر به تقلید از ابنتیمیه کردند و در این عملِ خود از چاپ و نشر کتاب او موسوم به «واسطیه» کمک گرفتند ـکتابی که دربردارندۀ بدعتهایی است که او در مخالفت با قرآن، سنت و جماعت مسلمانان پایهگذاری کرده استـ در این هنگام فتنهای را که زیر خاکستر پنهان شده بود بیدار کردند.»
[130]
5. مفسر فقیه شیخ عبدالرحمن خلیفة بن فتحالباب الحناوی متوفای سال 1364ق از علمای الازهر مصر در کتاب خود «المشبهة و المجسمة» میگوید: «این مسائلی که امروزه جمعیت اهل سنت برپا کردهاند ریشهای دیرینه دارد و علما پیشتر پاسخشان را دادهاند. اینان در این اعتقادات تقلیدکنندگان ابنقیم و پیشوایش تقیالدین ابنتیمیه و طوایفی از حنبلیها هستند و جای شگفتی است که اینها از عدۀ اندکی از علما پیروی میکنند که آرا و گفتههایی منحصر به خود را دارند؛ نظراتی که موافق حشویه و اکرامیه است و تمامی مسلمین ـچه پیشینیان و چه بعدیهاـ با این نظرات مخالفت کردهاند... .»
[131]
6. محدث شیخ عبد ربه بن سلیمان بن محمد بن سلیمانالقلیوبی الازهری ـکه در سال 1377ق زندگی میکردـ از علمای الازهر، در کتاب خود «فیضالوهاب فی بیان اهلالحق و من ضل عنالهواب» در شش جلد که پاسخی بر ابنتیمیه و محمد بن عبدالوهاب و پیروان آنهاست گفته است: «از آنچه پیشتر تقدیم حضور شد دانستیم که ابنتیمیه کسی است که گفتههای پراکندۀ خوارج و نوشتههای دیگر افراد ـاز خداناباوران و سایر افرادـ را جمعآوری کرده است و شاگردانش این مطالب را از او فراگرفتند؛ شاگردانی که به سبب آنچه وی آنها را بر آن پرورانده و آمادهشان کرده بود شیفتهاش شده بودند و گمراهیهای موجود در این سخنان را وسعت بخشیدند.»
[132] و در توصیف ابنتیمیه میگوید: «ابنتیمیه کسی است که اندیشمندان مسلمان بر گمراهبودن و گمراهکنندهبودنش اتفاقنظر دارند... .»
و نظرات فراوان دیگری وجود دارد که بهجهت اجتناب از اطالۀ کلام صرفنظر کردم.
-(7) و یمانی ندا میدهد:«خداوند منزّه است از توصیفات این سفیانیها»
در ادامه به گوشهای از دفاع از حقیقت «توحید» از طرف صاحب پرچم هدایت (خداوند بلندمرتبهتر، بزرگتر و والاتر است، یا بیعت از آنِ خداست) گوش جان میسپاریم؛ پرچمی که دیروز رسول خدا(ص) و اهلبیت پاک و مطهرش(ع) برافراشتند و امروز فرزندشان یمانی، سید احمدالحسن(ع) که خداوند یاریاش کند برافراشته است.
آیا تکیهکلام وهابیها «شایستۀ جلال و عظمت او» در نفی جسمانگاری و ملزوماتش سودی میرساند؟!
گفته میشود: وهابیها در گفتههای خود ـهنگامی که خداوند را با صفاتی که گفته شد بهطور حقیقی توصیف میکنندـ بسیار میگویند «شایستۀ جلال و عظمت او یا بدون بیان کیفیت و چگونگی». آیا چنین عبارتهایی سودی به حالشان دارد؟
سید احمدالحسن(ع) در پاسخ میگوید:
«اما سخنان فقها و علمای بیعمل وهابی (یا کسانی که خود را سلفی مینامند) برای خروج از حد تجسیم و لوازم شرکآلود و کفرآمیز آن، از قبیل اینکه خدای سبحان دست و انگشتانی دارد که سزاوار جمال و کمال یا جلال اوست، و از این قبیل که میگویند او هرطور که بخواهد میآید و نظایر آن، جملگی باطل است و به نظر میرسد آنها متوجه معنای سخنانی که میگویند نیستند وگرنه چنین چیزهایی را بر زبان جاری نمیکردند؛ زیرا این گفتۀ آنها که «خدا دست و ساق دارد و میآید و با چشم میتوان به او نگریست و...» باطل و کفر و شرک است و فرقی نمیکند که منظور آنها، مادیِ جسمانی باشد یا روحانی،
[133] یا آنطور که خودشان میگویند «بلا کیف» (بدون کیفیت) باشد. اینکه آنها به وادی شرک و کفر فرو غلطیدهاند، فقط به این دلیل نیست که دستی که برای خدا اثبات نمودهاند با خصوصیاتی توصیف شده باشد و لذا با نفی توصیف از آن، با عبارت «بدون کیفیت» میتوانند از حد کفر و شرک خارج شوند؛ و به این دلیل نیست که ساقی که برای خدا ثابت کردهاند، ناقص است و لذا با اثبات صفات لاهوت مطلق برای آن، با بیان این عبارت که «سزاوار کمال و جمال اوست» میتوانند از کفر و شرک رهایی یابند؛ بلکه آنها صرفاً با اثبات دست و ساق برای خداوند گرفتار شرک و کفر شدند؛ حال فرق نمیکند که چه صفات و ویژگیهایی بر آن اضافه کردهاند؛ و این ازآنروست که وقتی برای خدای سبحان دست و ساق قرار میدهند، او را مرکب میسازند و هر مرکبی، معدود و قابلشمارش است و خدای یگانه از ترکیب و شمارش منزه است. خداوند متعال میفرماید: (قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ) (بگو اوست خدای یکتا)؛ یعنی ذات او احدیت است و از اجزا ترکیب نیافته تا دست و ساق داشته باشد، تعالی الله عما یشرکون. تعدد، ملازم ترکیب است و دلالتی آشکار دارد بر شرک کسی که چنین چیزی را به خدا نسبت دهد؛ زیرا این موضوع به معنای تعدد لاهوت مطلق است و خداوند از آنچه ستمگران میگویند منزه و والاتر است.»
[134]
بنابراین وهابیها بعد از اینکه این صفات را به شکلی حقیقی به اثبات میرسانند، افزودن عبارتهایی مانند «شایستۀ جلال و بزرگی خدا» و سخنانی از این قبیل، کفرگوییشان را از آنها نفی نمیکند؛ چراکه کفر، پنهانکردن حقیقت است ـو آنها نیز حقیقت را پنهان کردهاندـ و شرک، اعتقاد به تعدد لاهوت مطلق است.
بهطور خلاصه:
از لازمههای گفتههای آنان، مرکببودن است؛ به این معنا که ذات مقدس، مرکب از اجزایی خواهد شد ـاجزایی مانند صورت، چشم، دست، ساق، پا و دیگر صفاتی که به اثبات رساندهاندـ و مرکببودن، در نقطۀ مقابل یگانگی خداوند است؛ درحالیکه حقتعالی میفرماید: (قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ)(بگو اوست خدای یکتا).
بهعلاوه مرکببودن، مستلزم نیاز و نقص است؛ زیرا بدیهی است که هر مرکبی به اجزای خود نیازمند است و نیاز، نفیکنندۀ بینیازی مطلقی است که خداوند سبحان به آن توصیف میشود. این نکتۀ اول.
نکتۀ دوم: لازمۀ «مرکببودن» که در نهایت به آن رسیدهاند «قابلشمارشبودن» است؛ به این معنا که هر مرکبی از تعدادی جزء تشکیل میشود و در این تحقیق ما، این اجزا همان صورت، چشم، دست، ساق، کف پا و دیگر اجزاست. این اجزا یا حادث (مخلوق) هستند یا قدیم. از آنجا که این اجزا صفاتی برای ذات مقدساند، هیچکسی نمیگوید این اجزا حادث هستند و همانطور که وهابیها نیز ـدر نهایتـ بیان داشتهاند، اینها اجزایی از ذات هستند؛ پس چارهای نمیماند جز اینکه بگوییم این اجزا قدیم هستند که این نیز منجر به تعدد لاهوت مطلق خواهد شد و این ـبهروشنی تمامـ شرک محسوب میشود؛ خداوند متعال از آنچه مشرکان توصیفش میکنند بسی والاتر و بلندمرتبهتر است.
برخلاف بافتۀ مشرکان، خداوند یکتاست
خداوند سبحان مرکب نیست ـای سفیانیهاـ بلکه او خدای یکتای یگانه است.
سید احمدالحسن(ع) میفرماید:
«(هُوَ اللهُ أَحَدٌ) به دو معنا اشاره دارد:
اول، فنای اسمای الهی در ذات، و یگانهبودن ذات در توحید یگانگی (احدیت).
دوم، فنای الوهیت در «حقیقت» در مرتبۀ نهایی؛ زیرا در الوهیت، کثرتی اعتباری نهفته است؛ چراکه [الوهیت] بهمعنای کمال است و در نتیجه، روآوردن به او بهجهت رفع نقص و کسب کمال بوده، و کمال دارای جنبههای بسیار است.
در معنای اول دو مرتبه و مقام وجود دارد:
در مقام نخست، " اللهُ أَحَد" یعنی او قادر است و قدرت، ذات اوست، و راحم است و رحمت، ذات اوست. در این مرتبه، اسماء الهی، فانی در ذات هستند؛ ولی شما میتوانی شرح و بسطی را ملاحظه کنید، یعنی خدایِ قادرِ علیمِ حکیم.
در مقام دوم، " اللهُ أَحَد" یعنی او کامل است و برای رفعِ نقص و بهدستآوردن کمال به او رجوع میشود؛ و اسماء الهی بدون شرح و بسط و بهصورت اجمالی، در آن فانیاند ـبه این اعتبار که جهات و صورتهای کمال هستندـ این به مفهوم نظرانداختن به خدای سبحانِ کامل، بدون نظر یا التفات به اسماء کمالی است. پوشیده نماند که در این اجمال، کثرت مانند آتش زیر خاکستر، نهفته است؛ چراکه مقصود و مطلوب، رفعِ نقص و تحصیل کمال است؛ چه این قصد مشروح و مبسوط باشد و چه اجمالی و مختصر.
اما معنای دوم که (هُوَ اللهُ أَحَدٌ) به آن اشاره میکند، فنای الوهیت و کمال در کُنه و حقیقت است. در این حالت، بنده، به معبود سبحان و متعالش نگاه نمیکند، مگر فقط به اعتبار معبودبودنش. در این مرتبه از توحید، اثری از الوهیت باقی نمیماند؛ بلکه فقط نظر به حقیقت و کُنه و اسم اعظم اعظم اعظم (هو) برجای میماند؛ و این، عالیترین مرتبۀ توحید است. غایت انسان و کمال واقعی او، عبادتِ حقیقت و کُنه است و ازاینرو پیامبر اکرم(ص) در بالاترین و رفیعترین مرتبۀ ارتقا، به «بندهبودن» توصیف شده است: (فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَى)
[135] (و به بندۀ خود وحی کرد، هرآنچه باید وحی کند).»
[136]
توحید در تسبیح است نه در توصیف
بندگان هبل (سفیانیها) تصور میکنند نهایت توحید، توصیف خداوند به آن چیزی است که توصیفش کردهاند و حقیقتی که از آن غافل شدهاند ـهمانطور که دیگران هم از آن غفلت کردهاندـ این است که نهایت توحید با تسبیح و نفی هرگونه نقصی از خداوند محقق میشود، نه توصیف او.
سید احمدالحسن(ع) میفرماید: «طبق آنچه گذشت، روشن شد که توحید در تسبیح است نه در وصف؛ یعنی توحید حقیقی عبارت است از تنزیه خدای سبحان از دستیابی به شناخت کُنه و حقیقت او، و اینکه نهایت شناخت و معرفت خدا تنها در عجز و ناتوانی از رسیدن به معرفت اوست. لذا غایت آنچه انسان از وصف یا اسماء ذاتیِ کمال به دست میآورد، رسیدن به این درجه از شناخت است ـیعنی شناخت عجز و ناتوانی از دستیابی به معرفتـ و از لابهلای این [شناخت] انسان بهوضوح درمییابد که توحید حقیقی، در تسبیح است. خدای تعالی میفرماید: (سُبْحَانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ)
[137] (خداوند منزه است از آنچه توصیف میکنند * مگر بندگان مخلص خدا). از آن رو که بندگان مخلص خدا میدانند صفات در واقع به تنزیه از نقص یا تسبیح و تقدیس بازمیگردد؛ یعنی ساحت خداوند سبحان و متعال از نقص و عیب بری و بهعبارتدیگر خدای سبحان و متعال نوری است بدون ظلمت... .»
[138]
و ایشان(ع) در روشنگری از اینکه
توحید در تسبیح است نه در توصیف
، میفرماید:
«...وقتی صفات به خدای سبحان و متعال نسبت داده میشود، مطلق میگردد؛ پس چگونه غیرمطلق میتواند نسبت به مطلق معرفت کامل به دست آورد، و حال آنکه معرفت کامل به این معناست که شخص بر آن چیز محیط شود و نسبت به آن احاطۀ کامل پیدا کند؛ احاطهیافتن بر چیزی هم ممکن نیست مگر برای کسی که برتر و بالاتر یا حداقل برابر با او باشد. لذا ادعای امکان کسب معرفت تام و تمام نسبت به صفات الهی، بهمثابه ادعای تعدد لاهوت مطلق و نیز بهمنزلۀ این است که «شناساننده» (عارِف) ـکه مخلوق استـ لاهوت مطلق در نظر گرفته شود که این، باطل و مردود است؛ بنابراین آنچه ما میتوانیم از صفات بشناسیم و به آن معرفت یابیم، تجلیات آن در خلق است، و قطعاً نزدیکترین تجلیات صفات، حجتهای الهی بر خلق و جانشینان خدا بر زمینش هستند.
اگر بهعنوان مثال صفت رحمت را در نظر بگیریم و بخواهیم هرچیزِ ممکن دربارۀ رحمت را بدانیم، میتوانیم از طریق رابطه و نحوۀ تعامل پیامبران و اوصیا(ع) با سایر انسانها به این هدف دست یابیم. حال این رابطه را بهمقتضای وضعیت هریک از پیامبران و اوصیا، بین 80 تا 99درصد فرض بگیریم. این مقدار در هیچیک از انبیا و اوصیا(ع) به صددرصد نخواهد رسید؛ زیرا در این حالت کسی که چنین وصفی داشته باشد، کمالی بینقص و غنایی بیفقر خواهد بود؛ یعنی او نوری است بدون هیچ ظلمتی و چنین کسی، همان خداوند سبحان است، نه مخلوق او. لذا معرفت ما به رحمت ـبه هرجایی که برسیمـ باز هم ناتمام است و غایت آنچه به آن دست مییابیم معرفتِ عجز از شناخت رحمت مطلق خواهد بود.
و این، یعنی بهاختصار، شناختی است که بر نفی نقص استوار است؛
[139] یعنی این معرفتی است که بر تنزیه یا تسبیح متکی بوده و به همین جهت گفتم و بیان کردم که توحید، در تسبیح است نه در وصف... .»
[140]
وهابیون در تعیین حدود توحید دچار افراط و شبیه ابلیس (لعنهالله) شدند!
سید احمدالحسن(ع) در بیان افراط وهابیون در تعیین حدود توحید میفرماید:
«برای مثال ما به سراغ مذهب وهابیت میرویم یا کسانی که خود را سلفی مینامند. این عده معتقدند که حضرت محمد(ص) فقط نقلکنندۀ الفاظ از سوی خدای سبحان و متعال است و روح آن حضرت(ص) و حقیقت ایشان ـهم در زمان حیات آن حضرت در این دنیا و هم پس از انتقالش به ملأ اعلیـ نه سودی میرساند نه زیانی. از دید آنها، اعتقاد به اینکه آن حضرت زیان میرساند یا نفعی به همراه دارد یا شفاعت میکند یا میداند یا... یا... برابر با شرک صریح و ارتداد از اسلام است. حتی این موضوع آنها را به حدی از نادانی رسانده است که با احکام و ضروریات اسلام و قرآن بنای مخالفت گذاشتهاند. این عده کشتن کسی که بگوید «لاالهالاالله محمد رسولالله» را جایز و حلال میدانند؛ صرفاً به دلیل اینکه گوینده (شهادتین) عقیده دارد به اینکه روح حضرت پیامبر(ص) پس از انتقال از این حیات دنیوی، به اذن خدا و با حول و قوۀ خداوند سبحان و متعال سود و زیان میرساند و شفاعت میکند و...؛ با وجود اینکه اهل ذمّه که به دین مسیحیت یا دین یهود معتقدند و در بلاد مسلمین زندگی میکنند و به شروط ذمّه پایبند هستند، کشتنشان جایز نیست و از نظر جمیع مسلمین و حتی وهابیها خون آنها محترم است.
واقعیتی که این افراد از آن غافلاند این است که سود و زیان و شفاعت و توانایی بر تأثیرگذاری در این زندگی دنیوی، بهطور کلی به حیات و اذن از سوی خدای سبحان وابسته است. حیاتداشتن انبیا و اوصیای فرستادهشدۀ الهی(ع) بهطور قطع ثابتشده است؛ چراکه اینها سرورانِ گواهان بر خلق و کسانی هستند که انانیت خود را در راه خدای سبحان کشتهاند. حقتعالی میفرماید: (وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)
[141] (و کسانی را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار، بلکه آنها زندهاند و نزد پروردگارشان به ایشان روزی داده میشود).
کسی که میگوید آنها زنده نیستند و نزد پروردگارشان روزی نمیگیرند، در واقع به انبیا و اوصیا اتهام وارد کرده است. از چه رو چنین فردی معتقد است، کسی که زیر پرچم ایشان کشته شده، نزد پروردگارش زنده است، ولی خود انبیا و اوصیا(ع) که جلودار و صاحب پرچماند از این ویژگی برکنارند؟!
بنابراین، برای انبیا و اوصیا، زندگی نزد پروردگارشان موضوعی ثابتشده و حتمی است و به دنبال آن، قدرت نیز برای ایشان اثبات میشود؛ زیرا تأثیرگذاری روحی که نور پروردگارش بر آن تابیده است، بر این عالم جسمانی سادهتر خواهد بود؛ چراکه از عالم مُهَیمِن (مسلط) بر این عالم است و تنها چیزی که باقی میماند صدور اذن خداوند برای تأثیرگذاری است. خداوند سبحان میفرماید: (وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لایَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ * يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى وَهُم مِّنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ * وَمَن يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلَهٌ مِّن دُونِهِ فَذَلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ)
[142] (و گفتند خدای رحمان فرزندی اختیار کرده است. منزه است او، بلکه آنان بندگانی گرامی هستند * در سخن بر او پیشی نمیگیرند و بهفرمان او کار میکنند. * آنچه فراروى آنان و آنچه پشت سرشان است مىداند، و جز براى كسى كه [خدا] رضايت دهد، شفاعت نمىكنند و خود از بيم او هراساناند * و هرکس از آنها بگوید: من خدایی غیر از او هستم، چنین کسی را با جهنم پاداش میدهیم و اینچنین ظالمان را کیفر میدهیم).
لذا ایشان زندهاند و با نیروی الهی و آنچه خداوند از قدرت در ایشان به ودیعه نهاده است توانا هستند و به اذن و فرمان او کار میکنند، و حتی خداوند ما را دستور داده است که ایشان را وسیله بگیریم: (أُولَـئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُورًا)
[143] (آنها کسانی هستند که بهسوی پروردگارشان میخوانند، درصدد آناند که خود به درگاه پروردگارشان وسیلهای بیابند و مقربترین شوند، و به رحمت او امید میبندند و از عذاب او میترسند، زیرا عذاب پروردگارت ترسناک است).
حتی ما از ایشان میخواهیم که در آمرزش گناهان، شفیعان ما نزد خدا باشند: (وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللهِ وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُواْ اللّهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا) (و ما هیچ فرستادهای را نفرستادیم جز آنکه به اذن خدا از او پیروی شود، و اگر هنگامی که به خود ستم کرده بودند نزد تو میآمدند و از خدا آمرزش میخواستند و پیامبر برایشان آمرزش میخواست، خدا را توبهپذیر و مهربان مییافتند).
کسی که تأثیر و قدرت اینها را به وجود جسمانیشان در این زندگی دنیوی محدود و منحصر میسازد، نسبت به واقعیت جاهل است و توجه ندارد که ایشان نزد پروردگارشان زندهاند و خداوند آنها را به کار گرفته است، و آنها کارگزاران خدا هستند و مأموریتها و کارهایی دارند که برای انجامشان قیام میکنند. همانطور که جبرئیل(ع) که فرشته است، نزد پروردگارش زنده است و کارهایی دارد و به اذن خدا مأموریتهایی انجام میدهد... .
این عده مدعیاند که با نفی واسطه یا شفاعت میخواهند به توحید خالص برسند و حال آنکه در پستترین نوع شرک و کفر گرفتار شدهاند؛ زیرا به چیزی معتقد شدهاند که نهتنها خداوند برایش حجت و دلیلی نفرستاده، بلکه قرآن بر نقض و ابطال آن تصریح کرده است.
اینها ادعا میکنند که نمیخواهند بین خود و خدا واسطه و شفیعی قرار دهند و کسی که بین خود و خدا واسطهای قرار دهد مشرک و کافر است. این افراد غافلاند از اینکه چنین دیدگاهی، دقیقاً موضعگیری ابلیس (لعنهالله) بود که فرمان خدا را مبنی بر اینکه آدم(ع) را واسطه و شفیع خود در پیشگاه خدای سبحان قرار دهد نپذیرفت. ابلیس (لعنهالله) خدا را عبادت میکرد و از پرستش خدا سرباز نزد، و حتی به خاطر کثرت عبادتش، طاووس ملائکه لقب گرفته بود؛ ولی از اینکه بر آدم سجده کند و آدم قبلۀ او بهسوی خدا باشد امتناع ورزید و به این ترتیب ابلیس (لعنهالله) این را نپذیرفت که آدم(ع) واسطۀ او با خدا و شفیع او در پیشگاه خدا باشد.
امروزه، این نگرش که دقیقاً همان موضعگیری سابق ابلیس است، موضع و گرایش این نادانهاست. اینها چیزی از دین و توحید نفهمیدهاند و همانطور که پیامبر خدا(ص) دربارۀ آنها خبر داده است، از دین خارج شدند و از دین حتی پوستۀ ظاهری آن را نیز درک نکردهاند. ای کاش به خویشتن خویش مراجعه میکردند و داستان انبیا و فرستادگان را میخواندند و با تدبّر قرآن را قرائت میکردند ولی هیهات که بعد از این همه چنین و چنان، آنها چیزی جز عالم جسمانی نمیشناسند و میخواهند علم را فقط از دریچۀ شناخت محدود خودشان جاری کنند و حال آنکه طبق فرمایش حضرت رسول(ص)، خداوند از زمانی که عالَمِ اجسام را خلق فرمود به آن نظر نیفکنده است. ایشان عالم ارواح را از عالم اجسام بهطور کامل جدا میسازند، گویی بین این دو هیچ ارتباط و پیوندی وجود ندارد: نه روح اثرگذار است و نه سودی و نه زیانی بهبار میآورد و نه شفاعتی را قبول دارند؛ حتی به ارواح انبیا و اوصیا... .»
[144]
و سید احمدالحسن(ع) تحت عنوان «توحید وهابیها و نفی وساطت و شفاعت انبیا و اوصیا» میفرماید:
«نفیکردن و الغای نقش و جایگاه انبیا و اوصیا موضوع جدیدی نیست؛ بلکه این قضیه همزاد با اولین پیامبری است که خدای سبحان و متعال او را خلق نمود؛ یعنی آدم(ع)؛ ابلیس (لعنهالله) نقش آدم(ع) را منکر شد و نسبت به آن، راه کفر و انکار پیمود و از سجده بر او امتناع ورزید و نپذیرفت که آدم(ع) قبلۀ او بهسوی خدا باشد.
ابلیس به خدا کافر نشد و از عبادت خداوند نیز سرپیچی نکرد؛ ولی از سجدهکردن بر آدم و اعتراف به فضل و شرافت آدم سر باز زد و نپذیرفت او قبله و شفیع و واسطۀ خدا باشد. شاید درست باشد که بگوییم ابلیس قبل از وهابیها به توحید آنها رسیده بود و شاید درستتر آن باشد که او آنها را به بیماری خودش مبتلا ساخت و با ندایش آنها را تحریک کرد و چه خوب اجابتکنندگانی یافت و چه پیروان والامقامی پیدا کرد که از خطای او در انکار اولیای خداوند(ع) پیروی میکنند!
خداوند سبحان وضعیت ابلیس را به روشنترین بیان در قرآن تشریح فرموده است و اگر انسان خردمند در قرآن تدبر کند، تفاوتی بین او و وهابیها نمییابد؛ بلکه وهابیها نهتنها مقام انبیا و اوصیا(ع) و شفاعت آنها و اینکه ایشان قبلۀ خدا هستند را انکار کردند: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاء مِن دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا)
[145] (و آنگاه که به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید، همه سجده کردند جز ابلیس که از جن بود و از فرمان پروردگارش سرپیچی کرد. آیا شیطان و فرزندانش را بهجای من به دوستی میگیرید، حال آنکه آنها دشمن شمایند؟ و چه بد جانشينانى براى ستمگراناند)، بلکه بر کفر و انکار ابلیس نسبت به حجتهای الهی افزودند و آرامگاههای مطهر و مقدس حجتهای الهی آل محمد(ع) را که جایگاههای رحمت و برکت خداوند سبحان و متعال هستند تخریب کردند و کینه و بغض خود را نسبت به آل محمد(ع) نشان دادند و [به این ترتیب] شباهت فراوانی که بین وهابیها و ابلیس وجود دارد، رخ عیان نمود و آشکار شد. خدای تعالی میفرماید: (قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى)
[146] (بگو بر این رسالت مزدی از شما نمیخواهم مگر دوستداشتن خویشاوندان).
آنها با منهدمساختن ضریحهای آل محمد(ع)، اوج کینهای را که به آل محمد(ع) دارند علنی ساختهاند و چه دورند از دوستی و محبتی که خداوند، مسلمانان را به آن دستور داده است؛ و اگر جز همین یک سخن خدای تعالی نبود: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلآئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إَلاَّ إِبْلِيسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِينًا)
[147] (و آنگاه که به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید. همه سجده کردند جز ابلیس. گفت آیا من برای کسی سجده کنم که از گل آفریدهای؟) برای بیان پیروی آنها از ابلیس، در کفرورزی به اولیای خداوند سبحان و متعال کفایت میکرد.
ابلیس (لعنهالله) راضی نشد که آدم(ع) شفیع او بهسوی خدا، واسطۀ بین او و خدا، و قبلۀ او بهسمت خدا باشد. این انسانهای گمراهِ گمراهکننده نیز در انکار اولیای الهی، پیرو ابلیساند و نمیپذیرند که پیامبر خدا حضرت محمد(ص) شفیع آنها به درگاه خدا و واسطۀ بین آنها و خدا و قبلۀ آنها به سمت خدا باشد؛ و حتی از پذیرش این مطلب ابا دارند که رحمت و برکت الهی بر کسی که آرامگاههای آل محمد(ع) را زیارت میکند نازل میشود؛ همان کسانی که خداوند در قرآن کریم، مسلمان را به مودّت و محبتشان فراخوانده است: (وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ)
[148] (و بهراستی شیطان گمان خود را دربارۀ آنها درست یافت و آنها از او پیروی کردند مگر گروهی از مؤمنان).
بر هر انسان خردمندی است که بیندیشد: آیا واضحتر و روشنتر از پیروی وهابیها از ابلیس در کفر و انکار نقش حجت خدا و جانشین او از انبیا و اوصیا(ع) وجود دارد؟ آنها برای سرپوشنهادن بر حِقد و بُغضی که نسبت به حجتهای الهی و خلفای خدا در زمینش دارند دلایلی واهی عرضه میکنند:
ـ اعتقاد به شفاعت مخلوق در پیشگاه خدا، شرک است.
ـ اعتقاد به اینکه مخلوق به اذن خدا حوایج و نیازها را برآورده میسازد، شرک است.
بهاختصار: وهابیها بر این باورند که اعتقاد به موجودبودن واسطه بین بندگان و معبود شرک است و این دیدگاه یا رفتار را قبول ندارند. به گمانم اگر آنها به موضعگیری ابلیس با آدم مراجعه کنند متوجه میشوند که وضعیتشان در نپذیرفتن واسطه و قبله بهسوی خدای سبحان، سرِ سوزنی با نگرش ابلیس تفاوت ندارد: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلآئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إَلاَّ إِبْلِيسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِينًا) (و آنگاه که به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید. همه سجده کردند جز ابلیس. گفت آیا من برای کسی سجده کنم که از گل آفریدهای؟) (وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ) (و بهراستی که شیطان، گمان خود را دربارۀ آنها درست یافت و آنها از او پیروی کردند مگر گروهی از مؤمنان)... .»
[149]
وهابیون در تعیین حدود توحید دچار تفریط و شبیه نصارا شدند!
سید احمدالحسن(ع) در بیان تفریط وهابیها میفرماید:
«وهابیها با نصارا هممسلکاند و در اعتقادات خود در حدود توحید، از جنبهای دیگر راه تفریط پیمودهاند. کمترین چیزی که در خصوص آنها میشود گفت، این است که اینها خدا را محدود میسازند و او را بخشبخش میکنند؛ لذا خداوند را در زمرۀ یکی از مخلوقاتش قرار میدهند، تعالی الله علواً کبیراً. اگر نصارا، یک انسان یعنی حضرت عیسی(ع) را بالا بردهاند و او را خدای سبحان و متعال در نظر گرفتهاند ـتعالی الله علواً کبیراًـ وهابیت نیز با همین شیوه از آنها پیروی کردهاند؛ ولی آنها خداوند سبحان و متعال را همردیف خلایق قرار دادهاند و با متصفکردن او به صفات اجسام، حقتعالی را به حدود عوالم خلقت، محدود ساختهاند؛ تعالی الله علواً کبیراً.
در واقع نصارا یک انسان را خدا دانستهاند، و وهابیون هم که خدا را به صفات انسان صفت دادهاند خدا را انسان تلقی کردهاند. این همان شیوۀ بتپرستی کهن است که متأسفانه جامعۀ انسانی از آن جدا نمیشود
[150]... .»
[151]
وهابیهای معتقد به جسمگرایی
:
سید احمدالحسن(ع) در بیان جسمگرا بودن آنها و علتی که آنها را بهسوی این خصوصیت سوق داده است میفرماید:
«وهابیون، «مجسمه» هستند (به جسمبودن خداوند اعتقاد دارند) یا حداقل چیزی که دربارۀ آنها میشود گفت، این است که عقیدهشان دربارۀ لاهوت مستلزم «جسمانگاری» است؛ زیرا آنها برای خدا دست و انگشت و ساق تصور کردهاند و معتقدند خدا بر عرش مینشیند و... .
ابنتیمیه ـامام وهابیهاـ در کتاب خود به نام «العقیدةالواسطیة» میگوید: «همچنین از جمله اموری که در حوزۀ ایمان به خدا و کتابها و فرشتگان و پیامبران الهی ـکه قبلاً ذکر کردهایمـ وارد است ایمان به این مطلب است که در روز قیامت، مؤمنان خدا را با چشمان خود میبینند. در دیدن او سبحان زحمتی برایشان پیش نمیآید؛ همانطور که خورشید را در آسمان صاف و بدون ابر میبینند و همانطور که ماه شب چهارده را مینگرند. مؤمنان خدای سبحان را میبینند درحالیکه در صحرای محشر هستند، و پس از داخلشدن به بهشت نیز او را میبینند.»
این سخن ابنتیمیه را ملاحظه کنید که میگوید «با چشمان خود میبینند.» و دقت داشته باشید که نگاهکردن با چشم، فقط هنگامی امکان دارد که به سمتوسویی باشد. لذا ابنجبرین ـیکی از علمای بزرگ آنهاـ بهصراحت تمام اعلام میدارد که خداوند از سمت خاصی دیده میشود.
[152]
اینها به دلیل تفسیر غلطی که از برخی عبارتهای متشابه در کتابهای آسمانی دارند به این اعتقادات فاسد و گمراه تنزل یافتهاند.
ابنتیمیه و امثال او، از قرآن و سخنان انبیا(ع) که حضرت محمد(ص) جزو آنان است سر درنمیآورند؛ بزرگوارانی که با رمز سخن میگویند و در بسیاری از امور طبق حقایق ملکوتی تکلم میکنند؛ همانطور که خداوند از طریق وحی آسمانی در رؤیا و کشف با بندگانش سخن میگوید؛
[153] و خداوند سبحان و متعال شبیه به هیچچیزی نیست و کلام او نیز همچون کلام بشر نیست که با کلام آنها قیاس شود و مانند تفسیری که از کلام بشر میشود مورد تفسیر قرار گیرد؛ شبیه همین کاری که این نادانهای مدعی عِلم انجام دادهاند. امام علی(ع) میفرماید: «...ایّاک ان تفسّر القرآن برأیک حتی تفقهه عن العلماء فانه ربّ تنزیل یشبه کلام البشر و هو کلام الله و تأویله لا یشبه کلام البشر کما لیس شیء من خلقه یشبهه کذلک لا یشبه فعله تبارک و تعالی شیئا من افعال البشر و لا یشبه شیء من کلامه کلام البشر و کلام الله تبارک و تعالی صفته و کلام البشر افعالهم فلا تشبّه کلام الله بکلام البشر فتهلک و تضلّ.»
[154] «...مبادا قرآن را به رأی خویش تفسیر کنی، تا آن را از علما دریابی؛
[155] زیرا چهبسا آیاتی که در ظاهر به سخن بشر شباهت دارد ولی کلام خداوند است و معنای آن به کلام بشر شباهت ندارد؛ همچنان که هیچیک از آفریدههای او شبیه او نیست؛ به همین ترتیب فعل خداوند هیچ شباهتی به افعال بشر ندارد و هیچ بخش از کلام خدا به کلام بشر شبیه نیست؛ زیرا کلام خداوند تبارکوتعالی صفت اوست و کلام بشر فعل (عمل) بشر است؛ پس هرگز کلام خدا را مانند کلام بشر ندان که در این صورت هلاک و گمراه میشوی).
وهابیها بهدلیل عدم وجود بازدارنده [از گمراهی] بهسوی جسمانگاری منحرف شدند؛ چراکه آنها برای فهم روایات و قرآن، به درک خودشان و به علمای غیرعامل مراجعه کردند و با اهلبیت پیامبر، آل محمد(ع)، به ستیز و عنادورزی برخاستند؛ کسانی که به پیروی و برگرفتن از آنها امر شده است: (قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى وَمَن يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَّزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْنًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ)
[156] (بگو بر این رسالت مزدی از شما نمیخواهم جز دوستداشتن خویشاوندان؛ و هرکس کار نیکی کند به نیکوییاش میافزاییم؛ زیرا خدا آمرزندۀ شُکرپذیر است). مَوَدّت، دوستداشتن و فرمانبرداری است. آنها از آل محمد(ع) کسب (علم) نکردند؛ بلکه به سراغ کسانی رفتند و از کسانی کسب (علم) کردند که با ایشان [آل محمد] مخالفت ورزیدند.
به این ترتیب منحرف شدند و این علمای غیرعامل آنها را به انحراف کشاندند و گمراه ساختند و به وادی «تجسیم» وارد نمودند؛ به این عقیده که خدا ساق و صورت و دست دارد و با چشم میتوان او را نظاره کرد و او در سمتوسویی قرار دارد و... آنها این کار را با اعتماد بر درکی که از برخی آیات قرآن کریم داشتند انجام دادند؛ از جمله:(يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ)
[157] (روزی که از آن واقعۀ عظیم پرده برداشته شود) و (وُجُوهٌ يَوْمَئِذ نَّاضِرَةٌ * إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ)
[158] (در آن روز صورتهایی شاداب و مسرور است و به پروردگارشان نگاه میکنند). این اعتقادات، نادرست و بطلان آنها نیز آشکار است و اثبات باطلبودنشان کار دشواری نیست.
[159]
منظور این آیات آن است که چهرههای ارجمند پاک که زیبایند و درخشان، به مربی خود یعنی حضرت محمد(ص) نظر میکنند؛ به این ترتیب از حقیقت محمد و آل محمد(ع) پرده برداشته میشود و اینکه ستمگران قادر به سجود و خضوع نیستند؛ زیرا آنها از ابلیس ـکه او هم از سجدهگزاری امتناع نمودـ پیروی کردهاند: (يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ وَيُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلَا يَسْتَطِيعُونَ)
[160] (روزی که از آن واقعۀ عظیم پرده برداشته شود و آنها را به سجود فراخوانند، ولی نتوانند) و این سخن خداوند متعال: (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ)
[161] (دست خدا بالای دست آنهاست) که منظور، بندۀ خدا، محمد(ص) است که همان خدای در خلق و بیعتشونده است و دست او بالای دست تمام بیعتکنندگان قرار دارد.
خدای متعال میفرماید: (هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَ الْمَلَائِكَةُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ إِلَى اللهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ)
[162] (آیا اینان منتظر آن هستند که خدا با فرشتگان در زیر سایبانی از ابر نزدشان بیاید و کار یکسره شود؟ حال آنکه همۀ کارها به خدا بازگردانیده میشود). کسی که در سایبانی از ابر نزدشان میآید حضرت محمد(ص) در عالم رجعت است و اهلبیت او و برخی انبیا(ع) نیز او را همراهی میکنند. معروف است که حضرت محمد(ص) همان کسی است که ابر بر او سایه میافکند؛ در تورات و انجیل به پیامبری (به نام) محمد و قائم از آل محمد با این صفت بشارت داده شده است... .»
[163]
کسی که خواهان تفاصیل بیشتر در بیان عقیدۀ درست و توحید حقیقی است، لازم است به کتاب توحید سید احمدالحسن(ع) مراجعه کند. بنده در اینجا [تنها] مختصر اشاراتی از آن را نقل کردم و جزئیات بیشتر را ـ برای کسی که خودش به مطالعۀ این کتاب شریف میپردازد ـ فرونهادم.
-پروردگار محمد و آل محمد(ع) با صفات مخلوقات توصیف نمیشود
از متنهایی که از سید احمدالحسن(ع) نقل کردم معنی دست خدا، آشکارکردن ساق، اینکه او در منظر نگاه قرار میگیرد و کسی که در سایۀ ابرها میآید توضیح داده شد.
بنابراین صورت و دست و چشم واردشده در آیات کتاب کریم به این معنا نیست که اینها اجزایی حقیقی از ذات مقدس هستند (که چنین اعتقادی به معنی مرکببودن ذات از اجزایی خواهد بود) خداوند بسی منزه و بالاتر از چنین نسبتهایی است؛ بلکه منظور از تمامی این توصیفها مخلوقی است که تجلی خدا در خلقش است و اطاعت از او، اطاعت از خدا و مخالفت با او بهمنزلۀ مخالفت با خداست و چنین مخلوقی همان خلیفه و جانشین خداوند است.
سید احمدالحسن(ع) در بیان این حقیقت که نادیده انگاشته شده، میفرماید:
«حقتعالی میفرماید: (لَّقَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللهَ فَقِيرٌ وَنَحْنُ أَغْنِيَاء سَنَكْتُبُ مَا قَالُواْ وَقَتْلَهُمُ الأَنبِيَاء بِغَيْرِ حَقٍّ وَنَقُولُ ذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِيقِ)
[164] (مسلماً خداوند سخن كسانى را كه گفتند «خدا نيازمند است و ما توانگريم» شنيد. بهزودى آنچه را گفتند، و بهناحق كشتنِ آنان پيامبران را خواهيم نوشت و خواهيم گفت بچشيد عذاب سوزان را). اینها در این آیه، اهل کتاب هستند و ادعا میکنند که به خدا ایمان دارند؛ حال چطور ممکن است کسی تصور کند که این عده دربارۀ خدایی که به او گرویدهاند اینگونه بگویند که او فقیر و بینواست؟! به خدا سوگند آنها نگفتند خدا فقیر است؛ بلکه دربارۀ پیامبران و فرستادگان چنین سخنی بر زبان راندند و با این گفته، ایشان را ملامت و سرزنش کردند. علمای غیرعامل و پیروانشان که در هر زمان با گفتار و کردار از ایشان پیروی میکردند، دربارۀ انبیا و اوصیا میگفتند که اگر اینها با خدا بودند خداوند بینیازشان میساخت؛ چراکه برای دفاع از عقیدۀ خود به یاور و مال و سلاح نیاز پیدا میکردند. اینها چنین میانگاشتند که بسیاربودن اموال و یاوران علمای غیرعامل، تأییدکنندۀ آنها و دلیلی بر حقانیتشان است. خداوند سبحان این سخن آنها را اینگونه بازگو فرموده است: (لَقَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللّهَ فَقِيرٌ وَنَحْنُ أَغْنِيَاء) (مسلماً خداوند سخن كسانى را كه گفتند «خدا نيازمند است و ما توانگريم» شنيد). این سخن آنها دربارۀ پیامبرانش که میگفتند ایشان فقیرند را به این صورت بیان کرده است که «گفتند خدا فقیر است». در زمان حضرت محمد(ص) نیز میگفتند محمد(ص) فقیر است: (وَقَالُوا مَالِ هَذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَيَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ لَوْلَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيرًا * أَوْ يُلْقَى إِلَيْهِ كَنزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا)
[165] (گفتند این چه فرستادهای است که غذا میخورد و در بازارها راه میرود؟ چرا فرشتهای بر او فرود نمیآید تا با او بیمدهنده باشد؟ * چرا از آسمان گنجی برایش افکنده نشود؟ چرا او را باغی نیست که از آن بخورد؟).
امام صادق(ع) نیز درباره آیۀ (لَقَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللّهَ فَقِيرٌ وَنَحْنُ أَغْنِيَاء) فرمود: «به خدا سوگند اینها خدای متعال را ندیدند که بدانند او فقیر است؛ ولی دیدند که اولیای خدا فقیرند.»
[166]
و خدای تعالی میفرماید: (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ)
[167] (و آن هنگام که به فرشتگان گفتیم آدم را سجده کنید، همه سجده کردند جز ابلیس). و این سجود همانطور که برای حضرت آدم(ع) بوده، برای محمد و علی و زهرا و ائمه(ع) نیز بوده است. آنها به این دلیل مورد سجده قرار گرفتند که قبلۀ خداوند سبحانومتعال بودند و با ایشان، خداوند شناخته میشود؛ ایشان وجهالله و اسماءالحسنای او هستند. بنابراین آنها خدای در خلقاند؛ همانطور که در روایتی از اسود بن سعید نقل شده است که گفته است نزد امام باقر(ع) بودم که ایشان شروع کردند به سخن گفتن، بیآنکه چیزی از ایشان پرسیده شود. حضرت(ع) فرمود: «نَحْنُ حُجَّةُ الَهِ وَ نَحْنُ بَابُ اللهِ وَ نَحْنُ لِسَانُ اللهِ وَ نَحْنُ وَجْهُ اللهِ وَ نَحْنُ عَيْنُ اللهِ فِي خَلْقِهِ وَ نَحْنُ وُلَاةُ أَمْرِ اللهِ فِي عِبَادِهِ»
[168] «ماییم حجتهای خدا و ماییم درهای خدا و ماییم زبان خدا و ماییم صورت خدا و ماییم چشم خدا در میان خلقش و ماییم والیان امر بندگان خدا.»
از حارث بن مغیرۀ نصری روایت شده است: از امام صادق(ع) از معنای آیۀ (كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ)
[169] (هر چیزی نابودشدنی است مگر وجه او) پرسیده شد. امام(ع) فرمود: «دیگران دراینباره چه میگویند؟» عرض کردم میگویند هر چیزی هلاک میشود جز صورت خدا. فرمود: «خدا منزّه است! این سخن عظیمی است که بر زبان راندهاند؛ بلکه مقصود از این آیه وجه و طریقی است که با آن رو به خدا میشود.»
[170]... .»
[171]
و هنگامی که از این سخن حقتعالی (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ)
[172] (دست خدا بالای دست آنهاست) پرسیده میشود، ایشان(ع) میفرماید:
«حضرت محمد(ص) دست خداست و در حدیث قدسی به این معنا آمده: «بندهام همچنان با انجام واجبات به من نزدیک میشود تا آنجا که دست من و چشم من میشود... .»
[173] حجت بر اهل زمین همان دست خدا و چشم خدا در میان خلق اوست...»
[174] و برای اطلاع از مضمون این حدیث قدسی میتوان به «کافی، ج2، ص352 و صحیح بخاری، ج7، ص190، کتاب رقاق» مراجعه کرد.
حال که این مطلب را دانستیم میتوانیم معنای «آمدن خدا» را درک کنیم. ایشان(ع) میفرماید:
«امروزه نیز بهروشنی هرچه تمام میبینیم کسانی که بیش از هزار سال است خود را علمای اسلام نامیدهاند، از تبیین و تفسیر این آیۀ شریف درماندهاند: (هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَ الْمَلَائِكَةُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ إِلَى اللهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ)
[175] (آیا اینان منتظر هستند که خداوند با فرشتگان در زیر سایبانی از ابر نزدشان بیاید و کار یکسره شود؟ حال آنکه همۀ امور به خداوند بازگردانیده میشود).
برخی از آنها، کلمهای را به آیه اضافه و آن را طبق رأی و هوای خود تحریف میکنند. گویی خداوند سبحان از افزودن این کلمه ناتوان بوده است.
[176] خداوند بسیار بلندمرتبهتر است (تعالی الله علواً کبیراً)! برخی نیز آمدن (إتیان) را برای خدای سبحان، روا میشمارند.
[177] اینان پراکندهگویانی هستند که گفتار خوب و بد را فرق نمینهد و مانند هیزمشکنی هستند که در سیاهی شب، نمیداند تبرش را به کجا میزند. اینها بین دو آتش قرار دارند: اینکه بگویند خداوند میآید و میرود و به این ترتیب او را تا حدّ جایگاه مخلوقی تنزّل دهند که محتاج مکان و «حِیز» (موقعیت) یا وسیلۀ انتقال است، یا اینکه با تحریف آیه و ادعای اینکه چیزی در اینجا حذف شده است، آمدن و رفتن را از او منتفی سازند؛ به این ترتیب اینها، بدون هیچ ترسی از خداوند سبحان، کلمات را پس از قرارگرفتن در جایگاههایش، و از جایگاههایش منحرف میکنند؛ چقدر جری و بیباکاند!...»
[178]
بهعلاوه در آنچه تقدیم شد تفسیر وهابیها را از حدیث «خداوند آدم را بر صورت خودش آفرید» خواندیم و اینکه چگونه آنها این حدیث را وسیلهای قرار میدهند برای توجیه توصیفی که از خداوند متعال ارائه میکنند؛ اینکه او ـبه شکلی حقیقیـ صورت دارد و همینطور دیگر موارد مشابه؛ و دانستیم که چنین تعبیرهایی ـبهوضوح تمامـ به جسمانگاری [برای خداوند] منجر میشود.
اکنون بیایید گوش جان بسپاریم به آنچه سید احمدالحسن یمانی(ع) در توضیح این حدیث بیان داشته است:
«در روایتی به نقل از محمد بن مسلم آمده است که در خصوص این مسئله که روایت میکنند خداوند آدم را بهصورت خود آفرید، از امام باقر(ع) سؤال کردم. فرمود: «این صورت، صورتی است تازه و نو و آفریدهشده که خداوند آن را برگزید و بر سایر صورتهای مختلف اختیار کرد. پس این صورت را به خودش نسبت داد؛ همچنان که کعبه و روح را به خود نسبت داد و فرمود (وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي)(و از روح خود در آن دمیدم)»
[179] صورتی که خداوند آدم را بر آن آفرید حضرت محمد(ص) است؛ زیرا او مخلوق اول و تجلی اول و ظهور اول در خلق و جانشین واقعی خداونداست؛
[180] و اینکه آن حضرت صورت خداست یعنی وی ظهور و تجلی لاهوت در خلق است. حضرت محمد(ص) صورت لاهوت مطلق در خلق است و هرکه بخواهد لاهوت مطلق را بشناسد بهوسیلۀ صورت او در خلق یا الله در خلق که حضرت محمد(ص) است به چنین شناختی دست مییابد... .»
[181]
-عرش و کرسی خدا
حقتعالی میفرماید (وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ)
[182] (و عرش او بر آب بود).
سید احمدالحسن(ع) در بیان این آیه میفرماید:
«عرش همان قرآن، و آب، محمد(ص) نور خداوند سبحان و متعال است که در آسمانها و زمین و در خلق جریان دارد؛ همانطور که آب در رودها جریان دارد.»
[183]
و در بیان معنای کرسی و عرش نیز میفرماید:
«عرش بزرگتر از کرسی است و کرسی در برابر عرش همانند حلقهای در بیابان است. عرش عبارت است از حجاب باب ذات و هرچه پایینتر از آن است تا زمینهای سفلی؛ و این حجاب، همان حجابی است که بین محمد(ص) و باب ذات در نوسان است؛ همان دروازهای که امام صادق(ع) در حدیث معراج از آن یاد کرده است: «بین این دو، حجابی بود که نوسان میکرد.»
[184] و باب ذات ـیا اللهـ همان الرحمن الرحیم است؛ ظاهر آن الرحمن است و باطنش الرحیم. از همین رو خداوند میفرماید: (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى) (خدای رحمان بر عرش استيلا دارد) یعنی باب ذات بر عرش استیلا دارد؛ یعنی خداوند از دروازهاش (الرحمن) نور و علمش را افاضه فرمود که با آن میخواست با بهترین خلق خود حضرت محمد(ص) بر سراپردۀ عرش یا همان حجابی که امام صادق(ع) بیان کرده است رویارو شود؛ این همان عرش اعظم است.
اما عرش عظیم که تمثیل هفتآسمان و هرچه پایینتر از آنهاست، از کرسی کوچکتر است و کرسی، سرادق آسمان کلی هفتم یا حجاب نورانی آن است. به این ترتیب درمییابیم که عرش عظیم در برابر کرسی همچون حلقهای در برابر صحرا، و کرسی در برابر عرش اعظم همانند حلقهای در برابر صحراست. برای روشنتر شدن مسئله به کتاب گزیدهای از تفسیر سورۀ فاتحه
[185] و متشابهات جلد اول مراجعه کنید. اگر کسانی بودند که ظرفیت پذیرفتن این علم را داشتند حقیقت عرش و حقیقت کرسی را که امام مهدی(ع) برایم روشن کرد بیان میکردم؛ هرچیز که دانسته شود گفته نمیشود و هرچه گفته شود، مخاطبش حاضر نمیشود؛ و هرچه مخاطبش حاضر شود، وقتش فرانرسیده است.»
[186]
-پروردگار محمد و آل محمد(ع) از مکر و حیله و استهزا و مانند آن، منزّه است
متن پرسشی که از سید احمدالحسن(ع) پرسیده شده و پاسخ وی(ع) به این پرسش:
«پرسش 56:
آنچه در قرآن دربارۀ نسبتدادن استهزا و مکر به خدای سبحان آمده به چه معناست؟ و حال آنکه ما میدانیم مکر و استهزا دارای معانی قبیحی است. از جمله این آیات: (وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللهُ وَاللهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ)
[187] (و آنان مکر کردند و خدا هم مکر کرد، و خدا بهترينِ مکرکنندگان است) و (يُخَادِعُونَ اللهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ)
[188] (خدا را فريب میدهند و حال آنکه خدا آنها را فريب میدهد) و (سَخِرَ اللهُ مِنْهُمْ)
[189] (خداوند به استهزا میگيرد کسانی را که) و (يَسْتَهْزِىءُ بِهِمْ)
[190] (آنها را به استهزا میگیرد).
پاسخ:
از امام رضا(ع) روایت شده است: «إِنَ اللَّهَ تَعَالَى لَا يَسْخَرُ وَ لَا يَسْتَهْزِئُ وَ لَا يَمْكُرُ وَ لَا يُخَادِعُ وَ لَكِنَّهُ تَعَالَى يُجَازِيهِمْ جَزَاءَ السُّخْرِيَّةِ وَ جَزَاءَ الِاسْتِهْزَاءِ وَ جَزَاءَ الْمَكْرِ الْخَدِيعَةِ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً كَبِيرا»
[191] «خداوند متعال مسخره و استهزا و مکر و خدعه نمیکند؛ بلکه جزای سخرهگری و استهزا و مکر و فریب آنها را میدهد و مجازاتشان میکند؛ خدا از آنچه ظالمان میگویند بسی بلندمرتبهتر است.»
و معنای این حدیث آن است که خداوند سبحان و متعال برای دشمنانش و دشمنان اولیایش و لشکریانش از انس و جن، آشکار میسازد که ارتش خدا و حزبالله و اولیای الهی در مسیر مشخصی راه میپیمایند و در مسیر معینی حرکت میکنند، و ابلیس و لشکرش از انس و جن میکوشند با مکر و فریب و استهزا و سخرهگری، این راه را ببندند. در آن هنگام خداوند سبحان و متعال راه و روش لشکرش را تغییر میدهد و ابلیس و لشکرش از انس و جن میبینند که در دام خود گرفتار شدهاند و مکر و خدعهشان دامنگیر خودشان شده است و در جایگاهی قرار گرفتهاند که مورد استهزا و تمسخر واقع شدهاند؛ والحمد لله وحده.»
[192]
-پروردگار محمد و خاندانش(ع) آنگونه که آنها شناساندهاند
گزیدهای از گفتههای خاندان پاک و طاهر محمد(ع) که در آنها پروردگار بخشندۀ خود را معرفی میکنند:
( امام امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع):
ایشان در یکی از خطبههای شریف خود میفرماید: «سپاس و ستایش تنها از آنِ خداوندی است که سخنوران را یارای رسیدن به مدح و ثنایش نباشد و شمارندگان، نعمتهایش را به شماره نیاورند و تلاشگرانِ سختکوش، توان ادای حقش را ندارند. همان خدایی که افكار ژرفانديش، ذاتش را درک نكند و غوّاصان درياى علوم، یارای رسیدنش را نباشد. همانکه براى صفاتش نه حدّ مشخصی وجود دارد، نه تعريفی كامل، نه وقتى شمردهشده و نه سرآمدى مشخص... سرآغاز دین، خداشناسی است و کمال شناخت خدا، باورداشتن و تصدیق اوست؛ و کمال باورداشتن خدا، شهادت به یگانگی اوست؛ و کمال توحید و شهادت بر یگانگی خدا، اخلاص برای اوست؛ و کمال اخلاص، خدا را از صفات مخلوقات جداکردن است؛ زیرا هر صفتی گواهی میدهد که غیر از موصوف، و هر موصوفی گواهی میدهد که غیر از صفت است. پس هرکه خداوند سبحان را به وصف آورد، او را قرینی قرار داده و هرکه برای او قرینی قائل شود، او را دو تا دانسته و هرکه او را دوتا بداند، او را دارای اجزایی دیده و هرکس خدا را مُرکب از اجزا بداند، به او نادان است و هرکس به او نادان باشد، او را مورد اشاره قرار میدهد و هرکس او را اشاره کند، او را محدود ساخته و هرکس او را محدود بداند، او را به شماره درآورده است.»
[193]
( امام حسن بن علی(ع):
مردی نزد حسن بن علی(ع) آمد و به ایشان عرض کرد که ای فرزند رسول خدا، پروردگارت را برایم توصیف کن، طوری که گویی او را مینگرم. حسن بن علی(ع) مدتی طولانی سر به زیر افکند و سپس سر بلند کرد و فرمود: «سپاس و ستایش مخصوص خدایی است که نه سرآغاز مشخص دارد و نه انتهایی، نه گذشتۀ قابلدرکی دارد، نه آیندهای شمردهشده و نه سرآمدی مشخص و نه شخصیتی است که از اجزا تشکیل شود و نه گوناگونی صفت دارد که متناهی شود. پس نه عقلها و پندارهایشان توان درکش را دارند، نه اندیشه و آنچه به آن خطور میکند و نه اندیشمندان و ذهنهایشان. میپرسی: از کِی؟ از چيزى شروع نشده و بر چيزى آشكار نشده و در چيزى پنهان نشده و چيزى را بدون آفريدن، رها نكرده است. مخلوقات را آفريد و او آفرينندۀ نوآور بود. هر چیزی را که به وجود آورد، با [ساختن] همان [چیز] آغاز کرد، و هر چیزی را که آغاز کرد همان را آفرید. هرچه را خواست به انجام رساند و آنچه افزود، اراده فرمود. اين است خدای شما پروردگار جهانيان.»
[194]
( امام حسین بن علی(ع):
در دعای عرفه میفرماید: «...و تو همانی هستی که هیچ معبودی جز تو نیست. خود را به هر چیزی شناساندی؛ پس هیچ چیزی به تو جاهل نیست و تو همانی که خود را در هرچیز به من شناساندی. پس تو را در هرچیز، آشکار دیدم و تو آشکار در هر چیزی هستی. ای آنکه با [صفت] رحمانيتش [بر عرش] استیلا يافت؛ پس عرش در ذاتش پنهان شد. با ظهور آثارت، همۀ آثار را زايل کردی و با احاطۀ فلکهای انوار همۀ اغيار را محو نمودی. ای که با سرادق عرش خود پوششی برگرفت تا دیدگان را یارای درکش نباشد... .»
( امام علی بن حسین زینالعابدین(ع):
در یکی از دعاهای شریف خود میفرماید: «سپاس و ستایش خدایی را که اولی است که پیش از او اولی نبوده و آخری است که پس از او آخری نباشد. کسی که دیدگانِ بینندگان، یارای دیدنش را ندارند و خیالات توصیفکنندگان از توصیفش ناتوان... .»
[195]
( امام محمد بن علی باقر(ع):
از محمد بن مسلم از اباجعفر امام باقر(ع) که فرمود: « از صفات «قدیم» آن است که او یکتا، یگانه، بینیاز، با معنایی یگانه است و معانی و مضامینِ بسیارِ گوناگون ندارد.» گوید: عرض کردم: فدایتان شوم! جماعتی از عراق چنین میپندارند که او بدون اینکه ببیند میشنود و میبیند بدون اینکه بشنود. فرمود: «دروغ گفتند، ملحد شدند و به شبهه انداختند. خداوند از چنین نسبتها والاتر است. او شنوای بیناست. آنچه میبیند، میشنود و آنچه میشنود، میبیند.» عرض کردم: آنها میپندارند بیناست بر آنچه به اندیشه آورَد. فرمود: «خداوند بلندمرتبهتر است. آنچه اندیشه میکند فقط موجودی است که با صفت مخلوقبودن آراسته شده باشد و خداوند از این صنف نیست.»
[196]
( امام جعفر بن محمد صادق(ع):
از عبدالله بن سنان از اباعبدالله امام صادق(ع) روایت است که فرمود: «بهراستی که خداوند، عظیم و بلندمرتبه است. بندگان را یارای وصفش نیست و آنان به کُنه عظمتش نرسند. چشمها او را درنیابند درحالیکه او دیدگان را درک میکند. او لطیفِ آگاه است. نه با چگونگی وصف شود و نه با کجایی و نه با کدامسو بودن. چطور او را با «چگونگی» توصیف کنم و حال آنکه او کسی است که «چگونگی» را رقم میزند تا «چگونگی» گردد؛ پس «چگونگی» با [معنای] «چگونگی» که او برای ما مقدر فرمود شناخته شد. چطور او را با «کجا» توصیف کنم درحالیکه او کسی است که «کجا» را هویت میبخشد تا «کجا» شود؛ پس «کجا» با [معنای] «کجایی» که او برای ما مقدر فرمود شناخته شد. یا چطور او را به «کدام سو بودن» توصیفش کنم درحالیکه او همان کسی است که «سمتوسو» را مقدر فرمود تا «سمتوسو» گردد؛ پس «سمتوسو» با [معنای] «سمت و سویی» که او برای مقدر فرمود شناخته شد. خداوند تبارک و تعالی در هر مکانی داخل است و از هر چیزی خارج. دیدگان او را درنیابند درحالیکه او دیدگان را درک میکند. هیچ معبودی جز او نیست، اوست بلندمرتبۀ بزرگ و اوست لطیفِ آگاه.»
[197]
( امام موسی بن جعفر کاظم(ع):
از عبدالأعلی از عبد صالح موسی بن جعفر(ع) که فرمود: «خداوند ـکه هیچ معبودی جز او نیستـ وجود داشت بدون چگونگی و بدون مکان. نه در هیچچیزی بود و نه بر هیچچیزی. نه مکانی برای خود پدید آورد و نه قدرتی بعد از ایجاد اشیا. هیچچیز پس از ایجادشدن به او شبیه نشد و پیش از پدیدآوردن، مُلک از قدرت او خالی نبود و پس از رفتنش نیز از قدرت او خالی نخواهد شد. او عزوجل خدایی است زنده بدون اینکه زندگیاش ایجاد شده باشد. پیش از آنکه چیزی را پدید آورده باشد پادشاه بوده است و پس از ایجادکردنشان مالک مطلق. خداوند حدی ندارد و با چیزی که شبیهش باشد شناخته نمیشود. نه با باقیماندن پیرو نه با جلبشدن به چیزی مدهوش میشود؛ بلکه همهچیز از خوف او مدهوش میشوند. خداوند زندهای بوده است بدون زندگانیِ ایجادشونده و بدون موجودیتی توصیفشده و بدون کیفیتی مشخصشده و بدون جایگاهی مقیّد به آن و بدون مکانی برای سکونت؛ بلکه او زندهای است قائم به خودش و مالکی است که قدرتش زایلشدنی نیست. آنچه اراده فرمود، ایجاد کرد آن هنگام که با مشیت و قدرت خود اراده فرمود. او اولی بوده است بدون هیچ چگونگی، و آخرینی خواهد بدون هیچ کجایی و همه چیز نابودشدنی است مگر وجه او. خلقت و امر تنها از آنِ اوست. مبارک است پروردگار جهانیان.»
[198]
( امام علی بن موسیالرضا(ع):
از محمد بن زید نقل شده است که به حضور امام رضا(ع) رسیدم و از توحید پرسیدم. به من چنین فرمود: «سپاس و ستایش مخصوص خداوند پدیدآورندۀ اشیاست. آنها را با قدرت و حکمت خود از ابتدا ایجاد کرد و از نو پدید آورد؛ نه از چیزی که نوآوریاش را باطل کند و نه با واسطهای که از نو ایجادکردنش را خدشهای وارد کند. خلق کرد هرچه خواست به هر شکلی که خواست. تنها و یگانه چنین کرد تا حکمت و حقیقت ربوبیتش را آشکار کند. عقلها او را درنیابند و اوهام، یارای رسیدنش را نداشته باشند. دیدگان او را درک نکنند و مقدار بر او محیط نشود. عبارات در بیانش عاجزند. دیدگان از رؤیتش واماندهاند و شکلهای گوناگون صفات در ذاتش گم شدهاند. پوشیده است بیآنکه حجابی محجوبش کرده باشد و در پرده است بیآنکه پردهای پوشاندهاش باشد. شناخته شد بیآنکه دیده شود و وصف شد بیآنکه صورتی داشته باشد، و به نیکی توصیف شد بیآنکه جسمی داشته باشد. هیچ معبودی نیست مگر خداوند بزرگ بلندمرتبه.»
[199]
( امام محمد بن علی جواد(ع):
ابوهاشم جعفری نقل میکند که به اباجعفر بن رضا(ع) عرض کردم: (لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ) (چشمها او را درنيابند و او کسی است که ديدگان را درمىيابد). فرمود: «ای اباهاشم، خیالاتِ قلبها از دید چشمها تیزبینتر است. تو با وهم و خیال خودت سِند و هند و سرزمینهایی را که واردشان نشدهای و با چشمانت ندیدهای درک میکنی. اوهام و خیالاتِ قلبها او را درنمییابند؛ پس چگونه دیدِ چشمها او را درک کنند؟!»
[200]
( امام علی محمد بن هادی(ع):
از احمد بن اسحاق نقل شده است که گوید به ابوالحسن سوم(ع) نامهای نوشتم و در آن از «دیدن» و آنچه مردم در این خصوص میپندارند سؤال کردم. ایشان(ع) در پاسخ نوشت: «اگر بین بیننده و آنچه دیده میشود هوایی [محیط واسطی] وجود نداشته باشد که دیدن را انتقال دهد، رؤیت قابلتصور نیست. اگر هوا قطع شود و نوری بین بیننده و آنچه دیده میشود نباشد، دیدن و رؤیتی در کار نخواهد بود و در دیدن خلل ایجاد خواهد شد و آن دو شبیه خواهند گردید؛ زیرا در دیدن، اگر سببی بین بیننده و دیدهشده وجود داشته که باعث شود بیننده مساوی با دیدهشده گردد، قطعاً تشابه پیش خواهد آمد و این وضعیتی است که به تشبیه و همانندشدن منجر خواهد شد؛ زیرا گریزی نیست از اینکه اسباب با مسببهایی به یکدیگر اتصال داشته باشند.»
[201]
( امام حسن بن علی عسکری(ع):
از سهل بن زیاد نقل شده است که گوید در سال 255 به ابامحمد(ع) نوشتم: ای مولای من، یاران ما در خصوص توحید دچار اختلاف شدهاند. عدهای میگویند او جسم است و عدهای میگویند او صورت است. در این خصوص چنین به نظرم رسید ـکه ای مولای منـ به من چیزی تعلیم فرمایی که بر آن متوقف باشم و از آن تجاوز نکنم که در این صورت بر بندۀ خود فضل و کرم عطا فرمودهای. ایشان(ع) در پاسخ، با خط خودش نوشت: «از توحید پرسیدی و این از شما پوشیده است. خداوند متعال یکتا، یگانه و بینیاز است، نمیزاید و زاده نشده است و هیچکس همسنگ او نیست. خالق است و مخلوق نیست. او تبارک و تعالی اجسام و دیگر چیزها را به هر شکلی که بخواهد میآفریند و به هر شکلی که بخواهد صورت میدهد و صورتگری ندارد. ستایش و ثنای او بزرگ است و اسمهایش مقدس. بلندمرتبه است از اینکه شبیهی داشته باشد. او ـو نه هیچکس دیگرـ هیچ همانندی ندارد و او شنوای بیناست.»
[202]
( امام محمد بن الحسنالمهدی(ع):
توقیعی به دست محمد بن عثمان عمری آشکار شده است که امام مهدی(ع) در آن، چنین میفرماید: «خداوند متعال کسی است که اجسام را خلق و روزیها را تقسیم کرد؛ زیرا او جسم نیست و در جسمی نیز حلول نیافته است. هیچ همانندی ندارد و او شنوای داناست. اما در خصوص ائمه(ع): آنها از خداوند متعال درخواست میکنند و او میآفریند و از او درخواست میکنند و او روزی میدهد؛ در پاسخ به درخواست و بزرگداشت حق آنها.»
[203]
( امام احمدالحسن(ع):
در فصلهای گذشته مقاطعی از کلام ایشان(ع) از کتاب توحید و متشابهات را نقل کردم و هرکس تمایل داشته باشد میتواند به سایر کتابهای منتشرشدۀ ایشان در سایت رسمی مراجعه کند. همانطور که ملاحظه کردیم آنچه از مطالعۀ سخنان پدران پاک ایشان(ع) متوجه میشویم بر صحت آنچه وی بیان و روشن فرموده است شهادت میدهند و علتِ روشن و واضح بودن فرمودههای اهلبیت(ع)، وحدت و یکپارچگی آنها در تنزیه خداوند سبحان و احدیت او و نفی تشبیه و صفات مخلوقات از اوست؛ چراکه همگی از یک چشمۀ زلال سرچشمه گرفتهاند؛ از جد و سرورشان محمد، سلاموصلوات خدا بر او بر همگیشان.
و سپاس و ستایش از آنِ خداوند، آن پروردگار جهانیان است.
-سخن پایانی
در این کتاب به سفری مختصر پرداختیم که قراین و مشخصههای دو نوع جاهلیت را توضیح میداد:
اول، جاهلیتی بود که رسول خدا محمد(ص) بر اهلش مبعوث شد؛ همان کسی که مبعوث شد، برای نجات اسیرانِ در بندِ پرستش «هبل» از دست ابوسفیان و جماعتش و کسانی که همانند او بودند.
دوم، از آنجا که طبق گفتار صریح پیامبر(ص) اسلام ـبه همان صورتی که آغاز شده بودـ غریبانه بازخواهد گشت، پس جاهلیت ابوسفیان و جماعتش بازخواهد گشت و دوباره عدۀ بسیاری از مردم به زیر یوغ عبادت «هبل» خواهند رفت؛ گرچه به شکلی دیگر و پوشیدهشده با نام اسلام باشد؛ همانگونه که جاهلیت اول در لفافهای به اسم حنفیه یا نصرانیت پیچیده شده بود.
محمد(ص) و اهلبیت بزرگوارش(ع) در نجات کسانی که توانستند از یوغ عبادت «هبل» برهانند نقش بزرگی ایفا کردند. هبلی که یکبار در قالب یک بُت جلوهگر میشود، یک بار نیز در قالب عالم بیعمل و بار دیگر در قالب امامی که به آتش دعوت میکند؛ به همین ترتیب، فرستادۀ آخرالزمان (یمانی) نیز در نجات اسیرانِ در بندِ عبادت غیر خدا ـبه شکلهای مختلف این عبادتکردنـ نقش اساسی خواهد داشت.
جسمانگاری قبیحی که منهج سفیانیهای معاصر به آن منتهی شده است همان راه و آیینی است که گذشتگانشان (ابوسفیان و خاندانش) به آن پایبند بودهاند؛ به همین دلیل میبینیم که آنها بهصراحت و بدون شرم و حیا از عبادت خدایی دم میزنند که بهواقع چنین توصیف میشود که او یک جسم است، صورتی دارد، دو چشم دارد، دو دست دارد، دو پا دارد و... به همین ترتیب و با کمال تأسف این هبل جدید به اسم دین پرستیده میشود.
ای مسلمان... کارزار عبادت «هبل» یا عبادت «خدا» امروز دوباره در برابرت پا به عرصه گذاشته است. پس خود انتخاب کن که در لوای کدام پرچم باشی! پرچم سفیانی، وارث فساد، فسق و فجور، باطل، کشتار، مُثلهکردن، جسمانگاری برای خدا و پرچم «زندهباد هبل!» یا پرچم یمانی، وارث پاکی، رحمت، حق و حقیقت، هدایت، تنزیه و تسبیح و پرچم «بیعت از آنِ خداوند والا و بلندمرتبه است». و بدان هنگامی که به پیشگاه خداوند سبحان عرضه میشوی، خداوند از این انتخاب تو سؤال خواهد کرد.
و سپاس و ستایش تنها از آن خداوند، آن پروردگار جهانیان است.
19صفر1434
[204]
[1] . بقره، 34.
[2] . اعراف، 12.
[3] . معجمالبلدان، ج5، ص391.
[4] . غیبت طوسی، ص125.
[5] . یا عمرو انک قد أحدثت آلهة / شتّی بمکة حولَ البیتِ أنصاباً
و کان للبیتِ ربُّ واحدُ أبداً / فقد جعلتَ له فی الناسِ أرباباً
[6] . تاریخ یعقوبی، ج1، ص255.
[7] . صحیح بخاری، ج4، ص27.
[8] . تاریخ شهر دمشق، ج23، ص458.
[9] . شرح نهجالبلاغه، ج9، ص53.
[10] . شرح نهجالبلاغه، ج15، ص175.
[11] . تاریخ شهر دمشق، ج23، ص471.
[12] . ابنهشام، سیرۀ نبوی، ج3، ص579.
[13] . شرح نهجالبلاغه، ج1، ص336.
[14] . مراجعه کنید به الاغانی، ج9، ص37؛ خزانةالادب، ج10، ص494.
[15] . النصائحالکافیة، ص112.
[16] . المغازی، ج1، ص286؛ شرح نهجالبلاغه، ج15، ص12.
[17] . تفسیر عبدالرزاق، ج1، ص20؛ ذهبی، سیر اعلامالنبلاء، ج9، ص570.
[18] . شرح نهجالبلاغه، ج10، ص101.
[19] . شرح نهجالبلاغه، ج10، ص101.
[20] . احزاب، 57.
[21] . تاریخ طبری، ج4، ص188.
[22] . الکامل فی التاریخ، ج3، ص405.
[23] . شرح نهجالبلاغه، ص79.
[24] . معتزلی، شرح نهجالبلاغه، ج15، ص176؛ صنعانی، تفسیر قرآن، ج1، ص24؛ ذهبی، سیر اعلامالنبلاء، ج3، ص149؛ و دیگر منابع.
[25] . واقعۀ صفین، ص220.
[26] . صحیح بخاری، ج3، ص207؛ مسند احمد، ج3، ص91.
[27] . البدایة و النهایة، ج8، ص57.
[28] . شرح نهجالبلاغه، ج5، ص130.
[29] . تاریخ شهر دمشق، ج70، ص7.
[30] . صحیح مسلم، ج4، ص195
[31] . صحیح بخاری، ج6، ص193.
[32] . تحقیقی در اسلام معاویه پسر ابوسفیان، مقدمه.
[33] . سیر اعلامالنبلاء، ج4، ص37.
[34] . البدایة و النهایة، ج8، ص258.
[35] . آثارالجاحظ، ص128، نامۀ یازدهم در [باب] بنیامیه، ص398.
[36] . نیلالأوطار، ج7، ص147.
[37] . شرح العقائد النسفیه، ص181.
[38] . مقدمۀ ابنخلدون، ص154.
[39] . تاریخ خلفا، ص227.
[40] . شرح نهجالبلاغه، ج15، ص178.
[41] . ابنسعد، طبقات کبری، ج5، ص66؛ تاریخ شهر دمشق، ج27، ص429؛ ابنجوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، ج6، ص19؛ ذهبی، تاریخ اسلام، ج5، ص27.
[42] . شرح نهجالبلاغه، ج15، ص175.
[43] . مجموع فتاوا، ج4، ص467.
[44] . به فتاوای ابنعثیمین مراجعه کنید.
[45] . ابنحجر هیثمی، الصواعقالمحرقة، ص224.
[46] . الدرر الکامنة فی اعیان المائة الثامنة، ج1، ص154.
[47] . مجموع فتاوا، ج3، ص410.
[48] . مجموع فتاوا و مقالات متنوع، ج6.
[49] . حقبة من التاریخ، ص101.
[50] . شرح نهجالبلاغه، ج15، ص175.
[51] . تفسیر ابنکثیر، ج3، ص52.
[52] . البدایة و النهایة، ج8، ص149.
[53] . المحاسن و المساوی، ج1، ص38.
[54] . الصواعقالمحرقه، ص224، پینوشت و توضیح عبدالوهاب عبداللطیف، استاد الازهر، چاپ دوم، 1965، قاهره.
[55] . صحیح بخاری، ج4، ص179.
[56] . صحیح بخاری، ج4، ص179.
[57] . نساء، 48.
[58] . سید احمدالحسن(، توحید، ص106.
[59] . «طلقاء» به معنی «آزادشدگان» اشاره به گروهی از مخالفان پیامبر( دارد که پس از فتح مکه، پیامبر از مجازاتشان صرفنظر کرد. ابوسفیان و فرزندش معاویه از برجستهترین طلقاء به شمار میرفتهاند. (مترجم)
[60] . مجموع فتاوای ابنعثیمین، ج2، ص62.
[61] . فتاوای هیئت دائمی، ج2، ص376.
[62] . الارشاد شرح لمعةالاعتقاد، ص32.
[63] . مجموع فتاوا، ج8، ص227.
[64] . مجموع فتاوا، ج6، ص 359.
[65] . طبقات شافعی، ج9، ص40.
[66] . بیان تلبیس جهمیه، ج2، ص446 و 447.
[67] . مجموع فتاوا و مقالات متنوع، ج6.
[68] . از سخنان ابنعثیمین در «فتاوای نور علی الدرب».
[69] . سایت اسلام، سؤال و جواب.
[70] . سایت اسلام، سؤال و جواب.
[71] . نوشتههای شیخ بنباز در سایت رسمی.
[72] . شرحالواسطیة، ج2، ص437.
[73] . سایت اسلام، سؤال و جواب.
[74] . سایت طریقالسلف.
[75] . فتاوای آلبانی، ص506.
[76] . فتاوای ابنباز، ج5، ص374.
[77] . مجموع فتاوا، ج 8، ص101.
[78] . فتاوای ابنعثیمین، ج4، ص287.
[79] . عقیدۀ واسطیه، باب واجببودن ایمان به اینکه مؤمنان در روز قیامت، پروردگارشان را خواهند دید و مواضع دیدن او.
[80] . انعام، 103.
[81] . از کلام ابنعثیمین در «فتاوای نور علی الدرب»، نوار شمارۀ 349.
[82] . فتاوای آلبانی، ص143.
[83] . بیان تلبیس جهمیه، ج1، ص325، چاپ مجمع ملک فهد.
[84] . احمد بن حنبل. (مترجم)
[85] . لقائات الباب المفتوح، ج3، ص418.
[86] . مجموع فتاوا و مقالات گوناگون، ج6.
[87] . قصص، 88.
[88] . الارشاد شرح لمعةالاعتقاد، ص32.
[89] . مجموع فتاوای ابنعثیمین، ج4، ص58.
[90] . مجموع فتاوای ابنعثیمین، ج8، ص264.
[91] . مجموع فتاوا و رسائل ابنعثیمین، ج8، ص197.
[92] . مجموع فتاوا و مقالات متنوع، ج28.
[93] . القواعدالمثلی (ضمن مجموع فتاوای ابنعثیمین)، ج3، ص331.
[94] . نوشتههای شیخ بنباز در سایت رسمی.
[95] . قلم، 42.
[96] . مجموع فتاوا و مقالات متنوع، ج4.
[97] . سایت اسلام، سؤال و جواب.
[98] . فتاوای هیئت دائمی، ج2، ص376.
[99] . شرحالواسطیة، ص172.
[100] . بیان تلبیس جهمیه، ج1، ص550.
[101] . منهاج السنة النبویة، ج2، ص554 و 555.
[102] . شرح عقیدۀ سفارینی، ص18 و 19.
[103] . مجموع فتاوا، ج2، ص188.
[104] . مجموع فتاوا و مقالات متنوع، ج6.
[105] . طه، 5.
[106] . فتاوای نور علی الدرب.
[107] . سایت اسلام، پرسش و پاسخ.
[108] . سایت اسلام، پرسش و پاسخ.
[109] . الإرشاد شرح لمعةالاعتقاد، ص39.
[110] . مجموعةالرسائل، ج2، ب4، ص104 و 112.
[111] . سایت اسلام، پرسش و پاسخ.
[112] . سایت اسلام، پرسش و پاسخ.
[113] . فتاویالکبری، ج5، ص297.
[114] . فتاوای نور علی الدرب، ج1.
[115] . فتاوای ابنجبرین، ج63، ص96.
[116] . الارشاد شرح لمعةالاعتقاد، ص37.
[117] . فتاوای شیخ ابنعثیمین، ج1، ص170.
[118] . فتاوای ابنعثیمین، ج1، ص171.
[119] . مجموع فتاوا، ج1، ص351.
[120] . مجموع فتاوای بنباز،ج160، ص105.
[121] . مجموع فتاوای بنباز، ج6، ص367.
[122] . هیئت دائمی فتوا، ج1، ص478 و 479.
[123] . نساء، 64.
[124] . مریم، 87.
[125] . طه، 109.
[126] . فتاوای آلبانی، ص344.
[127] . الدرة المضیئة فی الرد علی بنتیمیه، ص21.
[128] . الدررالکامنة، ج1، ص155.
[129] . شرح الشفاء فی هامش نسیم الریاض، ج3، ص514، ملا علی القاری.
[130] . تطهیر الفؤاد من دنس الاعتقاد، ص13، چاپ ترکیه، 1397هـ.
[131] . المشبهة و المجسمة، ص12، چاپ اول، 1420 هـ.
[132] . فیض الوهاب، عبد ربه قلیوبی، ج1، ص149، چاپ کتابخانۀ قاهره، مصر: 1377 هـ.
[133] . با این سخن آنها که نگاهکردن به خداوند سبحان با بینایی و دو چشمی که در صورت انسان قرار دارد، نمیتوان تصوری داشت، جز اینکه بهصراحت جسمی برای خداوند متصور شد... . (از ایشان()
[134] . سید احمدالحسن(، توحید، ص136.
[135] . نجم، 10.
[136] . سید احمدالحسن(، توحید، ص37.
[137] . صافات، 159 و 160.
[138] . سید احمدالحسن(، توحید، ص75.
[139] . اگر فرض بگیریم که عدل نقطۀ مقابل ظلم است و فرض کنیم که عدل در یکی از جانشینان خداوند در زمینش 99درصد باشد، یکدرصد باقیمانده، ظلمی است که در صفحۀ وجودش است و اگر ما قادر باشیم به شناخت کامل از این خلیفه دست یابیم، 99درصد عدل را شناختهایم و ظلم موجود در صفحۀ وجودش را نیز شناختهایم. حال اگر بخواهیم با تکیه بر شناخت خود، عدل مطلق را توصیف کنیم، نمیتوانیم چنین کاری انجام دهیم و از عدل مطلق سخن بگوییم؛ جز اینکه بگوییم عدل مطلق، عدلی است که هیچ ظلمی در آن راه ندارد؛ بهعبارت دیگر ما میتوانیم با تکیه بر شناخت خودمان از عدل مطلق، فقط به نفی ظلم از میدان عدل مطلق بپردازیم و این نفی ظلم بهوضوح تمام از عجز ما از شناخت عدل مطلق پرده برمیدارد. (از ایشان()
[140] . سید احمدالحسن(، توحید، ص78.
[141] . آلعمران، 169.
[142] . انبیاء، 26 تا 29.
[143] . إسراء، 57.
[144] . سید احمدالحسن(، توحید، ص93.
[145] . کهف، 50.
[146] . شوری، 23.
[147] . إسراء، 61.
[148] . سبأ، 20.
[149] . سید احمدالحسن(، توحید، ص98.
[150] . هنگامی که آنها نمیتوانند بتهایی از سنگ درست کنند و بگویند که آنها صورتهایی از لاهوت مطلق هستند، بتی از جنس انسان میسازند همانگونه که نصارا ساختند؛ و اگر نتوانند، خداوند سبحان و متعال را بهصورت بت تبدیل میکنند آنگونه که وهابیون و یهود کردند؛ و بهرغم بعثت بسیاری از انبیا و اوصیای الهی در بینشان، در نهایت سخنان علمای گمراهی را در مقابل راه و روش الهی، استوار ساختند و با بدعت عقیدۀ تقلید از علمای گمراهی یا بدعت ارثبردن علمای گمراهی از انبیا و اوصیای الهی(، آنها را بهعنوان بت در نظر گرفتند و در نتیجه به بتپرستی علمای دین و پیروان کور آنها پناه جستند؛ تا آنجا که بین آنها عقاید فاسدی را بنیان نهادند و حلال خدا را حرام و حرام او را حلال کردند؛ پس آنها را بهجای خداوند پرستیدند.
شیعه بهسبب وجود ائمه و جنگ آنها با تحریفها، بعضی از علمای غیرعامل را از پوستۀ دین به بتبودن صریح، تمکین ندادند؛ ولی بعد از ائمه( با رویآوردن به آنها، به آنها قدرت و توانایی دادند تا آنجا که بار دیگر بتپرستی را با بتقراردادن علمای گمراهی، تکرار کردند؛ علمای گمراهی که با کمال تأسف امروزه بهواسطۀ بدعت تقلید، بهعنوان بتی بهجای خداوند پرستیده میشوند تا مردم را مانند چهارپایان پیرو خود کنند؛ بدون اینکه در خصوص آنچه ادعا میکنند و فتوا میدهند و تشریع میکنند و کتاب خدا را تحریف مینمایند و عقاید بتپرستانهای را بنیان مینهند که خداوند هیچ تأییدیهای برای آنها نازل نفرموده است، بحث و بررسی صورت گرفته باشد. ائمه( از تقلید غیرمعصوم نهی فرمودهاند؛ همانگونه که انبیا و اوصیای قبل از آنها چنین کرده بودند و بیان کردند که تقلید از غیرمعصوم روشی بتپرستانه است که در گذشته، علمای گمراهیِ امت یهود پس از انبیایشان( پیمودند و ایشان( شیعیانشان را از پیروی از هرکسی که این روش منحرف بتپرستانۀ یهودی را پیش میگیرد نهی فرمودهاند. امام صادق( فرمود: «شما را از تقلید بر حذر میدارم. قطعاً کسی که در دینش تقلید کند هلاک میشود. خداوند متعال میفرماید: (اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ((علما و راهبان خود را بهجای الله به خدایی گرفتند). به خدا سوگند که آنها خود را چنین نخواندند و اگر میگفتند، اجابت نمیشدند؛ ولی آنها حلال را حرام و حرام را حلال کردند، پس در این، از آنها تقلید کردند؛ بنابراین آنها را پرستیدند درحالیکه خود، نمیدانستند.» (تصحیحالاعتقاد، شیخ مفید، ص73) (از ایشان()
[151] . سید احمدالحسن(، توحید، ص131.
[152] . ابنجبرین در تعلیقش بر کتاب «لمعةالاعتقاد» ابنقدامه مینویسد: «اما رؤیت در آخرت، اهل سنت رؤیت و دیدن صریح را ثابت کردهاند؛ مؤمنان در بهشت، خدای متعال را میبینند و او را زیارت میکنند و با او سخن میگویند و او نیز با آنها سخن میگوید... مذهب اهل سنت را اینگونه میشناسم. میپرسیم: آیا آنها او را از سمتوسویی میبینند؟ شکی نیست که آنها او را بالای سرشان میبینند و او را بهواقع میبینند؛ دیدنی رودررو. دلایل آن واضح است؛ که از صحیحترین آنها حدیث جریر است که میگوید: "او را مانند ماه شب چهارده میبینند.» یا «همانگونه که این ماه را میبینید." ... .»
[153] . خداوند متعال میفرماید: (وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ( (پادشاه گفت در خواب هفت گاو فربه را ديدم که هفت گاو لاغر، آنها را میخورند و هفت خوشۀ سبز ديدم و هفت خوشۀ خشک. ای بزرگان، خواب مرا تعبير کنيد، اگر تعبير خواب میدانيد). (یوسف، 43)؛ یوسف( گاوها را سالها و ضعف و لاغری را خشکسالی تعبیر کرد؛ اینها کلمات خداست و اولیای خداوند، اهل آن هستند و ایشان میفهمند که منظور از این کلمات چیست. کلام خدا مانند کلام مخلوق نیست؛ خداوند سبحان و متعال خطیرترین موضوع را که تعیین وصایت و جانشینی یعقوب( است با کلام رمزگونه به یوسف و یعقوب( بیان میکند و میفرماید: (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ( (آنگاه که يوسف به پدر خود گفت ای پدر، در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديدم؛ ديدم که سجدهام میکنند). (یوسف، 4). آیا پس از این، ابنتیمیه و سایرین جرئت و ادعا میکنند که قادر به درک کلمات خداوند سبحان و معنی و مفهوم آنها هستند؟!
[154] . توحید صدوق، ص264؛ البرهان، ج1، ص46.
[155] . همانطور که در روایتهای بسیاری گفته شده است، علما، محمد و آل محمد و انبیا و اوصیا( هستند. (از ایشان()
[156] . شوری، 23.
[157] . قلم، 42.
[158] . قیامت، 22 و 23.
[159] . مانند اینکه نگاهکردن، محدودیت بهدنبال دارد و خداوند سبحان و متعال حدی ندارد و به همین صورت دست و ساق و آمدوشد، همگی بر ترکیب و نقص و احتیاج دلالت دارند و محیط به آنها، باید کاملتر و بینیازتر باشد؛ پس چارهای نیست جر اینکه دست و ساق مربوط به مخلوق و منظور از آن نیز مخلوق باشد؛ کسی که در ابر میآید مخلوق است که او همان محمد( و نیز قائم است؛ همانطور که قبلاً بیان شد. اگر وهابیها تمام موارد کلمۀ «رب» (پروردگار) را به لاهوت مطلق و پروردگار سبحان مطلق تعبیر کنند، در این صورت چقدر از قرآن و آنچه در آن از کلمۀ «رب» آمده است به دور هستند؛ همانگونه که پیشتر در موضوع «الوهیّت» بیان کردم: «لذا میبینیم که در قرآن، یوسفِ پیامبر( فرعون را به ربّ ساقی خَمر تعبیر کرده است: (وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ( (به یکی از آن دو که میدانست رها میشود، گفت مرا نزد ارباب خود یاد کن؛ اما شیطان از خاطرش برد که پیش اربابش از او یاد کند و چند سال در زندان ماند). (یوسف، 42). همچنین حضرت یوسف( از عزیز مصر که متکفل معیشت او شده بود و به آن حضرت عنایت و توجهی خاص داشت با عنوان «ربّی» (پرورانندۀ من) یاد کرده است: (وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ( (و آن [بانو] كه وى در خانهاش بود خواست از او كام گيرد، و درها را [پياپى] بست و گفت: «بيا كه از آنِ توام!» [يوسف] گفت: «پناه بر خدا، او پرورانندۀ من است. به من جاى نيكو داده است. قطعاً ستمكاران رستگار نمىشوند). (یوسف، 23). همینطور است دربارۀ عزیز مصر یعنی کسی که بهحسب ظاهر و در این عالم جسمانی یوسف را گرامی میداشت: (وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَی أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَکَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَی أَمْرِهِ وَلَـکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ( (کسی از مردم مصر که او را خریده بود به زنش گفت: تا در اینجاست گرامیاش بدار. شاید به ما سودی برساند یا او را به فرزندی بپذیریم؛ و به اینگونه یوسف را در زمین تمکین دادیم تا به او تعبیر خواب بیاموزیم و خدا بر کار خویش غالب است؛ ولی بیشتر مردم نمیدانند). (یوسف، 21)». (از ایشان()
[160] . قلم، 42.
[161] . فتح، 10.
[162] . بقره، 210.
[163] . سید احمدالحسن(، توحید، ص132 به بعد.
[164] . آلعمران، 181.
[165] . فرقان، 7 و 8.
[166] . تفسیر قمی، ج1، ص127.
[167] . بقره، 34.
[168] . بصائرالدرجات، ص81.
[169] . قصص، 88.
[170] . کافی، ج1، ص143، ح1، باب نوادر.
[171] . سید احمدالحسن(، توحید، ص59.
[172] . فتح، 10.
[173] . کافی، ج2، ص352 و 353، باب کسی که مسلمانان را اذیت و تحقیر کند، حدیث 7 و 8؛ صحیح بخاری، ج7، ص190، کتاب رقاق.
[174] . سید احمدالحسن(، متشابهات، ج3، س 112.
[175] . بقره، 210.
[176] . این گفته که در اینجا کلمۀ اضافیِ محذوفی وجود دارد صحیح نیست؛ کافی است به مضافالیه مرفوع در این آیه توجه کنیم. آیا مرفوعبودن مضافالیه ـآنطور که در این آیه دیده میشودـ از نظر آنها صحیح است؟ و آیا آنها در مورد إعراب این آیه میگویند که مثلاً «الله» مضافالیه مجرور و مضاف، تقدیراً محذوف است؟ چگونه رفع کلمۀ «الله» را توجیه میکنند؟ غیر از اینکه فاعلِ فعلِ «اتی» است؟
کافی است انسان بپرسد، آیا حکمت اقتضا میکند که حکیم، مضاف را حذف کند، آن هم در موقعیت ایجاد شبهه و انحراف در عقیده به توحید؟ آیا عرب، در موضع شبهه، اقدام به حذف میکند؟ در واقع برای کسی که در این موقعیت معتقد به حذف است، سؤالات بسیار و سختگیرانهای وجود دارد؛ بهطوری که او را در تنگنای شدیدی قرار میدهد. او حتی نمیتواند با توجه به قواعد نحوی، دلیلی برای سخن خود بیاورد چه برسد به اینکه حتی در بهترین حالت، میتوان گفت که این قواعد، قوانینی استقرایی و ساختۀ انسان هستند؛ درحالیکه او میکوشد کلام قرآن را که کلام خداوند سبحان است با آنها بسنجد. شاید بد نباشد سخن فقهای سنی و شیعۀ حال حاضر را دراینباره یادآور شویم؛ سخن جرجانی و نظر او در این خصوص. آیا میتوان این نظر را در حال حاضر منطبق با این آیه دانست تا بگوییم حذفی صورت گرفته است؟ جرجانی گفته است: «سخن دربارۀ حذف، بابی با روش دقیق و لطیف است که از چیزی عجیب شبیه به سِحر دریافت میشود. گویی ترک «گفتهای» فصیحتر از بیان آن «گفته» باشد و سکوت، منفعت بیشتری عاید میکند و میبینی که اگر صحبت نکنی، گویاتر خواهی بود و اگر بیان نکنی، بیانگرتر خواهی بود.» دلایلی اعجازگونه از بندهای قاهر، جرجانی!
اما موضوع تأویل، یعنی اینکه گفته شود در اینجا «الله» به معنی «امرالله» است و حذفی صورت نگرفته است؛ سؤالی پیش میآید: آیا مجاز است لفظ «الله» را برای غیر از او سبحان و متعال به کار ببریم تا به این ترتیب در اینجا به «امر او» معنا شود؟ اگر میتوان، چرا نباید این معنا را بهجای «امرالله»، «عبدالله» که مراد از آن، حضرت محمد( است در نظر گرفت؟ و سؤال دیگر اینکه «امرالله» و «عبدالله» یعنی چه؟ «امرالله» یا «عبدالله» چه کسی است که با «الله» اسم برده شده است و نام «الله» را حمل میکند؟ چرا باید حاملِ این نام باشد؟ اینها مطالبی است که برخی از آنها را در این کتاب، بررسی خواهیم کرد.
[177] . ابنجبرین که از بزرگان متکلّمان (علمای عقاید) وهابی است، گفته است: «و ما میگوییم: آمدنِ (إتیان) «امرالله» در آیاتی، اجتناب از عملِ آمدن برای «الله» (خدای متعال) را در آیهای دیگر، لازم نمیگردانَد و اگر عملِ آمدن (اتیان) برای ما ثابت شد، میگوییم: میآید؛ آنگونه که خودش اراده فرماید». (تعلیق ابنجبرین بر کتاب «لمعة» ابنقدامۀ مقدسی). (از ایشان()
[178] . سید احمدالحسن(، توحید، ص9.
[179] . کافی، ج1، ص134؛ توحید صدوق، ص103.
[180] . به کتاب نبوت خاتم مراجعه کنید.
[181] . سید احمدالحسن(، توحید، ص54.
[182] . هود، 7.
[183] . سید احمدالحسن(، متشابهات، ج2، س67.
[184] . تفسیر صافی، سورۀ نجم، ج5، ص84 و پس از آن.
[185] . سید احمدالحسن(، گزیدهای از تفسیر فاتحه، مبحث روشنگری از اسامی خداوند سبحان.
[186] . سید احمدالحسن(، متشابهات، ج2، س62.
[187] . آلعمران، 54.
[188] . نساء، 142.
[189] . توبه، 79.
[190] . بقره، 15.
[191] . بحارالانوار، ج3، ص319.
[192] . سید احمدالحسن(، متشابهات، ج2، س56.
[193] . نهجالبلاغه، خطبۀ 1.
[194] . توحید صدوق، ص46.
[195] . صحیفۀ سجادیه، ص22.
[196] . توحید صدوق، ص144.
[197] . توحید صدوق، ص115.
[198] . توحید صدوق، ص141.
[199] . توحید صدوق، ص98.
[200] . توحید صدوق، ص113.
[201] . توحید صدوق، ص109.
[202] . توحید صدوق، ص102.
[203] . غیبت طوسی، ص294.
[204] . 13دی1391. (مترجم)