انتشارات انصار امام مهدی(ع)
شورا در میزان
بیانی مختصر و نقدی بر
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
در حکومت اسلامی
تألیف: شیخ عبدالعالی منصوری
مترجم: گروه مترجمان انتشارات انصار امام مهدی (ع)
نام کتاب: شورا در میزان
نویسنده: شیخ عبدالعالی منصوری
مترجم: گروه مترجمان انتشارات انصار امام مهدی (ع)
نوبت انتشار: اول
تاریخ انتشار: 1396
کد کتاب: 1/1022
ویرایش ترجمه: اول
جهت کسب اطلاعات بیشتر در خصوص دعوت مبارک
سید احمدالحسن (ع) به تارنماهای زیر مراجعه نمایید.
www.almahdyoon.co/ir
www.almahdyoon.co
-تقدیم
به کسانی که در هر زمان با شورا به ستیز برخاستند.
به کسانی که حاکمیت خداوند را درخواست نمودند
به خلفای خداوند سبحان
خاک پای شما سرمۀ چشمانم و از شما میخواهم بر خادم خود تفضل فرموده و پذیرا باشید.بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
(فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىَ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُواْ فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا)؛(
[1]) (نه، سوگند به پروردگارت که آنان ايمان نياورند، مگر آنکه در نزاعی که ميان آنهاست تو را داور قرار دهند و سپس از حکمی که تو دادهای در خود هيچ احساس ناخوشنودی نبینند و به طور کامل تسليم آن گردند).
-پیشگفتار
سپاس و ستایش تنها از آنِ خداوند آن پروردگار جهانیان است؛ همو که ما را با فضل و منّتی از سوی خود و نه به دلیل لیاقت داشتنمانـ با سرور خلق ـ محمد (ص) ـ آشنا فرمود؛ زیرا، او دلسوز و مهربان است و سلام و صلوات بر برترین خلق محمد (ص) و آل طیب و طاهرش، ائمه و مهدیین (ع)!
از جمله مواردی که در اسلام وارد شده،
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
ست که پیروان مدرسۀ خلفا آن را عَلَم کرده و شعار خود قرار دادهاند تا از طریق آن خلافت گذشتگان خود را توجیه نمایند.
از این رو، بر آن شدم تا به جهت روشنگری ـ هرچند به طور مختصر و خلاصهـ به نظریۀ شوری و دلایل و نقد آن بپردازم. نتیجه، کتابچۀ پیشرو است که در سه فصل، تقدیم میگردد:
فصل اول:
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
.
فصل دوم:
دلایل شورا
.
فصل سوم: شبهات و پاسخها.
از خداوند متعال میخواهم در این کتاب بهرهای برای خوانندۀ بزرگوار قرار دهد!
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
-مقدّمات
پیامبر خدا (ص) هرآنچه را در توان داشت برای ارشاد امت و سوق دادنش به آنچه به صلاح دنیا وآخرتش بود، به کار برد. پس از اینکه پیامبر (ص) به رفیق اعلی پیوست، کینههایی که در دلهای مردم نسبت به اهل بیت (ع) و جانشین شرعی آن حضرت (ص)؛ یعنی علیبن ابیطالب (ع) بود، سر برآورد و جامۀ خلافت را در آن قضیۀ معروف تاریخی بر تن خویش نمودند؛ ماجرایی که مغرضان به رغم تمام تلاشهایی که برای تحریف و سرپوش گذاشتن بر آن واقعه -چه در گذشته و چه در حال- نموده و مینمایند، نتوانستهاند، آن را پوشیده بدارند.
پیامبر اکرم (ص) جانشین و پیشوای الهی و امامِ پیروی شده بود؛ اما بیشتر مسلمانان پس از وفات آن حضرت (ص) مرتد شدند و به اعقاب خویش بازگشتند:(وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىَ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللهُ الشَّاكِرِينَ)؛(
[2]) (جز اين نيست که محمد (ص) فرستادهای است که پيش از او فرستادگانی ديگر بودهاند. آيا اگر او بميرد يا کشته شود شما به آيين پيشين خود بازمیگرديد؟ هر کس که به آیین پیشینِ خود بازگردد هيچ زيانی به خدا نخواهد رسانيد و خداوند سپاسگزاران را پاداش خواهد داد). و تعالیم واضح و صریح پیامبر و وصایای صریح آن حضرت در مورد خلیفه و جانشین بعد از خودش را ترک گفتند.
ما در این مجال مختصر، میخواهیم به بیان زوایای حکومت در اسلام با طرح و بیان
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
ی بدعتگذاری شده، بحث و بررسی کنیم تا برای خوانندۀ منصف، حقِّ خالص و باطل فریبنده آشکار گردد؛ حتی اگر این باطل لباس حق بر تن کرده باشد!
پیامبر (ص) از آیندۀ این امت غافل نبود؛ بلکه به آن از طریق روزنهای که خداوند متعال او را از طریق غیب مطلع مینمود، مینگریست و آن حضرت (ص) میزانی برای امت خود قرار داد تا به آن مراجعه نمایند؛ این میزان همان امامی است که در بسیاری موارد بر او نص و تأکید فرموده بود؛ اما این امت پس از پیامبر (ص) خود به اختلاف و تفرقه دچار شدند و این اختلافات و چند دستگیها همچنان ادامه دارد تا نجات و رستگاری تنها به یک فرقه منحصر شود ـهمانگونه که آن حضرت (ص) در حدیث خود دربارۀ افتراق و چند دستگی امتِ پس از خود این مطلب رابیان فرمودندـ و ما شاهد هستیم که امروزه اختلاف بزرگی در بیان راه و روش برگزیدن حاکم، خلیفه و امام وجود دارد.
شیعیان بر نصّ و تعیین از سوی پیامبر (ص) تأکید دارند و اهل سنت میگویند پیامبر (ص) موضوع خلافت و جانشینی را به مسلمانان سپرده است و آنان هر که را بخواهند به عنوان حاکم و خلیفه و امام برمیگزینند و این چیزی است که از نظر آنها «شورا» خوانده میشود.
شورا
وصیت خلیفه بر شخص بعد از خود
قهر و غلبه
این شیوه هیچ اصل و ریشهای در شریعت اسلامی ندارد؛ بلکه از سرِ اضطرار تحمیلشدهاست. از این رو، اهل سنت میگویند: ابوبکر به وسیلۀ شورا به خلافت برگزیده شد ـیعنی روش اولـ و عمر به وسیلۀ روش دوم به خلافت رسید ـیعنی تصریح و وصیت خلیفه بر اوـ و معاویه از طریق راه و روش سوم به خلافت دست یافت.
هیچ اثری از این روشهای سهگانه در شریعت وجود ندارد ـنه در قرآن و نه در سنّتـ و هیچ کدام از این روشهای سهگانه در هیچ وحی الهی و متن صادره شده از سوی هیچ یک از پیامبران وارد نشده است؛ با علم به اینکه رسول خدا (ص) پیش از وفات و پیوستن به ملکوت اعلا همه چیز را برای مسلمانان تبیین فرموده بودند درحالیکه مسلمانان این سخن حق تعالی را قرائت میکردند: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ)؛(
[3]) (امروز دين شما را برای شما کامل کردم). پس دین پیش از اختراع این روشهای سهگانه کامل بوده است.
این روشها از کجا سر بر آوردهاند؟
درواقع، خاستگاه این روشهای سهگانه برای تبرئه و توجیه آنچه در میدان تاریخ که پس از رحلت رسول خدا (ص) بر مسلمانان گذشته است، میباشد و هیچ ارتباطی به اسلام ندارند؛ بلکه صاحبان خواستها و هواهای نفسانی و منافع و علمای گمراهی که دعوت شاهان را لبیک گفته و دین خود را فروختهاند، آنها را خلق کردهاند؛ علمای گمراهی که شیپور پادشاهان شده و آنچه را که شاهان در تمامی دورانها بر آنها فرض مینمودهاند به زبان میآورند. اینان همان علمای درباری هستند که دین را تحریف و ارزشهای آن را به بازی گرفتهاند و به مستشرقین و دیگران اجازه دادهاند تا اتهامات واهی خود را متوجه رسول خدا (ص) نمایند و آن حضرت (ص) را به دور بودن از حکمت متهم کنند که هرگز چنین نیست و رهبر اول و پایهگذار اسلام و خاتم پیامبران، حضرت محمد (ص) را به باد انتقاد بگیرند.
مستشرق «ویلز» میگوید: «محمد امتش را بدون نظام و دستورالعملی برای تشکیل حکومت استوار که در آن تاثیر رأی عمومی ظاهر شود، ترک نمود و چهارچوبی عملی برای محقق شدن نظام دموکراسی نیز برای آنها قرار نداد».(
[4])
همچنین «احمد امین» میگوید: «براستی که ترک این امر ـخلافتـ و بازگذاشتن آن برای هر کس باعث شد تا مسلمانان در طول این مدت در مسئلۀ خلافت به اختلاف دچار شوند»(
[5]) و نیز «ابراهیم فوزی» میگوید: «هنگام وفات پیامبر (ص) برای این دولت هیچ قانون و شریعتی جهت بیان ساختار حکومت وضع نشده است».(
[6])
در این زمینه بر هیچ دلیل قرآنی و روایی محکمی اعتماد نمینمایند، بلکه بر اموری متناقض استدلال مینمایند و تمام اینها برای تبرئۀ خلافتی است که پس از پیامبر (ص) صورت پذیرفت. آنان با دلایل مختلف میخواهند آنچه را که کسانی که خود را صحابۀ رسول خدا (ص) نامیدهاند؛ پس از آن حضرت به انجام رساندند، تبرئه نمایند و اینکه آنها چگونه بر کرسی خلافت به عنوان خلیفۀ اول، دوم و سوم تکیه زدند. آنها به دلایل به طور موضوعی و با دیدۀ انصاف نگاه نکردند؛ بلکه با حکم از پیش تعیین شده آمدند و به دنبال وسیلهای شرعی برای توجیه و مبراکردن این حکم بودهاند.
این حکم از پیش تعیین شده شایستهتر بودن خلافت ابوبکر پس از پیامبر است، سپس عمر و پس از او عثمان و سپس علیبن ابیطالب (ع) و در ادامه، برتربودن اینان را نیز به همین ترتیب قرار دادند.
در این تحقیق، به بیان سخن اهل سنت ـکه معتقد به شورا میباشندـ به صورتی مختصر و خلاصه خواهیم پرداخت تا حقیقت برای خوانندۀ گرامی آشکار گردد و قضاوت و داوری را به خودِ او خواهیم سپرد.
-فصل اول
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
خلاصۀ این نظریه به زبان امروزی «تعیین جانشین و خلیفه از طریق شورا و انتخابات و دموکراسی» است. برای بیان و توضیح حقیقت در این نظریه، باید دو مورد مهم را بشناسیم و آنها را مد نظر داشته باشیم:
اول: شورا در قضایای خاص از قبیل مسایل اجتماعی و شخصی. در این باب میبینیم که شرع بر این عمل تأکید و تشویق مینماید؛ زیرا درواقع، با این کار تجربههای دیگران ضمیمه و از آنها بهرهبرداری میشود. کسی که با دیگران مشورت کند در عقل آنها شریک شده است.
رسول خدا (ص) میفرماید: «هیچ پشتوانهای مطمئنتر از مشورت نیست».(
[7])
امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: «کسی که مشورت کند هلاک نمیشود».(
[8])
و نیز آن حضرت (ع) فرمودند: «خودرأی، صاحب نظر نیست».(
[9])
همچنین، میفرماید: «کسی که با افراد کارآزموده مشورت کند به ارشاد و درستی هدایت میشود».(
[10])
تا آنجا که آل محمد (ع) خصوصیات کسی را که باید مورد مشورت قرارگیرد، بیان فرمودهاند؛ چنین شخصی باید متقی، پرهیزکار، دارای ورع، ناصح، عاقل، خبره و دارای دانش باشد.
رسول خدا (ص) فرمودند: «با عاقل مشورت کنید و از او سرپیچی نکنید که پشیمان خواهید شد».(
[11])
از امیرالمؤمنین (ع) روایت شده است که فرمود: «بهترین کسانی که باید مورد مشورت قرار گیرند، صاحبان امر و نهی و صاحبان دانش و صاحبان تجربهها و اشخاص دارای پشتکار و بااراده هستند».(
[12])
امام صادق (ع) میفرماید: «در امور خود در آنچه مقتضای دینت است با کسی که دارای پنج خصلت باشد، مشورت کن: عقل، علم، تجربه، خیرخواهی و تقوا. اگر او را یافتی از هر پنج خصلت بهره جوی و عزم بربند و بر خداوند متعال توکل کن که این تو را به راه صواب میبرد. آنچه را از امور دنیا که راهی به دین ندارد رها کن و در آن تفکّر مکن، که اگر به این [دستور] عمل کنی برکت زندگانی و شیرینی طاعت را خواهی یافت. در مشورت بهرههایی از دانش نهفته است و عاقل کسی است که از مشورت، دانشی نیکو فراگیرد و از این دانش راه به سوی مقصود و مرادش جوید. مشورت برای اهلش، همانند تفکر در چگونگی آفرینش آسمانها و زمین و فنای آنها ـکه هر دو از بنده بینیازندـ میماند؛ زیرا هر اندازه که شخص تفکّر خویش را در آن دو قوام بخشد در دریاهای نور معرفت فرو میرود و به واسطۀ آنها بر عبرت و یقین خویش میافزاید. با کسی که عقل تو سخنش را راست نمیشمارد، مشورت مکن ـاگرچه مشهور به خرد و ورع باشدـ و چون با کسی که قلبت بر صداقتش گواه است، مشورت کردی از راهنماییهای او سرپیچی مکن ـاگر چه مخالف مراد و مقصود تو باشدـ؛ زیرا نفس، سرکش است و از پذیرفتن حق دوری میجوید و سرکشی نفس در برابر حق، بسیار روشن است. حق تعالی میفرماید: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن)(
[13])و میفرماید: (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است)؛ (
[14])یعنی در آن کار با یکدیگر مشورت و تبادل نظر میکنند».
و دیگر روایاتی که هر یک را در جایگاه خود بیان کردهاند؛ روایاتی که دربارۀ مشورت در امور شخصی و اجتماعی که هیچ نقشی در تعیین خلیفه و حاکم و امام ندارند، صحبت میکنند.
دوم: شورا در انتخاب امام یا خلیفه. در این خصوص، انسان هیچ نقشی ندارد و به انسان صلاحیت انتخاب حاکم، امام و خلیفه داده نشده است.
بحث ما دربارۀ مورد دوم است؛ یعنی شورا در انتخاب امام و حاکم؛ اینکه آیا مردم مجاز هستند خلیفه را منصوب کنند یا چنین اختیاری ندارند؟
-شورا چیست؟
طریحی میگوید: «در مورد این سخن حق تعالی (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است). گفته میشود: این موضوع بین قوم به شور گذاشته شد: اگر در آن مشورت نمایند؛ و این شور عبارت است از تبادل افکار و بحث و گفتگو تا حق آشکارگردد؛ به این معنی که در هیچ کاری خودسرانه اقدم نکنند؛ مگر اینکه در مورد آن با دیگران به مشورت بپردازند و این سخن حق تعالی: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن)؛ یعنی در امور جنگ برای آرامش قلبشان با آنان مشورت کن؛ یعنی نظراتشان را بشنو و از آنچه درون خود دارند، مطلع شو.
در «معالم المدرستین» آمده است: «تشاور (تبادل نظر)، مشاوره و مشورت در زبان عرب: استخراج رأی و نظر با مراجعه به یکدیگر است. با او مشورت کرد؛ یعنی، نظر و رأی او را گرفت. با رأی و نظر او را سفارش میکند و اندرز میدهد، مشورت میکند: اگر با رأی و نظری مواجه نشد (وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است). این مطلب در میان قوم به شورا گذاشته میشود اگر دربارۀ آن به تبادل نظر بپردازند.
کاربرد مشتقات این ماده در قرآن کریم تغییری نکرده است ـهمچنین در حدیث شریفـ و آنچه در زبان عربی در مورد مشورت آمده در دسترس مسلمانان است و سخن تنها در مورد شورا و مشورت در شرع اسلامی و حکومت است».(
[15])
دکتر «عبد الهادی الفضلی» میگوید: (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است). شورا یک لغت و اسمی از مشاوره است. گفته میشود شورا، مشاوره، تشاور و مشورت ـبه ضمۀ حرف شین و سکون حرف واوـ و مشورت ـبا سکون حرف شین و فتح حرف واوـ به معنی مذاکرۀگفتاری با مراجعه به یکدیگر برای دریافت رأی و نظر است و این برگرفته از این سخنشان میباشد: «شرت العسل»؛ یعنی «عسل را امتحان کردم»؛ یعنی عسل را از جایش برداشتم و از آن استخراج نمودم. بر امری که دربارۀ آن به مشورت نشستهاند نیز اطلاق میشود و گفته میشود: «این امر بین قوم به شورا گذاشته شد» اگر برای آن به مشورت بنشینند».
-پیشینۀ شورا
اگر به تاریخ، مراجعه و آن را با دقت و تأمّل مطالعه کنیم درمییابیم که ایدۀ شورا در زمینۀ حکومتداری پس از عهد خلیفۀ دوم به وجود آمد و او کسی است که این ایده را بنیان نهاد. در دوران ابوبکر، چیزی به نام شورا وجود نداشت و بیعت برای او از طریق شورا به دست نیامد؛ بلکه دسیسهای سُست و ناپایدار بود که در سقیفۀ بنیساعده صورت گرفت و در نهایت، از دل آن ابوبکر سر بر آورد.
خلافت و امامت به نااهلان و ناکسان واگذار شد. مردم از گرد پیامبر (ص) پراکنده شدند، جنازۀ آن حضرت (ص) را بدون غسل رها کردند، کلام او را گردن ننهادند و اختلاف و تفرقه میان امت آغاز شد. آنها بر سقیفۀ خود اجماع کردند. سپس عدۀ کمی از مهاجران به آنان ملحق شدند و منازعه و درگیری دربارۀ خلافت بین مهاجرین و انصار بالا گرفت و درنهایت، بر بیعت با ابوبکر اجماع حاصل شد. هیچ کس ادعا نمیکند که این بیعت از طریق شورا به انجام رسیده باشد و در سقیفه، هیچ شورایی وجود نداشت؛ بلکه فقط فریاد، دشنام و منازعه و درگیری بود تا جایی که نزدیک بود سعدبن عباده زیر دست و پا جان خود را از دست بدهد.
یعقوبی میگوید: «انصار در سقیفۀ بنیساعده در روز وفات رسول خدا صلیالله علیهوسلم جمع شدند. سعدبن عبادۀ خزرجی نشسته بود، سربندی بسته بود و بالشی برایش گذاشته شده بود. این واقعه به ابوبکر، عمر و مهاجرین رسید. آنها با شتاب آمدند و مردم را از سعد دور کردند. ابوبکر، عمربن خطاب و ابوعبیده آمدند و گفتند: ای گروه انصار! رسول خدا صلیالله علیهوسلم از ما است و ما به جایگاه او سزاوارتریم؛ و انصار گفتند: امیری از ما و امیری از شما! ابوبکر گفت: امیران از ما و وزیران از شما. ثابتبن قیسبن شماس که سخنگوی انصار بود برخاست، سخن گفت و فضیلتشان را بیان نمود. ابوبکر گفت: فضیلت آنان را انکار نمیکنیم. شما شایستۀ فضیلتهایی که گفتید هستید؛ ولی قریش از شما به محمد صلیالله علیهوسلم سزاوارترند. این عمربن خطاب است که رسول خدا صلیالله علیهوسلم فرمود: خداوندا! دین را با این شخص بزرگ بدار! و این ابوعبیدهبن جراح است که رسول خدا صلیالله علیهوسلم فرمود: امیر این امت است. با هر کدام خواستید بیعت کنید! آن دو با او مخالفت کردند و گفتند: به خدا سوگند، ما بر تو پیشی نمیگیریم؛ درحالیکه تو همراه رسول خدا صلیالله علیهوسلم و نفر دوم از آن دو تن بودی. ابوعبیده بر دست ابوبکر زد و عمر دومین نفر بود. سپس کسانی از قریش که همراهش بودند، بیعت کردند. سپس ابوعبیده صدا زد: ای گروه انصار! شما اولین کسانی بودید که یاری دادید پس اولین کسانی نباشید که تغییر میکنید و تبدیل میشوید. عبد الرحمنبن عوف برخاست و گفت: ای گروه انصار! شما هرچند فضیلت دارید؛ ولی در میان شما همانند ابوبکر و عمر و علی نیست. منذربن ارقم برخاست و گفت: فضیلت کسانی را که ذکر کردی انکار نمیکنیم. در میان آنان مردی است که اگر این امر را درخواست کند هیچ کس با او به نزاع برنمیخیزد؛ یعنی علیبن ابیطالب. بشیربن سعید از خزرج برجست و او اولین کس از انصار بود که بیعت کرد و پس از او اسیدبن حضیر خزرجی. مردم بیعت کردند تا آنجا که بالش سعدبن عباده را پرتاب کردند و سعد را زیر پا گذاشتند. عمر گفت: سعد را بکُشید. خداوند سعد را بکُشد.(
[16])
این گواه روشنی است بر اینکه این بیعت شب هنگام و با ایجاد ترس و وحشت صورت گرفته و ماحَصَل کشمکشها و کینهتوزیهای میان أوس و خزرج بود که در دل انصار باقی مانده و این عمر است که ندا میدهد: سعد را بکشید!
از آن هنگام عنوان بیعت در کنار نص و تصریح قرار گرفت و اگر سقیفه نبود کسی در خلافت و امامت با علی (ع) به منازعه برنمیخاست.
اما چیزی به نام شورا به هیچ وجه در سقیفه منعقد نشد و هیچ کس مدعی نمیشود که خلافت ابوبکر از طریق شورا تثبیت شده باشد و اگر کسی هم چنین ادعایی کند، نمیتواند دلیل و برهان بر گفتۀ خود اقامه نماید.
خلافت عمر نیز از طریق شورا صورت نگرفت و حتی در آن زمان چیزی به اسم شورا وجود نداشت. این خلافت ـخلافت عمرـ از طریق نص و تصریح ابوبکر بر او به دست آمد تا جایی که مسلمانان بر ابوبکر اعتراض کردند که او شخصی بداخلاق و تُندخو را برای حکومت بر آنان گمارده است، روایات نیز، بر این مطلب صراحت دارند.
ابنعساکر میگوید: «وقتی حال ابوبکر به وخامت کشید، خواست عمر را به جانشینی برگزیند. گفتند: شخصی تندخو و سختدل را بر ما گمارد که اگر خلیفه شود بدخلقتر هم میشود. (ای ابوبکر) به پروردگار خود چه خواهی گفت آنگاه که نزد او بروی درحالیکه عمر را به امارت برگزیدهای. گفت: آیا مرا از پروردگارم میترسانید؟ میگویم بهترین بندگانت را بر آنان امیر گرداندم».(
[17])
از اسماعیلبن ابوخالد، از زبید (بن حارث) یامی که میگوید: «وقتی وفات ابوبکر فرارسید برای خلافت به دنبال عمر فرستاد. مردم گفتند: شخصی تند خو و سخت دل را بر ما خلیفه قرار داد که اگر بر ما امیر شود، تندخوتر و بداخلاقتر هم میشود. پس به خدای خود چه میگویی آن هنگام که او را ملاقات کنی درحالیکه عمر را بر ما به خلافت برگزیدهای؟ ابوبکر گفت: مرا از پروردگارم میترسانید؟ میگویم: پروردگارا! بهترین اهلت را بر آنان به امارت گماردم».(
[18])
ابن تیمیه در «منهاج السنه» در ضمن کلامی از او که در آن عمر را با این لفظ یاد میکند: «و به همین دلیل وقتی ابوبکر او را به خلافت برگزید گروهی از مردم بر خلافت او اکراه داشتند، طوری که طلحه به ابوبکر گفت: به پروردگار خود چه میگویی درحالیکه شخصی تندخو و سختدل را بر ما به خلافت گماردی؟ گفت: آیا مرا از پروردگار میترسانید؟ میگویم: بهترین اهلت را بر آنها گماردم».(
[19])
و نیز ابن سعد در طبقات روایت میکند: «هنگامی که ابوبکر صدیق وفاتش فرارسید عبدالرحمنبن عوف را نزد خود خواند. به او گفت: نظرت را دربارۀ عمر به من بگو. عبدالرحمن گفت: از من دربارۀ چیزی سوال نمیکنی؛ مگر اینکه خود از من به آن آگاهتری! ابوبکر گفت: حتی اگر چنین باشد (بگو). عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند، او خیلی بهتر از آنچه است که شما میشناسی؛ سپس ابوبکر به دنبال عثمانبن عفان فرستاد و به عثمان گفت: مرا از احوال عمر باخبر ساز. عثمان گفت: شما از ما به او آگاهتری! ابوبکر گفت: حتی اگر این چنین باشد، ای اباعبدالله. عثمان گفت: به خداوند سوگند من میدانستم که درون او بهتر از ظاهرش است و در میان ما کسی همانند او نیست. ابوبکر گفت: خدا تو را رحمت کند. به خدا سوگند اگر او را برنگزینم تو را ترک نخواهم کرد. ابوبکر علاوه بر آنان با سعیدبن زید اباالاعور و اسیدبن حضیر و دیگر مهاجرین و انصار مشورت کرد. اسید گفت: به خدا سوگند میدانم که او بهترینِ ما پس از تو است. او برای رضای خدا خشنود میشود و برای خشم او خشمگین. آنچه در درون دارد از آنچه ظاهر میسازد بهتر است و کسی نیرومندتر و شایستهتر از او برای بر عهدهگرفتن این مسند نیست. برخی از صحابۀ پیامبر از جریان واردشدن عبدالرحمنبن عوف و عثمان بر ابوبکر و خلوت آن دو با او خبردار شدند؛ پس بر ابوبکر وارد شدند. یکی از آنان به او گفت: به پروردگارت چه خواهی گفت هنگامی که او را ملاقات کنی درحالیکه عمر را بر ما به امارت برگزیدی و حال آنکه غلظت و تندخویی او را میدانی؟ ابوبکر گفت: مرا بنشانید. آیا مرا از پروردگارم میترسانید؟ ناامید شود آنکه از امر شما بر ظلم خود بیفزاید! میگویم: پروردگارا! بهترین اهلت را به خلافت بر آنها برگزیدم. برو و آنچه را که گفتم به دیگران ابلاغ کن. سپس ابوبکر در بستر خود دراز کشید، عثمانبن عفان را نزد خود خواند و به او گفت: بنویس. بسم الله الرحمن الرحیم. این عهدی است از سوی ابوبکربن ابی قحافه در آخرین لحظات از دنیای خود که از آن خارج میشود و اولین لحظات جهان آخرت که بر آن وارد میشود؛ که کافر ایمان میآورد، فاجر یقین حاصل و دروغگو تصدیق میکند. من پس از خود عمربن خطاب را بر شما به خلافت برمیگزینم. پس به سخن او گوش دهید و اطاعت کنید. من از هیچ چیزی برای خدا و رسولش و دینش و خودم و شما فروگذارنکردم. پس اگر عدالت پیشه کرد که این حسن ظن من و دانش من نسبت به او است و اگر رفتاری غیر از آن داشت پس هر کس گناهی انجام دهد بر عهدۀ خودش خواهد بود. جز خیر و صلاح نمیخواهم و از غیب نمیدانم و کسانی که ظلم نمودند خواهند دانست به کدامین بازگشتگاه بازخواهندگشت. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته. سپس امر به نوشتن آن نمود و آن را مهر کرد. برخی از آنان گفتند: هنگامی که ابوبکر ابتدای این کتاب را املا مینمود نام عمر را نگفته از هوش رفت و نام کسی را در آن ذکر نکرد؛ پس عثمان نوشت: من عمربن خطاب را پس از خود به خلافت بر شما برمیگزینم؛ سپس ابوبکر به هوش آمده به عثمان گفت: آنچه را که نوشتهای برایم بخوان. عثمان ذکر کردن نام عمر را برایش خواند. ابوبکر تکبیر گفت و گفت: ترسیدم موقع بیهوش شدنم تغییری در نوشته به وجود آمده باشد یا نام کسی را ذکر نکرده باشم که باعث اختلاف و فتنه شود. خداوند از سوی اسلام و اهل آن جزای خیر به تو بدهد! به خدا سوگند که تو اهل آن هستی. پس به او دستور داد با نوشتۀ مهر شده خارج شود درحالیکه عمر و اسیدبن سعید قرظی همراهش بودند. عثمان به مردم گفت: آیا با کسی که نامش در این نوشتار است بیعت میکنید؟ گفتند: آری. برخی گفتند: او را شناختیم. ابنسعد گفت: همه به گوینده که عمر بود اقرار نموده رضایت دادند و با او بیعت کردند. سپس ابوبکر عمر را به تنهایی و در خلوت فراخواند و آنچه را که میخواست به او وصیت نمود. سپس عمر از نزد او خارج شد. ابوبکر دستان خود را بلند کرد و گفت: خداوندا! من از این امر جز صلاحشان خواهان چیز دیگری نبودم و برای آنها از وقوع فتنه ترسیدم؛ پس کاری برایشان کردم که تو به آن از همه آگاهتری و از رأی و نظر خودم برایشان اجتهاد نمودم؛ پس بهترینشان و قویترین و حریصترینشان بر ارشاد را بر آنان گماردم. امر تو بر من نازل شده (وفاتم فرا رسیده) است. خداوندا پس از من تو خودت خلیفه بر آنان باش. آنان بندگان تو هستند و اشراف و بزرگانشان به دستان تو است. آنچه به صلاح آنان است را برایشان به اتمام برسان و او (عمر) را از خلفای راشدین قرار بده که از هدایت و ارشاد پیامبر رحمت و صالحین پس از او تبعیت نماید و امور رعیتش را برایش اصلاح کن».(
[20])
از این متن، روشن است که عبد الرحمنبن عوف و عثمان ـبعد از ابوبکرـ از ارکان تعیین عمر بودهاند. ببینید چگونه عبد الرحمن و عثمان به ابوبکر اشاره مینمایند و چگونه عثمان وصیت ابوبکر در حق عمر را به نگارش درمیآورد!
تفتازانی خلافت عمر پس از ابوبکر را به منزلۀ شورا میداند و میگوید: «این خلافت به منزلۀ شوراست و دلیل بر این مدعا وصیت و عهد ابوبکر برای عمر در خلافت میباشد».(
[21]) و به این ترتیب به پنج نکته پِی میبریم:
نکتۀ اول:
اینکه هیچ یک از مسلمانان نمیگویند او هذیان میگوید یا درد و بیماری بر او غلبه کرده است؛ آنگونه که به رسول خدا (ص) آن هنگام که خواست وصیت کند چنین گفته شد. آیا هذیان گفتن و غلبۀ درد فقط برای رسول خدا (ص) است؛ ولی برای ابوبکر چنین چیزی رخ نمیدهد؟!
از اینجا پی میبریم کسی که رسول خدا (ص) را به هذیانگویی متهم نمود با علم به اینکه رسول خدا (ص) به چه کسی وصیت خواهد نمود آن حضرت را متهم مینماید؛ که اگر وصیت در حق عمر میبود، هرگز گفته نمیشد، رسول خدا (ص) هذیان میگوید همانطور که به ابوبکر چنین اتهامی وارد نشد!
همچنین میدانیم، فرماندۀ گروه و حزبی که رسول خدا (ص) را به هذیانگویی و غالبشدن درد و بیماری متهم نمود، عمربن خطاب بوده است؛ حتی گوینده خودِ عمربن خطاب بوده و این مطلب از اجماع بین روایاتی که بخاری و سایرین بیان داشتهاند، واضح و آشکار است.
برخی از این روایات تقدیم میگردد:
از عبداللهبن عباس روایت شده است: وقتی بیماری بر پیامبر صلیالله علیهوسلم شدت گرفت، فرمود: «صحیفهای برایم بیاورید تا برایتان نوشتاری بنگارم که پس از آن گمراه نشوید». عمر گفت: بیماری بر پیامبر غلبه یافته و ما کتاب خدا را داریم که کفایتمان میکند. آنها اختلاف کردند و همهمه بسیار شد. ایشان صلیالله علیهوسلم فرمود: «از نزد من برخیزید. نزاع و درگیری نزد من شایسته نیست». ابن عباس بیرون رفت و میگفت: «مصیبت و همۀ مصیبت این بود که میان رسول خدا صلیالله علیهوسلم و نوشتارش مانع ایجاد شد».(
[22])
از عبیدالله از ابن عباس روایت شده است: «هنگامی که رسول خدا صلیالله علیهوسلم در حال احتضار بود مردانی در خانه بودند که عمربن خطاب نیز میان آنها بود. رسول خدا صلیالله علیهوسلم فرمود: «بیایید نوشتاری برایتان بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید». عمر گفت: درد و بیماری بر رسول خدا غلبه کرده درحالیکه قرآن نزد شما است. کتاب خدا ما را کفایت میکند...».(
[23])
با سندی دیگر از عبید اللهبن عبد اللهبن عتبه از ابن عباس روایت میکند: «هنگامی که رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و مردانی در خانه بودند، رسول خدا (ص) فرمود: «بیایید نوشتاری برایتان بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید». برخی گفتند: درد و بیماری بر رسول خدا (ص) غلبه کرده درحالیکه قرآن نزد شما است، کتاب خدا ما را کفایت میکند ...».(
[24])
از سعیدبن جبیر از ابن عباس روایت میکند: «روز پنجشنبه و چه پنجشنبهای. سپس، گریه کرد تا گریهاش سنگها را خیس کرد و گفت: روز پنجشنبه بیماری بر رسول خدا (ص) چیره شد و فرمود: «صحیفهای برایم بیاورید تا برای شما نوشتاری بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید» آنان به نزاع و درگیری پرداختند درحالیکه نزاع در حضور پیامبر شایسته نیست. گفتند: رسول خدا هذیان میگوید».(
[25])
در صحیح بخاری آمده است: سعیدبن جبیر از ابن عباس شنیده است که گفت: «روز پنجشنبه و چه پنجشنبهای. سپس گریه کرد تا گریهاش سنگها را خیس کرد. گفتم: ای ابن عباس، چه پنجشنبهای بود؟ گفت: بیماری بر رسول خدا چیره شد و فرمود: «صحیفهای برایم بیاورید تا برای شما نوشتاری بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید»، آنان به نزاع و درگیری پرداختند درحالیکه نزاع در حضور پیامبر شایسته نیست. گفتند: رسول خدا هذیان میگوید و این را به صورت پرسشی گفتند. ایشان فرمود: «رهایم کنید. آنچه در آن هستم، بهتر از چیزی است که مرا به آن میخوانید ...».(
[26])
همچنین بخاری در باب بیماری پیامبر (ص) و وفات آن حضرت (ص) دو روایت نقل میکند: از سعیدبن جبیر که گفت: ابن عباس گفت: «روز پنجشنبه و چه پنجشنبهای! بیماری بر رسول خدا صلیالله علیهوسلم چیره شد و فرمود: «صحیفهای برایم بیاورید تا برای شما نوشتاری بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید»، آنان به نزاع و درگیری پرداختند درحالیکه نزاع در حضور پیامبر شایسته نیست. گفتند: رسول خدا هذیان میگوید؛ و این را به صورت پرسشی گفتند. ایشان فرمود: «رهایم کنید. وضعیتی که در آن هستم بهتر از چیزی است که مرا به آن میخوانید ...».(
[27])
در مسند احمدبن حنبل آمده است: از جابر: «رسول خدا صلیالله علیهوسلم هنگام وفاتش صحیفهای خواست تا در آن نوشتاری بنویسد که پس از آن هرگز گمراه نشوند. میگوید: عمربن خطاب با آن مخالفت کرد تا جایی که پیامبر آن را کنار گذاشت».(
[28])
ابن اثیر در «النهایة در غریب الحدیث و الأثر» در خصوص مادۀ «هجر» (هذیان گفتن) میگوید: «و از آن جمله حدیث بیماری پیامبر صلیالله علیهوسلم که گفتند: او را چه شده؟ آیا هذیان میگوید؟ به این معنی که سخنانش به سبب بیماری مختل شده است و قابل فهم نیست؛ یعنی آیا سخن او به جهت نزدیک بودن اجل و بیماری مختل شده است؟ اینچنین سخنی در وصف او شایستهتر است و اخبار دیگری جعل نشود؛ اینکه ناشی از گفتار سوء یا هذیانگویی باشد؛ و حال آنکه گوینده عمر بود و از او چنین چیزی انتظار نمیرود».(
[29])
حال آنکه قرآن بر واجب بودن اطاعت از پیامبر (ص) در هر وضعیتی صراحت دارد؛ حق تعالی میفرماید: (وَأَطِيعُواْ اللهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ)؛ (و از خدا و فرستاده اطاعت کنيد تا مورد رحمت قرار گیرید).(
[30]) و نیز میفرماید: (وَ أَطِيعُواْ اللهَ وَ أَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَاحْذَرُواْ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلاَغُ الْمُبِينُ)؛ (و خدا و فرستاده را اطاعت کنيد و پروا کنيد؛ پس اگر رويگردان شويد بدانيد وظيفۀ فرستادۀ ما تنها رساندن (پیام) آشکار است).(
[31]) خداوند متعال ـبا این سخن خودـ بیان میفرماید که اطاعت از رسول (ص) اطاعت از خودش است: (مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللهَ)؛ (هر که از پيامبر اطاعت کند بدرستی که از خدا اطاعت کرده است).(
[32]) و اینچنین نمیشود؛ مگر اینکه خداوند او را امین بر دینش قرار داده باشد. پس پیامبر امین خدا بر دینش است و از این رو میفرماید: (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ)؛ (من برای شما فرستادهای امين هستم).(
[33])
پس چگونه دربارۀ او میگویند هذیان میگوید؟ و درد بر او مستولی شده است؟ عمر میخواهد، بگوید به سخن رسول خدا (ص) گوش نسپارید؛ زیرا درد بر او مستولی شده است!! حال آنکه قرآن میفرماید: (وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا)؛ (هر چه فرستاده به شما داد بستانيد و از هر چه شما را منع کرد اجتناب کنيد و از خدا بترسيد که خدا سختعقوبت است).(
[34]) و همچنین خداوند سبحان میفرماید: (وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِينًا)؛ (هر که از خدا و فرستادهاش نافرمانی کند براستی در گمراهی آشکاری افتاده است).(
[35]) و (وَ مَن يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا)؛ (و هر که خدا و فرستادهاش را نافرمانی کند نصيبش آتش جهنم است که در آن تا ابد جاودان خواهد بود).(
[36]) و نیز حق تعالی میفرماید: (وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)؛ (و هيچ مرد مؤمن و هیچ زن مؤمنی را نرسد که چون خدا و فرستادهاش در کاری حکمی کردند آنها را در آن کارشان اختياری باشد).(
[37]) و میفرماید: (مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى * وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى)؛ (که يار شما نه گمراه شد و نه به راه کج رفته است * و سخن از روی هوی و هوس نمیگويد).(
[38])
با وجود صراحت داشتن آیات بر وجوب اطاعت مطلق از پیامبر آیا عاقلانه است هر مسلمانی به رسول خدا (ص) هنگام بیماریاش نسبت هذیانگویی و چیره شدن درد بدهد درحالیکه چنین نسبتی را به ابوبکر روا نداند؟!
نکتۀ دوم:
ابوبکر به عمر وصیت کرد و امت را ـبه جهت دلسوزیاش بر امتـ بدون خلیفه و جانشینی که امور دینی، سیاسی و اجتماعیاش را سر و سامان بخشد رها نکرد. عمر نیز ـهمانگونه که بیان خواهیم داشتـ امت را پس از خود بدون ایجاد ابزاری برای تعیین خلیفۀ پس از خود رها نکرد. آیا این دو به امور امت از پیامبر (ص) دلسوزتر و حریصتر بودند؛ همان پیامبر خدای (ص) که امت را بی آنکه جانشین و خلیفهای برایش منصوب کند، ترک گفته است؟!
هیچ عاقلی که خواهان حفظ کرامت پیامبر خدا (ص) باشد به چنین مطلبی اقرار نخواهد کرد؛ بنابراین حتما باید پیامبر (ص) وصیت یا تصریحی داشته باشد که از طریق آن خلیفه و جانشین پس از خود را معین فرموده باشد وگرنه کسی که میگوید رسول خدا (ص) امت را بدون خلیفه و جانشین رها کرده است؛ در حقیقت، رسول خدا (ص) را به خطایی که مرتکب نشده بوده است، متهم مینماید و آنچه شایستۀ ابوبکر و عمر نبوده است را به آن حضرت (ص) نسبت میدهد؛ زیرا، آن دو، امت را بدون خلیفه و جانشینی که امور و شئوناتش را سر و سامان دهد رها نکردند! حق تعالی میفرماید: (لَقَدْ جَاءكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ)؛ (هر آينه فرستادهای از خود شما به سوی شما آمد، هر آنچه شما را رنج میدهد بر او گران میآيد، و بر (هدایت) شما حریص و با مؤمنان رئوف و مهربان است).(
[39])
نکتۀ سوم:
اینکه امامت عمر پس از ابوبکر از طریق شورا نبوده، همانطور که خلافت ابوبکر ـپیش از آنـ نیز از این طریق نبوده است.
نکتۀ چهارم:
برای امامت عمر، نص و تصریحی از سوی رسول خدا (ص) در کار نبود همانطور که برای خلافت ابوبکر نیز ـپیش از آنـ چنین چیزی وارد نشده بود.
نکتۀ پنجم:
اینکه ابوبکر برای جانشینکردن عمربن خطاب با کسی مشورت نکرد و اعتراضات صحابه را نپذیرفت و حتی او ادعای برتربودن عمر را نمود و به اعتراض کنندگانی که میل و رغبتی به امامت و جانشینی عمر ـبه جهت تندخویی و بداخلاقیاش که باعث نفرت همگان شده بودـ نداشتند، میگفت: خداوندا، بهترینِ اهلت را برای خلافت بر آنان برگزیدم! گویی ابوبکر ادعا داشت که افضلیت (برتربودن) از واجباتِ در اختیار خلیفه است و ادعای برتربودن عمر را بر تمامی صحابه ـکه علیبن ابیطالب(ع) نیز در بینشان بودـ داشت با وجود تمامی آنچه از رسول خدا (ص) در فضیلت ایشان (ع) روایت شده بود و اینکه آن حضرت (ع) دروازۀ شهر علم و دانش ایشان (ص) است.(
[40])
من متوجه نمیشوم چگونه برتربودن عمر ثابت میشود با اینکه جهل و نادانی او در سادهترین امور بر همگان واضح و آشکار بود؟! این علاوه بر تندخویی و سنگدلی بدوی او است که بر سلوک و منش او مستولی شده بود و همچنین فرارهای مکرر او در میدانهای نبرد؟!(
[41])
-عمر شورا را بنیان مینهد
امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب (ع) میفرماید: «آگاه باشید، به خدا سوگند که فلانی (منظور ابوبکر) خلافت را چون جامهاى بر تن کرد درحالیکه نیک مىدانست جایگاه من نسبت به آن چونان محور است به آسیاب، سیلها از من فرومىریزد و پرنده را یاراى پرواز به قلۀ رفیع من نیست. پس میان خود و خلافت پردهاى آویختم و از آن چشم پوشیدم و به دیگر سو گشتم و رخ برتافتم. در اندیشه شدم که با دست شکسته بتازم یا برآن فضاى ظلمانى شکیبایى ورزم؛ فضایى که بزرگسالان در آن سالخورده شوند و خردسالان به پیرى رسند و مؤمن همچنان رنج کشد تا به لقاى پروردگارش نایل آید. دیدم شکیبایى در آن حالت خردمندانهتر است و من طریق شکیبایى گزیدم، در حالى که همانند کسى بودم که خار در چشمش و استخوان در گلویش مانده باشد. مىدیدم که میراث من به غارت مىرود. تا آن نخستین به سراى دیگر شتافت و مسند خلافت را به دیگرى واگذاشت (منظور عمر بن خطاب)، بعد از او تمثیلی از این سخن شاعر نابینا بود:
چه فرق بزرگى است میان زندگى من بر پشت این شتر... و زندگى حیان برادر جابر.
اى شگفتا، در آن روزها که زمام کار به دست گرفته بود، همواره مىخواست مردم معافش دارند؛ ولى در سراشیب عُمْر، عَقد آن عروس را بعد از خود به دیگرى بست. بنگرید که چگونه دو پستانش را آن دو میان خود تقسیم کردند و شیرش را دوشیدند. پس خلافت را به عرصهاى خشن و درشتناک افکند، عرصهاى که درشتىاش پاى را مجروح مىکرد و ناهموارىاش رونده را به رنج مىافکند. لغزیدن و به سردرآمدن و پوزش خواستن فراوان شد. صاحب آن مقام، چونان مردى بود سوار بر اشترى سرکش که هرگاه مهارش را مىکشید، بینىاش مجروح میشد و اگر مهارش را سُست مىکرد سوار خود را هلاک مىساخت. به خدا سوگند که در آن روزها مردم، هم گرفتار خطا بودند و هم سرکشى، هم دستخوش بىثباتى بودند و هم إعراض از حق و من بر این زمان دراز درگرداب محنت، شکیبایى مىورزیدم تا او نیز به جهان دیگر شتافت و امر خلافت را در میان جماعتى قرار داد که مرا هم یکى از آن قبیل مىپنداشت و پناه بر خدا از این شورا! که چگونه در منزلت و مرتبتِ من نسبت به خلیفۀ نخستین تردید رواداشتند که اینک با چنین مردمى همسنگ و همطرازم شمارند. هرگاه چون پرندگان رو به زمین شیرجه میزدند یا بالزده فرا مىپریدند من راه مخالفت نمىپیمودم و با آنان همراهى مىنمودم. یکى از ایشان کینۀ دیرینهاى را که با من داشت (منظور سعدبن ابیوقّاص) یاد آورد و آن دیگر (منظور عبد الرحمنبن عوف) نیز از من روى برتافت و به داماد خود گرایش یافت و کارهاى دیگر کردند که من از گفتنشان کراهت دارم. آنگاه سوّمى برخاست در حالى که از پُرخوارگى باد به پهلوها افکنده بود و چونان چهارپایی که همّى جز خوردن در اصطبل نداشت (اشاره به عثمان و او را به چهارپایی تشبیه میفرماید که فکری جز خوردن و چریدن ندارد). خویشاوندان پدریش با او همدست شدند (منظور بنیامیّه - لعنت خدا بر آنها باد- یا همان شجرۀ خبیثهای که در قرآن آمده است) و مال خدا را چنان با شوق و میل فراوان خوردند که اشتران، گیاه بهارى را. تا سرانجام آنچه را تابیده بود باز شد و کردارش، قتلش را درپىداشت و شکمبارگیش به سر درآوردش ...».(
[42])
با توجه به متن فوق درمییابیم که شورا پس از خلافت عمربن خطاب پدید آمد و او کسی است که آن را بنیان نهاد؛ آنچه محقق در روایات مییابد این است که عمر به شورا پناه برد درحالیکه خودش مخالف آن بود؛ اما به جهت شرایطی که به وجود آمده بود ـکه شرح آن خواهد آمدـ مجبور شد به شورا پناه ببرد؛ آنجا که خودِ عمر به صراحت چنین میگوید: «چنانچه ابوعبیده زنده بود او را به خلافت برمیگزیدم»(
[43]) و همچنین: «اگر سالم غلام ابوحذیفه زنده بود او را برمیگزیدم»(
[44])و نیز گفته بود: «اگر معاذبن جبل زنده بود او را به خلافت برمیگزیدم».(
[45])
عمر با وجود علیبن ابیطالب (ع) به شایستگی هیچ کدام از این افراد اعتقادی نداشت، با این وجود اقدام به بنیان نهادن بدعتی در اسلام به نام بدعت شورا در حکومت نمود. وی خطبهای ایراد کرد که در آن سقیفه و بیعت ابوبکر را یاد آورد و از تکرارشدن آن برحذر داشت و گفت: «هرکس با مردی بدون مشورت مسلمانان بیعت کند نه با او و نه با کسی که بیعت کرده است بیعت نمیشود و شایسته است هر دوی آنها کشته شوند».(
[46])
به این ترتیب خلیفه، نظام و قانونی برای حاکمیت تعیین نمود که پیش از آن وجود نداشت و حتی خود او نیز به آن اقرار نداشت؛ که اگر معتقد به آن بود هرگز نمیگفت: «اگر سالم غلام ابوحذیفه زنده بود او را برمیگزیدم» و نمیگفت: «اگرسالم زنده بود هرگز شورایی تشکیل نمیدادم».(
[47])
پیش از عمر، برای خواستگاهِ شورا هیچ اثر و نشانی یافت نمیشود و خلیفۀ اول ـابوبکرـ نیز به شورا اعتقادی نداشت؛ بلکه شورا نظامی بود که خلیفه عمر معین و بر امت واجب کرده بود که به آن پایبند باشند؛ حتی برای اهل حل و عقد نیز هیچ اثر و نشانی از شورا وجود ندارد.
به علاوه، عمربن خطاب به احادیث صریح رسول خدا (ص) مبنی بر اینکه خلافت و امامت در قریش است، طنعه میزند؛ آنجا که آرزو دارد سالم را خلیفه نماید درحالیکه سالم از قریش نبود؛ بلکه مردی از بلاد فارس و اصل و ریشهاش از اصطخر بود؛ او غلام ابوحذیفه بود.(
[48]) اما در مورد معاذ: او مردی از انصار بود و از قریش نبود.(
[49])
محمدبن عیسی ترمذی در سنن خود روایت کرده، میگوید: ابوکریب محمدبن علا به ما گفت: عمربن عبید الطنافسی از سماکبن حرب از جابربن سمره که گفت: رسول خدا (ص) فرمود: «پس از من دوازده امیر هستند». میگوید: سپس رسول خدا (ص) سخنی فرمود که من متوجه نشدم. از کسی که کنارم بود پرسیدم. به من گفت: حضرت فرمود: «که همگی آنان از قریش هستند». ابوعیسی میگوید: این حدیثی نیکو و صحیح است.(
[50])
مسلمبن حجاج قشیری در صحیح خود میگوید: خالدبن حصین به ما گفت: از جابربن سمره که گفت: همراه پدرم بر رسول خدا (ص) وارد شدیم. از آن حضرت شنیدم که میفرمود: «این امر پایان نخواهد پذیرفت تا آن زمان که دوازده خلیفه در آن حکومت نمایند». سپس، به آرامی سخنی فرمود که فهمش بر من پنهان بود. به پدرم گفتم: ایشان چه فرمودند؟ پدرم گفت: فرمود: «همگی آنان از قریش هستند».(
[51])
همچنین، بخاری در صحیح خود روایت کرده، میگوید: محمدبن مثنی به من گفت: از غندر از شعبه از عبدالملک از جابربن سمره شنیدم که گفت: از رسول خدا (ص) شنیدم که میفرمود: «دوازده امیر هستند». سپس چیزی فرمود که من نشنیدم. پدرم گفت: ایشان میفرماید: «همگی آنان از قریش هستند».(
[52])
احمدبن حنبل در مسند خود میگوید: «عبدالله به ما گفت: از پدرش از محمدبن جعفر از شعبه ...» (
[53]) همان حدیث فوق را از صحیح بخاری با سند متن بیان میکند.
حال چگونه (عمر) آرزوی سالم و معاذ را داشت؟ آیا میدان از شخص باکفایت و واجد شرایط غیر از آنانی که خلیفه آرزویشان را داشت خالی مانده بود؟!!
باید نکتۀ مهمی را در نظر داشته باشیم؛ اینکه هر کس که خواهان خلافت بود ادعای خویشاوندی و قرابت رسول خدا حضرت محمد (ص) را داشت تا به این ترتیب از سایرین به خلافت سزاوارتر باشد و اولین کسانی که مبادرت به این کار نمودند، ابوبکر و عمر در سقیفه بودند، به طوری که به صراحت گفتند آنان به رسول خدا (ص) و عشیرهاش نزدیکترین هستند و امکان ندارد کسی با آنان در مورد خلافت پس از رسول خدا (ص) منازعه کند!
و به این ترتیب، خواست و دعوی انصار را ساقط نمودند. همۀ اینها با توجه به استناداتی است که در احادیث فوق ذکر شدهاند و بیانگر این مطلب هستند که امامان از قریش هستند. به این ترتیب اینجا سخن عمر از درجۀ اعتبار ساقط میگردد؛ آنجا که میگوید: اگر سالم غلام حذیفه زنده بود، او را به خلافت برمیگزیدم! ابنخلدون و دیگر علمای اهل سنت، در حیرت و تعجباند؛ زیرا، سالم از قریش نیست چه برسد به اینکه نزدیکترین شخص به رسول خدا (ص) از میان مردم باشد!!
تا آنجا که ابنکثیر در جریان فتنۀ محمدبن اشعث کندی به صراحت میگوید: «کسانی که با او در امر خلافت بیعت نمودند بسیار جای تعجب دارند؛ زیرا، او از قریش نیست؛ بلکه کندی و از یمن است و این در حالی است که صحابه در روز سقیفه بر این مورد اجماع نمودند که خلافت جز در قریش نیست و صدیق (ابوبکر) بر آنان با این حدیث احتجاج نمود. انصار خواستار این بودند که امیری از مهاجرین و امیری از انصار باشد و صدیق به همین دلیل با آنان مخالفت کرد ... و سپس با همۀ اینها سعدبن عباده را مورد ضرب و شتم قرار دادند؛ زیرا او اولین کسی بود که این درخواست را مطرح کرده بود و سپس از حرف خود بازگشت».(
[54])
بنابراین ابنکثیر را میبینیم که به بیعتکنندگان با محمدبن اشعث در امر امارت بر مؤمنان ایراد گرفته، آنان را نکوهش میکند و آن را مخالف با اجماع ادعا شده در سقیفه میبیند؛ اینکه خلافت جز در قریش نیست و عجیب این است که او هنگامی که مخالفت سعدبن عباده با خلافت خلیفۀ اول را ذکر میکند از اجماع سخن به میان میآورد؛ اما برای کمرنگ کردن خطای او میگوید: «سپس از حرف خود بازگشت» و این در حالی است که تاریخ گواه است که سعدبن عباده هرگز از سخن خود بازنگشت و همچنان با آنان مخالف بود تا اینکه در شام دستگیر شد.
سپس نوبت به بنیامیه میرسد. آنها خود را خویشاوند رسول خدا (ص) معرفی نمودند تا جایی که ده تن از فرماندهان شام، ثروتمندان و صاحب منصبان در حضور سفاح سوگند خوردند که آنان از این موضوع آگاهی نداشتند تا آن هنگام که مروان کشته شد؛ از این موضوع که بنیامیه خویشان پیامبر هستند و (ادعا شده بود که) هیچ اهل بیتی غیر از بنیامیه از آن حضرت ارث نمیبرند! تا آنجا که ابراهیمبن مهاجر بجلی از موالی و هواداران بنیعباس ماجرای این امرا و فرماندهان را به شعر سروده، میگوید:
ای مردم به گوش باشید تا با خبرتان کنم
از عجیبی که از هر عجیبی عجیبتر است
عجبا از عبد شمس که آنان دروازههای دروغ را بر مردم گشودند
به زعم خود وارث احمد بودند و از عباسبن عبد المطلب سزاوارتر
به خدا سوگند دروغ گفتند و ما میدانیم
که جز نزدیکان ارث نمیبرند.(
[55])
همچنین کُمیت دربارۀ این ادعای بنیامیه میگوید:
و گفتند ما از پدر و مادرمان این را ارث بردهایم؛ ولی هیچ پدر و مادری به آنان چنین ارثی نداد.(
[56])
اَروی دختر حارثبن عبدالمطلب به معاویه گفت: «... و پیامبر ما (ص) منصور و پیروز است. پس از او شما بر ما فرمانروایی کردید. به خویشاوندی با رسول خدا (ص) بر ما احتجاج میکنید و حال آنکه ما از شما به او نزدیکتر و به این امر از شما سزاوارتریم ...».(
[57])
سپس عباسیان آمدند و همان ادعا را تکرار کردند؛ همانطور که از روایاتی که بیان کردیم و خواهیم کرد این مطلب روشن و واضح است.
این به آن معنی است که خویشاوندی، نقش مهمی در خلافت اسلامی ایفا مینمود و مردم به سبب جهل وعدم آگاهیشان به مضامین اسلام بر این باور هستند که خویشاوندی و قرابت نَسَبی به تنهایی برای کسی که ادعای خلافت میکند کافی است؛ اما حقیقت چیز دیگری است؛ زیرا منصب خلافت در اسلام گرد محور قربت و خویشاوندی نسبی نمیچرخد؛ بلکه گرد محور اهلیت و شایستگی و استعداد ذاتی برای رهبری درست امت میچرخد همانگونه که رسول خدا (ص) آن را رهبری میفرمود. اگر به متون قرآنی و آنچه از رسول خدا (ص) در مورد خلافتِ پس از او وارد شده است، مراجعه کنیم حتی یک نص و بیان نمییابیم که شایستگی داشتن بر خلافت را فقط بر پایۀ خویشاوندی و قرابت نسبی با آن حضرت (ص) معرفی کند و اینکه همۀ خلفا و جانشینان آن حضرت نزدیکانش هستند؛ به این معنی نیست که آنان فقط به سبب قرابت وخویشاوندی نَسَبی دارای چنین مقامی شدهاند، بلکه اهلیت و شایستگی حقیقی برای دارا بودن این منصب به واقع، در آنان منحصر است.
امام علی (ع) خاستگاه شایستهبودن برای خلافت را تنها به دلیل خویشاوندی و صحابه بودن به شدت انکار میفرماید. در نهج البلاغه، از ایشان (ع) آمده است: «واعجبا! مگر خلافت به صحابهبودن و قرابت است؟!».
و از آن حضرت (ع) شعری در این زمینه، روایت شده است:
اگر تو از طریق شورا مالک امور مردم شدی این چه شورایی است که طرفهای مشورت غایب بودند؟!
و اگر از طریق قرابتِ با پیامبر با دشمنانشان محاججه نمودی غیرِ تو به پیامبر نزدیکتر و سزاوارتر هست! (
[58])
-چرا شورا؟
این فکر و ایده به علتی مطرح شد و به وقوع پیوست که این ایده را از صحیح بخاری و منابع دیگر با مقداری تفاوت در برخی عبارات بیان خواهیم نمود.
بخاری روایت میکند: «عبد العزیزبن عبد الله به ما گفت: ابراهیمبن سعد به ما گفت: از صالح از ابن شهاب از عبیداللهبن عبد اللهبن عتبهبن مسعود از ابن عباس که گفت: به برخی از مهاجرین از جمله عبدالرحمنبن عوف سر میزدم و به آنان قرآن میآموختم. روزی به محل اقامت عبدالرحمن در منی سر زدم و آن هنگامی بود که او با عمر در آخرین حجی که به جا میآورد همراه بود. عبدالرحمن به سوی من بازگشت و گفت: ای کاش، حاضر بودی و میدیدی مردی بر امیرالمؤمنین وارد شد و به او گفت: ای امیرالمؤمنین! میدانی فلانی چه میگوید؟ میگوید: اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد. به خدا سوگند، بیعت با ابو بکر کاری سُست بود که به انجام رسید. عمر عصبانی شد و گفت: من انشاءالله امشب به میان مردم خواهم رفت و آنان را از این کسانی که میخواهند امورشان را غصب کنند، برحذر خواهم داشت.
عبدالرحمن گفت: گفتم ای امیرالمؤمنین، چنین مکن! در موسم حج افراد بیخرد و طغیانگر جمع میشوند. آنان از نزدیک شدن شما به مردم استفاده نموده بر تو غلبه خواهند کرد و من میترسم شما سخنی بگویی که هر سخنچین و فتنهگری از آن سوء استفاده کند یا مضمون آن را به درستی نفهمند و یا آن را در جایگاه حقیقیاش به کار نبرند. پس مهلت بده تا به مدینه برسی؛ زیرا مدینه شهر هجرت و سنت است. پس با اهل فقه و اشراف مردم خلوت کن تا بتوانی به راحتی آنچه را که میخواهی، بازگو نمایی و این امکان برایت مهیا باشد. عمر گفت: به خدا سوگند، انشاءالله در اولین فرصت در مدینه چنین خواهم کرد.
ابنعباس گفت: در پایان ذیحجه، به مدینه رسیدیم. روز جمعه بود. هنگام غروب با شتاب به مسجد رفتم و سعیدبن زیدبن عمروبن نفیل را دیدم که کنار منبر نشسته بود. نزدیکش نشستم طوری که زانویم به زانوی او میخورد. دیری نگذشت که عمربن خطاب وارد شد. پس از دیدن او به سعیدبن زیدبن عمروبن نفیل گفتم: امشب خطبهای خواهد گفت از زمانی که به خلافت رسیده تا به حال چنین سخنانی نگفته است.
سعیدبن زید از سخنم تعجب کرد و گفت: چه میخواهد بگوید که پیشتر نگفته است؟ عمر بر منبر نشست. پس از اینکه مؤذنها ساکت شدند برخاست و خدا را آنچنان که شایستهاش است حمد و ثنا نمود. سپس گفت: اما بعد، میخواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم؛ مطلبی که بر من مقدّر شده تا بیانش کنم. نمیدانم شاید اجل من نزدیک است. پس هر کس آن را به درستی بفهمد و به خاطر بسپارد هر جا مرکبش او را رساند، آن را بیان کند؛ اما در مورد کسی که بترسد مبادا آن را نفهمیده باشد، به کسی اجازه نمیدهم بر من دروغ ببندد. خداوند محمد (ص) را به حق مبعوث وکتاب را بر ایشان نازل فرمود. از جمله آیاتی که بر ایشان نازل شد آیۀ رجم (سنگسار) بود. آن آیه را خواندیم و در آن تعقل کردیم و معنیاش را فهمیدیم. بنابراین، رسول خدا (ص) رجم مینمود و ما پس از ایشان رجم میکردیم. میترسم اگر زمان به درازا بکشد کسی بگوید به خدا سوگند، آیۀ رجم را در کتاب خدا نیافتیم و به سبب ترکگفتن فریضهای که خداوند آن را نازل فرموده است، گمراه شود. رجم (سنگسار) در کتاب خدا بر کسی که زنا کند درحالیکه محصّن (متأهل) باشد، واجب میشود چه زن باشد و چه مرد؛ اگر بینه و دلیل اقامه شود یا حاملگی و اعتراف حاصل شود. ما در کتاب خدا میخواندیم که از پدرانتان دوری نکنید که اگر از پدارنتان دوری کنید کفر خواهد بود.(
[59]) به علاوه، رسول خدا (ص) فرمود: مرا همانند عیسیبن مریم ( نخوانید؛ بگویید بندۀ خدا و فرستادهاش. به من خبر رسیده است که کسی از شما گفته است: به خدا قسم، اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد. کسی فریب نخورد و بگوید: براستی که بیعت ابوبکر کاری سست بود و پایان پذیرفت. بدرستی که چنین بود؛ ولی خداوند شرّ آن را مصون داشت و از میان شما کسی نیست که همانند ابوبکر به خاطرش سر بریده شود. هر کس با مردی بدون مشورت با مسلمانان بیعت کند نه با او و نه با کسی که با او بیعت کرده است، بیعت نمیشود و شایسته است هر دو کشته شوند. هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت فرمود، کسانی به ما خبر دادند که انصار با ما مخالفت کرده و همگی در سقیفۀ بنیساعده جمع شدهاند. علی و زبیر و همراهانشان نیز با ما مخالفت کردند و مهاجرین بر ابوبکر اجماع نمودند. به ابوبکر گفتم: ای ابوبکر با ما به سوی برادران انصارمان برویم. پس به سویشان شتافتیم. هنگامی که نزدیکشان رسیدیم دو تن از صالحینِ آنها را ملاقات کردیم و آنچه را که آنها در نظر داشتند، برایمان بازگو کردند. گفتند: به کجا میروید ای گروه مهاجران؟ گفتم: به خدا سوگند، به سوی برادران انصارمان خواهیم رفت. گفتند: بر عهدۀ شما نیست که به آنها نزدیک شوید. پی کار خود بروید. گفتم: به خدا سوگند، خواهیم رفت. رهسپار شدیم تا در سقیفۀ بنیساعده بر آنان وارد شدیم. مردی را مشاهده کردیم که در میان آنان دراز کشیده بود. گفتم: این کیست؟ گفتند: او سعدبن عباده است. گفتم: او را چه شده است؟ گفتند: بیمار است. مدت کمی نشستیم. خطیب انصار برخاست، شهادتین را گفت و خدا را آنگونه که شایستهاش است، حمد و ثنا نمود. سپس گفت: اما بعد، ما انصارِ خداوند و ارتش اسلام هستیم و شما گروه مهاجران، تنها اندکی هستید. گروهی از قوم شما آمدند و میخواستند ما را از ریشۀ خود جدا کنند و ما را از این امر بازدارند. وقتی ساکت شد خواستم سخن بگویم و سخنی را آماده کرده بودم و میخواستم آن را در پیشگاه ابوبکر بیان کنم. مقداری از او چرخیده بودم. وقتی خواستم سخن بگویم، ابوبکر گفت: درنگ کن. ناپسند دانستم او را به خشم بیاورم. ابوبکر سخن گفت. او صبورتر و باوقارتر از من بود. به خدا سوگند، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم فروگذار نکرد و مرا به تعجب واداشته بود؛ اینکه بالبداهه، همانند آن یا بهتر از آن را بیان کرده بود؛ تا اینکه سکوت کرد. گفت: آنچه از خوبی بیان کردید، شما شایستهاش هستید؛ ولی این امر را کسی نشناخته؛ مگر همین عدۀ قلیل از قریش که آنها از نظر نَسَب و سرزمین، میانهروترین عرب هستند. من برای شما به یکی از این دو مرد رضایت میدهم (ابو عبیده و عمر) با هر کدام که میخواهید بیعت کنید؛ و دست من و دست ابوعبیدۀ جراح را گرفت، درحالیکه او میان ما نشسته بود. سخنان دیگری را که گفت نیز ناپسند ندانستم. به خدا سوگند، اینکه گردنم را پیش بیاورم تا آن را بزنی، مرا به گناه نزدیکتر نمیکند از اینکه دوست داشته باشم بر گروهی امیر شوم که ابوبکر در آن باشد؛ مگر اینکه هنگام مرگ چیزی درونم زینت داده شود که اکنون آن را در خود نمیبینم. گویندۀ انصار گفت: ما آن تنۀ استوار هستیم و ما نخل محکم هستیم. ای گروه قریش! امیری از ما و امیری از شما باشد. همهمه بسیار شد و صداها بالا رفت تا جایی که بر اثر اختلاف، فرقه فرقه شدند. من گفتم: ای ابوبکر! دستت را جلو بیاور. دستش را گشود و با او بیعت نمودم. مهاجرین بیعت کردند. سپس انصار با او بیعت کردند. به سعدبن عباده هجوم بردیم. گویندهای از آنان گفت: سعدبن عباده را کشتید. من گفتم: خداوند سعدبن عباده را بکُشد. عمر گفت: به خدا سوگند! ما در وضعیتی که حضور داشتیم چیزی نیرومندتر از بیعت با ابوبکر نیافتیم. ترسیدیم اگر از این گروه جدا شویم و بیعتی نباشد، پس از ما با مردی از آنان بیعت کنند. پس یا با آنچه خوش نداشتیم بیعت میکردیم یا با آنان مخالفت میکردیم و فساد میشد. پس کسی که بدون مشورت با مسلمانان با مردی بیعت کند، نه با او بیعت میشود و نه با کسی که با او بیعت کرده است و سزاوار است هر دو کشته شوند».(
[60])
ابنعباس به جماعتی در محل اقامت عبدالرحمنبن عوف در «منی» قرآن میآموخت که مردی نزد عمر میآید و به عمر میگوید: «ای امیرالمؤمنین! میدانی فلانی چه میگوید؟ میگوید: اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد. به خدا سوگند بیعت با ابو بکر کاری سُست بود که به انجام رسید. عمر عصبانی شد و گفت: من انشاءالله امشب به میان مردم خواهم رفت و آنان را از این کسانی که میخواهند امورشان را غصب کنند برحذر خواهم داشت».
ما نمیدانیم آن کسی که گفته بود اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد و آن کسی که میخواست با او بیعت کند چه کسانی بودند.
این گوینده میگوید: بیعت با ابوبکر کاری سُست و شتابزده بود و اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد و از اینجا بود که زنگ خطر برای عمر به صدا درآمد و علایم خشم در او نمایان شد. او خواست در موسم حج برای مردم سخنرانی کند؛ ولی عبدالرحمنبن عوف مانعش شد و با او توافق کرد که هنگام بازگشت به مدینه این کار را به انجام برساند درحالیکه به او میگوید: «ای امیرالمؤمنین، چنین مکن! در موسم حج افراد بیخرد و طغیانگر جمع میشوند. آنان از نزدیک شدن شما به مردم استفاده نموده بر تو غلبه خواهند کرد و من میترسم شما سخنی بگویی که هر سخنچین و فتنهگری از آن سوء استفاده نماید یا مضمون آن را بدرستی نفهمند و یا آن را در جایگاه حقیقیاش به کار نبرند؛ پس مهلت بده تا به مدینه برسی، زیرا مدینه شهر هجرت و سنت است. پس با اهل فقه و اشراف مردم خلوت کن تا بتوانی به راحتی آنچه را که میخواهی، بازگو نمایی و این امکان برایت مهیا باشد. عمر گفت: به خدا سوگند، انشاءالله در اولین فرصت، در مدینه چنین خواهم کرد». در عمل نیز وقتی به مدینه بازگشت برای مردم سخنرانی کرد و خطبهای که در آن، آن بیعت کننده و آن بیعت شونده را تهدید کرد، ایراد نمود. بنابراین آنچه عمر به شورا فراخواند موضوع سخن همان گویندهای بود که گفته بود اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهد نمود.
این گوینده چه کسی بود و با چه کسی میخواست بیعت کند؟
ظاهراً امیرالمؤمنین (ع)، طلحه، زبیر، عمار و جماعتی دیگر که با آنان در منی حاضر بودند با هم جمع شده و مشغول صحبت بودند و در آنجا این ایده مطرح شد که اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهیم نمود. آنان منتظر مرگ عمر بودند تا با فلانی بیعت کنند. قدری درنگ کنید تا ببینیم این «فلانی» چه کسی بود؟ سپس اضافه میکنند که بیعت ابوبکر کاری سست بود؛ بنابراین آنانی که در آنجا نشسته و مشغول بحث و گفتگو بودند، گفتند: بیعت ابوبکر کاری سُست و شتابزده بود؛ یعنی منظور آنها این بود که آن فرصت از دست رفت؛ یعنی ما آن فرصت را از دست دادیم و امور از دستمان خارج شد؛ اما ما منتظر فرصت مرگ عمر میمانیم تا با فلانی بیعت کنیم.
ابن حجر نام این بیعتکننده و بیعتشونده را در مقدمۀ کتاب «فتحالباری» از بلاذری نقل کرده، میگوید: «سخنان ابن عباس دربارۀ عمر در جریان سقیفه که در آن عبدالرحمنبن عوف میگوید: ای کاش میدیدی مردی را که بر امیرالمؤمنین وارد شده، به او گفت: ای امیرالمؤمنین! آیا میدانی فلانی چه میگوید؟ میگوید: اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم نمود. در مسند بزار و جعدیات با سند ضعیف آمده است که مراد از کسی که برایش بیعت گرفته میشود، طلحهبن عبید الله است؛ ولی گوینده و ناقل خبر را ذکر نکرده است. سپس در انساب بلاذری با سند قوی از روایت هشامبن یوسف از معمر زهری با سند مذکور در اصل (یعنی صحیح بخاری) آن را به این صورت بیان میدارد: عمر میگوید: به من خبر رسیده است که زبیر گفته اگر، عمر بمیرد با علی بیعت خواهم کرد، و ادامۀ حدیث. این صحیحتر است و در این حدیث آمده است هنگامی که نزد آنان رسیدیم دو شخص صالح که عویمبن ساعده و معنبن عدی میباشند که مؤلف نام آنان را در غزوۀ بدر ذکر میکند؛ همچنین بزار در مسند عمر او را ذکر کرده است و در آن پاسخی است برای کسی که گمان میکند عویمبن ساعده در زمان حیات رسولخدا (ص) وفات یافت. در این حدیث سخنران و خطیب انصار را یاد میکند و گفته میشود او ثابت بن قیس بن شماس بوده است و گویندهای از انصار که برخاست و سخن گفت، حباببن منذر میباشد. این حدیث را مالک و دیگران روایت نمودهاند. اما در مورد کسی که گفت سعد را کشتید، او را نمیشناسم».(
[61])
خبر بلاذری صحیحتر است؛ زیرا با سندی قوی روایت شده؛ همانگونه که تقدیم گردید و ابنحجر در فتح الباری آن را بیان مینماید.
همانند آنچه ابنحجر قسطلانی گفته در جلد دهم ارشاد ساری نیز ذکر شده است؛ میگوید: «اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد.... (و عبارت ابن حجر را نقل میکند تا اینکه میگوید): آن را در «الانساب بلاذری» یافتم با سندی قوی از روایت هشامبن یوسف از معمر از زهری با سند مذکور در اصل و لفظ: عمر گفت: به من خبر رسیده است که زبیر گفته: اگر عمر بمیرد با علی بیعت خواهیم کرد.... ادامۀ حدیث. این صحیحتر است».(
[62])
گفتههای دیگری نیز در تشخیص مراد از فلان و فلانی که بخاری آنها را در روایتش مبهم یاد کرده است، یافت میشود و اگر بدانیم امیرالمؤمنین (ع) با بزرگان و صاحب منصبان صحابه نشسته بود، بعید نیست این گفته که اگر عمر بمیرد با علی بیعت خواهم کرد از زبان بیش از یک نفر خارج شده و به همین جهت سخنان دیگری در مشخص کردن فلان و فلانی آمده باشد.
سپس، خود ابنحجر در شرح خود «فتح الباری» برای صحیح بخاری ـجلد دوازدهم آنجا که به شرح این حدیث میپردازد- آنچه در مقدمه ذکر نموده را بازنمیکند. آری، او این جمله «آیا میدانی فلانی چه میگوید» را شرح داده، میگوید: «به علاوه بر اسم او توقفی نمیکنم و در روایت ابناسحاق آمده است که چند نفر چنین جملهای را گفتهاند».(
[63])
این همان چیزی است که خشم عمر را بر افروخت و خواست بین مردم در موسم حج سخنرانی کند؛ ولی عبد الرحمنبن عوف او را از این کار منع نمود.
-بنیان گذاردن شورا برای کنار زدن علی بن ابی طالب(ع)
از آنچه ارایه شد، دانستیم که فکر و ایدۀ شورا چگونه و چه زمانی و اینکه چرا با زبان تهدید به قتلِ بیعتکننده و بیعتشونده مطرح شد؛ به صورتی که عمربن خطاب آن را سنت نهاد و به صورت قانون وضع کرد که در اجرای آن هیچ لغزشی را از کسی نخواهد پذیرفت.
آن هنگامی که خلیفه کسانی را که آرزوی خلافتشان را داشت ـکسانی مثل ابوعبیده، سالم غلام ابوحذیفه و معاذـ را از دست داده بود در درون خود میخواست که خلافت به عثمانبن عفان برسد، اما در عین حال او میخواست قصد و ارادۀ کسانی را که میخواستند با علیبن ابیطالب (ع) بیعت کنند باطل کند. او آنها را به قتل تهدید کرد و به این ترتیب خواست علی را ـبه صورتی که اتهامی متوجه خودش نکندـ کنار بزند؛ بنابراین انتخاب خلیفه را در شورای شش نفره قرار داد.
در اینجا، خلیفه باید به دنبال راهی میگشت که خلافت به انتخاب عثمان منجر شود و این کار را از طریق شورای مذکور به انجام برسانند؛ بنابراین شروطی را برای آن وضع کرد:
ـ اینکه شورا فقط بین شش نفر باشد که آن شش تن را خلیفه به تنهایی و بدون دخالت امت انتخاب خواهد کرد!
ـ اینکه خلیفه منتخب یکی از این شش نفر باشد نه از دیگران!
ـ اگر رأی اکثریتِ شش نفر بر یکی از آنها باشد و بقیه اعتراض کنند معترضین گردن زده خواهند شد!
ـ اگر دو نفر بر شخصی و دو نفر دیگر بر شخص دیگری اتفاق کنند کفۀ ترازو به سود کسی خواهد بود که عبد الرحمنبن عوف موافقش باشد و اگر بقیه تسلیم نشوند، گردن زده خواهند شد!
ـ اینکه مدت مشورت در این شورا، بیش از سه روز نباشد؛ وگرنه همگی آن شش نفر اهل شورا گردن زده خواهند شد!
ـ صهیب رومی به همراه پنجاه نفر شمشیر به دست که در رأس آنان ابوطلحۀ انصاری است، متولی نظارت و مراقبت بر این شور باشد!
این قراری است که از سوی خلیفۀ عمر صادر شد؛ قراری که به هیچ یک از مسلمانان اجازۀ کوچکترین دخالتی را در اصل این شورای مورد نظر نمیدهد. به هیچ وجه این شورا نمیتواند شورای بین مسلمانان نامیده شود؛ نه بین آنان و نه بین اهل حل و عقد.
(در واقع) امر (انتخاب خلیفه) به دست عبد الرحمنبن عوف سپرده شد؛ ولی عبد الرحمن باید به صورتی این ماجرا را اداره کند که خواستۀ عمربن خطاب برآورده شود؛ به همان صورتی که پیشتر با او چنین توافق کرده بود. او از نظر و عقیدۀ علی (ع) دربارۀ خلافت شیخین (ابوبکر و عمر) و از مخالفت علی (ع) با سیره و منش آن دو با خبر بود. او با این علم و آگاهی بر علی (ع) شرط نمود که او خلیفه خواهد بود به شرطی که بر مردم براساس کتاب خدا و سنت پیامبر و سیره و روش شیخین خلافت کند. او میدانست علی (ع) هرگز موافقت نخواهد کرد، اما عثمان در همان ابتدا موافقت خواهد کرد. او این شروط را برای علی (ع) مطرح نمود. علی (ع) سیره و روش شیخین را نپذیرفت به همان صورتی که عبد الرحمنبن عوف چنین انتظاری از علی (ع) داشت. موضوع را به عثمان مطرح کرد و عثمان پذیرفت. آن را دوباره تکرار کرد. علی (ع) و عثمان همان پاسخ اولیۀ خود را تکرار کردند. علی (ع) به عبد الرحمن گفت: تو میخواهی و سعی میکنی این امر (خلافت) را از من دور سازی. پس عبد الرحمنبن عوف با عثمان بیعت کرد. علی (ع) به عبد الرحمن گفت: به خدا سوگند، هرگز عثمان را به ولایت برنمیگزیدی؛ مگر اینکه امر به تو یا علیه تو بازگردد. به او گفت: بیعت کن وگرنه گردنت زده خواهد شد. علی (ع) از اتاق خارج شد. دیگران خود را به او رساندند و او را بازگرداندند تا اینکه او را مجبور به بیعت کردند و اینچنین بود که بیعت برای عثمان ـطبق قرار قبلیـ گرفته شد.
اما آیا عثمان بر عهد و قرار خود با عبد الرحمن باقی ماند؟ او آن (خلافت) را برای بنیامیه میخواست که خلافت را مانند توپی به یکدیگر واگذار کنند. پس همۀ کسانی که در منی و در رأس آنها طلحه و زبیر بودند، علیه عثمان به پا خواستند؛ همان کسانی که نقش بزرگ و تأثیرگذاری در قتل عثمان داشتند؛ زیرا، آنها نیز این امر (خلافت) را برای خود میخواستند. در برخی از منابع میبینیم که برخی از آنان گفته بودند اگر عمر بمیرد با طلحه بیعت خواهیم کرد. طلحه خواهان خلافت بود و عایشه نیز خلافت را برای طلحه میخواست؛ به همین دلیل عایشه در انقلابی که علیه عثمان به پا شد، سهم داشت. اما عبد الرحمنبن عوف با عثمان قهر و او را ترک نمود و هر دوی آنها مردند درحالیکه از یکدیگر دوری میجستند؛ یعنی تا هنگام مرگشان با یکدیگر سخن نمیگفتند؛ زیرا عثمان با مفاد این قرارداد مخالفت کرد درحالیکه عبد الرحمن برای رساندن او به خلافت تلاش فراوانی کرده بود. به کتاب «معارف» ابن قتیبه عبد الرحمنبن عوف از دنیا میرود درحالیکه از عثمان کدورت به دل دارد مراجعه کنید که در آن بخشی به نام «المتهاجرین» یعنی «قهرکنندگانی که صله و دیدار بینشان قطع شده و ناراحتی و کدورت بینشان پدید آمده بود» وجود دارد؛ داشت و با او صحبت نمیکرد. به این ترتیب این شورا نقشه و ایدهای بود برای حذف علی (ع).
همانگونه که معاویه ـهنگام خلافت علی (ع) ـ خواستار شورا و بیعت مهاجرین و انصار با او بود. خواستن شورا، برای چه؟ برای حذف علی (ع). او خواست از همان دری که عمر وارد شده بود، وارد شود؛ ولی علی (ع) برای او چنین نوشت: «شورا تنها برای مهاجرین و انصار است».(
[64])
آنچه واضح و آشکار است، این است که معاویه نه از انصار بود و نه از مهاجرین؛ زیرا هجرت برای کسی بود که پیش از فتح مکه هجرت نموده باشد و معاویه از «طُلقا» (آزادشدگان) بود و پس از فتح، دیگر هجرتی مطرح نبود. معاویه میخواست از همان راه و روش برای حذف علی (ع) استفاده کند؛ ولی موفق نشد؛ و هر کس که خواهان مطرحکردن شورا باشد، بیشک خواهان حذف نصّ و وصیت است و هرکس شورا را مطرح کند، میخواهد علی (ع) را حذف کند.
-فصل دوم
دلایل شورا
-خاستگاه
دلایل شورا
کجا است؟
از آنچه بیان شد، خوانندۀ گرامی پی میبرد که در زمان ابوبکر نظریهای به نام شورا وجود نداشت. بیعت ابوبکر از طریق شورا به دست نیامد؛ حتی در آن برهه از زمان چنین نظریهای اصلاً وجود خارجی نداشت. همچنین نظر اولیۀ خلیفۀ دوم را دانستیم؛ اینکه او به نظریۀ انتخاب و تنصیب اقرار و اشخاصی همچون معاذبن جبل و سالم، غلام ابوحذیفه، اعتقاد داشت و اینکه شورا روشی اضطراری برای تنصیب خلیفه بود. بیعت با ابوبکر عملی سُست و شتابزده بود و طبق قانونی که اسلام به رسمیت میشناسد، صورت نگرفت. همچنین، بیعت عمر براساس نصّ و تصریحی از سوی ابوبکر صورت گرفت و در آن اثری از شورا دیده نمیشود و هیچ یک از مسلمانان خواهان شورا نبود؛ بلکه ـهمانگونه که بیان شدـ بزرگان صحابه به بیعت با علی (ع) پس از مرگ عمر رغبت داشتند. این افراد چیزی به نام شورا را نمیشناختند. همچنین، آنها به خوبی میدانستند که خلافت نه با عملی سست و شتابزده صورت میگیرد و نه با شورا؛ بلکه با نص و وصیت از سوی حجت تحقق مییابد.
از آنجا که ابوبکر فاقد چنین حجّیتی بود، مسلمانان در تنصیب عمر ـبا این توصیف که او بداخلاق و تندخو استـ بر او اعتراض کردند؛ اما خلیفه به اعتراضات صحابه اهمیتی نمیداد و بر تنصیب عمربن خطاب اصرار و پافشاری مینمود.
در آن روزگار، هیچ اثری از
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
وجود نداشت چه برسد به دلایل آن. این دلایل تنها امروز برای تبرئه و توجیه خلافت خلفا سربرآوردهاند نه چیز دیگر!
بنابراین نه خلیفۀ اول، نه خلیفۀ دوم و نه خلیفۀ سوم هیچ کدام به هیچ وجه با دلایلی که امروز برای شورا مطرح است، استدلال نکردند و این دلایل تنها برای توجیهکردن آمدهاند.
از این رو، و علیرغم اینکه این ادلهای که به آنها احتجاج میشود ارتباطی به انتخاب خلیفه و جانشین ندارند، بیان
دلایل شورا
که امروزه به آنها استدلال میشود و نقد و بررسی آنها از نظر علمی و به دور از هرگونه تعصب خالی از فایده نخواهد بود.
-دلایل
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
نظریهپردازان با استفاده از متون چندی به
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
استدلال کردهاند که مهمترین آنها عبارتند از:
متن اول:
این سخن حق تعالی: (وَالَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ)؛(
[65]) (و آنان که دعوت پروردگارشان را پاسخ گفتند و نماز گزاردند و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است و از آنچه به آنها روزی دادهايم، انفاق میکنند).
تعدادی از بحثها و گفتگوهای مربوط به این متن را بیان میکنیم:
بحث اول:
این آیۀ کریم به بیان خصوصیات جامعۀ آرمانی میپردازد. چنین جامعهای با چندین خصوصیت توصیف میشود. حق تعالی میفرماید: (فَما أُوتيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ ما عِنْدَ اللهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي للذينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَکَّلُونَ * وَ الَّذينَ يَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ * وَ الَّذينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ * وَ الَّذينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ)؛(
[66]) (پس آنچه به شما داده شده، بهرۀ اين زندگی دنيوی است و آنچه نزد خدا است برای آنها که ايمان آوردهاند و به پروردگارشان توکل میکنند، بهتر و پايندهتر است * و آن کسانی که از گناهان بزرگ و زشتيها دوری میکنند و چون در خشم شوند، میبخشايند، * و آنان که دعوت پروردگارشان را پاسخ گفتند و نماز گزاردند و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است و از آنچه به آنها روزی دادهايم انفاق میکنند * و آنان که چون ستمی به آنها رسد یاری میجویند (انتقام میگيرند)).
آیات فوق ناظر بر ظواهری است که جامعۀ اسلامی را متمایز میسازد؛ ظواهری که تمثیلی از اهداف و آداب اسلامی است. جامعهای که به ایمان، حسن توکل به خدا، دوری از گناهان کبیره و فواحش، عفو و بخشش، استجابت امر پروردگارشان، زنده کردن نماز و پاسخگویی به ستم و دشمنی مزیّن شده است. بعلاوه، شأن چنین جامعهای مشورت با یکدیگر در امور زندگی در چارچوب حدود شرعی که خداوند سبحان و متعال برایشان ترسیم فرموده است، میباشد.
این مطلب، محل بحث و گفتگوی ما ـهمانگونه که در ابتدای بحث به آن اشاره شدـ نیست. مشورت در امور شخصی، اجتماعی و موارد دیگر آن، عملی است پسندیده که به آن تشویق میشود؛ تا آنجا که اسلام شروط شخص مورد مشورت و حقوق مشورتکننده بر مستشار (شخص مورد مشورت) و سایر موارد مرتبط به مبحث مشورت را بیان نموده است و ما پیشتر روایات بسیاری را در این باب نقل نمودیم؛ از آن جمله:
رسول خدا (ص) میفرماید: «هیچ پشتوانهای قابل اعتمادتر از مشورتخواهی نیست».(
[67])
و از آن جمله: امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: «کسی که مشورت کند، هلاک نمیشود».(
[68])
همچنین، آن حضرت (ع) میفرماید: «کسی که خودرأی باشد، نظر درستی نخواهد داشت».(
[69])
اما روی سخن اینجاست که آیا میتوان با استناد بر این آیه بر منصوب نمودن خلیفۀ واجب الاطاعه برای مردم استدلال کرد؛ به این معنی که خلیفهای منصوب نمود که سرپیچی از دستور او، خروج از طاعت خداوند متعال باشد. این آیه از چنین معنایی به دور است و این همان مطلبی است که ما به اهل تسنّن میگوییم. در این آیه اشارهای به این مطلب شده است که آنان شایستۀ رشد و هدایت و رسیدن به تصمیم درست هستند و در استخراج تصمیم و رأی درست مبادرت به مشورت و مراجعه به عقلهای دیگران میکنند. کسی که مشورت کند عقل دیگران را به عقل خود اضافه میکند و تجربههای آنها را به تجربیات خود میافزاید. این آیه از نظر معنایی به این سخن حق تعالی نزدیک است: (الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذينَ هَداهُمُ اللهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ)؛ (آنان که به سخن گوش فرامیدهند و از بهترين آن پيروی میکنند. ایناناند که خداوند هدايتشان کرده است و اينان همان خردمندانند).(
[70])
از همین رو، مفسران و دیگران از این آیه استحباب مشورت میان مردم دربارۀ کاری که مهم است و راهنمایی خواستن با عقل دیگران و نظریات سودمند و مؤثرشان را که در بُعد اجتماعی با یکدیگر در ارتباط هستند ـهمانگونه که پیشتر بیان شدـ برداشت کردهاند؛ بنابراین مشورت خواستن به طور کلی یک فریضۀ ربانی در کارها نیست. در حوزههای کاربردی این آیه هیچ دلیلی بر مشورت در انتخاب کردن خلیفهای که اطاعت از او از سوی خداوند سبحان واجب شده را بیان نشده است.
ابنعبد البر میگوید: «ابوعمر در مورد این خبر و آنچه در باب مشورت در امورشان آمده و آنچه خداوند دربارۀ کسانی که کارشان بر پایۀ مشورت با یکدیگر است میگوید: رسول خدا (ص) در جنگها با صحابۀ خود مشورت مینمود تا به آنها عمل شود؛ از جمله اینکه وظیفه دارد مراقب لشکریان خود باشد و آنان را به شکست و هلاکت سوق ندهد و از همین رو به یکی از فرماندهان ارشد سفارش کرده، فرمود: «همچون تاجری زیرک و تیزهوش باش که تنها پس از به دست آوردن اصل سرمایۀ خود به دنبال سود است».(
[71])
الجصاص میگوید: «این سخن حق تعالی: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن). مردم در معنی و مفهوم این امر خداوند متعال به اختلاف افتادند؛ اینکه به آن حضرت امر به مشورت فرموده هرچند که از طریق وحی ایشان را از دانستن رأی و نظر درست صحابه، غنی و بینیاز فرموده است. قتاده، ربیعبن انس و محمدبن اسحاق گفتهاند: «خداوند آن حضرت را تنها به جهت آرامشی برای جانهایشان و بالابردن قدر ومنزلتشان امر به این عمل فرموده است؛ اگر آنان از جمله کسانی باشند که قابل اعتماد هستند و بتوان به رأیشان مراجعه نمود». همچنین سفیانبن عیینه میگوید: «خداوند آن حضرت را امر به مشورت جستن فرمود تا امّتش در آن کار به او اقتدا کنند و نباید به آن به چشم نقص و ضعف بنگرند. همانطور که خداوند آنها را به خاطر این امر مدح فرموده است؛ به اینکه امرشان بین آنها بر پایۀ شورا است». حسن و ضحاک میگویند: «از این طریق (مشورت) دو هدف را توأماً بین آنان محقق نمود: یکی بالا بردن جلال و قدر و منزلت صحابه و دوم اینکه امت پس از آن حضرت به ایشان اقتدا کنند» و برخی از اهل علم میگویند: «خداوند تنها در موردی که به طور مستقیم بر آن تصریح نفرموده باشد به آن حضرت دستور مشورت صادر فرموده است» و برخی از کسانی که چنین میگویند، گفتهاند که این مشورت تنها در امور مخصوص به این دنیا جایز است؛ اینان کسانی هستند که اعتقاد دارند رسول خدا (ص) در امور دینی به هیچ وجه، از طریق اجتهاد عمل نمیکند؛ بلکه این عمل فقط در حوزۀ امور دنیوی است. بنابراین رسولخدا (ص) میتواند از آرا و نظرشان در این امور استفاده نماید و از برخی وجوه تدبیر و ادارۀ امور که انجامشان برای آن حضرت جایز بود، آگاهی یابد و این آگاهی جز با مشورت و بهره جستن از نظرات برخی از صاحبنظران برای آن حضرت حاصل نمیشد.
حباببن منذر در روز بدر، بر آن حضرت (ص) وارد شد و پیشنهاد داد که بر چاههای بدر فرود آیند و آن حضرت پذیرفت. همچنین دو سعد؛ یعنی سعدبن معاذ و سعدبن عباده روز خندق به ایشان (ص) پیشنهاد دادند که با قبیلۀ غطفان در مورد بخشی از محصولات باغهای مدینه توافق نکند که اگر چنین کند آنان مدینه را ترک خواهند کرد و آن حضرت نیز از آنان پذیرفت و توافقنامه را پاره کرد؛ و مسایل دیگر از این دست از امور دنیوی.
برخی دیگر گفتهاند: رسول خدا (ص) در امور دین و رویدادهایی که دستوری در موردشان از سوی خداوند متعال داده نشده بود، مأمور به مشورت شده بود. همچنین در برخی امور دنیا از طریق رأی و ظن غالب. آن حضرت در روز بدر در مورد اسرا با آنان مشورت فرمود که از امور دینی است و هنگامی که آن حضرت (ص) با آنها مشورت میکرد، وقتی آنها پیشنهادها و نظراتشان را بیان میکردند آن حضرت گوش میکرد و به آنچه خود اجتهاد مینمود عمل میفرمود».(
[72])
ثعالبی میگوید: «در مورد این سخن حق تعالی: (الذین استجابو ...): در این آیه مدح و ستایشی برای هر کسی است که به خدا ایمان آورد و شرعش را بپذیرد. همچنین، خداوند قومی را که امورشان بر پایۀ مشورت است، میفرماید؛ زیرا در این کار وحدت کلمه، دوستی، همبستگی و یاریدادن بر خیر حاصل میشود و در حدیث آمده است: «هیچ قومی مشورت نکردند؛ مگر اینکه به بهترین رأی و نظر هدایت شدند».(
[73])
ابن کثیر میگوید: (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پایۀ مشورت با يکديگر است)؛ یعنی هیچ کاری را به مرحلۀ اجرا نمیرسانند؛ مگر اینکه در مورد آن به مشورت بنشینند تا با آرا و نظراتشان همدیگر را یاری دهند؛ در اموری مثل جنگها و مواردی که مشورت در موردشان به انجام میرسد، همانگونه که حق تعالی میفرماید: (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن). از همین رو، آن حضرت (ص) در جنگها و نظایر آن با آنان مشورت میفرمود تا به این وسیله به آنان آرامش قلب بدهد.(
[74])
شیخ کاشف الغطا میگوید: «اینکه برخی میگویند تعیین امام یا وصی با اصل شورا حاصل میشود، کسانی هستند که به این سخن حق تعالی (وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (وکارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است) و این سخن (وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن)، اشاره میکنند. این سخن آنها را نمیتوان حجتی شرعی به حساب آورد و از آن در نفی نص (وصیت) و تکیه بر شورا بهره جست؛ زیرا، مراد از مشورت در اینجا، موضوع خلافت نیست. این از محالات است که نظرات امت بر یک شخص معین متفق شود درحالیکه در این امت جاهل، منافق، مغرض و کسان دیگر حضور دارند».(
[75])
بحث دوم:
اینکه این آیه در مقام تشریع نیست و به طور کلی تنها در مقام بیان اهمیت و ارزش مشورت در مواردی است که در آنها نیاز به مشورت وجود داشته باشد. این نکته اقتضا میکند اگر در قرآن کریم متنی بر تشریع خلافت آمده باشد از این آیه در این خصوص استفاده نشود. از جملۀ این آیات، آیات مربوط به خلیفه قراردادن آدم، داوود، طالوت و دیگران (ع) به عنوان جانشین خداوند است. اگر این آیه در مقام بیان فریضهای لازم الاجرا آمده باشد، آیات پس از آن میفرمایند: (وَالَّذِينَ إِذَا أَصَابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنتَصِرُون)؛ (و آنان که چون ستمی به آنها رسد یاری میجویند (انتقام میگيرند))؛(
[76])پس چرا آنها به عدم مشروعیت خروج بر حاکم ستمکار فتوی میدهند و حتی بر وجوب اطاعت از او و عدم خروج بر او تأکید میورزند؟!
بحث سوم:
اینکه این آیه کسانی را که باید به وظیفۀ مشورت اقدام نمایند را مشخص نمیکند. از این رو، باید جانب احتیاط «مبرء الذمه» (کسی که ذمهاش بری است) از مسئولیت تکلیف و خروج از عهدۀ آن را در نظر گرفت و این عمل از طریق جمعآوری و در نظر گرفتن همۀ جوانب اموری است که احتمال دخالت و تأثیرگذاری رأیشان در مشورت وجود دارد و این امری است که از نظر تاریخی از ابتدای انتخاب اولین خلیفه تا زمان حاضر حاصل نشده است.
سخن نهایی:
سید احمدالحسن یمانی (ع) دو بحث و بررسی برای این آیۀ کریمه بیان فرمودهاند که آنها را برای شما نقل میکنم تا ـپس از آنچه بیان گردیدـ سخن نهایی باشد.
بررسی اول:
ایشان (ع) میفرماید: آیۀ (وَالَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ)؛ (و آنان که دعوت پروردگارشان را پاسخ گفتند و نماز گزاردند و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است و از آنچه به آنها روزی دادهايم، انفاق میکنند).(
[77]) بر حضرت محمد (ص) و در زمان حیات ایشان (ص) نازل شد. اگر در خصوص حکومت و تعیین حاکم بود، مسلمانان این امکان را داشتند که غیر از محمد (ص) کس دیگری را برگزینند و او را بر خودشان منصوب و حاکم کنند! اگر در خصوص حکومت و حاکم بود. حضرت محمد (ص) قبل از تنصیب و گماشتن امیرمؤمنان (ع) در غدیر خم با آنان مشورت میکرد!! حتی اگر در خصوص تعیین امیری برای لشکر جهت نبرد با کافران بود رسول خدا (ص) پیش از تعیین اسامةبن زید با آنان مشورت میکرد؛ درحالیکه عدۀ زیادی از آنها با تنصیب اسامه مخالف بودند. اگر حضرت محمد (ص) در امور حکومتی مأمور به مشورت با آنها بود، پس چرا مشورت و اعتراض آنها را در کمبودن سن اسامه نپذیرفت؟! آیا حضرت محمد (ص) خلاف قرآن عمل میکند؟! درحالیکه هرگز چنین نیست! برای قرآن، اهلی وجود دارد؛ پس خداوند بیامرزد کسی که قدر خویش را بداند و حق را بشنود و مطیع آن باشد! (
[78])
بررسی دوم:
ایشان (ع) میفرماید: اما این سخن حق تعالی: (وَالَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ)؛ (و آنان که دعوت پروردگارشان را پاسخ گفتند و نماز گزاردند و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است و از آنچه به آنها روزی دادهايم، انفاق میکنند).(
[79])
پرسشی که در اینجا مطرح میشود: آیا خلافت و جانشینی خداوند در زمینش وظیفۀ آنان است یا وظیفۀ خداوند؟
برای روشنترشدن مطلب مثالی میزنم: آیا خلافت زید در خانهاش وظیفۀ زید است یا وظیفۀ عمر؟ قطعا وظیفۀ زید است و این زید است که تعیین میکند چه کسی پس از او در خانهاش جانشین باشد و دخالت عمر هیچ ارزشی ندارد؛ بلکه این دخالت، فضولی از سوی عمر و غیر شرعی و غیر اخلاقی و غیر قابل قبول در همۀ عرفها و قوانین است و عقل نیز آن را نمیپذیرد.
بنابراین یقیناً خلافت خداوند در زمینش وظیفۀ خداوند است نه وظیفۀ مردم. پس این خداوند است که خلیفه و جانشین خود در زمینش را منصوب میکند و منصوب کردن خلیفه و جانشین خداوند مربوط به مردم نمیشود. پس اگر مردم کسی را منصوب کنند، تنصیب آنها هیچ ارزشی ندارد و فضولی و غیر شرعی و غیر اخلاقی است و در تمامی عرفها و قوانین، مردود شناخته میشود.
خداوند اولین جانشین و خلیفۀ خود در زمینش را منصوب فرمود ـیعنی آدم (ع) ـ و به فرشتگان اجازه نمیدهد از بین خودشان و یا دیگران خلیفه و جانشین خداوند در زمینش را برگزینند. حال اگر خداوند به فرشتگانِ پاک و معصوم اجازه نداده که خلیفه و جانشینش در زمینش را برگزینند پس چگونه این اجازه را به انسانهایی غیرمعصوم که در سادهترین امور خطا میکنند و درست تصمیم نمیگیرند صادر میفرماید؟! (وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ)؛ (و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفه و جانشینی میگمارم. گفتند: آيا کسی را قرار میدهی که در آنجا فساد کند و خونها بريزد و حال آنکه ما به ستايش تو تسبيح میگوييم و تو را تقديس میکنيم؟ گفت: من چیزی میدانم، که شما نمیدانيد).(
[80])
خلافت و جانشینی خداوند در زمینش کار مختصِ خداوند است و کسی حق ندارد بگوید این کاری است که مربوط به مردم میشود ـمگر اینکه خواهان عناد و لجاجت باشدـ و اینکه بگوید: «این یک بز است حتی اگر پرواز کند».(
[81])
حق تعالی میفرماید: (إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً)؛ (من در زمين خليفه و جانشینی میگمارم) و کسی که میگوید منظور از این آیه این است که همۀ انسانها خلفا و جانشینان خدا در زمینش هستند به این معنی است که آنها در عمارت زمین، جانشین خداوند هستند و آنها بنا میکنند و به زراعت میپردازند؛ به آنان میگوییم؛ مگر خداوند کشاورز و یا کارگر بنا است؟! یا خداوند خالق خلق و مالک آنها است و مالکیت حقیقی آنهاست؟! هر کس در زمین او جانشین او باشد مقام او را دارا خواهد بود؛ زیرا، او مالک فرمانروایی است؛ پس خلیفه و جانشین خدا همان فرمانروا و حاکم در زمین است. همچنین این سخن حق تعالی در قرآن: (يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّکَ عَنْ سَبيلِ اللهِ إِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ)؛ (ای داوود! ما تو را خليفهای روی زمين گردانيديم. در ميان مردم به حق داوری کن و از پِی هوای نفس مرو که تو را از راه خدا منحرف سازد. آنان که از راه خدا منحرف شوند، به آن سبب که روز حساب را از ياد بردهاند، به عذابی شديد گرفتار میشوند).(
[82])
حال اگر خلافت و جانشینی خدا در زمینش برای همۀ مردم باشد، داوود ( نیز یکی از همان مردم است و نیازی نبود که خداوند او را دوباره خطاب قرار دهد و به او بفرماید: (يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَليفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ)؛ (ای داوود! ما تو را خليفهای روی زمين گردانيديم. در ميان مردم به حق داوری کن). به علاوه این آیه بیان میفرماید که این خلافت و جانشینی شامل داوری و فرمانروایی و حکومت بین مردم میشود: (فَاحْکُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ)؛ (در ميان مردم به حق داوری کن). پس این آیه به وضوح و روشنی بیانگر این مطلب است که خلفا و جانشینان خداوند در زمینش همان کسانی هستند که حکومت و داوری مینمایند.
متن دوم:
(فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللهِ لِنتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)؛(
[83]) (به سبب رحمتی از جانب خدا است که تو با آنها اينچنين نرمخوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سختدل میبودی قطعاً از گرد تو پراکنده میشدند. پس بر آنها ببخشای و برايشان آمرزش بخواه و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن، که خداوند توکلکنندگان را دوست دارد).
میبینیم برخی به این متن قرآنی برای مشروعیت دادن به شورا در حکومت اسلامی و تعیین خلیفهای که از سوی خداوند سبحان واجب الطاعه است، استناد میکنند؛ اما این استدلال صحیح نیست و این مطلب با توجه به چند نکته مشخص میشود:
نکتۀ اول:
این آیه به رسول خدا (ص) فرمان نمیدهد طبق رأی مردم عمل کند؛ بلکه فقط آن حضرت (ص) را به مشورت با آنان در مواردی فرمان میدهد؛ به جهت دلجویی از آنان همانگونه که ابتدای آیه به این مطلب اشاره دارد؛ آنجا که به نرمخویی که رسول خدا (ص) دارد و به اخلاق مهربانانه وعطوفت ایشان بر مؤمنان اشاره میفرماید. این آیه با حرف «فاء» از آن منشعب شده است؛ یعنی براساس این رحمت و عطوفت، بر آنها ببخشای و برایشان آمرزش بخواه و در امور با آنان مشورت کن؛ اما تصمیم نهایی در اختیار رسول خدا (ص) است و این سخن حق تعالی به روشنی بر این مطلب دلالت دارد: (فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ)؛ (و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن). و این دلالت دارد بر اینکه مشورت با آنان مانعی در تصمیمگیری نهایی از سوی ایشان نیست، حتی اگر این تصمیم نهایی خلاف رأی و نظر آنها باشد. این آیه نمیفرماید اگر آنان نظری دادند ـآنگونه که مقتضای وجوب عمل به رأی مشورتی استـ به آن عمل کن!
از عمربن خلاد نقل شده است: یکی از غلامان ابو الحسن، امام رضا، ( به نام سعد فوت کرد. حضرت فرمود: «مردی صاحب فضل و امانت را به من نشان ده (تا او را به جای سعد برگزینم)». عرضه داشتم: بنده به شما نشان دهم؟ امام (ع) مانند اشخاص غضبناک فرمود: «رسول خدا (ص) با اصحاب خود مشورت میکرد؛ سپس آنچه را که ارادۀ خودش به آن تعلق میگرفت، عازم میشد».(
[84])
نکتۀ دوم:
موضوع این مشورت گرفتن ـهمانطور که در بحث پیشین بیان شدـ برای تعیین فرماندهی و رهبری نیست. طبق شریعت مردم در اینکه رهبریِ رسول خدا (ص) را بپذیرند یا رد کنند اختیاری ندارد؛ بلکه بر آنها واجب است آن حضرت (ص) را در همۀ امور اطاعت کنند؛ زیرا رهبری آن حضرت (ص) رهبری الهی است؛ رهبری که اطاعت از آن بر همۀ مردم واجب است. عرصۀ این مشورت تنها شئونات اجتماعی را که در ادارۀ نظام دخیل است، دربرمیگیرد.(
[85])
نکتۀ سوم:
این آیه بیان میدارد که شورا سه رکن دارد:
اول: ضرورت وجود مشاوران تا مشورت صورت پذیرد و دلیل بر این مطلب لفظ «هُم» (آنان) در (و شاورهم)؛ (با آنان مشورت کن)، است.
دوم: وجود مورد مشورت و موضوع آن تا شورا و مشورت منعقد گردد.
سوم: ولی امرِ شورا که این کار در نهایت منوط به رأی و نظر اوست، و دلیل بر این مطلب وجود ضمیر «تاء مخاطب» در (عَزَمْتَ)؛ (عزم کردی) است و اشکالی ندارد که موضوع آن موردی کلی ـکه به همۀ مسلمانان اختصاص داردـ باشدکه در این صورت کسی که حق تصمیمگیری نهایی را دارد، ولیّ امر مسلمین خواهد بود.
امکان ندارد با نبود یکی از این ارکان سهگانه، شورا کامل شود؛ زیرا اگر ولی امر و مشاور حاضر باشند؛ ولی موضوعی برای برگزاری شورا وجود نداشته نباشد، اصلاً شورایی منعقد نمیگردد؛ زیرا، مورد و موضوعی وجود ندارد تا در مورد آن به شور و بحث و بررسی بنشینند؛ اما اگر ولیّ امر موجود و حاضر باشد در این صورت، عنوان از شورا به نص یا فرمان تغییر میکند.
و اگر جماعت مشاوران موجود و موضوع شورا نیز موجود باشد؛ اما ولی امر حاضر نباشد در این صورت شورا صیغۀ شرعی خود را ـکه خداوند در کتابش مقرر فرموده تا شورا پابرجا باشدـ برقرار نمیشود؛ زیرا، این آیه تأکید میفرماید که نهایتِ این کار منوط به ولی امر است: (فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ)؛ (و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن).
ممکن است گفته شود: این آیه (وَشَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن)، به رسول خدا (ص) اختصاص دارد و ولیّ امر دیگری غیر از آن حضرت (ص) را شامل نمیشود؛ با این قرینۀ سخن حق تعالی: (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است) که در این آیه ولی امر وجود ندارد؛ بلکه میفرماید: (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پاپۀ مشورت با يکديگر است)؛ یعنی منظور از «بینهم» بین خودشان است.
میگویم:
اول: این مورد، متن گفته شده را تخصیص نمیدهد؛ به عبارت دیگر: دلالت این آیه منحصر به شأن نزول و ماجرایی که قرآن به آن میپردازد نمیشود، بلکه قرآن در همۀ نسلها، همچون ماه و خورشید در حرکت و جاری است.(
[86]) پس این آیه در مورد اولوالامر پس از رسول خدا (ص) نیز جاری است و حتی قرآن بر این مطلب صراحت دارد.
حق تعالی میفرماید: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِکَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْويلاً)؛ (ای کسانی که ايمان آوردهايد! از خدا اطاعت کنيد و از رسول و الولامرتان فرمان بريد و چون در امری اختلاف کرديد، اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد، به خدا و پيامبر رجوع کنيد. در اين، خير شما است و سرانجامی بهتر دارد).(
[87])
بنابراین آنچه از حقِ اطاعت برای رسول خدا (ص) ثابت شده است به مقتضای این آیۀ مبارک برای اولوالامر نیز ثابت است. پس اطاعت از ولی امر ـبه دلیل وجود عطف بر سبیل جزم(
[88])ـ اطاعت از رسول خدا (ص) است. به همین دلیل برای بیان یکسان و برابربودن اطاعت، این آیه با عطفِ بدون تکرار فعل آمده است؛ این آیه میفرماید: (أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْکُمْ)؛ (از رسول و اولوالامرتان فرمان بريد) و این دلیل بر یکسانبودن هر دو اطاعت است ـاطاعت از رسول خدا (ص) و اطاعت از اولوالامرـ و تفاوتی بین این دو اطاعت وجود ندارد.
و اگر گفته شود: منظور از اولوالامر، امیران پس از پیامبر (ص) هستند؛
میگویم:
اول: این نوعی مصادره و توقیفکردن است؛ زیرا ما به دنبال راهی برای اثبات این امیرانِ پس از رسول خدا (ص) هستیم؛ که آیا این راه از طریق نص بوده است یا شورا تا از آنان اطاعت کنیم و از آنان سرپیچی نکنیم! گفتهاند والیان امر همان امیران و رهبران هستند؛ این چگونه ثابت شده است؟ اگر از طریق نص (متن و تصریح) ثابت شده است این متنی که به طور مطلق این امیران را تعیین میکند کجا است؟ به علاوه ما هیچ متن و تصریحی نه برای خلافت خلیفۀ اول و نه برای خلیفۀ دوم و نه برای خلیفۀ سوم نمییابیم؛ و اگر این کار از طریق شورا ثابت شده باشد که ما درصدد بحث و تحقیق در این خصوص هستیم! چگونه به خودِ شورا برای اثبات (مشروعیت) شورا در حکومت میتوان استناد کرد؟!
دوم: حق تعالی میفرماید: (وَإِذَا جَاءهُمْ أَمْرٌ مِنَ الأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُواْ بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلَى أُوْلِي الأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْلاَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطَانَ إِلاَّ قَلِيلًا)؛ (و چون خبری ـچه ايمنی و چه ترس به آنها رسدـ آن را در همه جا فاش میکنند و حال آنکه اگر در آن به پيامبر و اولوالامرشان رجوع میکردند، حقيقت امر را از آنان درمیيافتند و اگر فضل و رحمت خدا نبود قطعاً جز اندکی، همگان از شيطان پيروی میکرديد).(
[89])
این آیه به وضوح اعلم بودن در مورد اولوالامر را شرطی اساسی میداند؛ به این معنی که رجوع به آنها (در حل و فصل مسایل) همانند رجوع به رسول خدا (ص) است و به این ترتیب اولوالامر و رسول خدا (ص) در واجب بودن رجوع به آنها حکم یکسانی دارند. پس علم اولوالامر از جنس علم رسول خدا (ص) است، در غیر این صورت این آیه بین مراجعه به رسول خدا (ص) و مراجعه به اولوالامر مساوات و برابری برقرار نمیکرد.
ثابت نشده است که هیچ کس غیر از علیبن ابیطالب (ع) و فرزندان بزرگوارش ـکه برترین سلام و تحیات بر ایشان بادـ علم رسول خدا (ص) را به ارث برده باشد؛ به همین دلیل رسول خدا (ص) فرمان به تمسک جستن به عترت طاهرش فرموده؛ زیرا آنان همان اولوالامری هستند که مراجعه به آنها واجب است.
آن حضرت(ص) فرمود: «ای مردم! من در میان شما چیزی را بهجا گذاشتم که اگر آن را بگیرید، هرگز گمراه نمیشوید: کتاب خداوند و عترتم، اهل بیتم».(
[90])
و نیز فرمودند: «من در میان شما چیزی قرار میدهم که تا هنگامی که به آن تمسک جویید هرگز پس از من گمراه نمیشوید: کتاب خداوند که ریسمانی است کشیده شده از آسمان به زمین و عترتم، اهل بیتم، که این دو هرگز از یکدیگر جدا نمیشوند تا در حوض بر من وارد شوند. ببینید پس از من چگونه با این دو رفتار میکنید».(
[91])
همچنین ایشان (ص) میفرماید: «من در میان شما دو جانشین قرار میدهم؛ کتاب خداوند که ریسمانی است کشیده شده بین آسمان و زمین و عترتم، اهل بیتم، این دو هرگز از یکدیگر جدا نمیشوند تا در حوض بر من وارد شوند».(
[92])
و نیز فرمودند: «من در میان شما دو ثقل به جا میگذارم؛ کتاب خدا و اهل بیتم که این دو هرگز از یکدیگر جدا نمیشوند تا در حوض بر من وارد شوند».(
[93])
همچنین فرمودند: «نزدیک است خوانده شوم و من پاسخ گویم. من دو ثقل گرانبها را در میان شما میگذارم؛ کتاب خداوند عزّوجلّ و عترتم. کتاب خدا که ریسمانی کشیدهشده از آسمان به زمین است و عترتم (اهل بیتم)؛ و اینکه لطیف خبیر مرا آگاه نموده که این دو، هرگز از یکدیگر جدا نمیشوند تا اینکه در حوض بر من وارد شوند؛ پس ببینید چگونه پس از من با این دو رفتار میکنید».(
[94])
پیشتر گفته شد که علی (ع) دروازۀ شهر علم رسولخدا (ص) است. آیا او برای منطبقشدن بر این آیه، شایستهتر نیست و اینکه رجوع به ایشان همان رجوع به رسول خدا (ص) باشد؛ زیرا، او دروازۀ شهر علم است؟!
سوم:
اهل تسنن در منظور از اولوالامر با یکدیگر اختلاف دارند. «العینی» در این مورد یازده نظریه نقل میکند و میگوید: «در تفسیر این آیه (اولی الامر منکم) یازده نظریه آمده است:
اول: امیران و فرماندهان هستند که ابن عباس، ابوهریره، ابنزید و السدی بر این نظرند.
دوم: ابوبکر و عمر که عکرمه چنین میگوید.
سوم: جملگی صحابه؛ مجاهد چنین میگوید.
چهارم: خلفای چهارگانه؛ ابوبکر وراق چنین گفته و ثعلبی گفتۀ او را تأیید میکند.
پنجم: مهاجرین و انصار؛ عطا چنین میگوید.
ششم: صحابه و تابعین.
هفتم: خردمندان که امور مردم را اداره میکنند. ابنکِیسان چنین میگوید.
هشتم: علما و فقها. جابربن عبدالله و حسن ابوالعالیه چنین میگویند.
نهم: امیران گُردانها. میمونبن مهران، مقاتل و الکلبی چنین میگویند.
دهم: اهل علم و قرآن. مجاهد چنین گفته و مالک آن را برگزیده است.
یازدهم: به طور کلی هر ولی امری در هر چیزی ...».(
[95])
و هیچکدام از این موارد برتری بر دیگری ندارد. به علاوه این موارد فقط تفسیر محسوب میشوند و از سوی رسول خدا (ص) ـکه پیروی از او واجب استـ صادر نشدهاند؛ بلکه اینها فقط تفسیرهای اشخاصی است که خداوند اطاعت آنان و پیروی از سخنانشان را بر ما واجب نفرموده است!
دوم: کیفیت و چگونگی شورایی که قرآن برای امور کلی که مختص مسلمانان است، مقرر فرموده کیفیتی یکسان است (وَشَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ ...)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی توکل کن...). و شورایی با چگونگی و کیفیتی دیگر مستلزم دلیل شرعی است و استدلال به آیۀ (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است). برای بیان کیفیت و چگونگیِ دومی برای شورا کافی نیست.
همانطور که به این استدلال پاسخ داده شد این آیه بر رسول خدا (ص) و درحالیکه آن حضرت (ص) در برابر مسلمانان در قید حیات بود، نازل شد و عقل و شرع مانع از این میشوند که مسلمانان در موردی کلی که به مسلمین اختصاص دارد؛ بدون حضور رسولخدا (ص) و رجوع به آن حضرت به مشورت بنشینند. چنین فرضی بسیار قبیح و دور از عقل است؛ با توجه به دلایلی مبنی بر اینکه ایشان حتما باید میان آنها باشد و اینکه ضمیر «هُم» در (وَ امرهُم) شامل خود رسول خدا (ص) نیز میگردد.(
[96])
پس این سخن حق تعالی (وَ شَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ...)؛ (و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی توکل کن...). شرح دهنده و تفصیلی بر این سخن او سبحان (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ)؛ (و کارشان بر پايۀ مشورت با يکديگر است). میباشد.
اگر ما ملزم به این باشیم که آیۀ (وَ شَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ) مخصوص رسول خدا (ص) بوده و بر اولوالامر منطبق نیست، به این نتیجه خواهیم رسید که شورا صحیح نیست؛ مگر با وجود رسول خدا (ص) و اگر آن حضرت از دنیا برود به دلیل وجودنداشتن رکن اساسی آن ـیعنی رسول خدا (ص) ـ دیگر شورایی وجود نخواهد داشت و اگر ملتزم به این قید نباشیم و بگوییم این آیه در انحصار رسول خدا (ص) نیست و شامل اولوالامر نیز میشود در این صورت شورا به شرط وجود و حضور ولی امر در آن، صحیح و شرعی خواهد بود و ولی امر حقوقی همانند حقوق رسول خدا (ص) در شورا خواهد داشت؛ زیرا، او شرط اساسیِ مشروعیت شورا است. در این صورت (و امرهم شوری بینهم) به این معنی خواهد بود که هیچ کاری را که مربوط به امور دینیشان میباشد، بدون مشورت با رسول خدا (ص) و اولوالامر منعقد نمیکنند؛ همانگونه که حق تعالی میفرماید: (وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَإِلَى أُوْلِي الأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنبِطُونَهُ مِنْهُمْ)؛ (و حال آنکه اگر در آن به پيامبر و اولوالامرشان رجوع میکردند، حقيقت امر را از آنان درمیيافتند).
چه بگوییم آیۀ شورا اختصاص به زمان حیات رسول خدا (ص) دارد و چه بگوییم ندارد، در هر صورت
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
در منصوب نمودن خلیفه و جانشین در تنگنا قرار میگیرد و باطل بودنش لازم میگردد.
طبق نظر اول: اینکه آیۀ (وشاورهم فیالامر) به رسول خدا (ص) اختصاص دارد، از بدیهیات است که آن شورایی که برای منصوب نمودن خلیفه صورت پذیرفت پس از وفات آن حضرت بوده است و درنتیجه این شورا ـبه حکم اسلام و طبق نظر قرآنـ شورایی غیرشرعی و هرآنچه از آن به دست آمده باشد نیز غیر شرعی است؛ از جمله منصوب کردن خلیفه.
طبق نظر دوم: اینکه آیۀ (وشاورهم فی الامر) با رسول خدا (ص) یا کسی که جایگاه آن حضرت را دارد ـیعنی ولی امرـ منعقد میگردد؛ در این صورت شورای شرعی جز با حضور ولی امر منعقد نمیگردد و از سوی دیگر، ولی امر جز با شورای شرعی منصوب نمیشود و این دور یا تسلسل و درنتیجه باطل است؛ زیرا، شورای شرعی نمیتواند منعقد گردد؛ مگر پس از وجود داشتن ولی امر و ولی امر نمیتواند موجود باشد؛ مگر پس از انعقاد شورای شرعی، و به این ترتیب این کار بر خودش متوقف میشود و به هیچ وجه شورای شرعی نمیتواند منعقد گردد.
مگر اینکه گفته شود وجود ولی امری معیّن از سوی رسول خدا (ص) بر شورا پیشی داشته که این همان تسلیم شدن در برابر نظریۀ نص (وصیت) است که مدرسۀ اهل بیت (ع) ادعای آن را دارد.
با توجه به آنچه بیان شد روشن میشود که
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
بین دو تنگنا قرار میگیرد:
اول:
اینکه شورا بدون وجود رسول خدا (ص) و ولی امر منعقد شده است که این شورایی باطل و غیرشرعی است و ادعای کسی که بگوید امکان منعقدشدن شورا بدون رسول خدا (ص) و اولوالامر وجود دارد نیاز به دلیل شرعی دارد که چنین دلیلی وجود ندارد.
دوم:
اینکه شورا با وجود ولی امری که به او مراجعه میکنند، منعقد شده است، که در این صورت به چند صورت خواهد بود:
1- اینکه خودِ این ولی امر خودش را به ولایت بر مسلمانان منصوب کرده است؛ این اسلوب هیچ وجهۀ شرعی ندارد و مصادره غیرشرعی حقوق مسلمین محسوب میشود. چگونه اطاعت از او دستور شرعی بر جماعت مسلمین خواهد بود هنگامی که تصمیم به انجام کاری پس از شورا نماید؟
2- اینکه گروه اندکی باشند که او را به ولایت امر مسلمین منصوب کرده باشند؛ در این صورت میگوییم آیا آنان صلاحیت چنین ولایتدادنی را داشتهاند؟ و از چه طریقی این خلیفه را ولایت دادهاند؟ اگر از طریق شورا بوده است که ما خواستار محققشدن این مطلب هستیم که آیا بر منصب ولایت امر نشستن از طریق شورا است یا از طریق نص؟ اگر او را از طریق نص به خلافت گماشته باشند این همان اعتقادی است که مدرسۀ اهل بیت (ع) به آن معتقد است؛ و ما در اینجا در جستجوی نص شرعی خواهیم بود که دلالت بر منصوب نمودن شخصِ منصوب شده داشته باشد.
3- یا اینکه خدا و رسولش (ص) بر او نص و تصریح نمودهاند و او را به ولایت امر منصوب فرموده باشند. در این صورت دیگر نیازی به شورا نخواهد بود؛ زیرا مخالفت با خدا و رسولش (ص) امکانپذیر نیست، و این رأی و نظر عین حقیقت نظریۀ نص است. بنابراین شورا و بیعت ناخواسته منتفی میگردند.
مگر اینکه ادعا شود که خداوند متعال و فرستادهاش (ص) بر خلافت خلیفۀ اول، نص و تصریح فرمودهاند! و این مطلبی است که حتی خود ابوبکر نیز ادعا نکرده است که اگر اینچنین بود با آن بر انصار در سقیفۀ بنیساعده احتجاج مینمود.
-فصل سوم:
شبههها و پاسخها
-شبهۀ اول:
در «دُرالمنثور» آمده است: «خطیب آن را در روایت مالک آورده است: از علی (ع) که فرمود: عرض کردم: ای رسول خدا (ص) ! پس از شما مواردی بر ما نازل میشود که در قرآن نازل نشدهاند و در مورد آنها از شما چیزی نشنیدهایم. فرمود: عابدان امتم را جمع کنید و آن را بین خود به شورا بگیرید و آن را با تنها با یک رأی انجام ندهید».
پاسخ:
اول: این متن در منابع حدیث مورد اعتماد وارد نشده است. ابنعبد البرمیگوید: «این حدیث جزو احادیث مالک شناخته نشده است؛ مگر تنها با این اسناد و هیچ اصلی در حدیث مالک نزد آنان وجود ندارد و نه در حدیث دیگران و ابراهیم و سلیمان قوی نیستند و نمیتوان به آنها احتجاج نمود.
گفتم: دار قطنی در غرایب مالک صحیح نیست. ابراهیم بن ابیفیاض آن را به تنهایی از سلیمان نقل میکند و بدون مالک ضعیف است. همچنین خطیب در کتاب «الرواة» از مالک از طریق ابراهیم از سلیمان نقل میکند و میگوید: از مالک چیزی ثابت نشده است؛ والله اعلم».(
[97])
دوم: با فرض صحیح بودن آن، او در مورد امری سخن میگوید که نه در قرآن نازل شده و نه از رسول خدا (ص) چیزی در موردش وارد شده باشد، از جمله مواردی که پس از او یافت میشود که موضوعی برایشان یافت نشده است یا ضرورتیکه باید مطرح شود تا هدایت و ارشاد و تصمیمگیری درستی در موردش صورت گیرد؛ که این موضوعی عام برای سایر وقایع زندگی روزمرۀ اجتماعی و مدنی و قوانین و مقررات است.
سوم: رسولخدا (ص) مقامی که مسئولیت رهبری را بر عهده دارد بیان فرمودهاند؛ کسانی که مسئولیت حکومت بر دوش آنها خواهد بود: «عابدان امتم را برای آن کار جمع کنید». در اینجا مقام مسئول کسی است که وظیفۀ جمع کردن صالحان از مؤمنان برای مشورتکردن را بر عهده دارد.
و این عابد از میان امتش کیست که مردم به او ارجاع داده شدهاند؟ آیا جز اهل بیت (ع) آن حضرت(ص) هستند؟ همان کسانی که به پیروی از و اقتدا به آنان امر شدهایم؟ همان کسانی که همراه قرآن هستند و هرگز از آن جدا نیستند؟
-شبهۀ دوم:
صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) از آن حضرت (ع) به اسناد ایشان از رسول خدا (ص) روایت کرده است: رسولخدا (ص) فرمود: «هرگاه کسی نزد شما بیاید و بخواهد بین جماعت تفرقه بیندازد و امر امت را غصب کند و بدون مشورت متولی آن بشود، او را بکشید که خداوند این کار را اجازه فرموده است».(
[98])
پاسخ:
اول: ممکن است این متن اشاره به اتفاقی داشته باشد که پس از رسول خدا (ص) رخ خواهد داد و این حدیث سپر و مانعی باشد برای غصب خلافت؛ غصبی که باعث تفرقه و جدایی امت از راه و روشی که رسول خدا (ص) ترسیم نموده است خواهد شد.
دوم: این متن ناظر بر مشورت در اعمال ولایت است تا به این وسیله جانهای مسلمانان با مشورتشان آرام گیرد و برای تشریع اصل ولایت وارد نشده است و در ضمنِ این سخن حق تعالی باشد: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللهِ لِنتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)؛ (به سبب رحمتی از جانب خدا است که تو با آنها اينچنين نرمخوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سختدل میبودی قطعاً از گرد تو پراکنده میشدند. پس بر آنها ببخشای و برايشان آمرزش بخواه و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن، که خداوند توکلکنندگان را دوست دارد).(
[99])
و اینکه منظور آن شورایی است که دلهایشان در برخی اعمال آرام گیرد نه در اصل تعیین و تنصیب خلیفه.
شیخ ناظم عقیلی ـکه خداوند توفیقش را فزونی بخشدـ در مورد این روایت شرح و بسطی به ترتیب زیر بیان داشتهاند:
و پاسخ بر این اشکال بر چند وجه است:
وجه اول: در این روایت برخی کلمات وجود دارد که به نظر ما باید بر آنها و معانیشان توقف کنیم تا معنی و مفهوم این روایت برایمان روشن شود:
1- «جماعت»: منظور از جماعت در اینجا جماعت امت رسول خدا (ص) است و یقیناً منظور از جماعت، امت محمد (ص) است که همان جماعت حق هستند نه جماعت گمراه؛ زیرا خبر مشهور میگوید که امت محمد (ص) به هفتاد و سه فرقه تقسیم خواهد شد که یکی از آنها نجاتیافته و بقیه در آتش خواهند بود؛ بنابراین منظور از جماعت، جماعت حق است و نه چیز دیگر.
حال آیا جماعت حق با حق شناخته میشود یا با کثرت و فراوانی؟ شکی نیست که کثرت و فراوانی ملاک حق نیست و قرآن و سنت و وجدان چنین چیزی را نمیپذیرد؛ همانگونه که در دعوتهای انبیا و فرستادگان به همین صورت بوده است.
از ابنمسعود روایت شده است: «... جماعت آن است که موافق حق باشد حتی اگر تنها باشی».(
[100])
همچنین از ابنمسعود با این لفظ روایت شده: «... جماعت آن است که موافق طاعت باشد حتی اگر تنها باشی».(
[101])
و نیز از ابنمسعود با این لفظ روایت شده: «... جماعت همان چیزی است که موافق طاعت خداوند عزوجل باشد».(
[102])
از ابوعبدالله (ع) روایت شده است: از رسول خدا (ص) در مورد جماعت امتش پرسیده شد؛ فرمود: «جماعت امتم اهل حق هستند؛ حتی اگر اندک باشند».(
[103])
از عاصمبن حمید نقل شده است: مردی نزد امیرالمؤمنین(ع) آمد و به آن حضرت عرض کرد: مرا از سنّت، بدعت، جماعت و فرقه آگاه فرما. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «سنت همان است که رسول خدا (ص) ترسیم فرمود، بدعت آنچه است که پس از آن حضرت (ص) اتفاق افتاد، جماعت اهل حق هستند؛ حتی اگر اندک باشند و فرقهای اهل باطل هستند؛ حتی اگر بسیار باشند».(
[104])
از سلیمبن قیسعامری نقل شده است: ابنالکوا از علی (ع) دربارۀ سنت، بدعت، فرقه و جماعت سوال کرد. آن حضرت (ع) فرمود: «ای ابنالکوا! پرسیدی پس پاسخ را بشنو و بفهم. به خدا سوگند، سنت، سنت محمد (ص) است و بدعت آنچه است که ایشان (ص) ترکش نمود و به خدا سوگند، جماعت اجتماع اهل حق است هرچند اندک باشند و فرقۀ اجتماع اهل باطل است هرچند بسیار باشند».(
[105])
جماعت حقیقی امت محمد (ص) در عقیدۀ اهل بیت (ع) صاحبان ولایت در هر زمان هستند. از این رو، پی میبریم که روایت امام رضا (ع) به طور کامل از تشریع جماعت به دور است؛ غیر از جماعتی که ایمان دارد به اینکه حاکمیت از آنِ خدا است و اینکه امام و خلیفه از سوی خداوند تنصیب میشود نه کس دیگر.
اگر گفته شود معنی عبارت «بدون مشورت» چیست؟ آیا در خلافت نیز شورا مطرح است تا امام را مقید به قتل تعدی کننده اگر بدون مشورت باشد ... و آیا این کار با مشورت جایز است؟
میگویم: پاسخ این پرسش در بازکردن اینکه منظور از عبارت «امر امت» چیست داده خواهد شد.... پس اندکی تأمل نمایید.
2- «امر امت»: در انتشارات انصار امام مهدی (ع) بیان شد که خلافت، الهی است و امامت به میل مردم نیست و مردم حقی در تشخیص و معیننمودن مصادیق آن ندارند. خلافت و امامت را نمیتوان تصاحب نمود؛ زیرا منزلت و ویژگی است که خداوند برای اولیای برگزیدهاش قرار داده است ... آری ـدر دنیای بیرونـ میتوان منصب رهبری مردم را با غلبه پیداکردن شدن تصاحب نمود ـهمانگونه که در زمان انبیا (ع) چنین بوده استـ و این به آن معنی نیست که فرد غصب کننده غاصب مقام خلافت و امامت بوده است؛ بلکه آن مقام را اشغال و با جعل و تقلب به نام خود کرده به این معنی که صاحبان حقیقیاش را دور و آنان را از انجام وظیفهشان منع کرده و خود را به جای آنها جازده است.
بنابراین معنی عبارت «و امر امت را غصب کند» چنین میشود که با قدرت و مکر و حیله بر رهبریِ مردم تسلط یابد و امور آنها را بر عهده گیرد چه در مکان و شهری معین باشد یا بر تمامی سرزمینها ... و بدیهی است بر عهده گرفتن امور امت به صورت عام از وظایف خلیفه و امام است ... و اینکه او باید خودش به طور مستقیم این وظیفه را انجام دهد یا کسی را که این وظیفه را به عهده بگیرد منصوب نماید یا حتی تعیین کسی را که باید اموراتشان را بر عهده بگیرد بر عهدۀ امت یا هر سرزمینی بگذارد که خودشان این فرد را برگزینند ... و طبیعتاً، این مورد امر تشریع را شامل نمیشود که این وظیفه فقط به امام بازمیگردد و سایر امت وظیفهای جز پیروی و تبلیغ از سوی امام معصوم ندارند.
بنابراین جایز نیست کسی به طور مستقیم امر امت را بر عهده بگیرد؛ مگر بعد از مشورت با امام یا کسی که امام او را برای مشورت تعیین نموده ـچه این مسئول یک شخص باشد یا جماعتی معینـ و طبیعتاً، نتیجۀ این مشورت بستگی به موافقت یا عدم موافقت امام خواهد داشت.
همچنین پوشیده نیست که به عنوان مثال در زمان امیرالمؤمنین (ع) فرمانداریها از سوی آن حضرت (ع) تعیین میشدند و ایشان (ع) کسی بود که فرماندار هر شهر را منصوب و یا عزل مینمود؛ کسانی که به امور امت در هر سرزمینی میپرداختند؛ بنابراین هر کس بخواهد به طور مستقیم ولایت سرزمینی معین یا همۀ سرزمینها را بدون مشورت و گرفتن اجازه از خلیفه و امام شرعی بر عهده بگیرد ـ اگر از این کار منصرف نشودـ واجب است کشته شود ... و نیز پنهان نیست کسانی که خودسرانه به این عمل مبادرت میورزند باعث ایجاد جدایی و تفرقه در امت میشوند به طوری که هر سرزمینی تحت فرمان شخصی خودسر (از دین خارج) قرار میگیرد و او آن سرزمین را طبق هوا و هوس و امیال نفسانی خود اداره میکند ... پس این امت تبدیل به طوایف و فرقههایی درگیر میشود و این وضعیت منجر به جنگ و کشتار بین آنان خواهد گردید.
بنابراین «امر امت» مقام خلافت و امامت نیست...؛ بلکه هرآنچه است که به ادارۀ امورشان بازمیگردد؛ خواه امور اقتصادی باشد یا سیاسی یا حتی قضاوت و حل و فصل خصومتها و سایر مواردی که فرمانداران منصوب شده از سوی خلیفه و امام شرعی آنها را عهدهدار است.
اگر گفته شود منظور از «مشورت» مشورت امت در بین خودشان است نه مشورت با امام و خلیفه! میگویم: مشورت در این روایت به صورت «منکرهّ» (عام) آمده است؛ نه جماعت به آن اضافه شده و نه امت ... و عقیدۀ اهل بیت (ع) این است که هیچ کس بر دیگری ولایت ندارد؛ مگر با اذن و اجازۀ خداوند متعال و به دنبال آن اجازۀ کسی که خدا این کار را به او واگذارده است ...؛ پس نمیتوان تصور کرد که امام رضا (ع) درصدد تشریع ولایت برای امت باشد و اینکه امت مجاز باشد هر که را بخواهد برای این مقام برگزیند ... عقیدۀ امام رضا (ع) به طور کامل همان عقیدۀ پدران و اجداد بزرگوارش است و این عقیده همان دین حق واقعی خداوند است.
3- «مشورت»: گفته شد که مشورت برای امام و در راستای سخن حق تعالی به فرستادۀ خود حضرت محمد (ص) است که میفرماید: (... وَ شَاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)؛(
[106]) (... و در کارها با ايشان مشورت کن و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن، که خداوند توکلکنندگان را دوست دارد). و همانطور که پیشتر تقدیم شد این مشورت به معصوم ارجاع داده میشود؛ چه از نوعی باشد که در مورد آن معصوم با امت مشورت میکند و چه موافقت با مشورت امت یا عدم موافقت ایشان با استدلال به این آیه باشد: (فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)؛ (و چون قصد کاری کنی بر خدای توکل کن، که خداوند توکلکنندگان را دوست دارد).
به این ترتیب، امور ولایت و فرمانداریها ـچه ضمن اموری باشد که در موردشان با امام مشورت میشود و چه نباشدـ این موضوعی است که در حال حاضر برای ما اهمیت ندارد ... آنچه برای ما مهم است؛ این است که کسی که خواهان بر عهدهگرفتن کاری باشد یا کسی که از او خواسته شود متولی بر اموری از مسلمین باشد، بر او است که در ابتدا با امام معصوم مشورت نماید؛ یعنی از او اجازه بگیرد ... تا به این ترتیب همۀ امور امت از یک خروجی اداره شوند ... به جهت دفع اختلافات، تفرقه و فتنهها؛ بنابراین، قرآن، سنت و عقل حکم میکنند که موضوع خلافت و امامت مقامی مخصوص به خداوند متعال باشد و به هیچ وجه مردم مجاز نیستند مصداق آن را مشخص نمایند ... و این حکمی است که به وسیلۀ آن همۀ متون متشابه ـیا آنچه متشابه خوانده میشودـ محکم میشود.
وجه دوم: میتوانیم بگوییم: «امر امت» در اینجا همان «بیعت» است؛ بنابراین سخن امام رضا (ع) که میفرماید «هرگاه کسی نزد شما بیاید و بخواهد بین جماعت تفرقه بیندازد و امر امت را غصب کند و بدون مشورت متولی آن باشد، او را بکشید» از دو احتمال خارج نیست: یا اینکه منظور ایشان از جماعت پیش از بیعت با خلیفه است و یا اینکه جماعت بعد از اینکه با خلیفه بیعت کردهاند، باشد؛ و در مورد دوم، یا منظور جماعتی است که با خلیفۀ غیرشرعی و غیرمنصوب شده بیعت مینماید یا مراد از آن جماعتی است که با خلیفۀ شرعی منصوب شده بیعت کرده باشند. بیعت یک مطلب است و تعیین امام مطلب دیگری است. خلیفه با بیعت معین نمیشود؛ بلکه با نصّ و تصریح از سوی خداوند و از سوی فرستادهاش تعیین میگیرد و بیعت عهدی خواهد بود بین امت و خلیفه در تصدیق و یاری و گردن نهادن به اوامر او؛ همانطور که بیعت در زمان رسول خدا (ص) اینچنین بود.
پس «بیعت» در اینجا از حقوق امت است و کسی حق غصب کردن آن بدون مشورت با امت را ندارد ـیعنی بدون اجازه گرفتن و پذیرفتن امتـ و حق در اینجا به این معنی است که خداوند برای آن امت اختیاری قرار داده؛ پس اگر خلیفۀ شرعی منصوب شده را برگزینند، هدایت و رستگار میشوند و به رستگاری دنیا و آخرت نایل میگردند و اگر بیعت خلیفۀ غیرشرعی را برگزینند گمراه و دچار خسران میشوند و تبعات این اختیار بر عهدۀ خود امت خواهد بود. اگر خلیفۀ شرعی انصار و یارانی بیابد شایسته است جهت بازگرداندن حق غصب شدهاش پیکار نماید و اگر کسی را نیافت صبر پیشه میکند تا خداوند داوری کند که او بهترین داوران است.
اختیار داشتن در بیعت به معنای شرعی بودن هر نتیجهای نیست؛ بلکه این حق انتخاب همانند حق اختیار انسان در انتخاب راه حق و راه گمراهی و انتخاب طاعت و معصیت است؛ به این معنی که او در این انتخاب، مخیّر است و مجبور نیست و پیامدهای بعدی آن و سرانجام این اختیار بر عهدۀ خود او است؛ اگر این انتخاب خیر بوده باشد که خیر است و اگر شر بوده باشد، نتیجۀ شر خواهد بود. حق تعالی میفرماید: (لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا وَ اللهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ)؛ (هيچ اجباری در دین نيست. هدايت از گمراهی مشخص شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد و به خدای ايمان آورد، به چنان رشتۀ استواری چنگ زده که گسستنش نباشد و خداوند شنوا و دانا است). (
[107])
هرگز برای ما نقل نشده است که رسول خدا، حضرت محمد، (ص) کسی یا جماعتی را به بیعت با خود وادار کرده باشد؛ زیرا، بیعت از عقود است؛ یعنی بین دو جهت یا دو طرف است: بیعت کننده و بیعت شونده، و از مهمترین شرایط صحت عقد و پیمان این است که کسی که پیمان میبندد، مخیّر باشد نه مجبور و اگر کسی که پیمان میبندد مجبور به عقد پیمان باشد این پیمان مشروعیت ندارد و صورت شرعی به خود نمیگیرد.
به همین ترتیب، برای ما نقل نشده است که هیچ یک از امامان (ع) از امت با جبر و اکراه درخواست بیعت کرده باشد؛ بلکه آنها حقانیت خلافت و امامتشان را با استفاده از قرآن و سنت به مردم یادآوری میفرمودند. این همان مطلبی است که برای ما از امیرالمؤمنین (ع) و از امام حسین (ع) نقل شده و این مجال گنجایش بیان سخنان آنها و خطبههایشان برای امت در این زمینه را فراهم نمیکند.
علیرغم اینکه امام علی (ع) از سوی خدا و فرستادهاش منصوب شده بود هیچ کس را به بیعت با خود مجبور نکرد درحالیکه میبینیم کسی که در خلافت حقی نداشته است به طرق مختلف، سعی در مجبورکردن مردم بر بیعت با خودش مینماید و حتی کار به ریختن خونها و مصادرۀ اموال و هتک حرمت نیز منجر شده است!
آنچه از امیرالمؤمنین (ع) ـهنگامی که مردم برای بیعت به منزلش هجوم آوردندـ روایت شده است همین مطلب را برای ما تداعی میکند: «... هنگامی که روز بیعت ـکه جمعه بودـ فرا رسید مردم در مسجد حاضرشدند، علی (ع) بر منبر رفت و فرمود: «ای مردم! حاضر و غایب! این امر حق شما است و كسی در آن حقی ندارد؛ مگر آن کس كه شما او را حاكم نمودید. ما دیروز در حالی از هم جدا شدیم که من پذیرفتن ولایت را ناخوش میداشتم، اما شما این را نپذیرفتید. آگاه باشید که من جز کلیددار شما نیستم و نمیتوانم حتی یک درهم را به ناروا از بیت المال برگیرم. اگر شما نیز چنین میخواهید بر کرسی خلافت خواهم نشست وگرنه بیعتی از کسی نخواهم ستاند». همگی گفتند: ما بر همان عهد و پیمانی که دیروز بر آن از هم جدا شدیم، هستیم؛ پس فرمود: «خداوندا گواه باش» و با ایشان روز جمعه که پنج روز از ماه ذیالحجۀ سال سی و پنج هجری باقی مانده بود بیعت شد ...».(
[108])
در این سخن، امیرالمؤمنین(ع) «این امر حق شما است و كسی در آن حقی ندارد؛ مگر آن کس كه شما او را حاكم نمودید» منظور از «امر شما» به هیچ وجه مقام خلافت و امامت نیست ـزیرا این امر تنها از آنِ خداوند یکتا استـ بلکه منظور، امر بیعت آنها است؛ اینکه با آن حضرت بیعت کنند تا کار خود را به او واگذارند و از او پیروی کنند؛ به عبارت دیگر با او بیعت میکنند تا به امر و نهی او ملتزم باشند؛ یعنی فرمانروایی و ولایت بر آنها از آنِ او باشد.
بنابراین باید بین اختیار مصادیق امامت و خلافت و تنصیب آنها و بیعت مردم و التزام آنها به پیروی از خلیفه تمایز قایل شد. خلیفه، خلیفه و امام است؛ چه مردم با او بیعت کنند یا نکنند و بیعت، حق مردم است و کسی حق ندارد با توسل به زور از مردم بیعت بگیرد. این بیعت و اختیار ـبا توجه به شخصی که با او بیعت و انتخاب میشودـ با ویژگی حق یا باطل توصیف میشود؛ اگر با خلیفهای که از سوی خدا منصوب شده باشد، بیعت کنند، هدایت و رستگار میشوند؛ ولی اگر با خلیفۀ غاصب بیعت کنند گمراه و گناهکار میباشند و عواقب این انتخاب نادرست بر عهدۀ خودشان خواهد بود؛ بنابراین بیعت مردم از بیعتگیرنده باعث خلیفه یا امامشدن او نمیشود، بلکه اگر او از کسانی نباشد که خداوند برگزیده باشد واجب است با کسانی که با او بیعت کردهاند پیکار شود و همانطور که گفتیم: این موضوع به خلیفۀ شرعی بازمیگردد که اگر عِده و عُدهای (یاران و امکانات) بیابد با پیشوایان کفر به قیام میپردازد و اگر عِده و عُدهای نیافت صبر پیشه کند ... و بیعت نکردن مردم با ایشان ویژگی خلافت و امامت را از ایشان نفی نمیکند؛ زیرا او به واسطۀ بیعت یا عدم بیعت مردم به این مقام توصیف نمیشود تا با عدم وجود بیعت این صفت از بین برود.
آری بیعت مردم این امکان را به خلیفۀ حقیقی میدهد که وظایف مربوط به خلافت را در عمل پیاده کند؛ اما تمکینِ ندادن خلیفۀ شرعی از اقدام به وظایف مربوط به خلافت در عمل، به معنی نفی صفت خلافت و امامت از او نخواهد بود.
به عنوان مثال، اگر گروهی از مردم بر خلیفۀ شرعی غلبه و وی را اسیر و زندانی کنند و خود بر مسند خلافت تکیه بزنند و بیعت مردم را ـاز روی رغبت یا اجبارـ به دست بیاورند آیا در این صورت، ویژگی خلافت شرعی از آن خلیفه به غاصبان خلافت انتقال مییابد؟! با این بهانه که آنان امور خلافت و یا پارهای از امور آن را در عمل به دست گرفتهاند؟!
در واقع، این منهجی غریب است که عقلهای مردم را به سستی و فرومایگی میکشاند و روشی خطیر برای تبرئۀ تعدی، ظلم ظالمان و طاغوتیان و دادن وجهۀ شرعی به کردارشان و غصب دین خداوند متعال است!
به عنوان مثال، ویژگی «پزشکبودن» صفتی پایدار برای کسی است که توانایی و آگاهی برای معالجۀ بیماریها را دارا میباشد؛ اما اگر شرایطی پیش بیاید که او در عمل از طبابت دور بماند صفت پزشک بودن از او گرفته نخواهد شد؛ بلکه او همچنان طبیب و پزشک باقی میماند؛ چه به طبابت بپردازد و چه به این کار مشغول نباشد. وضعیت برای مهندس و یا هر متخصص دیگری نیز به همین صورت است.
به علاوه باید توجه داشت که آزادبودن در بیعت یک چیز و واجبکردن دین حقیقی خداوند چیز دیگری است و خلیفه و امام شرعی ـهمانطور که گفتیمـ مردم را مجبور به بیعت با خود نمیکند؛ اما واجب است دین حق خداوند را بر همۀ مردم فرض نماید؛ حتی اگر این کار مستلزم جنگ و کشتار باشد و این در صورتی است که فساد و فاسدکردنِ سایر ادیان و مذاهب به جایی رسیده باشد که سکوت در برابر آن جایز نباشد و بقای آنها شرّی برای تمامی اهل زمین محسوب گردد و با وجود چنین انحرافی ـکه تر و خشک را با هم میسوزاندـ زندگی باعزت برای مردم امکانپذیر نباشد.
بنابراین، هدف از واجبکردن دین حق بر مردم فقط از بینبردن مذاهب باطل و منحرف نیست؛ بلکه از آن رو است که این مذاهب منحرف، مانع و پرتگاهی خطرناک در طریق سعادت بشری در دنیا و آخرت باشند و همانطور که گفته میشود آخرین دارو، جرّاحی است ... و این وظیفهای است که انشاءالله به دستان مقدس منجی اجرا خواهد شد.
به همین دلیل، روایات متواتر بیان میکنند که امام مهدی (ع) قیام نمیکند؛ مگر آن هنگام که زمین از ظلم و جور و فساد آکنده گردد ... به این معنی که مردم به انحراف و گمراهی و ظلم کشانده شوند؛ به سویی که در آن که امیدی به صلاح دنیا و آخرت نباشد.
ما نشنیدهایم؛ حتی در یک روایت گفته شده باشد که امام مهدی (ع) مردم را وادار به بیعت با خود بنماید؛ حتی اگر آن حضرت مردم را بر آنچه آنان را از نظر اخلاقی و دینی و دنیوی مصون و محفوظ بدارد، یکپارچه بسازد.
اما مشکل عقلهای وهابیون این است که آنها نسبت به هر چیزی که به فکرشان خطور کند، خشک مغز هستند، بیآنکه هیچ تأمل و تدبری داشته باشند؛ زیرا آنها تفاوت بین بیعت را ـکه ضمن پیمانها و قراردادها قرار داردـ با منصوب کردن شرعی امام تشخیص نمیدهند.
وجه سوم: میگوییم امام رضا (ع) تصریح میفرماید که برخی از کلامشان محکم ـمثل محکم قرآنـ است و برخی کلامشان متشابه همانند متشابه قرآن؛ پس متشابه را به محکم بازگردانید. متن سخن آن حضرت (ع) تقدیم شما:
از امام رضا ( روایت شده است که فرمود: «هر کس متشابه قرآن را به محکمش بازگرداند، به صراط مستقیم راه یافته است». سپس فرمود: «در اخبار ما نیز محکمی همچون محکم قرآن و متشابهی همچون متشابه قرآن وجود دارد. پس اخبار متشابه ما را به محکمات آن ارجاع دهید و بدون توجه به محکمات آن از متشابهاتش پیروی مکنید که گمراه میشوید».(
[109])
بنابراین نمیتوانیم تنها به یک روایت بسنده کنیم و عقیده را فقط بر همان یک روایت بنا کنیم؛ بلکه حتما باید همۀ روایات اهل بیت (ع) را در نظر داشته باشیم و بر کسی پوشیده نیست که برخی روایات عام و برخی خاص هستند، برخی مطلق هستند و برخی مقید، محکم و متشابه و ... دارند و اگر بگوییم این روایت متشابه است باید آن را با مراجعه به روایات دیگر متواتر از آل محمد (ع) محکم کنیم؛ روایاتی که صراحت دارند بر اینکه خلافت و امامت منصبی الهی است و هرگز نمیتوان آن را به اختیار و انتخاب مردم موکول کرد. روایات در این باب واقعاً بسیار است و نقلکردن آنها در این مختصر، نمیگنجد ...؛ اما تنها برخی از آنها را نقل میکنیم:
از امام مهدی (ع) در پاسخ به پرسشهای سعدبن عبد الله قمی آمده است: ... عرض کردم: مولای من! مرا از علتی که مانع انتخاب امام توسط مردم میشود باخبر فرمایید. فرمود: «مصلح یا مفسد؟» گفتم: مصلح. فرمود: «آیا امکان دارد انتخاب مردم بر شخصی مفسد واقع شود درحالیکه هیچ کس از آنچه در ذهن دیگری از فساد یا صلاح میگذرد، آگاهی ندارد؟» عرض کردم:آری. فرمود: «علت همین است و این علت را با برهانی که عقل تو در برابرش سر تسلیم فرود آورد، برایت روشن میکنم. مرا از فرستادگانی باخبر کن که خداوند متعال آنان را برگزید، کتاب بر آنان نازل فرمود و آنان را با وحی و عصمت تأیید فرمود به طوری که آنها برترینِ امتها هستند و بهترین مردم در انتخابکردن میباشند مثل موسی وعیسی (ع). آیا با وجود بزرگیِ عقل و کمال علمشان اگر میخواستند کسی را به اختیار خودشان برگزینند آیا امکان دارد که انتخابشان بر منافق افتد درحالیکه خودشان فکر میکردند او مؤمن است؟» عرض کردم: خیر. فرمود: «این موسی کلیم الله ( است که با وجود بسیار بودن عقل و کمال علمش و نزول وحی بر او از اعیان و اشراف قومش و بزرگان لشکرش هفتاد تن را برای میقات پروردگارش برگزید. اینان از کسانی بودند که شکی در ایمان و اخلاصشان نداشت، اما اختیار آن حضرت بر منافقان واقع شد. حق تعالی میفرماید: «و موسی از میان قومش هفتاد مرد را برای میقات ما برگزید... تا آنجا که میفرماید: هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد مگر اینکه خداوند را به صورت آشکارا ببینیم. پس به سبب ظلم آنان صاعقهای آنها را فرو گرفت». حال که درمییابیم اختیار و انتخاب کسی که خداوند به پیامبری برگزیده است بر فاسد واقع شد نه بر صالح ـدرحالیکه آن حضرت گمان میکرد صالحترینها را برگزیده نه فاسدترینها راـ متوجه میشویم کسی را یارای برگزیدن نیست؛ مگر آن کس که از آنچه در سینهها مخفی است و آنچه ضمایر در خود دارند و دسیسههایی که درونها در خود پیچیدهاند آگاه باشد؛ بنابراین هیچ برتری برای اختیار و انتخاب انصار و مهاجرین وجود ندارد آن هم بعد از اینکه اختیار انبیا بر اهل فساد واقع شد آن هم هنگامی که میخواستند اهل صلاح را برگزینند ...».(
[110])
امام رضا (ع) میفرماید: «امامان، خلفای خداوند در زمینش هستند».)
[111](
جابر جعفی از ابو جعفر (ع) که میفرماید: «رسول خدا (ص) فرمود: هرکس میخواهد زندگی همانند زندگی من و مرگی همچون مرگ من داشته باشد و به بهشتی وارد شود که پروردگارم وعدهاش را به من داده و به شاخهای که پروردگارم نشانده است، تمسک جوید باید ولایت علیبن ابیطالب (ع) و اوصیای پس از او را برگزیند؛ زیرا آنان شما را هرگز به گمراهی وارد نخواهند کرد و شما را هرگز از درِ هدایت بیرون نخواهند برد. شما چیزی به آنان نیاموزید که آنها از شما عالِمتر هستند و من از پروردگارم خواستم که میان آنها و کتاب (قرآن) جدایی نیاندازد تا آنکه اینگونه بر حوض بر من وارد شوند ـو دو انگشت خود را به هم چسباندـ؛ حوضی که عرض آن به اندازۀ فاصلۀ بین صنعا و ایله است و در آن به شمارِ ستارگان پیمانههایی از طلا و نقره وجود دارد».(
[112])
از جابر از ابو جعفر (ع) روایت شده است، فرمود: «وقتی این آیه نازل شد، (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ)؛ (روزی که هر گروه از مردم را با پيشوايانشان بخوانيم). مسلمانان گفتند: ای رسول خدا (ص)! مگر شما امام همۀ مردم نیستید؟ رسول خدا (ص) فرمود: من فرستادۀ خدا به سوی همۀ مردم هستم؛ اما پس از من امامانی از سوی خدا از اهل بیتم بر مردم خواهند بود که میان مردم به پا میخیزند اما تکذیب میشوند و پیشوایان کفر و گمراهی و پیروانشان به آنها ظلم و ستم روا میدارند. پس هر کس آنان را دوست بدارد، از آنان پیروی و آنان را تصدیق نماید از من و همراه من خواهد بود و مرا ملاقات خواهد کرد و بدانید هر کس به آنان ظلم و تکذیبشان کند از من و همراه من نخواهد بود و من از او بری (بیزار) خواهم بود».(
[113])
وجه چهارم: اگر شخصی معاند و لجوج اصرار بورزد که این روایت امام رضا (ع) تشریع شورا در تعیین خلیفۀ شرعی را میرساند!
میگویم: اگر برای پرهیز از جدل کوتاه بیاییم، میبینیم که روایات فراوانی از اهل بیت (ع) وارد شدهاست که در این روایتها آنها (ع) بعضاً ـبه جهت تقیه از ظلم و تعدی طواغیت و پیروانشانـ با آنچه موافق مذاهب اهل سنت است، سخن گفتهاند ... و ایشان (ع) به ما امر فرمودهاند، آنچه موافق مراد ابناء عامه (اهل سنت) و مخالف عقیدۀ اهل بیت (ع) است، را ترک گوییم.
از ابو عبد الله، امام صادق (ع) روایت شدهاست که فرمود: «آنچه از من میشنوی که به قول مردم شباهت دارد، در آن تقیه است و آنچه از من میشنوی که در آن شباهتی به قول مردم (اهل سنت) وجود نداشته باشد، در آن تقیه نیست».(
[114])
با توجه به فهم شما از سخن امام رضا (ع) در روایتی که مورد بحث است معنی این سخن موافق مذاهب اهل سنت و مخالف عقیدۀ اهل بیت (ع) است؛ پس باید آن را حمل بر تقیه نمود.
اگر بگویی چگونه دانستی این روایت موافق ابناء عامه است؟ میگویم: عقیدۀ اهل سنت در اعتقاد به شورا واضح و روشن است، اما تنها به ذکر یک روایت که نزدیک به روایت امام رضا (ع) است و تنها در برخی کلمات متفاوت است، بسنده میکنم:
از عرفجه که میگوید: از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: «هر گاه کسی نزد شما بیاید و شما را فرمان به اجماع بر یک شخص نماید و به این ترتیب بخواهد عصیان و نافرمانی و جماعت شما را متفرق کند، او را بکُشید».(
[115]) انتهای سخن شیخ ناظم عقیلی خداوند توفیقش دهد.
-شبهۀ سوم:
آنچه در نهج البلاغه آمده است: در نامهای که امیرالمؤمنین(ع) به معاویه نوشته، آمده است: «إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ للهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاهُ اللهُ مَا تَوَلَّى وَ لَعَمْرِي يَا مُعَاوِيَةُ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّى فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَكَ وَ السَّلَامُ»؛ (آن مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند با همان شرايط و مقررات با من نیز بيعت نمودند؛ حاضر را حقّى نيست كه غير را اختيار كند و غايب را نمىرسد كه آن را نپذیرد. شورا براى مهاجرين و انصار است. اگر بر مردى در خلافت اجتماع كردند و او را پيشوا ناميدند خداوند به آن راضى است؛ بنابراين اگر كسى از فرمان اهل شورا با انكار و بدعت بيرون رود او را به آنچه از آن خروج کرده است برمىگردانند و اگر فرمانِ آنان را نپذيرد با او به جهت پيروى از غير راه اهل ايمان مىجنگند، و خداوند بر گردن او نهد آن را كه خود بر عهده گرفته (يعنى عذاب دوزخ را). به جان خودم سوگند، ـاى معاويهـ اگر با ديدۀ عقلت نظر كنى ـنه از روى هوا و هوسـ خواهى دید كه من از همۀ مردم نسبت به خون عثمان بَریتَر هستم و خواهى دانست كه از آن کناره گرفتم، مگر آنكه (بخواهی) مرا (به ناحق) متّهم كنى، پس هر اتهامى كه به نظرت مىرسد وارد آور. والسلام). (
[116])
اشکال: اگر امام شما ـعلی ( ـ میگوید: بیعت خلفای سهگانه مورد رضای خدا است؛ پس چرا شما اعتراض میکنید و به آن راضی نمیباشید؟
پاسخ: اول: این سخن امیرالمؤمنین (ع) در نامهاش به معاویه براساس ملزم بودن معاویه به بیعت است، و احتجاج به آن خدعه و گمراهی است؛ زیرا این سخنان از باب «آنان را به آنچه خود را به آن ملزم نمودهاند، ملزم کنید» آمده است. فرض بر این بود که معاویه به طریقهای که خلفای سهگانه با استفاده از آن به خلافت رسیدند، راضی بوده است. روشی که به خلافت رسیدن امام علی (ع) نیز به همان طریق بود؛ پس چرا معاویه به خلافت خلفای سهگانه رضایت داد؛ ولی به خلافت علی (ع) معترض و ناراضی بود؟! (
[117])
بنابراین امیرالمؤمنین (ع) بر معاویه احتجاج میکند که او از ابوبکر، عمر و عثمان اطاعت و به خلافت آنها اعتراف کرده است و این به علت بیعت انصار و مهاجرین با آنان بوده است و همین سبب در بیعت با امیرالمؤمنین (ع) نیز وجود دارد.
دوم: این سخن آن حضرت(ع) «اگر بر مردى در خلافت اجتماع كردند و او را پيشوا ناميدند خداوند به آن راضى است» سخنی است بسیار دقیق و دلالت بر عظمت گویندۀ آن دارد و این سخن هیچ دلالت شرعی به کسی که مهاجرین و انصار با او بیعت نمودهاند نمیدهد.
توضیح این مطلب: «اِن» (اگر) از ادات شرط و خودِ شرط عبارت «بر مردى در خلافت اجتماع كردند و او را پيشوا ناميدند» و مشروط عبارت «خداوند به آن راضى است» میباشد. پرسشی مطرح میشود: آیا اساساً امت بر کسی اجتماع نمودند؟
پاسخ: امت به هیچ وجه نه در خلافت اولی، نه در خلافت دومی و نه در خلافت سومی برکسی اجتماع ننمودند و بسیاری به مخالفت پرداختند که این مطلب در تاریخ واضح و آشکار است. پس ادعای اجتماع امت بر یک نفر از محالات است؛ زیرا امام علی (ع) و پیروانش از مهاجرین هستند و غیرممکن است با رضایت به خلافت یا امامت کسی که (از طرف خدا) منصوب نباشد اقرار نمایند و بدون امام علی (ع) نیز اجماع امت محقق نخواهد شد. حال اگر شرط محقق نشود، مشروط نیز محقق نمیشود؛ مشروطی که عبارت «خداوند به آن راضى است» میباشد. پس این گفتار امیرالمؤمنین(ع) تعارضی با متونی که میگویند امامت با نص ثابت میشود ندارد؛ چرا که ایشان(ع) میفرماید اگر اجتماع نمایند و این در حالی است که اجتماعی صورت نگرفته است.
ممکن است گفته شود: از آنجا که معاویه مخالف بیعت با امام علی(ع) بود پس اجتماع بر بیعت با علی نیز صورت نگرفته و ولایت علی و امامتش شرعی نیست.
پاسخ:
همانطور که در پاسخ پیشین اشاره شد، محقق شدن اجماع از محالات است.
نپذیرفتن بیعت با علی(ع) توسط معاویه پس از بیعت کردن همان گروه مهاجرین و انصاری که با ابوبکر و عمر بیعت کرده بودند نه چیزی پیش میاندازد و نه پس (هیچ تأثیری نخواهد داشت) زیرا معاویه از «طُلقا» (آزاد شدگان) است و از جملۀ مهاجرین و انصاری که مخالفتشان به اجماع امت آسیب میرساند محسوب نمیشود. به همین دلیل امام موضوع خلافت را منحصر به مهاجرین و انصار میفرماید: «و شورا تنها برای مهاجرین و انصار است».
حتی به این ترتیب باطل بودن خلافت خلفای سهگانه ثابت میشود زیرا لازمۀ آن مشورت تمامی مهاجرین و انصار است و شکی وجود ندارد که بیعت ابوبکر از طریق شورا و مشورت نبوده و حتی ـبه تعبیر عمرـ بیعتی سست و شتابزده بوده است که خداوند شرّ آن را دفع نمود؛(
[118]) پس هر کس خواهان چنین بیعتی باشد او را بکشید!
سپس (عمر) میگوید: هر کس با مردی بدون مشورت با مسلمانان بیعت کند نه با او و نه با کسی که با او بیعت کرده است بیعت نمیشود و شایسته است هر دو کشته شوند.
همانطور که خلافت عمر و عثمان اینچنین نبوده است.
-شبهۀ چهارم:
قسمتی از خطبۀ امیرالمؤمنین (ع) آن هنگام که مسلمانان ـپس از به قتل رسیدن عثمانـ خواهان بیعت با او بودند که فرمود: «دَعُونِي وَ الْتَمِسُوا غَيْرِي فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ لَا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ وَ لَا تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ وَ إِنَّ الْآفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ. وَ اعْلَمُوا أَنِّي إِنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ وَ لَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ وَ عَتْبِ الْعَاتِبِ وَ إِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ وَ لَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وَ أَطْوَعُكُمْ لِمَنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ وَ أَنَا لَكُمْ وَزِيراً خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً»؛ (مرا واگذارید و غير مرا بخواهيد؛ زيرا ما با حادثهاى روبهرو هستيم كه آن را چهرهها و رنگها است؛ حادثهاى كه دلها بر آن استوار و عقلها بر آن پايدار نمىماند. آفاق حقيقت را ابر سياه گرفته و راه مستقيم، دگرگون و ناشناخته شده است. بدانيد اگر خواستۀ شما را اجابت کنم؛ براساس آنچه خود مىدانم با شما رفتار خواهم نمود و به گفتار هيچ گوينده و سرزنش هيچ سرزنشكنندهاى وَقعی نمینهم. اگر رهايم كنيد من نیز مانند يكى از شما خواهم بود و چه بسا، شنواتر و فرمانبردارتر از شما براى كسى باشم كه ولایت بر خود را به او مىسپاريد و اگر من براى شما به وزارت بنشينم بهتر از آن است که به امارت تکیه زنم).(
[119])
آنها تصور میکنند اشکال سخن امیرالمؤمنین (ع) در اینجا است که ایشان بیعت آنان را نمیپذیرد «مرا واگذارید و غير مرا بخواهيد» که اگر بر او نص وارد شده بود، اینچنین نمیگفت!
چنین تصور اشتباهی را بر چند وجه میتوان پاسخ گفت:
وجه اول: امتناع از پذیرفتن بیعت از سوی آن حضرت دلالتی بر نفی وجود نص بر آن حضرت نیست؛ زیرا بیعت، تعهد و التزام آنان نسبت به شخص بیعت شونده و نصرت و یاری او محسوب میشود و این بیعت دلیل بر انتخاب خلیفه نیست.
وجه دوم: آن حضرت (ع) میدانست به استقبال خلافتی خواهد رفت که رنگارنگ و فتنهآمیز است و چهرههای گوناگونی دارد و دلها بر این بیعت ثابت و بر این پیمان استوار نخواهد ماند. اینکه افقهای حقیقت را ابرهای فساد دربرگرفته و حجت ناشناخته باقی مانده است. اینکه اگر آن حضرت (ع) آنان را اجابت کند و بیعتشان را بپذیرد؛ براساس آنچه خود (صلاح) میداند با آنان رفتار خواهد نمود و به سخن و سرزنش هیچ یک از آنان وقعی نخواهد نهاد؛ بلکه آنان را بر طریق مستقیم و نورانی و همان منهجی که رسول خدا (ص) ترسیم فرموده بود، راهبری خواهد نمود.
آن حضرت (ص) در طول این سالها از آنها خیانت و خذلان دیده بود، پس اینچنین بیعت متعارفی ـبه همان صورتی که با دیگران بیعت نموده بودندـ را از آنان نمیپذیرفت و خواست بیعت آنان بیعتی سخت و استوار باشد تا بر آنان اتمام حجت کرده باشد. آن حضرت (ع) میدانست ـهمانگونه که رسول خدا (ص) به او خبر داده بودـ این امت به غصب خلافت اکتفا نخواهد کرد؛ بلکه پس از بیعت با او نیز خیانت خواهند نمود و ناکثین (پیمانشکنان)، قاسطین (منکران حق) و مارقین (خارجشدگان از دین) خروج خواهند نمود؛ به همین دلیل خواست بر آنان اتمام حجت کند؛ به همین جهت به بیعت آنان در خانهاش بسنده نکرد و خواست این بیعت در مسجد منعقدگردد. در سخن ایشان (ع) هیچ اشارهای به اینکه او صاحب حق شرعی در خلافت نیست، وجود ندارد!
در تاریخ طبری، با سندش از محمدبن حنفیه آمده است: «هنگامی که عثمان کشته شد، من همراه پدرم بودم. او برخاست و و راهی خانهاش شد. صحابۀ رسول خدا (ص) نزد او آمدند و گفتند: این مرد (عثمان) کشته شد و مردم باید امامی داشته باشند و ما امروز کسی بهتر و سزاوارتر از تو برای این مسند نمییابیم؛ نه از نظر سابقه در ایمان و نه از نظر قرابت و نزدیکی به رسول خدا (ص). فرمود: چنین نکنید؛ من وزیر باشم بهتر از آن است که امیر باشم. گفتند: هرگز! به خدا سوگند، چنین نخواهیم کرد مگر اینکه با تو بیعت کنیم. فرمود: پس به مسجد بروید نمیخواهم بیعتم مخفیانه و بدون کسب رضایت مسلمین باشد».(
[120])
وجه سوم: این نپذیرفتن ایشان برای به دست گرفتن زمام ولایتشان ـمگر با اختیار و اصرار خودشانـ منافاتی با واجبالاطاعه بودن آن حضرت برآنها ندارد. رسول خدا (ص) واجبالاطاعه بود؛ ولی با این وجود با آنها مشورت میکرد، بر آنها اقامۀ حجت مینمود و از آنان بیعت میخواست!
درخواست بیعت از سوی معصوم به معنی درخواست التزام از سوی امت است نه درخواست ایجاد حقّی که برای ایشان وجود نداشته است! حتی که امت پروردگار خود را معصیت نموده و از او اطاعت نکرده باشد، امام میتواند با کسی که امت اختیارش نموده بیعت کند و در غیر معصیت خدا ـبه جهت حفظ مصلحت والای اسلامـ او را اطاعت نماید!
آنچه به طور قطع و یقین ثابت شده این است که علیبن ابیطالب (ع) از روی اکراه، با ابوبکر بیعت نمود(
[121]) و واضح است که بیعت با وجود اکراه منعقد نخواهد شد. علی بن ابی طالب(ع) برای حفظ جان خود و رعایت مصلحت والای اسلام ـکه در آن زمان نیازمند بقای آن حضرت بودـ از روی اکراه و ناچاری با ابوبکر بیعت نمود.
آیا این دلیلی بر عدم رضایت به خلافت سُست و نااستوار (ابوبکر) و پس از آن خلافت دومی و سومی نیست؟
وجه چهارم: کسی که خواهان شناختن عقیدۀ امیرالمؤمنین (ع) باشد بر او است به همۀ متونی که از آن حضرت روایت شده مراجعه کند نه اینکه در پی شکار کلمات باشد و براساس آنها نقطه نظر و عقیدۀ آن حضرت را بنا نماید. اگر به سخنان امیرالمؤمنین(ع) مراجعه کنیم درمییابیم که ایشان از آنچه امت در سلب حق شرعی و روی گرداندن از ایشان انجام داده است ناله میکردند و درد میکشیدند چرا که آن حضرت صاحب خلافت حقیقی است. برخی از متونی را که از آن حضرت (ع) وارد شده است تقدیم خوانندۀ گرامی میکنیم:
1- امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «آگاه باش که عرب امروز بر جنگ با برادرت جمع شدهاند همانند اجتماعشان ـپیش از امروزـ برای جنگ با پیامبر (ص). صبح کردند درحالیکه حق او را نشناخته، فضل او را نادیده گرفته و در دشمنی با او پیش دستی نمودند و علیه او به نبرد برخاستند و همۀ امکانات و توان خود را علیه او به کار گرفتند و سپاهی چون سپاه احزاب برای جنگ با او گسیل نمودند...».(
[122])
2- همچنین آن حضرت در همان خطبه پس از بیان سخنان پیشین فرمود: «خداوندا! قریش را به سزای عملشان برسان که رحمِ مرا قطع کردند، علیه من به پا خاستند، مرا از حقم دور نمودند، سلطنت پسر مادرم (رسول خدا (ص)) را از من گرفتند و تسلیم کسی کردند که در قرابت و نزدیکی به رسول خدا (ص) و در سابقۀ ایمان نظیر من نبود؛ مگر اینکه مدعی چنین ادعایی باشد که نه من او را میشناسم و فکر میکنم خداوند نیز چنین کسی را نشناسد و سپاس و ستایش تنها از آنِ خدا است در همۀ حالتها».
3- این گفتار آن حضرت (ع): «ما حقی داریم که اگر آن را به ما بدهند خواهیم گرفت و اگر از آن منع شویم بر شتران فرتوت سوار خواهیم شد؛ حتی اگر مسیر بسیار طولانی باشد».(
[123])
ابن اثیر در «النهایه» در شرح خود بر این سخن امیرالمؤمنین (ع) میگوید: «و از آن جمله این حدیث علی است: «ما حقی داریم که اگر آن را به ما بدهند خواهیم گرفت و اگر از آن منع شویم بر شتران فرتوت سوار خواهیم شد؛ حتی اگر مسیر بسیار طولانی باشد». سوارشدن بر شتر فرتوت بسیار دشوار است؛ یعنی اگر از حقّمان منع شویم بر مرکب مشقت و سختیها سوار میشویم و صبر پیشه میکنیم؛ حتی اگر به درازا بکشد. گفته میشود کنایه از «شتران پیر و فرتوت» تمثیلی از تأخیر در حقش میباشد که آن حق را از آنِ خود میبیند؛ ولی دیگری بر او پیشی گرفته است و او برای باز پسگرفتنش صبر میکند؛ حتی اگر به درازا بکشد؛ به این معنی که اگر امت، ما را مقدّم بدارد پیش خواهیم رفت و اگر کنار گذاشته شویم، صبر پیش خواهیم کرد؛ حتی اگر روزگاری دراز سپری شود».(
[124])
4- سخن آن حضرت(ع): «خداوندا! قریش را خوار و ذلیل بدار زیرا مرا از حقم منع و امارتم را غصب کردند».(
[125])
5- سخن ایشان (ع): «قریش به جزای آنچه در حق من انجام داد، برسد؛ زیرا آنان در حق من به من ظلم کردند و سلطنت پسر مادرم (رسول خدا (ص)) را از من غصب نمودند».(
[126])
6- و نیز این سخن ایشان (ع): «خداوندا! من شکایت قریش را به پیشگاه تو میآورم؛ زیرا، آنان در حق من ظلم کردند و ارثم را غصب نمودند».(
[127])
7- و این سخن آن حضرت (ع): «همواره دیگری بر من مقدّم شمرده شد و از آنچه استحقاقش را دارم و مستوجبش هستم رانده شدم».(
[128])
8- و در خطبهای از ایشان پس از بیعت که میفرماید: «هیچ کس از این امت با آل محمد (ع) قیاس نشود و هیچ کس هرگز با کسانی که نعمتشان بر آنها جاری شده، برابر نشود. اینان اساس دین و ارکان یقین هستند. پیشرونده باید به آنان بازگردد و عقب مانده باید به آنان بپیوندد. خصلتهای حق ولایت از آنِ آنان است، و وصیت و وراثت در آنان است. اکنون حق به اهلش بازگردانده و به جای حقیقیاش منتقل شد».(
[129])
9- و این سخن آن حضرت (ع): «پس نگریستم و یار و یاوری جز اهل بیتم (ع) نیافتم؛ پس آنان را از مرگ دور نمودم و از حقم چشم پوشیدم و غم و اندوه نوشیدم، و بر فرونشاندن خشم و بر تلخی حنظل صبر پیشه کردم».(
[130])
10- و خطبۀ شقشقیۀ معروف خود میفرماید: «آگاه باشید، به خدا سوگند فلانی (منظور ابوبکر) خلافت را چون جامهاى بر تن کرد درحالیکه نیک مىدانست جایگاه من نسبت به آن چونان محور است به آسیاب، سیلها از من فرومىریزد و پرنده را یاراى پرواز به قلۀ رفیع من نیست. پس میان خود و خلافت پردهاى آویختم و از آن چشم پوشیدم و به دیگر سو گشتم و رخ برتافتم. در اندیشه شدم که با دست شکسته بتازم یا بر آن فضاى ظلمانى شکیبایى ورزم؛ فضایى که بزرگسالان در آن سالخورده شوند و خردسالان به پیرى رسند و مؤمن، همچنان رنج کشد تا به لقاى پروردگارش نایل آید. دیدم، شکیبایى در آن حالت خردمندانهتر است و من طریق شکیبایى گزیدم، در حالى که همانند کسى بودم که خاشاک به چشمش رفته و استخوان در گلویش مانده باشد. مىدیدم میراث من به غارت مىرود. تا آن نخستین به سراى دیگر شتافت و مسند خلافت را به دیگرى واگذاشت (منظور عمربن خطاب)».(
[131])
برای اینکه خواننده از رأی و نظر امیرالمؤمنین (ع) آگاه گردد باید به تمامی سخنان آن حضرت مراجعه کند نه اینکه تنها به متنی مختصر یا کلمهای مجمل که کلمات بسیاری آن را تفسیر میکنند، چنگ بزند و اینکه کلمات تفسیر شده را رها کند و مجمل را برگیرد و آن را وفق خواست و هوای نفسانی خود تفسیر کند که این ستمی بر علیبن ابیطالب (ع) و کم بودن دانش و تعصبی است که انسان را از انصاف دور نگه میدارد.
اینها سخنان صریح آن حضرت است و ایشان چگونگی سلبشدن حق شرعی خود را بیان میفرماید؛ یعنی همان حق خلافت و جانشینی از سوی رسول خدا (ص). چرا برخی قسمتهای کتاب برگرفته و به برخی دیگر کفر ورزیده میشود؟ این حیله و نیرنگ انسان عاجز و مفلس است!
آیا با وجود همۀ این بیانات، صحیح است یک گفتار متشابه برگرفته و تمامی این متون صریح در دادخواهی آن حضرت (ع) کنار گذاشته شود؟ آن هنگام که میفرماید: «همواره دیگری بر من مقدّم شمرده شد و از آنچه استحقاقش را دارم و مستوجبش هستم رانده شدم».
وجه پنجم: خلافت با امارت مادی و قدرت داشتن و مسلط بودن ارزیابی نمیشود؛ بلکه امامت برای شخص خلیفه ثابت است؛ چه حکمرانی او در زمین محقق شود و چه محقق نشود. امام علی (ع) هرگز از خلافت ثابت شدۀ خود از سوی خداوند سبحان، کوتاه نمیآید و آنانی که برای بیعت نزد ایشان آمدند ایشان را به خلافت حقیقی تثبیت شدهاش از سوی خداوند دعوت نکردند؛ بلکه آن حضرت را به عنوان خلیفهای همانند کسانی که پیش از او بودند دعوت کردند؛ بنابراین دعوت آنها دعوتی برای رهبری مادی و خلافت ظاهری دنیوی بود و حال آنکه دنیا از نظر علی (ع) «از عطسه بزی هم کمارزشتر است»(
[132]) و بسی به دور است که علیبن ابیطالب (ع) منصوب شدنش از سوی خداوند را کمارزشتر از عطسۀ بزی تعبیر نماید!
ایشان (ع) میفرماید: «بارخدايا! تو خود آگاهى که هرآنچه از ما صادر شد نه براى ميل و رغبت در سلطنت بود و نه براى به دست آوردن چيزى از متاع بیارزش این دنيا؛ بلكه براى اين بود كه آثار دين تو را بازگردانيم و در شهرهاى تو اصلاح کنیم تا بندگان ستمكشيدهات در امن و آسودگى باشند و احكام و حدود تعطیل شدۀ تو جارى گردد».(
[133])
و در نامهای از آن حضرت به اهل مصر که به همراه مالک اشتر بود ـآن زمان که او را به فرمانروایی مصر منصوب فرموده بودـ میفرماید: «... اما تأسّف من از اين است كه حكومت اين امت به دست بیخردان و تبهكاران افتد و مال خدا را بین خود دست به دست كنند و عابدانِ حق را به بردگى گيرند و با شايستگان به جنگ برخيزند، و فاسقان را همدست خود نمايند».(
[134])
سخن نهایی
ابن ابی الحدید معتزلی در خصوص سخن ابوبکر میگوید: «راویان حدیث در این سخن ابوبکر اختلاف کردهاند؛ بسیاری آن را اینگونه روایت کردند: «مرا واگذارید که من بهترینِ شما نیستم». برخی نیز این لفظ را به این صورت انکار کرده، و اینگونه روایت کردهاند: «ولیّ امرتان شدم، درحالیکه بهترینِ شما نیستم».
کسانی که بهترینبودن را شرط در امامت نمیدانند به این سخن ابوبکر احتجاج مینمایند و کسی که این سخن را با این لفظ روایت کرده برای ابوبکر عذری آورده، میگوید: «او فقط میگوید: مرا واگذارید، تا از درون مردم در بیعت با او و آنچه آنان از ولایت او در سینه دارند، باخبر شود تا به این ترتیب مریدان و بیزارانشان و محبان و مبغضانشان را بشناسد. پس آن هنگام که دید دلهای مردم به سویش آرام گرفته و دلها بر بیعتش خاضع گشتهاند رهبریاش را استمرار بخشید و همانند خلفا میان رعیتش فرمانروایی نمود و او در اینکه خلافت را به کسی که باصلاحیت میدید واگذار کرد و کار ناشایستی مرتکب نشد. میگویند: چنین ماجرایی نیز بر علی (ع) گذشت؛ ایشان نیز پس از قتل عثمان به مردم چنین گفت: مرا واگذارید و غیر مرا بخواهید و من برایتان وزیر باشم بهتر از آن است که امیر باشم؛ و نیز به آنان گفت: مرا واگذارید من نیز همانند یکی از شما هستم؛ بلکه من از شما نسبت به کسی که برمیگزینید مطیعتر و فرمانبردارتر میباشم. آنان نپذیرفتند و با او بیعت نمودند. او در ابتدا اکراه داشت سپس هنگام وفاتش خلافت را به حسن (ع) واگذار نمود.
امامیه میگویند: چنین چیزی الزامی نیست و فرق بین این دو جایگاه، واضح و آشکار است؛ زیرا علی (ع) نمیفرماید: من شایستۀ آن نیستم، ایشان از وقوع فتنه اکراه داشت؛ درحالیکه ابوبکر سخنی به این معنا گفت: من شایستۀ آن نیستم (من بهتر از شما نیستم) و کسی که صلاحیت امامت را از خود نفی میکند نمیتواند کس دیگری پس از خود را به این مقام برگزیند».(
[135])
ابنابی الحدید معتزلی در توضیحی بر سخن امیرالمؤمنین (ع) ـکه پیشتر بیان شدـ میگوید: «اصحاب ما این سخن را بر ظاهرش حمل مینمایند و میگویند: بر او (ع) از سوی رسول خدا (ص) برای امامت نص و تصریحی وارد نشده است ـهرچند از همۀ مردم به آن سزاوارتر و و برای این جایگاه شایستهتر بودـ زیرا، اگر از سوی رسول خدا (ص) برای امامت بر ایشان متنی وارد شده بود جایز نبود، چنین سخنی بگوید «مرا واگذارید و غير مرا بخواهيد» و نیز جایز نبود بگوید: «و چه بسا شنواتر و فرمانبردارتر از شما براى كسى باشم كه ولایت بر خود را به او مىسپاريد» و به علاوه جایز نبود بگوید: «و من برایتان وزیر باشم بهتر از آن است که امیر باشم».(
[136])
امامیه آن را بر وجه دیگری حمل میکنند و میگویند: کسانی که خواهان بیعت با ایشان بودند، همان کسانی بودند که با خلفای پیشین بیعت کرده بودند. عثمان آنها و یا بیشترشان را از اعطای حقشان محروم کرده بود؛ زیرا بنی امیه در روزگار عثمان اموال را به یغما برده بودند و هنگام که عثمان کشته شد به علی (ع) گفتند: با تو بیعت میکنیم به شرطی که همانند ابوبکر و عمر با ما رفتار کنی؛ زیرا آن دو اموال را برای خود و نزدیکان خود نمیخواستند. بنابراین آنها با این شرط با علی (ع) بیعت کردند که او همانند ابوبکر و عمر بیت المال را میانشان تقسیم کند. درنتیجه آن حضرت (ع) عذر آنها را خواست و از آنان درخواست کرد کس دیگری را که راه و روش آنها را ادامه میدهد، برگزینند و سخنی را به آنان فرمود که در آن رمز و سری نهفته بود؛ این سخن آن حضرت (ع): «زيرا ما با حادثهاى روبهرو هستيم كه آن را چهرهها و رنگهاست؛ حادثهاى كه دلها بر آن استوار و عقلها بر آن پايدار نمىماند. آفاق حقيقت را ابر سياه گرفته و راه مستقيم، دگرگون و ناشناخته شده است».
گفتند: این سخن باطنی بس ژرف و عمیق دارد و معنای آن خبر دادن از غیب است؛ اخباری که آن حضرت از آن آگاه بود و آنها از آن غافل بودند. این خبر هشداری برای جنگ بین مسلمانان با یکدیگر، اختلاف کلمه و ظهور فتنهها بود و معنی این سخن او: «آن را چهرهها و رنگها است»؛ یعنی این رویدادها محل شبهه و تأویل خواهد بود. برخی میگویند: علی درست گفت؛ دیگری میگوید: علی خطا کرد و صحت کلام ایشان در تشخیص دشمنانش از اهل جمل، صفین و نهروان و تخطئۀ آنها نیز به همین صورت است؛ زیرا در این سخن (ریشۀ) مذاهب، شعبه شعبه شدن و تفرقه وجود دارد و این سخن ایشان: «آفاق حقيقت را ابر سياه گرفته و راه مستقيم، دگرگون و ناشناخته شده است» به این معنی است که شبهه بر عقلها و قلبها مستولی شده و بیشتر مردم راه حق و درست را نمیشناسند پس «اگر من وزیری از سوی رسول خدا (ص) باشم و براساس احکام و شریعت او بین شما روشنگری کنم، بهتر از آن است که امیری محجور باشم که تنها بر تدبیر و تصمیم شما نظارهگر است. من بخوبی میدانم در میان شما نمیتوانم به سیرۀ رسول خدا (ص) نسبت به اصحابش رفتار کنم؛ زیرا ایشان (ص) در تدبیر و تصمیمگیری مستقل بود و این به دلیل فاسدشدن احوالتان و عذر و بهانهجویی در صلاحتان است».
برخی نیز سخن ایشان را طور دیگری حمل نموده و گفتهاند: کلام آن حضرت ناشی از ناراحتی و شکایت از آنان است به آنان میگوید: «مرا واگذارید و غیر مرا بجویید»؛ زیرا که از اعمال و رفتارشان به ستوه آمده بود که این اعمال سبب رویگردانی و خشم آن حضرت از آنها بود زیرا آنان پیش از آن روز او را کنار گذاشته و کس دیگری را بر او ترجیح داده بودند و پس از اینکه بیعت با او را مطالبه کردند با زبان خشم و شکایت با آنان اینچنین سخن گفت.
برخی دیگر این سخن را بر محمل دیگری حمل نموده و گفتهاند: این سخن بیانگر شک و تردید و دو دلی نسبت به اصحابش است و به آنها میگوید: «مرا واگذارید و غیر مرا بجویید» به جهت خسته و ملول شدن از آنها، دلتنگی و شکایت از آنها و خشم از کارهایشان؛ زیرا آنها پیشتر (از منهج درست) منحرف و دیگری را به جای او برگزیده بودند؛ پس وقتی خواهان ایشان شدند مانند فرد خشمگینِ سرزنشگر پاسخشان را داد.
برخی نیز سخن آن حضرت را چنین حمل نموده، گفتهاند: ایشان به زبان تمسخر و کنایه چنین فرموده است؛ به این معنا که اگر من برای آنچه شما به آن معتقد هستید، وزیر باشم بهتر است از اینکه امیر و رهبر باشم همانطور خداوند متعال میفرماید: (ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْکَريمُ)؛ (طعم عذاب را بچش، که تو پيروزمند بزرگواری!). یعنی تو خود برای خودت چنین برگزیدی و به آن معتقد بودی.
آنچه آنان گفتهاند ـبر اینکه این سخن به تعبیرشان حمل شودـ بعید نخواهد بود. اگر دلیل دالِ بر آن وجود داشته باشد؛ اما اگر چنین دلیلی وجود نداشته نباشد برگرداندن لفظ از ظاهرش جایز نخواهد بود. ما به ظاهر سخن تمسک میجوییم؛ مگر اینکه دلیلی بر آنچه آنها گفتند، بیابیم که مانع ما شود تا به ظاهر سخن تمسک بجوییم و اگر برگرداندن الفاظ از ظاهرشان برای آوردن دلیل دیگری جایز باشد سبب رویگردانی از الفاظ خواهد شد و دیگر اعتمادی به کلام خداوند عزوجل و سخن فرستادهاش (ص) باقی نخواهد ماند. ما پیشتر وضعیت مسلمانان پس از قتل عثمان و چگونگی به وقوع پیوستن این بیعت علوی را بیان نمودیم.
-شبهۀ پنجم:
«به خدا سوگند، رغبتی به خلافت نداشتم و ذرهای امید به ولایت نداشتم؛ ولی شما مرا به آن فراخواندید و آن را بر من تحمیل نمودید».(
[137])
اشکالی که برخی در این گفتار متصور شدهاند به قرار زیر است: علیبن ابیطالب (ع) سوگند یاد میکند که میل و رغبتی به خلافت ندارد؛ آیا او قسم دروغ یاد میکند؟! اما از آنجا که محال است او دروغگو باشد؛ پس ایشان به راستی و درستی سوگند یاد کرده است. حال اگر خلافت حق او بوده و بر او متن و وصیت وارد شده باشد چگونه قسم یاد میکند که میل و رغبتی به آن نداشته است؟ به این ترتیب ما پی میبریم که هیچ متن و تصریحی بر علی ( وارد نشده است!
پاسخ: اول، در اینجا میان اینکه ایشان (ع) حقی در خلافت ندارد و اینکه هیچ میل و رغبتی به آن ندارد تفاوت وجود دارد. عدم میل و رغبت داشتن به چیزی یک مطلب، و حق نداشتن در آن، مطلب دیگری است؛ مثلا اگر مدیری را برای مدرسهای معین کنند و یکی از دانشآموزان به آزار و اذیت آن مدیر بپردازد و مدیر بگوید من رغبتی به آن دانشآموز ندارم آیا این به آن معنا خواهد بود که دیگر حقی بر او ندارد؟ پاسخ قطعاً خیر است!
بنابراین، بین رغبت نداشتن و حقانیت نداشتن تفاوت وجود دارد. امام عدم رغبت خودش در خلافت بر آنان را بیان میدارد که به معنی رغبت نداشتن به پیاده کردن حکومت و داشتن سلطنت بر آنان است نه اینکه ایشان خواهان کنارهگیری از منصب الهی باشد ـهمان منصبی که خداوند او را به این مقام مخصوص گردانیدهـ و پیشتر بیان شد که منصب الهی برای خلیفۀ خدا منوط به پیاده شدن حکمرانی و سلطنت بر امت نیست. بسیاری از خلفای الهی ـبه رغم اینکه ویژگی خلافت الهی همچنان برایشان برقرار و ثابت بوده استـ بر امت حکمرانی نکردند. عیسی (ع) علیرغم اینکه آنها خواهان به صلیب کشیدن او بودند و خداوند آن حضرت (ع) را مرفوع و شرّ آنان را از او دفع نمود همچنان به عنوان خلیفۀ خدا که بر او تصریح شده است باقی میماند. بنابراین به فعلیت رساندن حکمرانی و سلطنت شرط خلافت نیست؛ بلکه خلافت تنها پابرجا به تنصیب الهی است.
پس امام علی (ع) عدم رغبت خود به رهبری این امتی را که بارها ایشان را تنها گذاشته و از مسئولیت خود شانه خالی کرده و مواضع خود را ترک گفته بودند، نفی میفرماید؛ مواضعی که باید همراه با خلیفۀ حقیقی خداوند ـکه همان علیبن ابیطالب (ع) بودـ بر آنها ایستادگی مینمودند؛ از این رو میبینیم آن حضرت (ع) به آنها یادآور میشود که آنها کسانی هستند که او را برای حکومت و ولایت بر خودشان دعوت و او را به این کار وادار کردهاند؛ اما آنها پس از اینکه بر بیعت با آن حضرت (ع) اصرار نمودند، او را تنها گذاردند.
پس ایشان(ع) بر نداشتن میل و رغبت بر ولایت و حکمرانی ظاهری بر آنها سوگند یاد میکند چرا که از عدم اطاعت آنها و گردن نهادن به فرامینش آگاهی دارد نه اینکه ایشان (ع) حقانیتداشتن خودش به خلافت را نفی نماید!
دوم، امام علی (ع) این سخن را متوجه اصحاب و یاران مخلص خود نمیکند؛ بلکه آن را خطاب به عامۀ مردمی میگوید که گمان میکردند خلافت ایشان همانند خلافت خلفای پیشین خواهد بود و نمیفهمیدند آن بزرگوار (ع) از سوی خداوند متعال منصوب شده و خلیفه و جانشین او در زمین است. آنها دیروز با خلیفۀ اول و دوم و سوم بیعت کردند و ادعا داشتند آن سه برای خلافت شایستهتر از علیبن ابیطالب (ع) هستند و این جماعت در زمانی آمده بودند که خلافت این خلفای سهگانه بر اسلام تأثیر گذاشته بود به طوری که بازگرداندن آنها به خط صحیح رسالت ـکه فرستادۀ خدا حضرت محمد (ص) ترسیمش کرده بودـ بسیار دشوار مینمود؛ زیرا آنها ـ همانطور که آن حضرت به آنان میفرمایدـ طاقت و تحمل بازگشت به آن را ندارند: «زيرا ما با حادثهاى روبهرو هستيم كه آن را چهرهها و رنگها است؛ حادثهاى كه دلها بر آن استوار و عقلها بر آن پايدار نمىماند. آفاق حقيقت را ابر سياه گرفته و راه مستقيم، دگرگون و ناشناخته شده است. بدانيد اگر خواستۀ شما را اجابت کنم براساس آنچه خود مىدانم با شما رفتار خواهم کرد و به گفتار هيچ گوينده و سرزنش هيچ سرزنشكنندهاى وَقعی نمینهم. اگر رهايم كنيد من نیز مانند يكى از شما خواهم بود و چه بسا شنواتر و فرمانبردارتر از شما براى كسى باشم كه ولایت بر خود را به او مىسپاريد و اگر من براى شما به وزارت بنشينم؛ بهتر از آن است که به امارت تکیه زنم».
آن حضرت (ع) برای آنها روشن فرمود که میلی به خلافت ندارد؛ یعنی هیچ تمایل دنیوی به آن ندارد -درحالیکه خلفای پیش از او اینچنین بودهاند- مگر اینکه حقی را اقامه و باطلی را باطل نماید. آنها تاب و تحمل عدالتی را که آن بزرگوار درصدد اجرایش بود، نداشتند؛ به همین دلیل خلافت و فرمانروایی او بر خودشان را نیز تاب نیاوردند.
بنابراین، هنگامی که دست به تغییرات بنیادین زد، فرمانداران را عزل و فرماندهان را تغییر داد، مرکز خلافت را از مدینه به کوفه منتقل فرمود، نحوۀ توزیع اموال را تغییر داد و آن را به طور مساوی تقسیم نمود، و این وضعیت جدید مورد پسند آنها واقع نشد؛ به همین دلیل خوارج قاسطین، ناکثین و مارقین خروج کردند و در طول مدت خلافت، فرصتی به ایشان ندادند تا در نهایت، آن حضرت (ع) را در محراب نمازش غرق به خون کردند. درود و سلام خداوند بر او باد!
پس علیبن ابیطالب (ع) برای رغبتنداشتن برای رهبری آنها سوگند یاد میکند نه برای عدم حقانیت خودش برای خلافت؛ و بین این دو مورد تفاوت وجود دارد.
والحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی حبیبه المصطفی و علی آله الطاهرین الائمه و المهدیین و سلم تسلیماً کثیراً
و سپاس و ستایش تنها از آنِ خداوند آن پروردگار جهانیان است و صلوات تام و تمام خدا بر حبیبش مصطفی و آل پاک و طاهر او، ائمه و مهدیین باد!
عبد العالی المنصوری
اول ربیع الاول 1432هـ ق
پانزدهم بهمن 1389 هـ ش
فهرست
تقدیم
پیشگفتار
مقدّمات
وصیت خلیفه بر شخص بعد از خود
15
قهر و غلبه
15
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
19
شورا چیست؟ 22
پیشینۀ شورا 23
عمر شورا را بنیان مینهد 42
چرا شورا؟ 51
بنیان گذاردن شورا برای کنار زدن علی بن ابی طالب(ع) 60
خاستگاه
دلایل شورا
کجا است؟ 65
دلایل
نظریۀ شورا
">
نظریۀ شورا
67
شبهۀ اول: 95
شبهۀ دوم: 96
شبهۀ سوم: 114
شبهۀ چهارم:
شبهۀ پنجم: 133
[4] - مروان خلیفات و رکبة السفینة: ص 502.
[7] - وسایل الطبعه آل البیت: ج 12/ ص 39.
[8] - مستدرک الوسایل: ج 8/ ص 341.
[10] - مستدرک الوسایل: ج 8/ ص 342.
[11] - مستدرک الوسایل: ج 8/ ص 344.
[12] - مستدرک الوسایل: ج 8/ ص 343.
[15] - معالم المدرستین: ج 1/ ص 152.
[17] - تاریخ شهر دمشق: ج 30/ ص 413.
[19] - منهاج السنه: ج 2/ ص 170، چاپ بولاق.
[22] - صحیح بخاری، کتاب عِلم، باب نوشتار عِلم: ج 1/ ص 37.
[23] - صحیح بخاری: ج 7/ ص 9 و ج 8/ ص 161.
[24] - صحیح بخاری: ج 5/ ص 137. این حدیث در منابع دیگری نیز آمده است؛ از جمله: مسند احمد: ج 1/ ص 325 و 326؛ صحیح مسلم: ج 5/ ص 76؛ مجمع الوائد: ج 4/ ص 214؛ سنن کبری: ج 2/ ص 242 و 244؛ مصنف عبد الرزاق: ج 5/ ص 438.
[28] - مسند احمدبن حنبل: ج 3/ ص 346.
[29] - النهایة فی غریب و الآثار: ج 5/ ص 245.
[40] - حاکم نیشابوری در المستدرک روایت کرده: ابوالعباس محمدبن یعقوب از محمدبن عبد الرحیم الهروی در رمله از ابوصلت عبد السلامبن صالح از ابومعاویه از الاعمش از مجاهد از ابنعباس روایت کرد: رسول خدا فرمود: «من شهر علم هستم و علی دروازۀ آن است؛ پس هر کس خواهان ورود به شهر باشد، باید از دروازۀ آن وارد شود». سند این حدیث صحیح است و آن دو آن را نیاوردهاند. (المستدرک: ج 3/ ص 126)
و نیز میگوید: عبدالرحمنبن حسن قاضی در همدان از ابراهیمبن حسین از آدمبن ابوالیاس از شعبه از ابواسحاق از عبد الرحمنبن زید از علقمه از عبدالله به ما حدیث گفت: «دربارۀ بابِ شهر علم علیبن ابیطالب ( گفتگو میکردیم». این حدیث به شرط شیخین صحیح است و آن دو آن را وارد نکردهاند. (مستدرک: ج 3/ ص 135)
احمد در مسند خود روایت کرده است: عبد الله به ما گفت: پدرش به او گفت: از ابواحمد از خالد؛ یعنی ابن طهمان از نافعبن ابی نافع از معقلبن یسار که گفت: روزی نزد پیامبر بودم که به من فرمود: میخواهی به عیادت فاطمه برویم. عرض کردم: آری. برخاست درحالیکه به علی تکیه نموده بود. فرمود: براستی کس دیگری سنگینی او (فاطمه) را تحمل خواهد کرد و اجر آن از آن تو خواهد بود. گویی بر چیزی نبود تا بر فاطمه وارد شدیم. به ایشان فرمود: چگونهای؟ فاطمه فرمود: به خدا سوگند، حزن و اندوهم شدت گرفته و تنگدستی و بیماریم طولانی گشته است. ابوعبد الرحمن میگوید: در کتاب پدرم حدیثی به دست خط پدرم نوشته شده بود، در این حدیث، رسول خدا فرموده بود: «آیا راضی نیستی تو را به ازدواج اولین و قدیمیترین امتم به اسلام و بیشترینشان از نظر علم و عظیمترین آنان از نظر صبر و شکیبایی درآوردهام». (مسند احمد: ج 5/ ص 26)
هیثمی روایت کرده است: از ابو اسحاق که گفت: هنگامی که علی با فاطمه ازدواج کرد فاطمه به پیامبر فرمود: مرا به همسری مردی کمبینا با شکمی بزرگ درآوردی! پیامبر فرمود: تو را به همسر کسی درآوردم که اولین ایمان آورنده به اسلام از میان اصحابم و بیشترینشان از نظر دانش و عظیمترینشان از نظر صبر و شکیبایی است. طبرانی این حدیث را روایت نموده و این خبر مرسل و صحیحالسند است. (مجمع الزوائد: ج 9/ ص 101)
موفق خوارزمی میگوید: مهذب الائمه ابومظفر عبدالملکبن علیبن محمد همدانی ـساکن بغدادـ به ما خبر داد: ابو طالب محمد بن عبد القادر از عبد العزیزبن علی به ما خبر داد: محمدبن احمدبن محمد به ما خبر داد: عبیداللهبن الحسن و یحییبن عبد الله مدینی به ما گفتند: عبید اللهبن سعد میگوید: عمویم یعقوببن ابراهیم سلام ابوعبد الله به ما گفت: یحیی ـ فرزند سلم طویل مداینیـ به ما گفت: محمدبن احمدبن محمد میگوید: احمدبن اسحاقبن بهلول قاضی میگوید: پدرمان به ما گفت: از سلامبن سلم در حدیثشان به نقل از زید العمی از ابو صدیق ناجی از ابو سعید خدری که گفت: رسولخدا فرمود: براستی که قاضیترین (داناترین) امتم علیبن ابیطالب است. (مناقب: ص 81)
همچنین خوارزمی میگوید: سید حافظ ابومنصور شهرداربن شیرویهبن شهردار دیلمی همدانی به ما خبر داد: از آنچه از همدان نوشته ابواسحاق قفال در اصبهان به ما خبر داد: ابواسحاق خرشید از ابوسعید احمدبن زیادبن اعرابی به ما خبر داد: نجیحبن ابراهیمبن محمدبن حسن زهری قاضی به ما گفت: ابو نعیم ضراربن صرد خبر داد: علیبن هاشم به ما گفت: محمد بن عبد الله هاشمی به ما گفت: از ابوبکر محمدبن عمربن حزم از عبادبن عبدالله از سلمان فارسی که گفت: رسول خدا فرمود: عالِمترین امتم پس از من علیبن ابیطالب ( است. (مناقب: ص 81)
همچنین وی میگوید: شهردار این را جایز شمرده، میگوید: پدرم به ما خبر داد: حافظ به ما خبر داد: ابو محمد خلال به ماخبر داد: محمدبن عباس حیویه به ماخبر داد: ابوعبد الله حسینبن علی دهان به ماخبر داد: محمدبن عبیدبن عتبه کندی به ما گفت: ابوهاشم محمدبن علی وهبی به ما خبر داد: احمدبن عمربن سلمه از سفیانبن سعید از منصور از ابراهیم از علقمه از عبد اللهبن مسعود که گفت: رسول خدا فرمود: حکمت بر ده جزء تقسیم شده است که نُه تای آن به علی داده شد و بقیۀ مردم در یک جزء با هم شریک هستند. (مناقب: ص 82)
همچنین میگوید: و به این اسناد از احمدبن حسین ابوعبد الله حافظ به ماخبر داد: ابوحامد احمدبن علی مقری ابوعیس ترمذی از عیاش عنبری از الاحوصبن جواب از سفیان ثوری از قلیت عامری از جسره که گفت: عایشه گفت: چه کسی شما را به روزۀ روز عاشورا فتوی داد؟ گفتیم: علیبن ابیطالب. گفت: او عالمترین مردم به سنت است. (مناقب: ص 91)
[41] - مایلم خوانندۀ گرامی را به برخی از جوانب زندگی عمر آگاه سازم. ابنابی الحدید میگوید: «در اخلاق عمر و الفاظ او هنگام سخن گفتن «جفا وعنجهیه»؛ یعنی تکبر وجود داشت». (شرح نهج البلاغه ابنابی الحدید: ج 1/ ص 61)
همچنین ابن ابی الحدید میگوید: «عمر به شدت عبوس و بداخلاق بود. بسیار خشن و دایم گرفته بود و معتقد بود که چنین رفتاری فضیلت، و عکس آن برایش نقصان است». (شرح نهج البلاغه: ج 2/ ص 115)
الدمیری سخن عمر را نقل میکند: «مردم از عبوسی و شدت غلظتم ترسیدند و گفتند: عمر بر ما شدت مینمود درحالیکه رسول خدا در میان ما بود و او بر ما شدت مینمود، درحالیکه ابوبکر بر ما خلیفه بود. اکنون چگونه خواهد شد درحالیکه همۀ امور در دست او است. به جان خودم قسم، هر که چنان گفته بیشک راستگو بوده است». (حیاةالحیوان کبری: ج 1/ ص 49)
عمر در عصر جاهلیت در زنده به گورکردن دختران شهره بود؛ چنانکه روایت شده است که خود او میگوید: گفتم ای رسول خدا! من در جاهلیت دخترانم را زنده به گور کردم. فرمود: در ازای هر دختری که زنده به گور کردی، بردهای آزاد کن. (مجموع نووی: ج 19/ ص 187)
در این زمینه عباس محمود عقاد میگوید: «او ـیعنی عمرـ کنار برخی از صحابه نشسته بود. کمی خندید سپس به گریه افتاد. حاضران از او علت را پرسیدند. گفت: ما در جاهلیت بتی از خرما میساختیم سپس آن را میخوردیم و این سبب خندهام شد؛ اما آنچه باعث گریهام شد این است که دختری داشتم. خواستم او را زنده به گور کنم. او را باخود بردم و چالهای برایش کندم. آن دخترک خاک را از ریش و محاسنم پاک میکرد و من درحالیکه زنده بود، او را دفن کردم». (عبقریه عمر: ص 214)
این علاوه بر آن بود که او دشنام میداد. ابنابی الحدید میگوید: «اگر طعن بر برخی از صحابه زشتی مذمت شود؛ پس عمربن خطاب مذمومترین مردم و پیشرو تمام مذمومین است. آنچه از قول عمر معروف و مشهور است، این است که میگوید: بیعت ابوبکر بیعتی سست بود که خداوند شرّ آن را از ما دور نمود. پس هر کس آن را تکرار کند او را بکشید و این طعنهای به پیمان و طعنهای در اصل بیعت است. آنچه از او در یاد ابوبکر هنگام نماز و سخن او دربارۀ عبد الرحمنبن ابوبکر آمده است: گاومیشی بدسیرت که پسرش از او بهتر است.
عمر همان کسی است که دربارۀ سعدبن عباده که رئیس انصار است، گفته بود: سعد را بکشید. خداوند سعد را بکشد. او را بکشید که منافق است. همچنین ابوهریره را سبّ و دشنام نمود و به روایات او طعن زده است. به خالدبن ولید دشنام گفته و به او در دینش طعنه زده است و حکم به فسق و وجوب قتلش را صادر کرده است. عمربن عاص و معاویه را خائن نامید و آنان را متهم به سرقت اموال فئ و زمینهایش نمود. او در سبّ و پرخاشگری عجول بود. بسیار لجباز بود و مرتب با دست بر پیشانیش میکوبید و کمتر کسی از صحابه بود که از نیش زبان او در امان بوده باشد؛ به همین دلیل کینۀ او را در دل داشتند و از دست او به ستوه آمده بودند، هرچند در دورانش فتوحات فراوانی صورت گرفته بود. پس عمر برای صحابه احترامی قایل نبود همانگونه که عامۀ مردم به صحابه احترام میگذاشتند! یا عمر خطاکار بود یا عامۀ مردم خطاکارند!» (شرح نهج البلاغه ابنابی الحدید: ج 20/ ص 21)
اما دربارۀ جهل او، « نووی» میگوید: «دربارۀ عمر روایت شده در خطبهای به مردم گفت: ای مردم! مهریۀ زنان را گران نگیرید. به خدا سوگند، اگر به من خبر رسد کسی مهریۀ زنش را بیشتر از مهریۀ زنان پیامبر پرداخته باشد مازاد آن را به بیتالمال خواهم داد. زنی قریشی در اعتراض به او گفت: کتاب خدا سزاوارتر است که پیروی شود. خداوند به ما عطا و ابن خطاب ما را از آن منع میکند. عمر گفت: کجا چنین گفته است؟ آن زن گفت: حق تعالی میفرماید: (وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً(؛ (و او را مال بسیاری داده باشید، نبايد چيزی از آن بازستانيد). عمر گفت: هر کسی هر طور میخواهد اموالش را مصرف کند؛ و در روایتی دیگر همۀ مردم از عمر فقیهتر هستند و حرف خود را پس گرفت». (المجموع: ج 16/ ص 327)
زرکشی ـ در بحث از معجزات قرآنـ میگوید: «... و به همین دلیل عمربن خطاب این سخن حق تعالی را میخواند (و فاکهة و ابا(؛ (و میوهها وعلفزارها)؛ معنی آن را نمیدانست و با خود میگفت: «اب» چیست؟ آیا واقعاً معنی آن برای تو دشوار است ای عمر؟! (برهان در علوم قرآن: ج 2/ ص 174)
اما در مورد شجاعتش که بزرگان علمای عامه برایمان بیان میدارند: فخر رازی میگوید: «و عمر در بین فراریان بود؛ جز اینکه او از اولین فراریان نبود و زیاد دور نشد؛ بلکه بر بالای کوه ایستاد تا زمانی که رسول خدا به بالای کوه صعود فرمود و در بین آنها عثمان بود که به همراه دو تن از صحابه به نامهای سعد و عقبه به نقطۀ دوردستی فرار کردند و پس از گذشت سه روز بازگشتند». (مفاتیح الغیب: ج 9/ ص 62)
آلوسی میگوید: «ابوالقاسم بلخی از آن یاد کرده و میگوید: در روز احد، جز سیزده نفر کسی در کنار رسول خدا باقی نماند؛ پنج تن از مهاجرین که ابوبکر، علی، طلحه، عبدالرحمنبن عوف و سعدبن ابی وقاص و بقیه از انصار بودند؛ اما سایر فراریان بر بالای کوه گرد آمدند و عمر از این دسته بود؛ همانگونه که در خبر ابن جریر آمده است». (روحالمعانی: ج 4/ ص 99)
[42] - نهج البلاغه با شرح محمد عبده: ج 1/ ص 30.
[43] - مسند احمد: ج 1/ ص 18؛ سیرۀ اعلام نبلا: جلد 1/ و سایر منابع.
[44] - تفسیر بحر محیطبن حیان آندلسی: ج 4/ ص 314؛ تاریخ ابن خلدون: ج 1/ ص 194.
[45] - مسند احمد؛ طبقات؛ سیرۀ اعلام نبلا: شرح حال معاذ.
[46] - مسند احمد: ج 1/ ص 56؛ صحیح بخاری: ج 8/ ص 26؛ عمدةالقاری: ج 24/ ص 7؛ تاریخ اسلام ذهبی: ج 3/ ص 8 و گفته است: بر صحیح بودن آن اتفاق نظر وجود دارد.
[47] - بدایت و نهایت: ج 6/ ص 370؛ طبقات ابن سعد: ج 3/ ص 248.
[48] - عبدالبر در شرح حال سالم میگوید: «سالمبن معقل غلام ابو حذیفهبن عتبهبن ربیعهبن عبد شمسبن عبد مناف و کنیهاش ابا عبد الله است. او اهل فارس و از اصطخر است و گفته شده از عجم فارس از کرمد میباشد و از برترینهای موالی و از خیار برگزیدگان صحابه و بزرگانشان بود. او از مهاجرین به شمار میآید؛ زیرا آن هنگام که مالکش همسر ابوحذیفه او را آزاد نمود، ابوحذیفه متولی او شد و او را فرزند خواندۀ خود نمود و به این ترتیب از مهاجرین به شمار آمد. از طرفی جزو انصار بنیعبید نیز به شمار میآید؛ زیرا صاحب اولش که همسر ابوحذیفه بود او را آزاد کرد و آن زن، انصاری بود. بنابراین او ـهمانطور که گفتیمـ از مهاجرین قریش نیز به شمار میآید و نیز ـهمانگونه که گفتیمـ از انصار شمرده میشود و ـآنگونه که گفته شدـ از عجم نیز میباشد و به علاوه از قاریان (قرآن) نیز به حساب میآید. به علاوه پیش از آنکه رسول خدا به مدینه بیاید او در مسجد قبا امام جماعت مهاجرین بود ـکه در بین آنها عمر نیز وجود داشتـ. روایت شده است که او همراه عمربن خطاب و چند تن از مهاجرین از مکه به مدینه هجرت کرد و هنگام مسافرت امام جماعت آنان بود؛ زیرا بیش از همۀ آنان قرآن خوانده بود و عمربن خطاب در مدح و ثنای او بسیار افراط میکرد. رسول خدا پیمان برادری بین او و معاذبن ماعص منعقد فرمود و نیز گفته شده بین او و ابوبکر این پیمان برادری بسته شده که این قول صحیح نیست. همچنین روایت شده است که عمر گفته است «اگر سالم زنده بود، شورایی تشکیل نمیدادم» و این هنگامی بود که عمر که زخم خورده و شورا را تشکیل داده بود و نظر من این است که عمر آن را از رأی و نظر خود تشکیل داده بود؛ و خداوند داناتر است». (استیعاب: ج 2/ ص 567 و 568)
[49] - معاذبن جبلبن عمروبن اوسبن عائذبن عدیبن کعببن عمروبن أدیبن سعدبن علیبن اسدبن ساردهبن یزیدبن جشمبن خزرج انصاری خزرجی... (استیعاب: ج 3/ ص 1402)
[50] - سنن ترمذی: ج 9/ ص 66، چاپ صاوی مصر.
[51] - صحیح مسلم: ج 6/ ص 3، چاپ محمد علی صبیح مصر.
[52] - صحیح بخاری: ج 9/ ص 81 ، چاپ امیریه مصر.
[53] - مسند احمد: ج 5/ ص 92، چاپ میمنیه مصر.
[55] - نزا و تخاصم مقریزی: ص 71؛ کتاب الفتوح: ج 8/ ص 340.
[56] - اعیان الشیعه: ج 9/ ص 35؛ درجات رفیعه فی طبقات الشیعه: ص 566.
[57] - العقد الفرید: ج 2/ ص ،120چاپ دار کتاب عربی؛ مواقف الشیعه: ج 1/ ص 403؛ نفحات الازهار: ج 18/ ص 288.
[58] - نهج البلاغه با شرح محمد عبده: ج 4/ ص 43.
[59] - این چیزی است که عمر از کتاب خدا میخواند و امروز، در قرآن موجود نیست و این دلیلی است بر دلایل تحریف قرآن و کم شدن از آن که از طریق اهل سنت روایت شده است.
[64] - این مطلب را در فصل سوم، در سخن امام علی با معاویه و مذاکره با وی خواهیم آورد.
[67] - وسایل چاپ آل البیت: ج 12/ ص 39.
[68] - مستدرک الوسایل: ج 8/ ص 341.
[72] - احکام القرآن: ج 2/ ص 51. بر این عبارت توضیحی نمینویسم و آن را به حال خود رها میکنم.
[74] - تفسیر ابن کثیر: ج 4/ ص 127.
[75] - خاستگاه شیعه و اصول آن: ص 33.
[78] - پاسخهای روشنگر: ج 2/ پرسش 66.
[81] - ضرب المثلی عربی؛ معادل فارسی: «هر چه میگوییم نر است میگوید بدوش» (مترجم).
[85] - زمخشری میگوید: (وشاورهم فی الامر(؛ یعنی در جنگ و آنچه به آن مرتبط است، در آنچه وحی درموردش نازل نشده است تا آرا و نظریاتشان را آشکار سازند تا در این کار آرامش خاطری برای جانهایشان و بزرگ داشتن قدر و منزلتشان باشد. از حسن ـیعنی حسن بصری ـ نقل شده است که میگوید: خداوند قطعاً میداند رسولش به آنها نیازی ندارد؛ ولی چنین اراده فرمود تا سنتی پس از او باشد. (تفسیر کشاف: ج 1/ ص474)
بیضاوی میگوید: (وشاورهم فی الامر(؛ یعنی در مورد جنگ اگر نظری در موردش باشد و آنچه صحیح است اینکه در مشورت با آنان آگاهی از نظراتشان و طهارت و آرامشی برای جانهایشان و زمینهسازی برای سنت مشاوره در امت است. (فاذا عزمت(؛ اگر پس از مشورت خود بر کاری تصمیمی گرفتی (فتوکل علی الله(؛ بر خدا در انجام کاری که برایت صحیحترین است به خدا توکل کن که جز خداوند کس دیگری از آن آگاه نیست». (تفسیر بیضاوی: ج 2/ ص 108)
طبری در تفسیر آیۀ مورد بحث میگوید: « اهل تأویل در معنای امری که خداوند در مورد آن به رسول ( خود دستور مشورت با آنان را داده است به اختلاف افتادند؛ اینکه معنی امری که فرمان داده تا رسول خدا ( در موردش با آنان مشورت کند چیست؟ برخی گفتند: (وشاورهم فی الامر( فرمان به مشورت با اصحاب در نقشههای جنگی هنگام رویارویی با دشمن را داده است تا به این ترتیب جانهایشان آرام گیرد و به جهت همکاری و همیاری آنان در دینشان و اینکه آنها ببینند که ایشان به حرفشان گوش میدهد و از آنان یاری میجوید؛ هرچند خداوند عزوجل در تدبیر امور آن حضرت را بینیاز فرموده؛ در اتخاذ سیاست و در نظر گرفتن و چیدن همۀ امور، آن حضرت از آنها بینیاز است».
در «در المنثور»، ابنعدی و بیهقی در الشعب با سند صحیح از ابن عباس آوردهاند: «هنگامی که آیۀ (وشاورهم فی الامر( نازل شد رسول خدا ( فرمود: «بدانید به خدا سوگند که خدا و رسولش از آن (شورا ) بینیاز هستند، ولی خداوند آن را رحمتی برای امتم قرار داد و هر کس از آنها مشورت بجوید هدایتی را تباه نمیکند و هر کس آن را ترک گوید، گمراهی را نابود نکرده است». (در المنثور: ج 2/ ص 90)
با توجه به آنچه از مفسرین نقل نمودیم میتوان دید: خداوند متعال رسول ( خود را از مشورت با آنها غنی و بینیاز فرموده و آن حضرت نیازی به آنان ندارد؛ بلکه تنها از سرِ لطف و مهربانی و برای آرامش جانهایشان با آنان مشورت مینماید و اینکه مشورت آن حضرت با آنان در امور جزئی جنگ بوده است نه در اصل منصوب نمودن و فرمانروایی؛ آنجا که رسول خدا ( با وجود اعتراض و مخالفت آنها «اسامهبن زید» را به فرماندهی برگزید؛ نه به این دلیل که اهمیتی برای آنها قائل نبود؛ بلکه به این دلیل که این مورد به خودِ ایشان بازمیگردد.
این علاوه بر آن است که سخن خداوند سبحان (وشاورهم فی الامر( در سیاق آیاتی است که در مورد غزوۀ احد سخن میگویند و سیاق آیه برای اهل سنت، حجت است؛ بنابراین قصد و محتوای آیه در مورد جنگ حمل میشود ـو این همان مطلبی است که بیشتر مفسرین به آن صراحت دارندـ نه اینکه به طور مطلق شامل منصوب نمودن خلیفۀ واجب الاطاعه گردد که در این صورت لفظ «لام» در «الامر» برای عهد و پیمان خواهد بود و آنچه ابن حجر از ابن عباس در تفسیر خود در مورد این آیه بیان میکند دال بر این مطلب است: از ابن عباس درمورد سخن حق تعالی (وشاورهم فی الامر( که میگوید: در برخی امور است و نیز گفته شده این بیان تفسیر بوده نه قرائت و برخی نیز آن را به عنوان قرائت ابن مسعود نقل کردهاند» (فتح الباریـابن حجر: ج 13/ ص 283).
بنابراین مشورت در برخی امور بوده نه به طور مطلق که شامل منصوب نمودن خلیفه نیز بشود. ابوالبقاء عسکری میگوید: «امر در اینجا اسمِ جنس است؛ عامی است که خاص از آن مورد نظر بوده؛ زیرا امر به مشورت با آنان در واجبات نشده و به همین دلیل ابن عباس گفته است در برخی امور....» (املاء ما من به الرحمن: ج 1/ صص 155 و 156).
[86] - عیاشی روایت کرده است: از عبدالرحیم قصیر که گفت: روزی از روزها نزد ابوجعفر ( بودم. فرمود: «ای عبد الرحیم» گفتم: لبیک. دربارۀ سخن خداوند (اَّنَما اَنْتَ مُنْذِرُ وَ لِکُلِّ قَوم هاد(؛ (فقط تو ترسانندهای و برای هر قومی هدایتگری هست)، فرمود: آنگاه رسول الله ( فرمود: من ترساننده و علی، هادی است. امروز هادی چه کسی است؟ عبد الرحیم گفت: سکوتی طولانی کردم. سپس سرم را بلند کردم و گفتم: جانم فدایت! در میان شما است که از مردی به مردی به ارث بردید تا به شما رسید. پس شما که جانم فدایت باد، امروز هدایتگری. امام ( فرمود: ای عبد الرحیم، درست گفتی. قرآن زندهای است که نمیمیرد و این آیه (نیز) زندهای است که نمیمیرد. پس اگر آیهای در مورد قومی نازل شده باشد، با مرگ آنان، قرآن هم میمُرد؛ ولی قرآن در میان آیندگان جاری است همانگونه که در گذشتگان جریان داشته است. عبد الرحیم ادامه داد: ابوعبد الله ( فرمود: قرآن زندهای است که نمیمیرد و تا شب و روز جریان دارد، در جریان است همانطور که خورشید و ماه در جریان هستند و قرآن بر آخرین ما میگذرد همانگونه که بر اولین ما گذشت. (بحار الانوار: ج 35/ ص 403)
[88] - پیوستن جملۀ دوم به جملۀ اول (مترجم).
[90] - این حدیث را ترمذی و نسایی از جابر روایت کردهاند و متقی هندی در ابتدای باب «اعتصام به کتاب و سنت» در کنز العمال: ج/1، ص 44، آن را از آن دو، روایت کرده است.
[91] - این حدیث را ترمذی از زیدبن ارقم وارد کرده که حدیث 874 از احادیث کنز العمال در ص 44 از جلد اول آن است.
[92] - این حدیث را امام احمد از حدیث زیدبن ثابت از دو طریق صحیح که یکی از آنها در ابتدای صفحۀ 182 و دومی انتهای صفحۀ 189 از جلد پنجم مسندش میباشد. طبرانی این حدیث را در کبیر از زیدبن ثابت که حدیث 873 از احادیث کنز العمال: ج1/ ص 44 است.
[93] - این حدیث را حاکم در صفحۀ 44 از جلد سوم «مستدرک» آورده است و سپس میگوید: «این حدیث به شرط شیخین، صحیح السند است و آن دو آن را نیاوردهاند». ذهبی آن را در «مختصر مستدرک» با بیان صحیح بودن آن به شرط شیخین آورده است.
[94] - این حدیث را احمد از حدیث ابوسعید خدری از دو طریق که یکی از آنها در انتهای صفحۀ 17 و دیگری در انتهای صفحۀ 26 از جلد سوم مسندش وارد کرده و همچنین آن را ابنابی شیبه و ابویعلی و ابنسعد از ابوسعید آوردهاند که حدیث 945 از احادیث کنز در صفحۀ 47، جلد اول است.
[96] - این در صورتی است که اگر سخن قرطبی و شوکانی را که به صراحت میگویند این آیه، ناظر بر انصار پیش از رفتن رسول خدا هست را در نظر نگیریم. قرطبی در ابتدای کلام خود در مورد این آیه میگوید: انصار پیش از آمدن رسول خدا اگر میخواستند کاری انجام دهند در مورد آن به مشورت میپرداختند؛ سپس، اقدام به آن کار میکردند. پس خداوند به این وسیله آنان را مدح فرموده است. نقاش و حسن نیز میگویند: به این معنی که آنان در تصمیمگیری برای رأی نهایی در مورد کارهایشان با هم توافق نظر داشتند و اختلافی پیدا نمیکردند؛ پس برای وحدت کلمهشان مورد مدح و ستایش قرار گرفتند. حسن میگوید: هرگز قومی در مورد موضوعی مشورت نکردند؛ مگر اینکه به بهترین راه هدایت شدند. همچنین ضحاک میگوید: منظور همان مشورتشان است هنگامی که از ظهور رسول خدا باخبر شدند و ورود نقبا بر آنان است تا آنجا که در خانۀ ابوایوب تصمیم به ایمان آوردن و یاری دادن آن حضرت گرفتند و نیز گفته شده مشورت آنان درمورد پیشنهادی که به آنان داده میشد، میباشد و اینکه بدون آگاهیِ یکدیگر اقدام به انجام کاری نمیکردند. ابنالعربی میگوید: شورا اُلفتی برای جماعت و محکی برای عقلها و سببی برای رسیدن به بهترین تصمیم است و هیچ قومی مشورت ننمودند؛ مگر اینکه هدایت شدند». (تفسیر قرطبی: 16، ص 36 و 37)
شوکانی میگوید: (و امرهم شوری بینهم( به این معنی است که میان خود به مشورت میپردازند و هرگز عجله نمیکنند و به تنهایی تصمیم نمیگیرند. شوری مصدر در شاور است مثل بشری و ذکری. ضحاک میگوید: منظور مشورتشان است هنگامی که از ظهور رسول خدا و ورود نقبا آگاه شدند. آن هنگام در خانۀ ابوایوب تصمیم به ایمان آوردن و یاری دادن آن حضرت گرفتند و گفته شده منظور مشورت در مورد پیشنهادی که به آنان میشد، است که هیچ یک بدون خبر دادن به دیگران اقدام به کاری نمیکرد». (فتح القدیر شوکانی: ج 4/ ص 540 و 541)
بنا بر آنچه این دو نفر گفتهاند این شورا و مشورت کردن ارتباطی به تعیین خلیفه و حاکم واجبالاطاعه ندارد؛ بلکه تنها درصدد مدح انصار پیش از ورود پیامبر به مدینه بوده است و برای این بود که آنان تصمیم به ایمان آوردن و یاری دادن آن حضرت گرفته بودند نه اینکه مشورتشان برای تعیین پیامبر بوده باشد؛ بلکه بر آنان واجب بود که به آن حضرت ایمان بیاورند؛ زیرا، آن حضرت پیامبر و فرستادهای از سوی خداوند سبحان خالقشان که نعمتهایش را بر آنان ارزانی داشته است، میباشد. بنابراین شورای مورد بحث هیچ ارتباطی به تعیین و تنصیب نداشته است.
[97] - لسان المیزان ـ ابنحجر: ج 3/ ص 78.
[98] - عیون اخبار الرضا :، ج 1/ ص 67.
[100] - تاریخ شهر دمشق ابن عساکر: ج 46/ ص 409.
[101] - تاریخ شهر دمشق ابن عساکر: ج 46/ ص 409.
[102] - تاریخ شهر دمشق ابن عساکر: ج 46/ ص 410.
[104] - معانیالاخبار: ص 154 و 155.
[105] - کنزالعمال متقی هندی: ج 1/ ص 378، ح 1644؛ کتاب سلیمبن قیس: ص 484.
[108] - بحارالانوار: ج 32/ ص 8 و 9.
[109] - عیون اخبار الرضا ، ج 2/ ص 261.
[110] - کمال الدین و تمام النعمه: صص 461 و 462.
[114] - وسایل الشیعه (آل البیت): ج 22/ ص 285، ح 2860.
[116] - نهجالبلاغه: شرح محمد عبده، ج 3/ ص 7.
[117] - همچنین در نامۀ امام حسن به معاویه آمده است: «... علی ـکه در روز رحلت و نیز روزی که به پیروی از آیین اسلام مفتخر گردید و روزی که در قیامت برانگیخته شود، در همه حال رحمت خدا بر او بادـ همین که از دنیا رفت، مسلمانان امر خلافت را پس از او به من واگذاردند و من از خداوند میخواهم که در این دنیای ناپایدار چیزی که موجب نقصان نعمتهای آخرتش گردد به ما ندهد. اما اینکه من اقدام به نامهنگاری برای تو کردم چیزی مرا وادار نکرد؛ جز همین که میان خود و خدای عزّوجلّ دربارۀ تو عذری نداشته باشم و این را بدان که اگر دست از مخالفت با من برداری بهره و نصیب بزرگی خواهی داشت و مصلحت مسلمانان نیز مراعات شده است؛ پس بیش از این در ماندن در باطل خویش اصرار نورز و مانند سایر مردم که با من بیعت کردهاند تو نیز بیعت کن؛ زیرا تو خود میدانی که من در پیشگاه خدا و هر مرد دانا و صاحبدلی به امر خلافت شایستهتر از تو هستم ...».
[118] - احمد در حدیثی طولانی از عمر روایت میکند تا آنجا که میگوید: «به من خبر رسیده است که کسی از شما گفته است: به خدا قسم، اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد. کسی فریب نخورد و بگوید: به راستی که بیعت ابوبکر کاری سُست و شتابزده بود و پایان پذیرفت. به درستی که چنین بود ولی خداوند شرّ آن را مصون داشت» (مسند احمد: ج 1 ص 55).
و در بخاری: «عبد العزیزبن عبد الله از ابراهیمبن سعد از صالح از ابن شهاب از عبید اللهبن عبد اللهبن عتبهبن مسعود از ابن عباس که میگوید: «به برخی از مهاجرین از جمله عبد الرحمن بن عوف سر میزدم و به آنان قرآن میآموختم. روزی به محل اقامت عبد الرحمن در منی سر زدم و آن هنگامی بود که او با عمر در آخرین حجی که به جا میآورد، همراه بود. عبد الرحمن به سوی من بازگشت و گفت: ای کاش، حاضر بودی و میدیدی مردی بر امیرالمؤمنین وارد شد و به او گفت: ای امیرالمؤمنین! میدانی فلانی چه میگوید؟ میگوید: اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت خواهم کرد. به خدا سوگند، بیعت با ابو بکر کاری سست و شتابزده بود که به انجام رسید. عمر عصبانی شد و گفت: من انشاءالله امشب به میان مردم خواهم رفت و آنان را از این کسانی که میخواهند امورشان را غصب کنند برحذر خواهم داشت.
عبد الرحمن گفت: گفتم ای امیرالمؤمنین، این کار را نکن! در موسم حج افراد بیخرد و طغیانگر جمع میشوند. آنان از نزدیک شدن شما به مردم استفاده نموده بر تو غلبه خواهند کرد و من میترسم شما سخنی بگویی که هر سخنچین و فتنهگری از آن سوء استفاده نماید یا مضمون آن را به درستی نفهمند و یا آن را در جایگاه حقیقیاش به کار نبرند. پس مهلت بده تا به مدینه برسی، زیرا مدینه شهر هجرت و سنت است. پس با اهل فقه و اشراف مردم خلوت کن تا بتوانی به راحتی آنچه را که میخواهی بازگو نمایی و این امکان برایت مهیا باشد» (صحیح بخاری: ج 8/ ص 25).
[119] - نهج البلاغه با شرح محمد عبده: ج 1/ ص 181.
[121] - تا آنجا که معاویه درنامهای به آن حضرت نوشت که تو را همچون شتری لجامزده برای بیعت میکشیدند و امام علی در پاسخ به او چنین نوشت: «و گفتی مرا همچون شتری لجامزده میکشیدند تا بیعت کنم. به خدا قسم، خواستی مذمت کنی؛ ولی ناخواسته مدحم کردی و خواستی آبرویم را بریزی؛ ولی آبروی خودت ریخته شد. بر مسلمان ایرادی نیست اگر مظلوم باشد، تا هنگامی که در دین خود شکاک و در یقینش بدگمان و دیرباور نباشد. این حجت من بر غیر تو خواهد بود و من تنها، به مقداری که نیاز بود برای تو بیان نمودم ...» (نهج البلاغه: شرح محمد عبده: ج 3/ ص 33)
[122] - شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی، ج 2/ ص 119؛ امامت وسیاست: تحقیق زینی، ج 1/ ص 54؛ مصباح البلاغه: میر جهانی، ج 4/ ص 128؛ بحار الانوار: ج 34/ ص 23؛مکاتیب الرسول: ج 1/ص 580؛ نهج السعاده: ج 2/ ص 302؛ المعیار و الموازنه: ص 180؛ اعیان الشیعه: ج 1/ ص520؛ الغارات: ج 2/ ص 431.
[123] - نهج البلاغه: ابن ابی الحدید المعتزلی، ج 1/ ص 195؛ غریب الحدیث: ج 1/ ص370؛ تاریخ شهر دمشق: ج 42/ ص 429؛ تاریخ طبری: ج 3/ ص 300؛ الکامل فی التاریخ: ج 3/ ص 74؛ کتاب الفتوح: ج 2/ ص 332؛ اعیان الشیعه: ج 1/ ص 438؛ مصباح البلاغه: ج 1/ ص 316؛ الغارات: ج 2/ ص 769؛ سعد السعود: ص 42؛ کتاب الاربعین: محمد طاهر قمی: ص 191؛ بحار الانوار: ج 31/ ص 405.
[124] - النهایة فی غریب الحدیث: ج 3/ ص 185.
[125] - شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی: ج 9/ ص 706؛ الغارات: ج 2/ ص 768؛ کتاب اربعین: ص 191؛ بحار الانوار: ج 29/ ص 629.
[126] - شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی: ج 9/ ص 306؛ الغارات: ج 2/ ص 768.
[127] - شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی، ج 10/ ص 286؛ الرسائل العشر: طوسی، ص 125؛ دو مسئله در نص شیخ مفید: ج 2/ ص 28.
[128] - شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی، ج 9/ ص 706؛ الغارات: ج 2/ ص 768؛ کتاب اربعین: ص 191.
[129] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 1 ص 67؛ دلایل الامامه: ابن جریر طبری، ص 21؛ مراجعات: شرف الدین، ص 391.
[130] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 1/ ص 67؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی، ج 2/ ص 20؛ المراجعات: ص 390.
[131] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده: ج 1/ ص 30؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابی الحدید معتزلی، ج 1/ ص 151؛ المراجعات: ص 389 و سایر منابع.
[132] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 1/ ص 37.
[133] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 2/ ص 13.
[134] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 3/ص 120.
[135] - شرح نهج البلاغه: ابنابی الحدید، ج 1/ ص 169.
[136] - شرح نهج البلاغه: ابنابی الحدید، ج 7/ ص 33 تا 35.
[137] - نهج البلاغه: شرح محمد عبده، ج 2/ متن 184.